جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعری برای دلباختن] اثر «Ayda Tahmasbi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ayda Tahmasbi با نام [شعری برای دلباختن] اثر «Ayda Tahmasbi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 386 بازدید, 6 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعری برای دلباختن] اثر «Ayda Tahmasbi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ayda Tahmasbi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ayda Tahmasbi
موضوع نویسنده

Ayda Tahmasbi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
72
مدال‌ها
2
عنوان: شعری برای دلباختن
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی
نویسنده: آیدا طهماسبی
عضو گپ: S.O.W(10)
خلاصه: این‌بار آمده‌ام تا بمانم، تا بسازم، آمده‌ام پس بگیرم تمام رویاهایی که روزی از دست داده‌ام. آمده‌ام که به نام عشق برای دلباختن شعری زمزمه کنم، این‌بار می‌خواهم با وجود تمام مشکلات، زنانگی کنم، زن یعنی شعر، زن یعنی عشق، زن یعنی من، که با وجود تمام نامهربانی‌ها، لطیف مانده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,067
6,796
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ayda Tahmasbi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
72
مدال‌ها
2
مقدمه:
دلهره داشت، از روبه‌رو شدن با دنیای پس از جدایی واهمه داشت! می‌دانست پاسخ سال‌ها سکوت او، فریاد بلندی خواهد شد که گوش‌های حقیقت را آزار می‌دهد. آرزوهای زیبایش در آتش یک انتخاب اشتباه سوخته بودند. خاکستر آرزوهایش را، نسیم کوچکی از بی‌تفاوتی با خود برده بود و حال او مانده بود با آرزوهای بر باد رفته و دست‌های خالی! اما با دست خالی، آمده بود تا همه چیز را از نو بسازد. قلب تکه‌تکه شده‌اش را در دستش گرفته بود و به دنبال مرهمی التیام بخش، شعری زیر لب زمزمه می‌کرد:
- منم‌ و این صنم و عاشقی و باقی عمر... .





خاطره‌ها، خاطره‌های شیرین دلچسب و لطیف، خاطره‌هایی که منشأ و پدید آورندگان آنها را قبلاً می‌شناختیم؛ یا دست کم هنوز آنها را می‌شناسیم. صدای کشیده شدن چرخ‌ها بود که سکوت سنگین کوچه را در هم می‌شکست. با چمدانی از ناگفته‌ها، آرام‌آرام سمت خانه‌ای قدم برداشتم که شیرین‌ترین لحظات را آنجا گذرانده بودم. می‌دانستم در این خانه، هنوز کسی هست که انتظار آمدنم را می‌کشد. پیش از این‌که دستم را روی زنگ فشار دهم، صدای همسایه میخکوبم می‌کند:
- پریناز جان! خودتی عزیزم؟
جز من چه کسی می‌توانست باشد؟ آیا هنوز همان پریناز چند سال قبل بودم؟ یا غربت جانم را به لبم رسانده بود؟ زن مرا می‌شناخت، اما من به هر کجای ذهنم رجوع کردم، این زن را به خاطر نمی‌آوردم. کمی خودمانی‌تر گفت:
- باورم نمیشه! تو دختر پریسایی؟ بزنم به تخته؛ نوه حاج رسول چه خانمی شده برای خودش!
به لبخندی خشک و خالی بسنده کردم. چند لحظه بعد که در باز شد، نگاهم در نگاه عزیز گره خورد. اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک می‌کرد. پشت سرش حاج‌رسول ایستاده بود؛ باباحاجی مهربان و دلسوز من، کسی که دلم برایش تنگ که نه، تکه‌تکه شده بود.
- خوش‌ اومدی باباجان!
صدای گرم این مرد، دلم را به زندگی پیوند می‌زد و امیدی تازه در قلبم درحال جوانه زدن بود. عزیز با شوری وصف نشدنی، مشغول آماده کردن شام برای بچه‌هایش بود. من هم میان جمعی نشسته بودم که پنج‌سال دوری من را با آن‌ها غریبه کرده بود. خواهر شانزده ساله‌ام حالا بیست و یک ساله شده بود. همتایی که در زمان رفتنم از ایران تازه متولد شده بود، پنج ساله. کمی مضحک به نظر می‌رسید که دختر دایی‌ام، مرا نمی‌شناسد.
- پریناز‌جان، چرا آقای دکتر همراهت نیومده؟
مصلحتی لبخند زدم.
- وقت خالی داشته باشه حتماً ایران میاد.
سوال زن‌دایی فرشته باعث شده بود دایی محسن اخم کند. کسی از زندگی من خبر نداشت. همه فکر می‌کردند نوه حاج‌رسوال با آقای دکتر نامی ازدواج کرده و آن طرف دنیا،
دارد پول روی پول می‌گذارد. آقای دکتری که فقط نام دکترها را یدک می‌کشید. در این خانواده، همیشه من و دایی محسن شماتت و ملامت می‌شدیم. او، کوچک‌ترین فرزند حاج رسول بود. به‌خاطر شغل پر دردسر وکالت، خانه و خانواده داشتن را بوسیده بود و گذاشته بود کنار. صدای خاله پریماه خلوت با خودم را به هم زد:
- پرینازجان ترشی تموم شده، وقتشه بری سراغ ترشی‌ها.
- خاله، گوشت رو می‌سپاری دست گربه؟
پریا گفتنم اعتراضم را به حرفش نشان می‌داد.
در فلزی رنگ را باز کردم، بیشتر به آشپزخانه‌های قدیمی شبیه بود تا انباری از مربا و ترشی. شیشه‌ی ترشی را برداشتم که محکم به کسی برخوردم. عوض شده بود؛ بزرگ‌تر، پخته‌تر جا افتاده‌تر... .
- پری؟ خودتی؟ فکر کردم دزد اومده!
لحظه‌ای غصه‌هایم را فراموش کردم‌
- بهنام‌خان، ما رو ندیدی خوش گذشت؟
همان‌طور که شیشه‌ی ترشی را از من می‌گرفت گفت:
- دیگ به دیگ بگه روت سیاه! کی ما رو به‌خاطر یه آقای دکتر ول کرد؟
سرنوشت بود! بابک را نوشته بودند روی پیشانی‌ام؛ هرجا که می‌رفتم، نامش را بلند می‌خواندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda Tahmasbi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
72
مدال‌ها
2
- پریناز، بیا بریم خاله پریماه اومده.
- پریا اتاق یه چیزی داره به اسم در؛ یاد بگیر در بزنی!
- رفتی اون‌ور حسابی ادب یاد گرفتی!
خندیدم، همراه پریا به مادر و خاله پریماه پیوستم. عارفه، پریا و من با دقت به ماجراهای کودکی آنها گوش می‌دادیم. خاله خیلی واضح بحث را عوض کرد:
- پرینازجان، آقا بابک خوب هستن؟
با سوال خاله؛ جسمم آن‌جا بود، قلبم جایی دیگر و ذهنم هزار جا بود. نگران به مادرم چشم دوختم، مادرم حفظ ظاهر کرد. اما خب، دست سرنوشت همیشه یک تو دهنی محکم به من میزد. صدای زنگ، پریا را به‌سمت در کشاند، بعد هم صورتش را در هم کرد.
- مامان، خانم نکوهی اومده.
کجا آمده بود؟ آمده بود بگوید برگرد؟ کجا برگردم؟ اصلا راهی برای برگشتن باقی گذاشته بود؟
- پریناز! خوبی دخترم؟
خشمم را که مدت‌ها فرو خورده‌ بودم نتوانستم کنترل کنم.
- خوبم، به لطف زندگی که پسر شما برای من درست کرده؛ عالی‌ام.
- دخترم! عزیزم! من به‌جای بابک شرمنده توئم.
دلم نمی‌خواست بی‌احترامی صورت بگیرد. این زن که مقصر نبود؛ بچه بزرگ کرده بود، دکتر شده بود به‌جای این‌که جان را نجات دهد، بختک شده بود افتاده بود روی زندگی دختر‌های مردم بیچاره. خانم نکوهی رفت، رفت و خاله را با یک دنیا سوال در ذهنش
رها کرد. خاله موفق شده بود سوال‌های ذهنش را پس بزند.
- آرش... .
ادامه‌ حرفش را نشنیدم. آرش بودن کار سختی نبود؛ همه دوستت داشتند، حتی آنهایی از طرف تو آسیب دیده‌اند! رازی که من سال‌های سال در گنجینه‌ قلبم آن را مخفی نگه داشته بودم. دوست داشتن آرش زمانی برایم شیرین‌ترین کار دنیا بود. اما حالا با گذشت پنج سال، نه من آن پریناز بودم و نه او آرش دوست داشتنی من... . هیچ‌کدام از ما، به آنچه قبلاً بودیم شباهتی نداشتیم. من مانده بودم و سن کمی که داشتم و قلبی که در راه رسیدن به آرامش؛ سال‌ها بود به در بسته می‌خورد. دختر شاد دیروز با رویاهای صورتی، اکنون به زنی غمگین و شکست خورده و گوشه‌گیر تبدیل شده بود. نگاهش می‌کردم؛ لباس‌ها را زیر و رو می‌کرد.
- برای امشب این رو بپوش. خوشگله نه؟ آبی هم بهت میاد!
لباس آبی‌رنگ در دستش را گرفتم و گذاشتم روی تخت‌.
- یه دورهمی ساده‌ی خانوادگی که این چیزا رو نداره!
می‌دانستم خبری نیست، همان‌طور هم شد.
رفتم و دیدم آدم‌های چند شب قبل کنار هم نشسته‌اند و از جبر روزگار حرف می‌زنند. کنار دایی محسن نشستم. خاله پریماه خوشحال بود و دلیل خوشحالی‌اش مشخص،
دردانه‌اش آمده بود! دردانه‌‌ای که قلب دردانه‌ی دیگری را پاره‌پاره کرده بود. جالب بود که از تمام خاطراتمان، از همان خاطره‌‌های غبار گرفته، چیزی جز یک سلام خشک و خالی نصیبمان شده بود:
- خوبی؟
- محسن، چرا فکر می‌کنیم هیولاها از فضا میان؟
- چی میگی پریناز!
- دارم میگم هیولاها از فضا نمیان؛ اون کسی که قلب جگر گوشه‌ی یکی دیگه رو می‌شکنه، خودش جگر گوشه‌ی یکی دیگه است.
دایی محسن سکوت کرد. سکوت نخستین گام برای شنیدن بود. وارد آشپزخانه شدم، خودم را مشغول سرکشی به غذا ها نشان دادم.
- مراسم ختم بوده؟ من خبر نداشتم؟
اخم کردم و سرد جواب دادم:
- متوجه نمیشم.
- این‌همه لباس، چرا مشکی پوشیدی؟
هنوز نتوانسته بودم توضیح دهم حال بد من، به‌خاطر حال روحی‌ام است. شام را خوردیم، ظرف‌ها را هم ما دخترها شستیم. مادرها نشسته بودند و از زندگی داغ خواهر شوهرهایشان حرف می‌زدند. وقتش بود حرفم را بزنم یا نه؟ می ترسیدم؛ از عاقبت گفته‌ام می‌ترسیدم.
- من و بابک از هم جدا شدیم.
سکوت حاکم شده بود. حتی همتا که کوچک‌ترین عضو خانواده بود هم سکوت کرده بود. می‌دانستم از فردا قبل از طلوع خورشید، ماجرای طلاق گرفتن نوه‌ی حاج رسول کوچه‌به‌کوچه و دهان‌به‌دهان خواهد چرخید. خاله پریماه، زودتر به خودش آمد:
- پریناز و بابک دوتا آدم عاقل بودن، خودشون می‌دونستن چه تصمیمی برای زندگیشون بگیرن!
خدا می‌دانست که من این تصمیم سخت را به تنهایی گرفته بودم. بابک اصلا آنقدر که نشان می‌داد بزرگ نشده بود. قد کشیدن با پخته شدن فرق می‌کند. پوزخند دلخراش آرش از چشمم دور نماند. همیشه من مقصر بودم؛ بین این‌همه آدمی که این‌جا حضور داشتند تنها یک مقصر وجود داشت، آن‌هم من بودم!
- دیگه فقط پریناز هست خاله، بابکی وجود نداره.
حاج بابا هنوز آرام و با حوصله مشغول خوردن غذایش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda Tahmasbi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
72
مدال‌ها
2
آسمان امروز به نارنجی‌ترین شکل ممکن خودش را نشان داده بود. پاییز بدون خش‌خش برگ‌ها، به پاییز شباهتی نداشت.
در پیچ کوچه با دیدن کسی متوقف شدم.
این شهر پر شده بود از آدم‌های غریبه‌ای که روزی می‌شناختمشان و این غم‌انگیز بود. در زندگی هیچ چیز غم‌انگیز‌تر از این نبود که آدمی، روزی با آشناترین‌هایش غریبه شود.
متوجه حضورم شده‌ بود و من راه بازگشتی نداشتم. پاییز باشد، کوچه خلوت و دو آدمی که روزی زیر یک سقف زندگی می‌کردند و حالا آن سقف آوار شده باشد روی سرشان، حزین‌ترین اتفاق تاریخ می‌توانست باشد!
- پریناز!
شنیدن نامم از زبانش، خاطرات درد‌آورم را زنده می‌کند. در این شهر پر‌حاشیه، این روزها نامم زیادی از زبان این‌ و آن به گوش می‌رسد.
- از من نگذر پریناز... .
- کاش همون روزی که دیدمت از کنارت گذشته بودم، تا این‌همه درد نکشم.
قاطع گفت:
- با ای‌کاش‌ها زندگی نمی‌کردی.
-تو من رو وارد زندگی کردی که به ای‌کاش‌ها ایمان پیدا کردم.
گفت‌وگوی ما بی‌نتیجه بود؛ مثل تمام گفت‌وگوهای این چند سال که ختم می‌شدند به شب را به تنهایی صبح کردن من و محکم بسته شدن در، توسط بابک و تنهایی عمیق تا صبح در وجود من. از کنارش گذشتم، فرصتی که بابک می‌خواست وجود نداشت! من برای قبری که در آن مرده‌ای نبود هرگز نمی‌گریستم.
این من بودم که دست آخر، تنها با قایقی شکسته در میان امواج زندگی رها شده بودم. زندگی با بابک به من ثابت کرده بود دوست داشتن‌ها، سرپناه‌های قابل اعتمادی نیستند! اما این‌بار آمده بودم که بمانم، که بسازم، که از دل این ویرانی خاطرات تلخ و شیرین را بیرون بیاورم. بعد از چند ساعت سردرگمی و بی‌هدف چرخیدن در شهر، در کیفم به دنبال کلید بودم که متوجه شلوغی و جمعیت زیادی در کوچه شدم. همه‌ی آن جمعیت، روبه‌روی خانه‌ای ایستاده بودند که آشنا بود اما ساکنان آن را نمی‌شناختم. صدای تسلیت گفتنشان روحم را آزار می‌داد! روبه‌روی مردی ایستادم، خاطره‌ای گنگ در ذهنم آمد؛ شعری که واضح نبود، غمش آشنا بود!
به او تسلیت می‌گفتند و اصرار داشتند در غمش شریک باشند؛ او عزیزش را از دست داده بود! هیچ‌کَس برای عزیز‌ترین کَس زندگی من که در غربت، جانش را از دست داده بود و جنازه‌اش به‌جای خاک قسمت یک سطل زباله‌ شده بود؛ اشک نریخته و احساس تاسف نکرده بود! من جنس این غم را خوب می‌شناختم؛ هیچ‌کَس در غم من شریک نبود، من به تنهایی ان درد را به دوش کشیده بودم!
مردی که خیره نگاهش می‌کردم، غم عجیبی در چشم‌هایش خانه کرده بود. حتی یادم رفت به او تسلیت بگویم. کنار آمدن با غم از دست دادن عزیز، کار هر کَسی نیست.
در خانه پدرم برای عزیز آن‌ها فاتحه می‌خواند و مادرم مداوم به حال دل سوخته‌ی دخترهایش آه می‌کشید. بی‌سر و صدا به‌سمت اتاق رفتم، کتابی را باز کردم و عکس عزیز‌ترین آدم زندگی‌ام را تماشا کردم. از دور سخت می‌توانستی تشخیص دهی که یک انسان است. عکس‌ها واضح نبودند.
- پریناز؟
پریا یا در زدن بلد نبود یا... .
- جان پریناز؟
- چیه حبس کردی خودتو تو این اتاق؟ بیا بریم یه دوری بزنیم به کله‌ات یه بادی بخوره!
دلم ‌نمی‌خواست ناراحتش کنم، قبول کردم که با او بیرون بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda Tahmasbi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
72
مدال‌ها
2
به کتاب‌فروشی‌های مختلف سر زدیم، خرید کردیم، به کتاب‌فروشی اخر که رسیدیم، کمی مکث کردم، آشنا بود.
خانه‌ها، خیابان، مغازه‌ای شیرینی فروشی، روبه‌روی کتاب‌فروشی یک مطب بود.
چشم دوختم به زنی که نفس‌نفس زنان، همان‌جا نشست.
با نگاه کردن به او، دستم را روی شکمم گذاشتم. نشستم، اشک‌هایم پس از دیگری می‌امدند. خاطره‌ای به روحم چنگ می‌انداخت. یک تصادف وحشتناک، تصادفی که من را از حق معمولی‌ام محروم کرده بود.
نمی‌دانم دنیا به آخر رسیده بود یا آخر دنیا رسیده بود.
پریا کنارم نشست، سعی می‌کرد آرامم کند، اما نمی‌توانست
ماه‌ها دکتر رفتن هم دردی از من دوا نکرده بود.
- پریناز، خوبی؟
- تنها بودم، تو غربت تنها بودم، وقتی فهمیدم باردارم، احساس تنهاییم از بین رفت. باهاش حرف زدم، بهش گفتم بابا بفهمه خوشحال میشه، از اون مطب دل میکنه میادبا ما وقت بگذرونه، گفتم بابا عاشقت میشه.
گریه نمی‌کردم، احساس غم و ما امیدی پیش روی می‌کرد تا فتح کامل، پریا هم بغض کرده بود. بغضی مثل بغض من، وقتی که فهمیدم بابک، بچه را موجود اضافی و دست‌وپا گیری می‌داند که مانع رسیدن به آرزوهایش است.
در راه بازگشت به خانه، به پریا توضیح دادم.
اینکه بابک، چقدر ناراحت بود از اینکه من ماه‌ها اضافه وزن پیدا می‌کردم. عصبانی بود از اینکه، نمی‌توانست، همسر خوش‌مشرب و زیبایش را در همایش‌ها و مهربانی‌های همراه خودش ببرد. نه تنها از وجود آن بچه خوشحال نشده بود، بلکه با صراحت گفته بود او را نمی‌خواهد. من هیچ جوره زیربار از دست دادنش نمی‌رفتم، او هم گفته بود اگر خودم به فکر درست کردن اوضاع نباشم، خودش فکری میکند.
من هم محکم‌تر گفته بودم این بچه دلیل زندگی کردن من است.
فردای همان روز که مخالفتم را اعلام کرده بودم، کمی مرا به طرف خیابان هل داد.
اگر خودخواهی بابک نبود، من حالا باید مادر یک دختر یا پسر می‌شدم. بابک با این تصمیمش، آن بچه را از من، من را از خودش و خودش را از خوشبختی دریغ کرده بود.
هرگز نمی‌توانستم توضیح دهم که علت طلاق من از بابک، یک چیز نبود و هزار مسئله وجود داشت.
همین که به خانه رسیدیم، مادر گفت باید برویم خانه‌ی خاله پریماه، و این یعنی یک بار دیگر باید منتظر شکسته شدن قلبم می‌شدم.
تلفنم که زنگ خورد، مهمان عزیزم خبر داده بود می‌آید، کسی که به او بابت شجاعتش افتخار می‌کردم.
به او آدرس خانه‌ی خاله پریماه را داده بودم.
صدای ناراضی پریا به گوش رسید.
- زیارتگاهی، مسجدی چیزیه؟ یه آدم معمولیه، شش ساله که کارش رفتن و اومدنه.
حق با پریا بود، بیش از اندازه آرش را دوست داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda Tahmasbi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
72
مدال‌ها
2
چند ساعت بعد، وقتی همه مثل پروانه به دور آرش می‌چرخیدند، مهمان عزیز من از راه رسید.
پگاه، با لبخند معصومانه‌ای خود را در آغوشم جا داد.
او را فرستادم با همتا و دایی محسن مشغول شود و خودم ناشیانه با چایی از مهمانم پذیرایی می‌کردم.
- خیلی وقت بود با چایی از کسی پذیرایی نکرده بودم.
- سعی کرد تورو هم عوض کنه؟ چطور پنج سال باهاش زندگی کردی.
- معرفی نمی‌کنی دخترم؟
زن‌دایی فرشته با سوالش، من را به سمت واقعیت هل داد.
نمی‌دانستم چطور دختر شیرین و دل‌نشین روبه رویم را معرفی کنم.
قبل از جداشدنم از بابک با او آشنا شدم، سرنوشت مشترک منو رویا باعث شده بود صمیمی‌ترین دوست یکدیگر باشیم.
نمی‌دانستم دختر دلنشین رو‌به‌رویم را چگونه معرفی کنم.
من دوسال بود که مادرانه‌هایم را خرج پگاه می‌کردم.
- من همسر سابق بابک هستم.
چشم‌هایم را برای لحظه‌ای بستم، پدری نبود و مادری هم برایم دل نمی‌سوزاند.
رویا ادامه داد:
- من و بابک به خاطر پگاه از هم جدا شدیم، اون بچه نمی‌خواست و من مثل هر مادر دیگه‌ای بچه می‌خواستم.
نگاهشان کردم، و نگاهم روی چهره‌ی یک نفر ثابت ماند.
بی انصافی بود اگر اورا مقصر می‌دانستم. رفته بود دنبال آرزو‌هایش و من با هزار آرزوی از دست رفته، با زنی که قاعدتاً باید دشمنم می‌بود تا دوستم روبه‌رویش نشسته بودم.
- وقتی فهمیدیم پریناز چطور بچه‌اش رو از دست داده تصمیم گرفتم به یکی از اعضای خانواده‌اش خبر بدم، و آقای کاظمی بهترین فرد بود.
باید حرف می‌زدم، باید از خودم دفاع می‌کردم.
- بابک و رویا هم‌دانشگاهی بودن، منم بیمار بابک بودم.
صدایش روحم را خراش می‌داد.
- تو یه سرماخوردگی ساده رو به یه سرطان بدخیم تبدیل کردی.
بلند شدم و ایستادم. ایستادن تنها چیزی بود که یاد گرفته بودم.
صدایم را بالا بردم و گفتم:
- من خیلی وقت پیش قبل از اینکه سرمابخورم به سرطان مبتلا شده بودم.
گاهی طولانی‌ترین داستان‌ها در چند خط کوتاه خلاصه می‌شدند.
او دوستم نداشت، بعد از او هیچ شبی برایم صبح نشد.
هیچ ستاره‌ای در آسمان من ندرخشید و غم در استخوانم خانه کرد. قلبم با اینکه می‌دانست تکه‌تکه می‌شود بازهم به دوست داشتنش ادامه داد.
زمزمه‌ای پشت سرم شنیدم، راه باقی مانده را طی کرد و آرام کنارم قرار گرفت.
- پریناز.
انتظار داشت مثل سال‌ها قبل جانم بشنود؟ جانی نمانده بود که در پاسخ به کسی بدهم، حتی اگر آن فرد، عزیز‌ترین آدم زندگی من بوده باشد.
- پری یادته؟ چند سال پیش بهت گفتم عزیزترین آدم زندگی ما، در نبودش تبدیل به یه ستاره توی آسمون میشه! ستاره‌ای تو کیه پری؟
با دستانم نم چشم‌هایم را گرفتم، گریه کردن را دوست نداشتم.
- عزیزترین من بچه‌ای بود که نفهمیدم دختره یا پسر.
دست تقدیر آدم را جاهای خوبی نمی‌برد. مثلا سال‌ها قبل فکر می‌کردم آرش تمام زندگی من است. اما تمام زندگی من، تمام زندگی وجود نداشت، سراسر زندگی غم و اندوه و غصه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین