- May
- 61
- 527
- مدالها
- 2
باغی که اجاره کردهبودند اطراف نیاوران بود و منم اونجا رو خوب بلد نبودم؛ با کنکاش سختی به باغ رسیدم. همون لحظه، دیدن کامیار با اون کت و شلوار سرمهای حسرت روی دلم خونه کرد که اون حسرت با دیدن نیلگون به یه ترس بد تبدیل شد.
با دیدن مامان که با تردید نگاهم میکرد سریع فکرهام رو پس زدم و به سمت سالن باغ رفتم.
با لبخندی که سعی بر حفظ کردنش داشتم وارد سالن شدم و بدون نگاه بهاطراف، بهسمت اتاق رختکن رفتم تا لباسم رو عوض کنم. همین که در رو باز کردم نیلگون هم پشت سر من وارد اتاق شد. نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- خوش اومدی عزیزم، خوشحالمون کردی! امیدوارم روزی برای خودت.
لبخند مسخرهای زد و با عشوه گفت:
- مرسی عزیزم، حتماً بهزودی عروسی من و کامیار برگزار میشه.
آنی رنگم پرید و ته دلم خالی شد گویا فهمید ترسیدم ضعفم رو فهمید و بهروی خودش نیاورد، قلبم با ریتم تند میزد و تمام تنم کرخت بود.
بعد از چند لحظه که قلبم بهتر شد سریع بیرون رفتم که دنبال کامیار بگردم. چند دقیقهای که چشم چرخوندم میان جمعیت پیداش کردم و بهسمتش پاتند کردم. تا بهش رسیدم سریع دستش رو گرفتم و به سمت ته باغ بردم.
بیحرف به دستم توی دستش خیره شدهبود.
و دنبالم میومد همینکه به ته باغ رسیدیم دستش رو ول کردم و گفتم:
- کامیار خواهش میکنم به حرفام گوش کن!
نگاه بدی بهم کرد و گفت:
- چی میخوای ازم؟ به توجیه برای خیانتات گوش کنم؟
دستم رو روی گردنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- کامیار من عاشقتم چطور میتونی با من اینطوری کنی؟ بهخدا من خ*یانت نکردم!
با بیرحمی همیشگیش نگاهی بهچهره رنجورم کرد و گفت:
- خفه شو افسون! انقد دروغ نگو، تو که آنقدر دروغگو نبودی؛ ضمناً من عاشق نیلگونم، میخوام با اون ازدواج کنم.
لحضهای با ترس نگاهش کردم ولی بعد با گریه داد زدم:
- دروغ میگی... تو هنوزم عاشق منی، دروغ میگی!
با عصبانیت توی صورتم غرید:
- صدات رو بیار پایین، افسون من دیگه هیچ حسی به تو ندارم حسم رو وقتی بهت از دست دادم که با بهترین رفیقم بهم خ*یانت کردی! پس دست از سرم بردار.
این رو گفت بدون اینکه به حرفایی که من میزدم بیتوجه به من بهسمت باغ رفت. باورم نمیشد که اون کامیار من بود کسی که عاشقانه من رو میپرستید! با یاد عروسی لیلی اشکام رو پس زدم و لبخند مصنوعی روی لبام کاشتم و به سمت سالن رفتم. تا رقص تانگو که شروع شد کامیار رو ندیدم اما الان روبهروم با نیلگون عاشقانه میرقصید! چشمام لحظهای ازشون جدا نمیشد و این حالم رو هر لحظه داغونتر میکرد، همون لحضه دستی روی شونهام نشست عمه بود، نگاه غمگین و شرمندهای بهم کرد و گفت:
- افسونم! افسونگر زیبای من، نمیدونم چطوری باید از رفتار این پسرهی لجباز عذرخواهی کنم!
لبخند غمگینی زدم:
- عمه جون تقصیر شما نیست.
لبخندی زد و غمگین گفت:
- میدونم تو تقصیری نداری افسونم، میدونم چرا مجبور شدی لب ببندی میدونم و مجبورم برای حفظ پسرم چیزی نگم، تو خودت رو فدای کامیار کردی و تا ابد بدون اینکه بدونه مدیون تو خواهد بود!
لب باز کردم که چیزی بگم که با صدای دست و جیغ و هورا به سمت سالن چرخیدم. با دیدن صحنهای روبهروم خون توی رگهام منجمد شد کامیار با لبخند رو به نیلگون حلقهای گرفتهبود.
شوکه بهصحنه روبهروم نگاه میکردم که با صدای بله گفتن نیلگون به خودم اومدم. همه چیز آزاردهنده بود، نگاه نگران مامان و لیلی، نگاه غمگین آقاجون، نگاه خبیثانه مادر نیلگون که طوری نشون میداد که دیدی بالاخره دختر من موفق شد؟ جلوی نگاه همه از جام بلند شدم و انگار که اتفاقی نیوفتاده به سمت لیلی رفتم و با لبخند دستش رو گرفتم و به سمت پیست رقص رفتم.
دیجی که آهنگ رو پخش کرد بدون اینکه ذرهای حواسم به رقصم باشه رقصیدم، رقصیدم و رقصیدم با هر ریتم از آهنگ با جنون میچرخیدم. وسط رقص اشکهام جاری شد و یادآوری اون صحنه بهقلبم چنگ زد انگار تازه به خودم اومده بودم. لیلی متوجه حال خرابم شد سریع من رو از پیست رقص بیرون آورد. شب که لیلی و کیان رو به سمت شمال راهی کردیم به خونه خودمون برگشتیم. همین که بهخونه رسیدیم مامان خواست چیزی بگه که گفتم:
- نمیخوام فعلاً چیزی بشنوم مامان جان.
سریع به اتاقم رفتم و با همون لباسام بهسمت حموم رفتم، دوش رو که باز کردم اشکهام با شر شر آب پایین میریخت و زجه میزدم هر ثانیه صحنه خواستگاری کامیار جلوی چشمام جون میگرفت و عذابم بیشتر میشد! بالاخره بعد از یک ساعت زیر دوش طولانی با بدن دردمند و کوفته بیرون اومدم و روی تخت افتادم فکر رسیدن به کامیار سرابی بیش نبود؛ باید با این کنار میاومدم که اون دیگه هیچ علاقهای بهم نداره و با این کار امشبش کاملاً بهم فهموند که هیچ علاقهای از سمت اون به من وجود نداره خاطرههاش لحظهای از من جدا نمیشد. با تصمیم آنی از جا پریدم و به سمت چمدونم رفتم.
با دیدن مامان که با تردید نگاهم میکرد سریع فکرهام رو پس زدم و به سمت سالن باغ رفتم.
با لبخندی که سعی بر حفظ کردنش داشتم وارد سالن شدم و بدون نگاه بهاطراف، بهسمت اتاق رختکن رفتم تا لباسم رو عوض کنم. همین که در رو باز کردم نیلگون هم پشت سر من وارد اتاق شد. نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- خوش اومدی عزیزم، خوشحالمون کردی! امیدوارم روزی برای خودت.
لبخند مسخرهای زد و با عشوه گفت:
- مرسی عزیزم، حتماً بهزودی عروسی من و کامیار برگزار میشه.
آنی رنگم پرید و ته دلم خالی شد گویا فهمید ترسیدم ضعفم رو فهمید و بهروی خودش نیاورد، قلبم با ریتم تند میزد و تمام تنم کرخت بود.
بعد از چند لحظه که قلبم بهتر شد سریع بیرون رفتم که دنبال کامیار بگردم. چند دقیقهای که چشم چرخوندم میان جمعیت پیداش کردم و بهسمتش پاتند کردم. تا بهش رسیدم سریع دستش رو گرفتم و به سمت ته باغ بردم.
بیحرف به دستم توی دستش خیره شدهبود.
و دنبالم میومد همینکه به ته باغ رسیدیم دستش رو ول کردم و گفتم:
- کامیار خواهش میکنم به حرفام گوش کن!
نگاه بدی بهم کرد و گفت:
- چی میخوای ازم؟ به توجیه برای خیانتات گوش کنم؟
دستم رو روی گردنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- کامیار من عاشقتم چطور میتونی با من اینطوری کنی؟ بهخدا من خ*یانت نکردم!
با بیرحمی همیشگیش نگاهی بهچهره رنجورم کرد و گفت:
- خفه شو افسون! انقد دروغ نگو، تو که آنقدر دروغگو نبودی؛ ضمناً من عاشق نیلگونم، میخوام با اون ازدواج کنم.
لحضهای با ترس نگاهش کردم ولی بعد با گریه داد زدم:
- دروغ میگی... تو هنوزم عاشق منی، دروغ میگی!
با عصبانیت توی صورتم غرید:
- صدات رو بیار پایین، افسون من دیگه هیچ حسی به تو ندارم حسم رو وقتی بهت از دست دادم که با بهترین رفیقم بهم خ*یانت کردی! پس دست از سرم بردار.
این رو گفت بدون اینکه به حرفایی که من میزدم بیتوجه به من بهسمت باغ رفت. باورم نمیشد که اون کامیار من بود کسی که عاشقانه من رو میپرستید! با یاد عروسی لیلی اشکام رو پس زدم و لبخند مصنوعی روی لبام کاشتم و به سمت سالن رفتم. تا رقص تانگو که شروع شد کامیار رو ندیدم اما الان روبهروم با نیلگون عاشقانه میرقصید! چشمام لحظهای ازشون جدا نمیشد و این حالم رو هر لحظه داغونتر میکرد، همون لحضه دستی روی شونهام نشست عمه بود، نگاه غمگین و شرمندهای بهم کرد و گفت:
- افسونم! افسونگر زیبای من، نمیدونم چطوری باید از رفتار این پسرهی لجباز عذرخواهی کنم!
لبخند غمگینی زدم:
- عمه جون تقصیر شما نیست.
لبخندی زد و غمگین گفت:
- میدونم تو تقصیری نداری افسونم، میدونم چرا مجبور شدی لب ببندی میدونم و مجبورم برای حفظ پسرم چیزی نگم، تو خودت رو فدای کامیار کردی و تا ابد بدون اینکه بدونه مدیون تو خواهد بود!
لب باز کردم که چیزی بگم که با صدای دست و جیغ و هورا به سمت سالن چرخیدم. با دیدن صحنهای روبهروم خون توی رگهام منجمد شد کامیار با لبخند رو به نیلگون حلقهای گرفتهبود.
شوکه بهصحنه روبهروم نگاه میکردم که با صدای بله گفتن نیلگون به خودم اومدم. همه چیز آزاردهنده بود، نگاه نگران مامان و لیلی، نگاه غمگین آقاجون، نگاه خبیثانه مادر نیلگون که طوری نشون میداد که دیدی بالاخره دختر من موفق شد؟ جلوی نگاه همه از جام بلند شدم و انگار که اتفاقی نیوفتاده به سمت لیلی رفتم و با لبخند دستش رو گرفتم و به سمت پیست رقص رفتم.
دیجی که آهنگ رو پخش کرد بدون اینکه ذرهای حواسم به رقصم باشه رقصیدم، رقصیدم و رقصیدم با هر ریتم از آهنگ با جنون میچرخیدم. وسط رقص اشکهام جاری شد و یادآوری اون صحنه بهقلبم چنگ زد انگار تازه به خودم اومده بودم. لیلی متوجه حال خرابم شد سریع من رو از پیست رقص بیرون آورد. شب که لیلی و کیان رو به سمت شمال راهی کردیم به خونه خودمون برگشتیم. همین که بهخونه رسیدیم مامان خواست چیزی بگه که گفتم:
- نمیخوام فعلاً چیزی بشنوم مامان جان.
سریع به اتاقم رفتم و با همون لباسام بهسمت حموم رفتم، دوش رو که باز کردم اشکهام با شر شر آب پایین میریخت و زجه میزدم هر ثانیه صحنه خواستگاری کامیار جلوی چشمام جون میگرفت و عذابم بیشتر میشد! بالاخره بعد از یک ساعت زیر دوش طولانی با بدن دردمند و کوفته بیرون اومدم و روی تخت افتادم فکر رسیدن به کامیار سرابی بیش نبود؛ باید با این کنار میاومدم که اون دیگه هیچ علاقهای بهم نداره و با این کار امشبش کاملاً بهم فهموند که هیچ علاقهای از سمت اون به من وجود نداره خاطرههاش لحظهای از من جدا نمیشد. با تصمیم آنی از جا پریدم و به سمت چمدونم رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: