میروم،
به بینشانگی،
به کوچ از خیال توی پنهان شده در دنیایی درندشت!
با چمدانی لبریز از خاکستر و دلتنگی در کوچههای گم و گور شهری ناپیدا.
چه میشود کرد؟
تقدیر رسوایی من اینچنین خواهد بود.
خودِ بی تورا میخواهم چکار؟
اگر بدانی چه کارها با یار نازک نارنجیات کردند و مظلومانه جیکش در نیامده است!
یادم هست گفتی تورا عاشق نباشم،
گفتی تو مرا عاشقی بس است.
افسوس... .
نتوانستم و نمیتوانم عاشقت نباشم،
به خدا که نمیتوانم.
اما یک سوال... .
زمانی که مرا،
در دیاری که تک و تنهاترین روزگار بودم،
دقیقاً همان زمانی که لب به سخن رفتن تَر میکردی،
عاشقم بودی و بس؟!
***
به بینشانگی،
به کوچ از خیال توی پنهان شده در دنیایی درندشت!
با چمدانی لبریز از خاکستر و دلتنگی در کوچههای گم و گور شهری ناپیدا.
چه میشود کرد؟
تقدیر رسوایی من اینچنین خواهد بود.
خودِ بی تورا میخواهم چکار؟
اگر بدانی چه کارها با یار نازک نارنجیات کردند و مظلومانه جیکش در نیامده است!
یادم هست گفتی تورا عاشق نباشم،
گفتی تو مرا عاشقی بس است.
افسوس... .
نتوانستم و نمیتوانم عاشقت نباشم،
به خدا که نمیتوانم.
اما یک سوال... .
زمانی که مرا،
در دیاری که تک و تنهاترین روزگار بودم،
دقیقاً همان زمانی که لب به سخن رفتن تَر میکردی،
عاشقم بودی و بس؟!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: