جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار ایرانشان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط BALLERINA با نام ایرانشان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 315 بازدید, 9 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع ایرانشان
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
از امروز تا سیصد و اند سال
از ایران پدید آید آن بی همال
هر آن شاه کآید به فرمان او
بماند بدو افسر و جان او
اگر سوی روم آورد لشکری
جز از من بود روم را مهتری
مبادا که با او بود کارزار
کز آن پادشاهی بر آرد دمار
مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج
مگر بازگردد بی آزار و رنج
از این گونه چون داستان کرد یاد
بپیچید و مُهر از برش برنهاد
بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش
نگارید سالار بسیار هوش
نویسنده را داد دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که این راز از او مرد و زن نشنود
وگر چند پرسند از آن نگرود
همان گه سبویی بیاورد زود
نهاد اندر او پوست آهو چو دود
سرش را به ارزیز کرد استوار
چو مُهر درم کرد بروی بکار
وز آن آفتابه که از گنج شام
بیاورده بر خسرو خویشکام
بدان مهر و آن سان که در گنج بود
همانا کز آن گنج بی رنج بود
ز بازارگانان یکی نیکمرد
که با او بُدی شاه را خواب و خورد
بخواند و مر او را بسی پند داد
پس از پند، بسیار سوگند داد
که رازم نگویی تو هرگز به ک.س
تو دانی از این راز و یزدان و بس
پس آن آفتابه همان با سبوی
بدو داد و گفت ای یل نامجوی
از ایدر تو را رفت باید به روم
ببودن فراوان در آن مرز و بوم
به شهری که مانوش دارد نشست
بد اندیش مردی چلیپاپرست
یکی شهر پر مردم و نای و نوش
که بودی نشستنگه دارنوش
چو دروازه ی شهر منزل بود
به جایی فرود آی کآن گِل بود
بیارام یک شب ز بیرون شهر
وز آسایش راه بردار بهر
تنی چند از رازت آگاه کن
چو زندان بیژن یکی چاه کن
پس از پهلوی چاه ده گز بکن
مر این گنج را اندر آن چَه فگن
چنان ساز کز پس نهی آن سبوی
ز پیش آفتابه که این است روی
سر چاه از آن خاک و گل پست کن
پس، آن چند تن را به می مسـ*ـت کن
در افگن به می زهر ناسازگار
سرآور بر آن چند تن روزگار
به دریا درانداز تا ماهیان
خورش سیر یابند از آن ماهیان
چو شب روز گردد به شهر اندر آی
دکان ساز و پس روزگاری بپای
چو گردد همه راز چاه آشکار
سر خویشتن گیر و بربند بار
شب و روز با کاروان راه کن
مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن
که چون بازگردی بدین بارگاه
تو را پهلوانی دهم بر سپاه
ز مایه ببخشمت گنجی فزون
ز کام تو هرگز نیایم برون
بر او کرد بازارگان آفرین
به رخساره بپسود روی زمین
بدو گفت کای شهریار دلیر
مبادا دل روزگار از تو سیر
همی بگذرد ز آسمان نام تو
برآرم به فرمان تو کام تو
یکی نامور خلعتش داد و رفت
ز بغداد تا روم ره برگرفت
چنان ساخت کز ره نماز دگر
به دروازه ی شهر مانوش بر
به نزدیک دروازه آمد فرود
درخت از پس و پیش با آب رود
ز بازارگانی کرا بود بهر
یکایک به پیش آمدندش ز شهر
که برخیز و امشب به شهر اندر آی
که با دزد وارون نداری تو پای
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
از اختر ببینم یکی راز و راه
برافزون روز اندر آیم به شهر
مگر سود یابم از این مایه بهر
دل روز روشن چو شب چاک زد
کَننده به دریا فگندند پنج
چو روز از دل شب برآورد گرد
به شهر اندر آمد جهاندیده مرد
به گیتی ز رازش ک.س آگاه نه
ز رازش ک.س آگاه جز شاه نه
ز گوهر بسی پیش مانوش برد
که دیدار گوهر دل و هوش برد
بماند اندر آن شهر خرّم دو سال
فزون آمدش هر گه از مایه مال
وز آن گِل همی کند رنجور مرد
چنین تا برآورد از آن چاه گرد
یکایک بدان آفتابه رسید
بدید و به درگاه قیصر دوید
که گنجی بدیدم ز بیرون شهر
مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر
سر چاه بگرفت دستور شاه
درم برکشیدند از آن ژرف چاه
کَشنده درم پیش خسرو کشید
چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید
نشان و تن و چهره ی دارنوش
بدید و ز شادی بر آمد بجوش
به دستور گفت این نیای من است
نهان کرده گنج از برای من است
درم پیش قیصر فرو ریختند
سراسر همه بر هم آمیختند
چو دستور بگشاد مُهر سبوی
یکی پوست آهو بر آمد از اوی
بخندید مانوش و گفت این چه چیز
همانا یکی گنجنامه ست نیز
چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید
بترسید و لب را به دندان گزید
زمانی همی گفت با خویشتن
که این چیست ماننده ی اهرمن
همانا طلسمی ست از بهر شهر
کز این شهر بدخواه را نیست بهر
چو آن راز، دستور بروی بخواند
بترسید مانوش و خیره بماند
به دستور گفت ای فرومایه مرد
که آهنگ خواند بدین مرز کرد
نگه کن یکی تا کی آید برون
چه مایه ست از آن سالیان تا کنون
چنین داد پاسخ که سیصد گذشت
کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت
مگر گاه آن باشد ای شهریار
که آید پدید اندر این روزگار
از آن راز کشور پر آوازه گشت
همان روز بازارگان بازگشت
به نزدیک خسرو شد و مژده داد
از آن مژده شد شاه فرخنده شاد
همان گه سپه را ز کشور بخواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
فراز آمدش لشکری بیشمار
همانا فزون بُد ز سیصد هزار
همه گیل و دیلم گروها گروه
همه بسته درهم بکردار کوه
همه تشنه بر خون دشمن دلیر
همه رزم را همچو ارغنده شیر
سرِ ماه هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواز کوس
بتوفید مهر و بنالید ماه
ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه
ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین
چو یک رنگ گشت آسمان و زمین
روان لشکری در بیابان و کوه
که کوه و بیابان ز رنجش ستوه
ز منزل چو برداشتی پیشرو
به جایش فرود آمدی شاه گو
به طرطوس یکسر فرود آمدند
جهانی به تاراج برهم زدند
بفرمود تا برگشادند دست
همه کشور و مرز کردند پست
به روم اندر افتاد یکسر خروش
که آمد همان گفته ی دارنوش
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
در این داستان ژرف بنگر کنون
چو برخواند از پیش تو رهنمون
ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش
سر مرزبانان فولادپوش
دو چشم آسمانگون و چهره چو خون
به بالا و پیکر ز پیلی فزون
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
به نام شهنشاه گیتی گشای
فریدون به دانش، سکندر به رای
گیومرث نامِ منوچهر چهر
سیاوخش دیدارِ هوشنگ مهر
فرامرز گردن، فریبرز یال
تهمتن دلِ زال تن، سام یال
چو موبد به دین و چو کسری به داد
ز تخم پشنگ و به خوی قباد
به نیرو چو پیل و به زَهره چو ببر
به کوشش چو دریا، به بهره چو ابر
ببیند همه بودنیها به رای
چو کیخسرو از جام گیتی نمای
بدوزد به یک تیر با شیر، گور
چو آهوی پی خسته، بهرام گور
ستاره سپاه بزرگان او
شهاب است شمشیر ترکان او
ز گاهِ گیومرث تا گاهِ ما
نبوده ست برتر ک.س از شاهِ ما
ز رویین دزم چند رانی سخن
که گشت آن سخن باستانی کهن
پرستنده ی تخت این شهریار
به مردی فزون است از اسفندیار
که از شاهدژ چون برآورد خاک
حصاری و کوهی چنان هولناک
سر کوه بر برج پرواز داشت
مگر با ستاره یکی راز داشت
نه دز بود کآن چرخ را باره بود
بدو اندورن مرد خونخواره بود
سپاهی مر او را چو دیو رجیم
جهان از تف تیغشان پر ز بیم
به شب در سپاهان نیارست خفت
سپاهی و شهری به نزدیک جفت
همی شاه یک سال رزم آزمود
که با کوه چاره نبود
ز بالا چو سنگ اندر آمد همی
هلاک یکی لشکر آمد همی
به زور خدای آن چنان هول جای
درآورد شاه دلاور ز جای
گرفتار شد خواجه ی بدگمان
برون کردش از پوست هم در زمان
از آن بادساران نماندند ک.س
زهی شیردل، شاه فریادرس
جهان ایمنی یافت از رنجشان
فرو خورد خاک زمین گنجشان
سپاهان ز فرّش بنازد همی
که شاه اندر او گاه سازد همی
به تن شاد باد و به دل شادباد
همه بار شمشیر او داد باد
هنوز از لبش شیر بوید همی
سخن جز به گفتن نگوید همی
چو می گرددش سال خود چون بود
فلک زیر پایش چو هامون بود
که نه زار دستور هم راز نه
همه رای او با هم آواز نه
ز بیمش بدرّد دل شیرِ جنگ
ز دادش ننازد به ماهی نهنگ
دو چندان که شاهان روی زمین
کشیدند صف پیش جویای کین
بدین اندکی سال خسرو کشید
که روزی، شکن بر سپاهش ندید
ملکشاه را چشم روشن شود
چو شاه جوان زیر جوشن شود
بنازد دل و جان بنازد همی
به میدان چو شاه اسب تازد همی
به بزم اندرون ماه گردون کش است
به رزم اندرون شاه دشمن کش است
جهان روشن از مایه ی بخت اوست
زمین ایمن از پایه ی تخت اوست
شنیدی که بر لشکر تازیان
چه آمد ز کردار خسرو زیان
اگر بازگویم یکی دفتر است
ولیکن مرا رای از این دیگر است
چو بر مرد بیدین سرآمد زمان
گریزان شد آن ک.س که بُد بدگمان
از ایران یکی سوی ایشان شتافت
نهانی چنان کش نشان ک.س نیافت
شه تازیانش بپذرفت و گفت
که گشتم به چیز و به جان با تو جفت
اگر شهریارت بخواهد ز من
سپر دارم از پیش تو خویشتن
ندانست بیمایه کآن گفت و گوی
چه مایه گزند آردش پیش روی
ندانست کز آفتاب بلند
چگونه گریزد تن مستمند
چو آگاه شد شاه شد خواستار
نیامدش گفتار شاه استوار
بپچید گردن ز فرمان و پند
نیامدش پند کسان سودمند
ندانست کآن ک.س که گردن کشید
همی چادر سرخ در تن کشید
همی گفت او زینهار من است
سپاه شهنشه شکار من است
خروشید کوس از در شهریار
که شاها ز دشمن بر آور دمار
تبیره همی گفت کز بهر دین
به گردن برآور گران گرز کین
ببستند بر کینه ی تازیان
دلیران و گردان خسرو میان
به گردون بر آمد یکی تیره گرد
چو تند اژدها شاه شد رهنورد
چو آگاهی آمد به شاه عرب
که آمد شهنشاه والانسب
بجوشید تازی چو مور و ملخ
سیه گشت هامون و دریا و شخ
ز نیزه جهان گشت چون بیشه ای
دل هر سواری در اندیشه ای
چنان تازیان حمله کردند تیز
که گفتی برآمد یکی رستخیز
بر آن بادپایان چو پرّنده زاغ
دمان و دنان پیش دریا و راغ
همی هرکسی خویشتن را ستود
ز راز زمانه ک.س آگه نبود
تو گفتی به مردی ندارندشان
سواران خسرو شکارندشان
جهانجوی برداشت از سر کلاه
بجای نماز آمد او دادخواه
همی گفت کای پاک برتر خدای
تویی آفریننده و رهنمای
همه ساله دانی که از بهر دین
منم برکشیده چنین تیغ کین
تو دادی مرا پادشاهی و تخت
کنون هم تو آسان کن این کار سخت
چنان کز زبانش سخن شد رها
پدید آمد از آسمان اژدها
یکی اژدها همچو کوهی سیاه
بترسید از او شهریار و سپاه
سوی خسرو آورد روی از هوا
پراندیشه شد شاه فرمانروا
همانا یکی راز کردش پدید
که از دشمنت جان بخواهم کشید
وز آن پس سوی دشمن آورد روی
دو لشکر کشیده دو دیده در اوی
تو گفتی ذنب جفت مریخ شد
به گیتی چنین روز تاریخ شد
هم اندر زمان نامداری ز راه
سر دشمن آورد نزدیک شاه
برآمد یکی غلغل و تیره گرد
دل تازیان کرد از آن پر ز درد
سواران تازی گریزان شدند
چو برگ از سر شاخ ریزان شدند
همه دشت پر کُشته و خسته شد
تو گفتی پی اسبشان بسته شد
ز پس تیرباران و از پیش آب
به خوردن دل ماهیان را شتاب
بر آن دشت تا سالیان گرگ و شیر
از آن تازیان خورد یابند سیر
که کینه ز فرّ شهنشاه بود
کرا اژدها هوش بدخواه بود
شمردن نبایست از آن دیگران
که سالارِ دور است و شاهِ قران
هر آن ک.س که باشد به دل دشمنش
چو شاه عرب باد بی سر تنش
من اندر جهان بر مهان سرورم
که شاه جهان را ستایشگرم
چنان داستانی بگفتم ز پیش
به نام جهاندار پاکیزه کیش
پراگنده گشته ست گرد جهان
نشاید همی جز کنار مهان
بخوانید و بر شه ستایش کنید
ز یزدان بر او بر نیایش کنید
همین نامه را تاجدار وی است
که گردنده گردون به کام وی است
همان نامه کش نام شاه آور است
به گوینده بر آفرین درخور است
چنین داستان تا سرآید جهان
ز من یادگار است نزد مهان
تو دریایی ای شاه و من دُرّ جوی
نهاده به دریا به امّید روی
اگر درّ یابم یکی زین میان
همانا نیاید به دریا زیان
چنان بخششم ده که شاهان دهند
به فرزانه و نیکخواهان دهند
که من بنده و نیکخواه توام
ستاینده ی تاج و گاه توام
ز یزدان همی خواهمت روز و شب
به نفرین دشمن گشاده دولب
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
زمانه چو کارم دلارای کرد
دلم داستانی دگر رای کرد
یکی مهتری داشتم من به شهر
که از دانش و مردمی داشت بهر
جوانی که هر ک.س که او را بدید
همی نام یزدان بر او بر دمید
به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ
به رخساره چون شیر و چون می بهم
سر آل یاسین و آل عبا
بنیزه ی علی، بوعلی مجتبا
مرا گفت اگر رای داری براین
یکی داستان دارم از شاه چین
که هر ک.س که آن را بخواند به هوش
بسی بهره بردارد از کار کوش
بدیدم من این نامه ی سودمند
سراسر همه دانش و رای و پند
بهاری، ولیکن ز باران دژم
نگاری، ولیکن رسیده ستم
مگر یابم از کردگار جهان
به گیتی از این بیش چندین زمان
که از دانش این بهره پیش آورم
همه نامه در بیت خویش آورم
چو باغ بهاری بیارایمش
ز زنگارگون رنگ بزدایمش
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
یکی داستان گفته بودم ز پیش
چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش
چنان داستانی ز رنگ و ز بوی
همه پادشاهی بهمن در اوی
به شعرش چو گنجی بیاراستم
به نقشش چو باغی بپیراستم
به نام شهنشاه والا گهر
پدر بر پدر خسرو و تاجور
به دست جگر گوشه ای دادمش
به درگاه خسرو فرستادمش
نهانی فرستادمش نزد شاه
ز بیم بداندیش، با نیکخواه
چو بردند در پیش تخت بلند
بخواندند و دیدند و آمد پسند
به من خلعت خسروی داد شاه
مرا جامه و زر فرستاد شاه
ز دیبا شد ایوان من چون بهار
ز دینار شد کار من چون نگار
ز رازم چو آگاه شد انجمن
ز کردار شاه و ز گفتار من
وز آن فرّ و آن خسروی بارگاه
وز آن زینت اندر میان سپاه
وز آن نعمت و بخشش و داد او
وز آن همت و ز آن دل راد او
به نامش شب تیره برخاستم
ز یزدان همه کام او خواستم
یکی فال گفتم که این تاج و گاه
نه زو بازگردد نه تا دیرگاه
همانا درست آمد این فال من
که برتر شده ست از چهل سال من
کنون کام و آیین و آرام او
پراگنده اندر جهان نام او
جهان را جز او هیچ دیگر مباد
جز او هیچ خسرو به لشکر مباد
نیاز مرا جودِ خسرو بسوخت
دلم باز چون آتشی برفروخت
بجوشید طبعم چو دریا ز باد
همی آمدم بیت بی رنج یاد
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
سرِ داد پیغمبر پاکدین
اگر خواستی گنج روی زمین
بر او آشکارا شدی بی گمان
بر او زر بباریدی از آسمان
کسی کاو نهاد از برِ عرش پای
همان برتر از قاب قوسینش جای
عنان کش بود پیش او جبرئیل
ببیند بهشت و می سلسبیل
بخندد به روی اندرش گرگ و شیر
بغلتد به خاک اژدهای دلیر
به شمشیر دین آشکاره کند
فرشته به رویش نظاره کند
برآید برآرد به فرمانش ابر
نیایش کند پیش او شیر و ببر
به یک شب دو گیتی ببیند تمام
به گوشش درآید ز یزدان سلام
به انگشت مه را کند بر دو نیم
چرا تنگ باشد بر او زرّ و سیم
جهان را بدان گرسنه خود بخواست
چو دانست کاین جای؛ جای فناست
از آغاز چون آدمی آفرید
شد از شکل نام محمد پدید
سرش میم و دو دست حی لامحال
شکم میم و دیگر دو پایش چو دال
شنیدی که یزدانش چون پیش خواند
نه زر ماند از او باز و نه سیم ماند
همان دخترش کرد با او گله
که از آسن دستم شده آبله
تو گر مردمی آز کوتاه کن
به پیغمبر خویشتن راه کن
ز هر چیز ورزی، فزونی بده
به دادن سپاسی به ک.س برمنه
ز ما آفرین برچنان نیکبخت
فزونتر زباران و برگ درخت
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
نماید همی کاین جهان یک دم است
اگر شادکامی و گر خود غم است
به یک دم زدن نیست خواهی شدن
به نیکی به آید همی دم زدن
تو چندان به کاخ اندری کدخدای
کجا با تو دارد روانِ تو پای
چو جان گرامی رها شد ز تنگ
نیابی به کاخ خود اندر درنگ
تن مایگی از جهان کن پسند
دل اندر سرای سپنجی مبند
ز ورزیدن گنج و مایه چه سود
کجا مایه عمر است و گیتی ربود
روان را ز بهر کسان سوختن
چرا بایدم دشمن اندوختن
اگر از خرد اندکی دارمی
به عمری جهان هیچ نگذارمی
بسی خسروان را بدیدیم نیز
که رفتند و زیدر نبردند چیز
به شمشیر خرسندی ای نیکمرد
بزن گردنِ آز و گِردش مگرد
به پشمین، تن تیره گون را بپوش
که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش
نهان کردن و پس بماندن بجای
همانا نفرمود ما را خدای
تو پنهان کنی خواسته زیر خاک
بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک
چو گیتی شود راست بر نیکبخت
برآردش چون نوبهاران درخت
به شاخ و شکوفه بیارایدش
گل کامگاری ببار آیدش
کند شاخ و برگش چنان آبدار
که از بوی و رنگش بخندد بهار
شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد
کند سرْش بر گنبد لاجورد
گر از بار او بهره یابد کسی
به گیتی از او نام ماند بسی
وگر ک.س نیابی از او بهره مند
به گیتی نماندش نام بلند
همان ناگهان باد و سرمای سرد
کند برگ و بارش چو دینار زرد
تهیدست ماند، نه برگ و نه بار
به تاراج داده همه روزگار
گه بازگشتن به جای دگر
فزونی ست هم رنج و هم دردسر
به گاه شدن زین سپنجی سرای
پشیمان شود گر گذارد بجای
تو را خورد و پوشش چو آمد بجای
فزون برد نتوان همی زین سرای
مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن
ببخش و بخور، پند بشنو ز من
نه فرّختری تو ز فرّخ همای
چه کرده ست روزی مر او را خدای
مریز آبروی گرانمایه نیز
به پیش که و مه تو از بهر چیز
بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست
وگر تو نخواهی خود او خواسته ست
تو خواهی بسنده کن و خواه نه
سوی خواست او مر تو را راه نه
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
چو همراه دانش نباشد خرد
نه نیک آید از دانش تو نه بد
وز آن پس دلی شسته باید ز راز
رسیده بدو راز یزدان فراز
هنر کرده در زیر او بیخ سخت
زده شاخ چون نوبهاران درخت
خرد رهبر و هوش و آرام، یار
رسیده بدو، نیک آموزگار
هوا دور از او گشته و خشم و کین
که را دیده ای با دلی این چنین؟
نبینی کرا از خرد مایه نیست
سپردن بدو گنج پیرایه نیست
سپاه خرد را سخن پیشرو
که زاید همی از سخن نو بنو
خرد کرد اندر سخنها پدید
سخن دان تو بند خرد را کلید
سخن کز ره دانش آید برون
چو خرسند هرگه بود بر فزون
خرد هدیه ی کردگار است نیز
مرا بازگو کز خرد به چه چیز
خرد جوشن آمد تن مرد را
خرد داروی آمد همه درد را
خرد دور دارد ز تو کار دیو
خرد بشکند تیز بازار دیو
خرد نور آمد میان دو تن
روان است یکی و دگر دم زدن
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
بدین سر همه دانش آموز و بس
که جز دانشت نیست فریادرس
به دانش به یزدان توانی رسید
چو دانش جهان آفرین نافرید
درختی ست دانش به پروین سرش
همه راستکاری ست بار و برش
که سرمایه ی مرد دانش بود
دل دانشی پر ز رامش بود
ز دانش گریزان بود اهرمن
ز دانش فروزان بود انجمن
اگر دانش از خود بدانستمی
به مینو رسیدن توانستمی
خرد پرور و هوش و آموزگار
رسیدن بدین هر سه زی کردگار
چنین گفت شاگرد را سند باد
که شاگرد شو تا شوی اوستاد
چه گفته ست پیغمبر پاکدین
که دانش بجوی ار بیابی به چین
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,898
15,664
مدال‌ها
11
تو را ای خردمند روشن‌روان
زبان کرد یزدان از این‌سان روان
خرد داد و جان داد و پاکیزه‌هوش
دل روشن و چشم بینای و گوش
که او را به پاکی ستایش کنی
شب و روز پیشش نیایش کنی
بیاموزی آن را که آگاه نیست
دلش را بدین بارگه راه نیست
چو دل‌ها که بینی همه روشن است
بسا دل که در بند آهرمن است
شناسد خداوند خود را ستور
چرا بود باید دل و دیده کور
نگارندهٔ ماه و مهر و سپهر
چنان دان که پیداتر از ماه و مهر
از آن چت گمان آید او برتر است
وز آن کت نشان آید او دیگر است
نشان است هستیش را هرچه هست
چه بیننده چشم و چه گیرنده دست
چه باران و باد و چه ابر بهار
چه خندان گُل و لالهٔ جویبار
همه دیدنی آفریده‌ست و بس
ندید آفریننده را هیچ‌ک.س
برین جهان هر زمان بر فزون
پدید آوریده ز کاف و ز نون
نه در آفرینش کسی یار او
نه رنجی مر او را ز کردار او
زمانی نبوده‌ست بی او زمان
مکان‌آفرین است و او بی‌مکان
گُل و برگ گُل بین که خاشاک خشک
به بار آید و ناف آهو به مشک
نه بر بازی آورد ما را پدید
نه کرسی ز بهر نشست آفرید
جهان کرد او، بی‌نیاز از جهان
نهان نیست کز بیم دشمن نهان
یکی آشکارا و نادیدنی‌ست
نشانش شب تیره و روشنی‌ست
ز تیره شبان، روز روشن کند
ز باران، رخ خاک گلشن کند
بهاران همه گل کند جویبار
خزان برف بندد همه کوهسار
ز هر دانه ده خوشه آرد برون
که هر خوشه صد دانه دارد فزون
ز سنگ آتش آرد چو از ابر آب
هم آب آرد از سنگ و برف از سحاب
ز باران صدف پر ز گوهر کند
چنان کز نی سبز شکّر کند
کند مایه‌ور سنگ و خاشاک جوی
مر این را به رنگ و مر آن را به بوی
مر این سنگ را لعل و یاقوت نام
مر آن چوب را نام شد عود خام
طبایع پذیر و ستاره شناس
ز یزدان ندارند هرگز سپاس
طبایع چه داند همی نیک و بد
ستاره نداند روان و خرد
چه کار آید از زهره و از زحل
به دریا بود حوت و بر خوان حمل
تو را فلسفه سوی نیران کشید
به کام پلنگان و شیران کشید
مخار از بنه گردن اژدها
که گر دم زند زو نیابی رها
نبوده‌ست هرگز که یزدان نبود
نباشد که نبوَد نشاید ستود
تو را با چرا و چگونه چه‌کار
مکن با خداوند خود کارزار
فزون آمد از باز، تیهو به رنگ
ولیکن مر او را ندادند چنگ
ز بلبل به تن زاغ برتر فزود
ولیکن چو بلبل نداند سرود
چه کار آمد از غرم پاکیزه رنگ
که باشد شکار هِزبر و پلنگ
تو را بی‌هنر، کشور و لشکر است
مرا باهنر، بخشش اندک‌تر است
جهان‌آفرین این‌چنین آفرید
از آغاز گشت این شگفتی پدید
همه پنج روز است چون بنگریم
تن آسان و رنجور هم بگذریم
سبک‌بار بهتر به هر دو سرای
سبک‌بار بهتر پسندد خدای
 
بالا پایین