جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار واعظ قزوینی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط BALLERINA با نام واعظ قزوینی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 450 بازدید, 19 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع واعظ قزوینی
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
پیری از عمر کرده بیزار مرا
افگنده غم زمانه از کار مرا
در خانه تن خاک نشین باشم چند؟
ای مگر بیا زخاک بردار مرا
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
بر نقش جهان که راه زد جاهل را
تا چند کنی محو تماشا دل را؟!
گر دیده عبرت بگشایی، کافیست
یک مد نظر این ورق باطل را
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
افگند ز پای، ضعف پیری ما را
از دست ستد، پای جهان پیما را
می برد مرا براه، پا تا امروز
من بعد، براه می برم من پا را
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
بی رخصت دل زبان بگفتن مگشا
انگشت زبانست ترا عیب نما
گردد ز سخن نقص سخنگو ظاهر
ز آواز شود شکست چینی پیدا
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
چه درگاه؟ درگاه شاه گزین!
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه ک.س، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
کشیدند گردون تکی با شکوه
چو خورشید یکسان برش دشت و کوه
شدی با سمند دعا همعنان
جهاندیش اگر بر تل آسمان
بر تندیش هفت چرخ دوتا
چو کهسار در پیش پای صدا
چنان میتراوید از آن پرشکوه
دویدن، که سیلاب از اندام کوه
خرامی ز هر عضو او آشکار
چو خوش رفتن کبک در کوهسار
ز جا جستنش از میان یلان
سبک چون غریو تماشاییان
ز بس بود صرصر تک و گرم پو
ندانم عرق چون نشستی بر او؟!
نبود آن قدر گرم در رهروی
که رنگ حنایش کند همرهی
برون جستی از حلقه دشمنان
بدانسان که از چنبر دف، فغان
نه چندان ادا فهم در وقت کار
که خواهد عنان جز خیال سوار
نه چندان گرامی ز ارزندگی
که تازد کسش از پی زندگی
به تن کوه، آن سرکش تندخو
نمایان عنان چو رگ کوه از او
به رفتن چو خورشید و مه، لیک رام
به گشتن چو گردون، ولیکن بکام
ز تیر نگاه بتان تیز تر
ز رنگ اسیران سبک خیز تر
ز زلف بتان کاکلش بود به
چو ابروی خوبان، دمش با گره
ندانم چه سان یال او دیده است
که بر خویشتن زلف پیچیده است؟!
ز دنبال آهو بوقت شکار
چو دل از پی چشم بیمار یار
چو کاکل فشان گشتی آن پرشکوه
تو گفتی که روییده سنبل ز کوه
رکاب از دو پهلوی آن گرم تک
نمایان چو خورشید و مه از فلک
نهاده گرانمایه زینی بر آن
چه زین گرانمایه؟ گنجی روان!
چه گنجی؟ کز آن باره رخشان شده
ز بس لعل، کوه بدخشان شده!
چه کوه بدخشان؟ که بحر هنر
براو زین بسان صدف پر گهر!
کشیدند اسبی چنین گرم تک
براو شاه شد چون دعا بر فلک
پی کینه جویی بر آتش نشست
ز بخشیدن خصم بر کوه جست
درآمد بزین چون شه مهر رای
در او کرد چون نور در دیده جای
چنان گرم خود را بمرکب گرفت
که از گرمیش خصم را تب گرفت
نبود آن قدر طاقت بودنش
که جوشن گرانی کند بر تنش
کشید آنگه آن شاه رستم نبرد
چو خورشید، تیغ و سپر پنجه کرد
چو خورشید شد تیغ آن کامگار
ز صبح غلاف سفید آشکار
چنان بر صف خصم زد خویش را
که فصاد بر رگ زند نیش را
چو رو بر صف نیزه داران نهاد
به نیزار گفتی که آتش فتاد
بهر جانبی مرکب حمله تاخت
بهر گام البرزی از گرز ساخت
بهر تیغ نخل حیاتی فگند
بهر خشت بنیاد عمری بکند
بهر نیزه در دهر نامی نگاشت
بهر چو به تیری نشانی گذاشت
بهر حلقه یی کز کمندی گشاد
سر دشمنی در فلاخن نهاد
یلان را چنان تیغ بر فرق زد
که بر کوه گفتی مگر برق زد
بسی را بتیغ و به خون و بگرد
بشست و کفن کرد و در خاک کرد
پس آنگه یلان مرکب انگیختند
چو صف های مژگان بهم ریختند
شد از گرد لشکر بمیدان جنگ
بلرزیدن بد دلان جای تنگ
ز گرد سواران مریخ خشم
گرفت آفتاب جهان تاب چشم
هوا شد چنان تیره از گرد غم
کز آن منخسف شد مه سرعلم
نخیزد چه سان گرد از آن انقلاب
که شد خانه زندگانی خراب
مگو خاسته گرد از آن دشت کین
ز بانگ یلان جسته از جا زمین
ز جوش سواران شمشیر زن
ندانم جدا چون شدی سر ز تن؟!
چو پیکان بهم کرده جا تیرها
چو جوهر به هم رفته شمشیرها!
به کف، تیغ خونریزی آغاز کرد
به مرگ بقا گریه را ساز کرد
چنان سیل خون لجه انگیز شد
که از جوی تیغ آب لبریز شد
تن از زخم شمشیر، صد جای بیش
گریبان زده چاک بر مرگ خویش
شده تشنه از بس به خون کسان
برون کرده خنجر زبان از دهان
ز تردستی تیغ ها در نبرد
نهان شد سپر در پس پشت مرد
چنان گرم شد ز آتش کین هوا
که گشتند عریان همه تیغ ها
روان بسکه از سر به پا خون شده
هر آزاده یی بید مجنون شده
ز بس رفته از دست مردان برون
سپر بود گرداب دریای خون
شد از سی*ن*ه فانوس و شمع از سنان
ببستند آیین بازار جان
ز بس مغز سرها بدان در شده
سم مرکبان کاسه سر شده
کله خود از ضرب گرز و تبر
جرس وار پر پنبه از مغز سر
جهان جمله یک بحر خون مینمود
که گردابش از حلقه ناف بود
شد از گرزها زخم ها را دهان
چو دندان پر از ریزه استخوان
کله خود چون پسته خندان شده
سرسبز در خون نمایان شده
ز باد پر تیرهای خدنگ
شد از چهره ها برگریزان رنگ
ز خون دلیران ز آن کارزار
حنایی شد اوراق لیل و نهار
در آن بحر خون، تیغ آن کامیاب
چو موجی که تابد بر آن آفتاب
علم دست و، شمشیر آن جنگجو
برو پرچم از رنگ خون عدو
بدینگونه بود آتش رزم تیز
دلیران زهر سوی گرم ستیز
شد آخر ز خون خاک میدان چنان
که لغزید پای ثبات یلان
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
چو آماده شد لشکر کینه خواه
به سوی خراسان روان گشت شاه
به پیشش همه فتح و اقبال بود
دعای ضعیفان دنبال بود
روان گشت چو آن سپه فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
قطار شترها پی یکدگر
ببستند بر ناوک جاده پر
به هر منزلی بار انداختند
ز نو روزگاری دگر ساختند
ز هر وادییی کوچ کردند باز
نشیبی شد از گرد ایشان فراز
بدینگونه وادی به وادی شدند
به ملک خراسان چو شادی شدند
به تعظیم آن شاه با اقتدار
ز جا خاست ناامنی آن دیار
شدش جامه جان اهل ستم
به سان کتان از مه سر علم
چو افتاد بر سبزوارش گذر
ز خاک رهش کان مس گشت زر
قدومش نشابور را چون نواخت
شرف کان فیروزه را زنده ساخت
چنین رفت تا مشهد طوس شاه
به دل شوق درگاه عرش اشتباه
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
سزاوار شکر آفریننده ییست
که هر قطره از وی دل زنده ییست
زبان در دهن غنچه فکر اوست
سخن در نفس سبحه ذکر اوست
ز سرچشمه حکمتش خورده آب
کدوی فلک، نرگس آفتاب
ز بس هست بحر عطایش فراخ
سبو پر کند غنچه از جوی شاخ
زمان، جویی از قلزم حکمتش
مکان، گردی از لشکر شوکتش
از او در سفر مهر گیتی فروز
شفق آتش کاروانگاه روز
زمین را نهیبش بخاطر گذشت
که از سبزه مو بر تنش راست گشت
گذشتش مگر قهر او بر زبان
که تبخال زد از نجوم آسمان
سرانگشت صنعش ز درج سپهر
بخیط شعاعی کشد لعل مهر
دهد روز را غازه آفتاب
کشد شانه بر زلف شب از شهاب
نخست از دم صبح گیتی فروز
نمک آورد بر سر خوان روز
حضیض سپهر بزرگیش اوج
ز بحر جلالش دو گیتی دو موج
چنانست از او چشمه آفتاب
کز آن سنگ آتش برد، لعل آب
ز پستان خورشید تابان ز دور
لب ماه نو میمکد شیر نور
بخیاطی جامه گل بهار
کند رشته از آب و سوزن ز خار
ز باران رگ ابر، تسبیح دار
شب و روز گردان بدست بهار
دود شحنه باد ازو هر طرف
سر پالهنگ سحابش بکف
چنان رزق را رانده سوی بدن
که بر شکر تنگ است راه دهن
پی رزق موران بی دست و پا
کشد خوشه با دوش خود دانه را
ز شوق لب زرق خواران ز خاک
دود دانه تا آسیا سی*ن*ه چاک
کند از نمو دانه گر سرکشی
ز باران کند ابر لشکر کشی
چنان رعد بر سبزه هی میزند
که از دانه قالب تهی میکند
رود سبزه راه نمو زآن بفرق
که خون میچکد از دم تیغ برق
چو بی اعتدالی نماید سحاب
میانجی کند پرتو آفتاب
شوند این دولشکر چو از هم جدا
بدلجویی سبزه آید هوا
زهی لطف کز رحمت بیکران
نتابد رخ بخشش از عاصیان
اگر خشم گیرد ک.س از خدمتش
در آشتی میزند رحمتش
کریمی که از بهر عذر گناه
نشان داده درگاه خود را بآه
بآیینه دل چنان داده رو
که آغوش وا کرده بر یاد او
عطا کرد، از گنج انعام خویش
به دل یاد خویش و به لب نام خویش
نفس در میان شد چنان بی سکون
که یک پا درون است و، یک پا برون
ز دل داد شهباز غم را، نوال
ز لب داد مرغ سخن را، دو بال
ز مرخ و عفار دو لب صنع او
برون آورد آتش گفت و گو
کند از نفس نیچه، دیگ از دهن
کشد از زبان تا گلاب سخن
سخن را ز دل، همچو آب روان
فرو ریزد از آبشار زبان
روان سازد از نور نظاره ها
ز دریاچه دیده فواره ها
سخن را به تار نفسها کشان
رسن در گلو آورد تا زبان
فغان کرد، ورد زبان جرس
سخن کرد، پیکان تیر نفس
به ناوک تلاش نهنگی دهد
به پیکان دل پیش جنگی دهد
به فرمان او، تیغ در کینه ها
دود چون نفس، راست تا سی*ن*ه ها
گه فتنه، چون باد حکمش وزد
ببحر کمانها فتد جزر و مد
تعالی! چه شأن جلالست این؟!
تقدس! چه قدر کمالست این؟!
باین پاکی ذات و این عزشان
نتابد رخ لطف از خاکیان
روان بر فلک شوکت عزتش
کشان بر زمین، دامن رحمتش
چنان مهر او پرتو افگنده است
کزو دانه در خاک هم زنده است
از او سبزه ها چون زبان پرنوا
از او لاله چون کاسه ها پرصدا
کند بحر و بر هر دو ذکرش، ولی
بود ذکر این یک خفی، و آن جلی
بود محو نورش، چه بحر و چه بر
بود پر ز شورش، چه بام و چه در
کف ابرها، سوی بحرش دراز
سر قطره ها، بر زمین نیاز
فلکهاست، سرها بفتراک او
زمینها، جبینهاست بر خاک او
همه بنده او، چه جزو و چه کل
همه زنده او، چه خار و چه گل
ز دلها رهی کرده تا کوی خویش
در این ره برد ناله را سوی خویش
فغان را دهد جوهر کر و فر
دعا را دهد دست و پای اثر
بلب رخصت عرض حاجات داد
بدل خار خار مناجات داد!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
به نرمی می‌توان تسخیر کردن خصم سرکش را
به آب آهن برون می‌آورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیره‌روزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟
که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
ز سر این سرکشی بگذار تا قدرت فزون گردد
که گردد لام بردارد ز سر چون کاف سرکش را
دگر از آدمیت در میان چیزی نمی‌ماند
کنند از بر اگر یاران قباهای منقش را
نباشد گر مرا جمعیتی غم نیست، چون دارم
پریشان گفته‌های واعظ خاطرمشوش را
 
بالا پایین