ذرّهای از مهر رخسار تو، جانی را بس است
یک شرر از آتش حُسنت جهانی را بس است
روز هجر -ای گنجِ حُسن- از بهرِ ویران ساختن
اشک و آه من، زمین و آسمانی را بس است
نالهی من میرسد ای گل به گرد کوی تو
بلبل مستی بدینسان گلْسِتانی را بس است
شرح زخم من ز پیکان تو میآید برون
یک زبان تیزِ شمع من، دهانی را بس است
قتل ما را چون «سحابی» حاجت شمشیر نیست
ناوَکی از غمزهات، آزردهجانی را بس است