STARLET
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,457
- 14,789
- مدالها
- 4
📚 انشای #جانشین_سازی در مورد : گنجشک و مترسک
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ با خمیازه ای کوتاه بیدار شدم، وقتی چشم گشودم برقی که از سفیدی برفی که بر زمین نشسته بود به چشمم خورد و باعث شد که چند لحظه ای چشمانم را ببندم؛وقتی چشمانم را باز کردم باورم نميشد که آن همه گندم از بین رفته باشد و زمین پیراهنی از جنس برف پوشیده باشد، در همين حین یار همیشگی من از درون کلاهم بیرون آمد اما انگار هنوز خوابش می آمد.
گفتم:صبح زیبای زمستونیت بخیر گنجشک کوچولو، گنجشک خمیازه ای طولانی کشید و گفت:سلام و یکهو عطسه ای کرد و به درون کلاه افتاد.
وقتی باز از کلاه درآمد نم اشکی در چشمانش دیدم ک دلم گرفت گفتم:چیشده؟!
گفت:بچه هام گرسنن نمیدونم توی این برف چ جوری براشون غذاپیدا کنم
کمی فکر کردم که یکهو جرقه ای به ذهنم زد.
یاد کشاورز پیر افتادم که همیشه به کبوترها و گنجشک ها و پرنده های دیگه کمک میکرد به گنجشک کوچولو گفتم:اون درخت رو میبینی به سختی تونست ببینه و گفت:خب دیدم ولی درخت که چیزی برای خوردن نداره تا برای بچه هام بیارم، گفتم:نه پشت اون درخت خونه ی کشاورز مهربونه میتونی بری و به شیشه ی پنجره ی اتاقش بزنی اون وقت که خودش میفهمه غذا میخای و بهت غذا میده.
اما گنجشک نميتونشت پرواز کنه به سختی بال گشود و به طرف خونه ی کشاورز رفت و با خوشحالی وصف نشدنی برگشت گفتم:چیشد؟! بهت غذا داد؟... به طرف کلاه رفت و غذاهایی که تو دهنشون بود رو به بچه هاش داد. با خوشحالی یه نفس راحتی کشیدم و دوباره به خواب زمستونی رفتم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ با خمیازه ای کوتاه بیدار شدم، وقتی چشم گشودم برقی که از سفیدی برفی که بر زمین نشسته بود به چشمم خورد و باعث شد که چند لحظه ای چشمانم را ببندم؛وقتی چشمانم را باز کردم باورم نميشد که آن همه گندم از بین رفته باشد و زمین پیراهنی از جنس برف پوشیده باشد، در همين حین یار همیشگی من از درون کلاهم بیرون آمد اما انگار هنوز خوابش می آمد.
گفتم:صبح زیبای زمستونیت بخیر گنجشک کوچولو، گنجشک خمیازه ای طولانی کشید و گفت:سلام و یکهو عطسه ای کرد و به درون کلاه افتاد.
وقتی باز از کلاه درآمد نم اشکی در چشمانش دیدم ک دلم گرفت گفتم:چیشده؟!
گفت:بچه هام گرسنن نمیدونم توی این برف چ جوری براشون غذاپیدا کنم
کمی فکر کردم که یکهو جرقه ای به ذهنم زد.
یاد کشاورز پیر افتادم که همیشه به کبوترها و گنجشک ها و پرنده های دیگه کمک میکرد به گنجشک کوچولو گفتم:اون درخت رو میبینی به سختی تونست ببینه و گفت:خب دیدم ولی درخت که چیزی برای خوردن نداره تا برای بچه هام بیارم، گفتم:نه پشت اون درخت خونه ی کشاورز مهربونه میتونی بری و به شیشه ی پنجره ی اتاقش بزنی اون وقت که خودش میفهمه غذا میخای و بهت غذا میده.
اما گنجشک نميتونشت پرواز کنه به سختی بال گشود و به طرف خونه ی کشاورز رفت و با خوشحالی وصف نشدنی برگشت گفتم:چیشد؟! بهت غذا داد؟... به طرف کلاه رفت و غذاهایی که تو دهنشون بود رو به بچه هاش داد. با خوشحالی یه نفس راحتی کشیدم و دوباره به خواب زمستونی رفتم.