جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار آشفتهٔ شیرازی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Rasha_S با نام آشفتهٔ شیرازی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 224 بازدید, 9 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع آشفتهٔ شیرازی
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
ای تو ز آغاز و انتها همه دانا
قدرت تو کرده خاک مرده توانا

بال فرو ریخت مرغ وهم ز اوجت
لال به وصفت زبان فکرت دانا

قطرهٔ باران کجا و چشمهٔ خورشید
قطره کجا میشود محیط به دریا

در رحم و در صدف ز قطرهٔ ناچیز
در سخنگو کنی و لؤلؤ لالا

وصف تو از وسعت عقول منزه
ذات تو ز آلایش صفات مبرا

گه کنی از خاک کیمیای سعادت
لعل بدخش آوری ز صخره صما

می تند از کرم پیله تار بریشم
گلبن و آب آورد ز خار و ز خارا

من که به کفران نعمت اندرم امروز
بر نکنم سر زخجلت تو به فردا

چاشنی قدرتت دهد چه حلاوت
نوش ز نیش و زخار آرد خرما

ساخته حلوا ز غوره مشک ترازخون
آورد از آب گنده صورت زیبا

حیف که ذرات عالمند چو خفاش
نور تو چون آفتاب بر همه پیدا

چون بپرد در هوای اوج جلالت
کسوت فقرت کند چو راست بر اعضا

تاج به سلطان دهد کرامت درویش
پشه لاغر کند شکار ز عنقا

در خور آشفته نیست ذکر مدیحت
کامده احمد به عجز معترف آنجا
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
پرده برافتاد از جمال محمد
شد زعلی ظاهر اعتدال محمد

درخور اکملت دینکم چه عمل کرد
شد بدو عالم عیان کمال محمد

اینکه طلب کار وصل شاهد غیبی
گو بطلب در جهان وصال محمد

عالم امکان و ماورای تو هم
سایه نشینند در ظلال محمد

صدرنشین گشته عرش در شب معراج
تا که جبین سود بر نعال محمد

قرص مه و خور که روشنی جهانند
آینه دارند از جمال محمد

فسحت امکان بود بجلوه او تنگ
ساحت واجب بود مجال محمد

این همه مجد و بزرگئی که شهانراست
آمده یک پرتو از جلال محمد

آیت وحدت بگوش خلق نخوردی
گر نشنیدی ک.س از بلال محمد

تیغ دو پیکر که ذوالفقار علی بود
بود چو ابری چون هلال محمد

شاید اگر خانه خداش بخوانی
رخنه بد گر کند خیال محمد

همچو خضر جاودان زعمر خورد بر
هر که کشد دردی از زلال محمد

گر کنی آشفته میل مدح سرائی
مدح محمد بگوی و آل محمد
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
بسته بر آفتاب چو مشکین نقاب را
پرده‌نشین نموده ز شرم آفتاب را

پروانه جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را

ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را

آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را

جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را

خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه‌ای که آب شمارد سراب را

آن‌دم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه‌های چشم بسازم رکاب را

ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را

خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان‌زده به دیده دهد راه خواب را

عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را

آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل ز مسـ*ـت منع نکرده کباب را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
وقت صبوحست ای پسر برخیز و دردِهْ جام را
تا فرصتی داری به دست از کف مده هنگام را

خیز ای غلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی به دف ساقی بیاور جام را

در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را

زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را

زاهد بنه سبحه ز کف زنار بربند از شعف
نفریبد از این دانه ک.س بردار از ره دام را

نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیز و ببر مژده ز ما آن شیخ نیکونام را

چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی‌المثل
گر دیده تیغی چون به کف ترکان خون‌آشام را

امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو برمکش آواز نافرجام را

آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یارب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را

خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هرکس به بزم خاص شد پروا ندارد عام را

گیرد دو عالم را فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادویی رونق برند اسلام را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
مشک فشان شد زتو باد صبا
ای خم زلفین دو تا مرحبا

حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا

مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا

پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا

طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا

تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا

خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا

زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از ک.س نپذیرد دوا

زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا

نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا

از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا

دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را

زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند ک.س نکند عاشق شکیبا را

اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را

گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را

بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را

اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را

اگر شکایت لیلی کنی نه‌ای مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را

برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را

بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را

اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را

بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را

زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را

زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
ما که بردیم بسر مرحله مهر و وفا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را

هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را

ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را

بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را

دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را

دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را

دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را

گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را

جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را

نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را

مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
خواهم که در هم بشکنم این طاق مینافام را
زین چارطبع مختلف برجا نمانم نام را

گم شده ره میخانه‌ام از دست شد پیمانه‌ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیر دُردآشام را

سگ از ره مهر و وفا هم‌صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را

بلبل به باد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را

عمرت به چل گر می‌رسد چون در فراقش می‌رود
عاشق ز عمر خویشتن گو مشمر این ایام را

شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم‌آغوش شد یار حریراندام را

جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دل‌ها از آن کز دل ببرد آرام را

شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
بر خوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را

زاهد ز عشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پایی نباشد خام را

آشفته مستوری مکن از می‌کشان دوری مکن
ساقی به یاد مرتضی در دور افکن جام را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
در آن سرا که برانند پادشایی را
کجا مجال بود ره‌نشین گدایی را

ز خاک میکده جو سر جم که می‌بینم
به پای هر خُم جام جهان‌نمایی را

خلاف رسم از آن چشم فتنه‌خیز فلک ‏
بر آسمان ز زمین می‌برد بلایی را

صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفایی را

علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بی‌دوایی را

ز اشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین‌نوایی را

قبای غنچه دریدی و جامه گل را
به سرو ناز چو پیراستی قبایی را

کشی ز سلسله زهد پارسایی دست
اگر به دست کشی طره رسایی را

غبار من نرود از سرای تو بیرون
به سر اگر نهیم سنگ آسیایی را

شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همایی را

مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر ز کوی مغان به ندیده جایی را

پناه برد به خاک نجف ز روی شعف
کند به چشم مگر سرمه خاکپایی را
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت ک.س جای به ویرانه دهد سلطان را

ناوکش خواستم از سی*ن*ه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را

گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را

خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را

جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را

تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را

شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
 
بالا پایین