جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار غزلیات ابن یمین

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Rasha_S با نام غزلیات ابن یمین ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 610 بازدید, 30 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع غزلیات ابن یمین
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
زلف مشکین تو سرمایه سوداست مرا
لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا

بی تو با خود نیم ای دوست ولیکن چه کنم
هست دشمن ز پس و پیش و چپ و راست مرا

دست من کوته و بالای تو سرویست بلند
کی رسد دست بدو این چه تمناست مرا

سرو آزاد ترا بنده شدم از دل پاک
لیک گفتن سخن راست چه یار است مرا

تا چه حالست مرا با تو که در دیده و دل
خال مشکینت سوادست و سویداست مرا

صفت رسته دندانت به صد لطف کنم
خود سخن در صفتش لؤلؤ لالاست مرا

شد روان صرف به بازار غمت عمر و نشد
در سر از عشق تو بنگر که چه سوداست مرا

جان و دل بودی و گفت ابن یمین بهر دلت
کین ستم بر همه تن هاست نه تنهاست مرا

از دلم خود اثری نیست ولی صورت جان
در رخ آینه سیمای تو پیداست مرا
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
شمع رخسار تو شیرین پسرا سوخت مرا
جرم ناکرده چو پروانه چرا سوخت مرا

دل خرید از لب شیرینت بجانی شکری
شاکرم گر چه درین بیع و شرا سوخت مرا

با تو گفتم ز تف عشق بنرمی سخنی
سخت گفتی که کرا سوخت کرا سوخت مرا

گفتمت سایه لطف ز سرم دور مدار
آفتاب رخ تو خوش پسرا سوخت مرا

بارها ابن یمین گفت و دلت نرم نشد
که تب و تاب غمت سوخت مرا سوخت مرا
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را

جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را

دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
بو که احیا نکند ملت ترسائی را

تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه
روشنائی ندهد گنبد مینائی را

ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد
بیگمان نسخ کند آیت موسائی را

کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب
تا بدو باز برم محنت تنهائی را

گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت
خود گشادی رخ و بستی در گویائی را

عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب
کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب

جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب

لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب

از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب

از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب

ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب

گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
بر من گذشت آن پسر شنگ نوش لب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب

پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب

با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب

میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او
میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب

با چشم آهوانه او تاب در دلم
افکند و همچو شیر همی سوزدم ز تب

دست از دو شسته ام ای دوست بهر تو
ور ز آنکه دشمنان شمرند اینسخن عجب

آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز
کآتش کند پدید که عود است یا حطب

هر فتنه را بود سببی شکر حق در آن
بهر هلاک ابن یمین هم توئی سبب
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
بیاض غمزه روی و سواد طره شب
ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب

رخش سایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب

کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب

پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من
ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب

جواب داد که من ماهم و تنت قصب است
قصب ز پرتو مه گر بسوخت نیست عجب

اگر چه آن صنم آذری خلیل منست
مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب

بیا و بر لبم آبی زن ایمسیح نفس
که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب

ز سر برون نکنم جستجوت در همه عمر
اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب

سفر ز کوی تو ابن یمین چگونه کند
که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
بر گل سیراب او بین سنبلی پر پیچ و تاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب

گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب

سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان
همچو عکس شهپر طوطی است برگلگون شراب

مردم چشمم ز عکس روی چون گلنار تو
همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب

هر رگی چون ارغنونم ناله دیگر کند
گوشمال از بس که مییابم ز چنگش چون رباب

هم توان از وعده وصلش امیدی داشتن
گر کسی خوردست هرگز آبحیوان از سر آب

یک شبی مسـ*ـت خراب از شام تا وقت سحر
در بر خود دیده ام آنماه را اما بخواب

ناله ابن یمین از ترکتاز چشم اوست
از چه معنی میرود هندوی زلف او بتاب
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
تا کرد زیر سایه نهان زلفت آفتاب
افتاد همچو ذره مرا دل در اضطراب

هر ک.س که چین زلف ترا گاه وصف گفت
مشک خطا نراند سخن بر ره صواب

زلف تو سنبلیست که لالاش عنبرست
جز خون سوخته نبود هیچ مشک ناب

از نازکی برون تنت دل بود پدید
ز انسان که سنگریزه پدیدست اندر آب

خواهم که همچو جان کشم اندر برت و لیک
بی زر ز سیمبر نتوان گشت کامیاب

چون چنگ سر فکنده به پیشم بغم مدام
کز جور دور کیسه تهی کرد چون رباب

دل میل جام لعل تو کردست چون کنم
زین نا خلف که باز فتادست در شراب

گفتم مگر بخواب ببینم خیال تو
لیکن مرا خیال محالست بیتو خواب

مهر تو باز در دل ابن یمین نشست
یعنی که جای گنج بکنجی بود خراب
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
روی شهر آر ای یارم گر نبودی آفتاب
کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب

چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ
بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب

تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا
سوزد آری تار کتانرا فروغ ماهتاب

شاد میگردم چو دلبر میکند با من عتاب
ز آنکه باشد دوستی بر جای تا باشد عتاب

دلگشای و غم زدا آمد هوای یار من
چون صبوح اندر بهار و همچو عمر اندر شباب

ای خط شیرین تو چون سبزه بر آب روان
زلف مشکینت میانش سایبان بر آفتاب

سر بپایت درفکند ابن یمین از شوق و گفت
این که میبینم به بیداریست یا رب یا بخواب
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
گر چه با ترکانه چشم مسـ*ـت او دارم عتاب
هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب

در خم چوگان زلف او دل سرگشته را
همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب

با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب

گر ندارم روی دیدن روی او را ز احتشام
میتوان دیدن خیالش را دریغا نیست خواب

چشم او را من بگفتم ترکتازی تا بکی
زینسخن کردست خود را هندوی زلفش بتاب

گر بعمری در رهی با من درنگی افتدش
همچو عمر اندر زمان گیرد سوی رفتن شتاب

آن مه تابان ندارد آگهی کابن یمین
شد ز تاب مهر او همچون کتان از ماهتاب
 
بالا پایین