جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shilan.m با نام [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 682 بازدید, 25 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حقایق مدفون] اثر «شیلا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shilan.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط shilan.m
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
باغی که اجاره کرده‌بودند اطراف نیاوران بود و منم اونجا رو خوب بلد نبودم؛ با کنکاش سختی به باغ رسیدم. همون لحظه، دیدن کامیار با اون کت و شلوار سرمه‌ای حسرت روی دلم خونه کرد که اون حسرت با دیدن نیلگون به یه ترس بد تبدیل شد.
با دیدن مامان که با تردید نگاهم می‌کرد سریع فکرهام رو پس زدم و به سمت سالن باغ رفتم.
با لبخندی که سعی بر حفظ کردنش داشتم وارد سالن شدم و بدون نگاه به‌اطراف، به‌سمت اتاق رختکن رفتم تا لباسم رو عوض کنم. همین که در رو باز کردم نیلگون هم پشت سر من وارد اتاق شد. نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- خوش اومدی عزیزم، خوشحالمون کردی! امیدوارم روزی برای خودت.
لبخند مسخره‌ای زد و با عشوه گفت:
- مرسی عزیزم، حتماً به‌زودی عروسی من و کامیار برگزار میشه.
آنی رنگم پرید و ته دلم خالی شد گویا فهمید ترسیدم ضعفم رو فهمید و به‌روی خودش نیاورد، قلبم با ریتم تند می‌زد و تمام تنم کرخت بود.
بعد از چند لحظه که قلبم بهتر شد سریع بیرون رفتم که دنبال کامیار بگردم. چند دقیقه‌ای که چشم چرخوندم میان جمعیت پیداش کردم و به‌سمتش پاتند کردم. تا بهش رسیدم سریع دستش رو گرفتم و به سمت ته باغ بردم.
بی‌حرف به دستم توی دستش خیره شده‌بود.
و دنبالم میومد همینکه به ته باغ رسیدیم دستش رو ول کردم و گفتم:
- کامیار خواهش می‌کنم به حرفام گوش کن!
نگاه بدی بهم کرد و گفت:
- چی می‌خوای ازم؟ به توجیه برای خیانتات گوش کنم؟
دستم رو روی گردنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- کامیار من عاشقتم چطور می‌تونی با من اینطوری کنی؟ به‌خدا من خ*یانت نکردم!
با بی‌رحمی همیشگیش نگاهی به‌چهره رنجورم کرد و گفت:
- خفه شو افسون! انقد دروغ نگو، تو که آنقدر دروغ‌گو نبودی؛ ضمناً من عاشق نیلگونم، می‌خوام با اون ازدواج کنم.
لحضه‌ای با ترس نگاهش کردم ولی بعد با گریه‌ داد زدم:
- دروغ میگی... تو هنوزم عاشق منی، دروغ میگی!
با عصبانیت توی صورتم غرید:
- صدات رو بیار پایین، افسون من دیگه هیچ حسی به‌ تو ندارم حسم رو وقتی بهت از دست دادم که با بهترین رفیقم بهم خ*یانت کردی! پس دست از سرم بردار.
این رو گفت بدون اینکه به‌ حرفایی که من می‌زدم بی‌توجه به من به‌سمت باغ رفت. باورم نمی‌شد که اون کامیار من بود کسی که عاشقانه من رو می‌پرستید! با یاد عروسی لیلی اشکام رو پس زدم و لبخند مصنوعی روی لبام کاشتم و به سمت سالن رفتم. تا رقص تانگو که شروع شد کامیار رو ندیدم اما الان روبه‌روم با نیلگون عاشقانه می‌رقصید! چشمام لحظه‌ای ازشون جدا نمی‌شد و این حالم رو هر لحظه داغون‌تر می‌کرد، همون لحضه دستی روی شونه‌ام نشست عمه بود، نگاه غمگین و شرمنده‌ای بهم کرد و گفت:
- افسونم! افسونگر زیبای من، نمی‌دونم چطوری باید از رفتار این پسره‌ی لجباز عذرخواهی کنم!
لبخند غمگینی زدم:
- عمه جون تقصیر شما نیست.
لبخندی زد و غمگین گفت:
- می‌دونم تو تقصیری نداری افسونم، می‌دونم چرا مجبور شدی لب ببندی می‌دونم و مجبورم برای حفظ پسرم چیزی نگم، تو خودت رو فدای کامیار کردی و تا ابد بدون اینکه بدونه مدیون تو خواهد بود!
لب باز کردم که چیزی بگم که با صدای دست و جیغ و هورا به سمت سالن چرخیدم. با دیدن صحنه‌ای روبه‌روم خون توی رگ‌هام منجمد شد کامیار با لبخند رو به نیلگون حلقه‌ای گرفته‌بود.
شوکه به‌صحنه روبه‌روم نگاه می‌کردم که با صدای بله گفتن نیلگون به خودم اومدم. همه چیز آزاردهنده بود، نگاه نگران مامان و لیلی، نگاه غمگین آقاجون، نگاه خبیثانه مادر نیلگون که طوری نشون می‌داد که دیدی بالاخره دختر من موفق شد؟ جلوی نگاه همه از جام بلند شدم و انگار که اتفاقی نیوفتاده به سمت لیلی رفتم و با لبخند دستش رو گرفتم و به سمت پیست رقص رفتم.
دی‌جی که آهنگ رو پخش کرد بدون اینکه ذره‌ای حواسم به رقصم باشه رقصیدم، رقصیدم و رقصیدم با هر ریتم از آهنگ با جنون می‌چرخیدم. وسط رقص اشک‌هام جاری شد و یادآوری اون صحنه به‌قلبم چنگ زد انگار تازه به خودم اومده بودم. لیلی متوجه حال خرابم شد سریع من رو از پیست رقص بیرون آورد. شب که لیلی و کیان رو به سمت شمال راهی کردیم به‌ خونه خودمون برگشتیم. همین که به‌خونه رسیدیم مامان خواست چیزی بگه که گفتم:
- نمی‌خوام فعلاً چیزی بشنوم مامان جان.
سریع به‌ اتاقم رفتم و با همون لباسام به‌سمت حموم رفتم، دوش رو که باز کردم اشک‌هام با شر شر آب پایین می‌ریخت و زجه می‌زدم هر ثانیه صحنه خواستگاری کامیار جلوی چشمام جون می‌گرفت و عذابم بیشتر می‌شد! بالاخره بعد از یک‌ ساعت زیر دوش طولانی با بدن دردمند و کوفته بیرون اومدم و روی تخت افتادم فکر رسیدن به کامیار سرابی بیش نبود؛ باید با این کنار می‌اومدم که اون دیگه هیچ علاقه‌ای بهم نداره و با این کار امشبش کاملاً بهم فهموند که هیچ علاقه‌ای از سمت اون به من وجود نداره خاطره‌هاش لحظه‌ای از من جدا نمی‌شد. با تصمیم آنی از جا پریدم و به سمت چمدونم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
***
ادامه داستان از زبان راوی کل:
صبح که سیما از خواب بیدار شد، به سمت اتاق افسون رفت تا خواست در بزنه پشیمان شد و با فکر اینکه افسون الان از خستگی خوابش سنگینه بی‌خیال شد و به سمت آشپزخونه رفت. چند ساعتی مشغول کارای خودش بود و تو فکر کارای دیشب کامیار بود که تلفن خانه زنگ خورد به سمت تلفن رفت و با دیدن شماره لیلی با لبخند جواب داد:
- سلام لیلی من خوبی مادر؟
صدای لیلی با نگرانی مخلوط بود:
- سلام مامان جان خوبی؟!
سیما درحالی که روی صندلی می‌نشست گفت:
- مرسی مادر به خوبی تو قشنگم، تو حالت خوبه اذیت نیستی درد نداری؟
لیلی با خجالت گفت:
- نه من خوبم مامان نگران نباش.
و با نگرانی و مکثی ادامه داد:
- مامان هرچی به افسون زنگ می‌زنم خاموشه، تو می‌دونی کجاست؟!
نگرانی به دل سیما رسید و سریع به سمت اتاق افسون رفت با باز شدن و دیدن تخت خالی افسون به صورتش چنگ انداخت و با ترس سریع به سمت حمام رفت اما نبود افسونش نبود.
سریع به سمت تلفن رفت و گفت:
- لیلی نیست! افسونم نیست!
لیلی یاخدا گویان به سمت کیان رفت و از همان دور داد زد:
- کیان، کیان.
کیان با نگرانی برگشت و نگاهش کرد:
- چی شده لیلی.
با صدای لرزان گفت:
- افسون نیست، وای خاک بر سرم شد افسون نیست!
نگرانی به دل کیان چنگ زد و به سمت تلفنش رفت. سیما سراسیمه به سمت عمارت آقاجون حرکت می‌کرد به در ورودی که رسید به سختی در رو باز کرد و گریه کنان به سمت سالن پذیرایی رفت. آقاجون که درحال خوردن قهوه بود را پیدا کرد و با گریه به سمتش پرواز کرد:
- آقاجون دستم به دامنت افسون افسونم... ‌.
و گریه اجازه تکمیل کردن جمله‌اش رو نداد. آقاجون نگران از جا بلند شد و به سمت سیما رفت و درحالی که اخم‌هایش درهم شده‌بود گفت:
- چی شده سیما؟ افسون چیشده؟ حرف بزن!
سیما با گریه بریده بریده گفت:
- صبح که... بیدار شدم... رفتم که بیدارش کنم... گفتم بزارم بخوابه... خسته‌ست بچه‌م... بعد چندساعت... که خبری ازش نبود، رفتم ببینم کجاست بچه‌ام نبود... آقاجون افسونم نیست! موبایلش خاموشه چیکار کنم؟
همون لحظه مادرجون با نگرانی و قدم‌های تند وارد سالن شد و گفت:
- خاک برسرم شد افسون رفته؟ کجا رفته سیما؟
سیما با گریه‌ای که هرلحضه شدیدتر میشد گفت:
- نمی‌دونم مادر جون، نمی‌دونم وای افسون.

***
یک روز گذشته بود اما خبری از افسون نبود سیما نگران‌تر از همیشه بود لیلی ماه عسل را ول کرده‌بود و به تهران آمده‌بود. محیط خفقان‌آوری
همون موقع که همه توی سالن بی صدا نشسته بودند که عمه مهرنوش کامیار و کیمیا وارد سالن شدند. لیلی شاکی به سمت کامیار رفت و گفت:
- دلت خنک شد آره؟ رفت راحت شدی نترس افسون رفت تو دیگه راحت شدی، خواهرم دیگه برنمی‌گرده! شبا راحت سرتو بزار رو متکا.
لیلی عصبی بود و به شدت می‌لرزید. کیان آرام دستش را گرفت و به سمت خود کشید. مهرنوش بی‌توجه با ترس مشهودی گفت:
- سلام، چی شده آقاجون؟ جون به لب شدم.
آقاجون آروم گفت:
- سلام، همه بشینین لیلی توام بشین انقد هوار نکش این خونه حرمت داره.
بعد از اینکه همه نشستند آقاجون نگاهی به کامیار کرد که نگران و نا‌آرام بود این رو از تکان دادن پی‌درپی پاهاش مشخص بود. نگاهش رو از کامیار گرفت و گفت:
- پریشب افسون از خونه رفته، هیچکس نمی‌دونه کجا رفته؟ حتی خود سیما هم نمی‌دونه به کسی نگفته و فقط دوتا نامه صبح از اداره پست اومد که یدونه‌اش مال کامیار هست، افسون گفته نامه‌ها توی جمع خونده بشه.
آقاجون نامه‌هارا باز کرد و شروع به خواندن کرد:
«سلام آقاجون، مامان و لیلی زیبای من امیدوارم که همیشه حال شما خوب باشه و غم مهمون دلتون نشه! الان که تصمیم گرفتم از اینجا برم، حالم داغون‌ترین حال ممکن هست و سخت‌ترین درد دور شدن از شماهاست، مامان جانم از تو می‌خوام قبل از اینکه نامه‌ام رو برای کامیار بخوانی حقیقت رو به همه بگی حقیقتی که فقط تو و عمه مهرنوش می‌دونین. یک روزی برمی‌گردم مادرم، اما الان توان مقابله و جنگیدن ندارم فقط بذارید چند وقت را با آرامش سپری کنم؛ دوست‌دار شماها افسون.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
سیما با بغض شروع به تعریف کردن آن روز کذایی کرد:
- جمعه بود که مثل همیشه کامیار با دوستاش می‌رفت کوه و افسون می‌اومد پیش ما تا سر بزنه، آشفته و پریشون بود تلفن‌های مشکوک بهش می‌شد طوری که تا صدای تلفنش رو می‌شنید تنش می‌لرزید و می‌ترسید! خیلی نگرانش شدم اول گفتم بزار چیزی نگم شاید دعواش شده با کامیار اما بعدش طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم اول چیزی نگفت ولی بعدش که اصرار کردم گفت مامان چندوقتیه رفیق کامیار حامی بهم پیشنهاد میده و منم همش می‌ترسم و رد می‌کنم خیلی می‌ترسم مامان! میگه اگه باهام نباشی کامیار رو می‌کشم! بچه‌ام ترسیده‌بود همش دستاش می‌لرزید و گریه می‌کرد، می‌گفت مامان خودم رو بکشه اشکالی نداره ولی اگه کامیار بمیره منم می‌میرم مامان! چند روز بعد یعنی همون روز کذایی حامی با هزار دوز و کلک مثل اینکه کلید خونتون رو از رو میز تو برداشته و وارد خونه شده هرچی افسونم جیغ می‌زنه هیچکس صداش رو نمی‌شنوه حامی بوده افسون باهاش درگیر میشه اما زورش بهش نمیرسه و آخرش زور حامی بهش می‌چربه؛ اون از خدا بی‌خبر طوری به افسونم دست درازی می‌کنه که بچه‌اش سقط میشه! حامی میگه باید به کامیار بگی که بهش خ*یانت کردی و فیلمی که انگار من و توییم رو براش بذاری تا کامیار رو نکشم، بچه‌ام کارش رو انجام میده با اینکه می‌دونه تو ولش می‌کنی اما بین خودش و تو جون تو رو انتخاب می‌کنه.
سیما اشکاش رو پاک می‌کنه جمع توی اغما فرو رفته چشمای کامیار هر لحظه قرمزتر میشه رگ‌های صورتش هر ثانیه متورم‌تر میشه با حال خراب رو به آقاجون میگه:
- اینا همش دروغه آره آقاجون؟!
آقاجون آروم و با قاطعیت میگه:
- نه! هیچکدوم دروغ نیست، و عین واقعیته مادرتم خبر داره.
نگاه کامیار به مادرش میوفته که با گریه سعی می‌کنه توجیهش کنه اما اون هیچی نمی‌فهمه و فقط چهره اشک بار و رنجور افسون جلوی چشماش تداعی میشه. کمرش خم میشه و با اشک روی زمین میوفته غیرتش درد می‌گیره و دلش به هزار تکه تبدیل میشه! لیلی زجه می‌زنه و مهرنوش بی‌صدا گریه می‌کنه. کیمیا زمین و آسمان رو چنگ می‌زنه و کیان ناباوره انگار باور نداشتند چند سال افسون فقط بخاطر کامیار زجر کشیده‌بود کامیاری که به او تهمت زده‌بود!
کامیار با قدم‌های تند از عمارت بیرون می‌زنه و به سمت ماشینش میره و بدون دانستن مقصد تند از خیابان ها می‌گذره و فقط و فقط هرثانیه چشم‌های اشک بار و مظلوم افسون وقتی که می‌گفت «من خ*یانت نکردم» جلوی چشماش تداعی میشه و با حالت ناگهانی اشک‌هایش جاری می‌شود و با چشمانی تار کنار خیابانی نا‌آشنا می‌ایستد. باران شلاق‌وار به تن خسته‌اش میکوبد و زجه می‌زند. چندساعتی همان‌جا اشک می‌ریزد و سیگار می‌کشد. و بعد با کمری خمیده به سمت ماشینش می‌رود.
****
یک‌سال بعد...
افسون:
با خستگی شدید در واحدم رو باز کردم و چراغ رو زدم با دیدن خونه بهم ریخته و با ترس به اطرافم زل زدم. کل خونه بهم ریخته بود همه وسایل‌های عکاسیم ریخته بود زمین و از تینا خبری نبود.
با دستی لرزان از ترس شماره‌اشو گرفتم اما خاموش بود دلشوره به دلم چنگ زد نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ یک‌دفعه با یادآوری اون رَم بدو بدو به سمت جایی که مخفی کردم رفتم. با دیدن رم سریع برش داشتم و سریع از خونه بیرون زدم درست حدس زده‌بودم، برای پیدا کردن رَم بود که خونه بهم ریخته بود. آدمای جگوار پیدام کرده بودند و این یعنی عمق فاجعه... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با ترس تند تند به سمت اداره پلیس می‌رفتم ترس بدون اینکه بفهمم خطر هرثانیه بهم نزدیک تر میشه و من راه فراری ندارم.
با دیدن اداره پلیس کور سوی امید به قلبم تابیده شد و با خوشحالی به سمتش پاتند کردم که با که روی بینیم قرار گرفت دیگه چیزی نفهمیدم...
****
روزها به سختی می‌رفت و کامیار روز به روز داغون تر به دنبال حامی بود و دریغ از یک نشانی، نیلگون هرثانیه افسون را نفرین و لعنت می‌کرد که با آن نامه‌اش گند زده بود و کامیار قضیه خواستگاری را بهم زده بود، سیما فقط با فکر اینکه دخترش زنده و آرام است دوام می‌آورد و لیلی هنوزهم با کامیار سرسنگین رفتار می‌کرد و در دل او را مسئول همه‌ی بدبختی خواهرکش می‌دانست.
لیلی بی‌حوصله درحال پوشیدن لباس برای میهمانی آقاجون بود که دستانی همانند پیچک دور کمرش حلقه شد.
لبخند محوی زد و گفت:
_ چقدر خوشتیپ شدی.
کیان با لذت بوسه‌ی به گونه‌اش زد و گفت:
_ عروسک دوست داشتنی من!
لیلی لبخند نازی زد و با عشوه گفت:
_ عه؟ من عروسک دوست داشتنی توام!
کیان دوباره گونه‌اش را بوسید و با شور لب گشود:
_ تو دنیای منی، تو عمرمنی، تو دختر رویا‌های منی.
لیلی لبخندی زد و بی‌حرف در بغل کیان فرو رفت و زیر گلویش را بوسید..
همه به خانه‌ی آقاجون رسیده بودند و توی پذیرایی درحال قهوه خوردن بودند آقاجون مثل همیشه با نگاه درحال نگاه به جمع بود و همه را کنکاش می‌کرد تقریبا همه آرام بودند جز سیما که بجای خوردن قهوه‌اش درحال هم زدن او بود و بی میل نگاهش می‌کرد.
کامیار که مثل همیشه درجمع نبود و کیان و فرهاد درحال صحبت بودند و لیلی با لبخند به حرف‌های کیمیا گوش می‌کرد.
همه با صدای آقاجون به او نگاهی کردند:
_ امروز خواستم اینجا جمع بشید که درمورد ماجرای مهمی صحبت بکنیم.
همه‌ی جمع گوش شده بودند که آقاجون ادامه داد:
_ می‌خوام برای کامیار آستین بالا بزنم.
چشم‌های همه از شدت تعجب گشاد شد و سکوت بدی حکم فرما شد...
****
افسون:
پلک‌هام از شدت نور زیاد ازهم فاصله گرفت و به اطرافم نگاه کردم جایی مثل آشپزخونه قدیمی بود که آب از همه‌جاش چکه می‌کرد تحلیل اینکه چه بلایی سرم اومده برام تعجب آور نبود. با تقلا سعی کردم خودم رو از بند این طناب هایی که بهم وصل شده بود خلاص بشم اما خلاص شدن من از اینجا مثل یک خیال خام بود.
چندساعتی همینطور تو تقلا کردن بودم که در بشدت باز شد و مرد غول‌پیکری وارد اتاق شد و با دیدن من انگلیسی با صدای بلندی گفت:
_ آقا آقا دختره بهوش اومده بیاید.
آب دهنم رو به وضوح قورت دادم و چشم به در دوختم و وقتی که اون آدمی که نباید از در وارد شد فهمیدم پا رو دم بد کسی گذاشتم... .
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
خیلی چهره آشنایی داشت اما هرچی به ذهنم فشار می‌آوردم برام تجزیه چهره‌اش سخت تر می‌شد.
درحالی که آروم روی صندلی می‌نشست گفت:
_ خب، حالت چطوره؟ اینجا خیلی خوش‌می‌گذره.
درحالی که سعی می‌کردم ترس رو کنترل کنم گفتم:
_ من رو چرا آوردین اینجا؟!
نگاه تمسخر آمیزی بهم کرد و با لحن ترسناکی گفت:
_ یعنی تو نمی‌دونی چرا اینجایی؟ یعنی اون دختری که وقتی ما درحال جا به جا کردن اون محموله بودیم ما رو دید و فیلم و عکس می‌گرفت تو نبودی؟!
بدون اینکه از نگاهم چیزی بروز بدم گفتم:
_ من اصلا شما رو نمی‌شناسم که بخوام فیلم گرفته باشم!
بدون اینکه حرفی بزنه با نگاهش به مرد کنارش اشاره‌ای کرد که مرد با لبخند اطاعت کرد و به سمت من اومد تند پیراهنی که تنم بود رو درآورد که با صدای بلند شروع به جیغ زدن کردم با شلاق بزرگی که دستش بود محکم به تن و بدن خسته‌ام می‌کوبید و درد وجودم رو پُر کرده بود.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با حس درد شدیدی که توی دلم پیچید چشمام بسته شد..
***
پک بزرگی به سیگار برگش زد و ریلکس به دنیلی که داشت توضیح می‌داد.
الان افسونش، عشق دوران نوجوانی‌اش، بدون اینکه مال کسی باشه توی اتاق بغلی‌اش بود. اره درست بود که باید این اتفاق خیلی وقت پیش اتفاق می‌افتاد. اما وقتی که خبردار شد که کامیار برگشته ایران فکر کرد که افسون را برای همیشه از دست داده اما نمی‌دانست سرنوشت چه خواب‌هایی برایشان دیده.
***
افسون:
با دردی که تو دستم پیچید ناله‌وار چشمام رو باز کردم.
جلوی چشام لایه نازکی از تاری وجود داشت، اما طوری نبود که اطرافم رو نبینم. توی اتاق مجهزی بودم که روی تخت افتاده بودم و سرم به دستم وصل بود.
با تعجب به اطرافم نگاه می‌کردم که با صدای در روم رو برگردوندم و با دیدن چیزی که دیدم خون توی رگ‌هام یخ بست و نفسم بالا نمی‌اومد. آره اون حامی بود، همونی که زندگیم رو نابود کرده بود و الان رو به روم قرار گرفته بود.
با قدم‌های آرام خودش رو بهم رسوند و روی صندلی کنار تخت نشست. اما من حتی لحضه‌ای صحنه دست درازی و اون روز کذایی، از ذهنم بیرون نمی‌رفت. انگار خودش هم فهمید چون دستاش رو بالا آورد و روی صورتم گذاشت و شروع به نوازش کرد. اما من فقط و فقط می‌لرزیدم و دندونام روی هم می‌خورد. با ترس نگاهش می‌کردم.
نگاه آرومی کرد و گفت:
_ آروم باش، هیش، نلرز، من که کاریت ندارم.
بالاخره به خودم اومدم و با صدای بلند گریه سردادم. انگار هل شده بود چون همش دور خودش می‌چرخید و نمی‌دونست چیکار کنه. بالاخره سریع دستش رو دورم حلقه کرد که موج گرمای شدیدی به تن خسته و آشفته‌ام وارد شد و یکم آروم شدم. چیشد؟ چرا باید تو بغل آدمی که باعث بدبختیم شد آروم می‌شدم.
***
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
نگاهی به دنیل انداخت و گفت:
- من مسافرت چند روزه‌ای میرم ایران، مقدماتش رو فراهم کن!
دنیل تعجب کرد، اما مطیع چشمی گفت و به سمت راه خروجی رفت. نگاه از دنیل گرفت و چشمانش را بست. یاد ترس و بدن لرزان افسون؛ ناراحتی‌اش را بیشتر می‌کرد. هیچوقت دوست نداشت به او صدمه‌ای بزند از همان روز که افسون بین او و کامیار، کامیار را انتخاب کرد؛ قسم خورد او را فراموش کند، اما بعد از چندسال فهمید زندگی‌اش بدون افسون، کلیشه‌ای و مسخره هست و آن تصمیم احمقانه را گرفت.
***
افسون:
دو هفته بود که توی این اتاق مسخره زندانی بودم. سکوت اتاق عصبی‌ام کرده بود و راه نجاتی از این سگ دونی نداشتم‌. بیشتر فکرم درگیر بود که اینجا چیکار می‌کردم و ربط اون رَم به حامی شهیاد چی بود. اما این رو خوب می‌دونستم دوباره برگشته که من رو از این بدبخت تر کنه. صدای باز شدن در اتاق، من رو به خودم آورد. با دیدن خدمتکاری که هر روز برام غذاهای مختلفی می‌آورد پوف کلافه‌ای گفتم و روم رو برگردوندم. اما اینبار چیزی که باعث تعجبم شد این بود که گفت:
_ خانم، آقا فرمودند که از امروز با خودشون سرمیز غذا بخورید پس لطفا همراه من بیاید.
با غیض نگاهی بهش کردم:
_ برو به آقات بگو من نمیام پیش اون فرشته عذاب شام بخورم.
نگاه بیخیالی به من کرد و با آرامش از اتاق بیرون رفت. با عصبانیت چشام رو روی هم گذاشتم و روم رو برگردوندم. چیزی نگذشته بود که در اتاق باز شد و حامی نمایان شد. صدای بلندش توجه‌ام رو بهش جلب کرد:
_ حتما باید خودم بیام به زور متوصل بشم که بیای سر میز!
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
_ من ترجیح میدم نهار نخورم اصلا تا اینکه بیام پیش تو نهار بخورم.
با خونسردی ذاتی‌اش گفت:
_ قانون این خونه همینه پای خودته گشنه میمونی.
با غیض نگاهش کردم:
_ بمیرمم نمیام اونجا کنار تو نهار یا شام بخورم.
ببینم اصلا من چرا اینجام؟ دوباره از جونم چی‌ می‌خوای متجاوز، حرومزاده؟ هان؟
به آنی منقبض شدن عضله‌های صورتش رو حس کردم. نگاه بدی بهم کرد و تند گردنم رو گرفت:
_ خفه شو. تا دهنت رو پرخون نکردم بی‌همه چیز.
با ترس و سی*ن*ه‌ای که به خس خس افتاده بود. نگاهش کردم انگار تازه یادش افتاده بود که من آسم دارم و هرلحضه امکان داره خفه شم. دستش رو که از گلوم برداشت بازم راهی برای تنفس نداشتم به زور نفس می‌کشیدم و سی*ن*ه‌ام به خس خس افتاده بود.
بعد از بیرون رفتنش از اتاق با هر بدبختی که بود. دست انداختم روی میز اسپری‌ام رو برداشتم. و دو پاف اسپری کردم تا راحت تر بتونم نفس بکشم. تو همین حین بود که در باز شد و خدمتکار با سینی پر از غذاهای مختلف وارد شد و بعد از گذاشتنش روی زمین کنار تخت سریع از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد.
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
عصبانیت به سمت در رفتم و محکم با مشت کوبیدم بهش و داد زدم:
_ این در رو باز کن زنیکه.
با فکر اینکه شاید با این کارام در رو باز کنه چندباری به در کوبیدم اما دریغ از یک واکنش کوچک با حرص لگدی به در زدم که پای خودم بیشتر درد گرفت صورتم رو جمع کردم و فحشی زیر لب دادم. به سمت سینی غذاها رفتم و با دیدن غذاهای رنگارنگ اشتهام باز شد و با ولع شروع به خوردن کردم.
هنوز کمی نگذشته بود که با فکری هوشمندانه از جا پریدم.
**
هنوز عصبانیت اون لحضه که افسون بهم فحش داده بود توی صورتم مشهود بود‌. با اینکه خیلی عصبی شدم اما تا رسیدم به اتاقم سریع دوربین اتاقش رو چک کردم که بلایی سرش نیومده باشه. اما دیدن حال خوبی که داشت و طوری به در لگد می‌زد که انگار نه انگار اون آدمی بود که چندسال پیش با لوندی دل می‌برد بور.
با صدای در زدن به خودم اومدم و عینکم رو از چشام برداشتم و با اخم اجازه ورود دادم. با دیدن خدمتکاری که واسه افسون گذاشته بودم. با تعجب نگاهش کردم که با دیدن نگاه نگرانش فهمیدم که اتفاقی افتاده که اون زن بیچاره این وقت شب اومده بود توی اتاق من با حرفی که زد اجازه فکر کردن بیشتر به من رو نداد.
_ آقا عذرخواهی می‌کنم که مزاحمتون شدم‌. افسون خانم از شدت معده درد از به خودش میپیچه.
با نگرانی سریع از جام پاشدم و به سمت اتاقش رفتم. همینکه به در اتاق رسیدم، صدای ناله‌های بی‌جونش نگرانی‌ام رو تشدید کرد.
با قدم‌های بلندی خودم رو بهش رسوندم و دستم رو زیر زانوش گرفتم و بلندش کردم و به سمت در بردم.
بدون توجه به راننده درحالی که بشدت هول شده بودم به سمت بیمارستان روندم.
***
نگاهی به حامی کردم نگران بنظر می‌رسید اما اصلا از قیافه‌اش چیزی مشهود نبود و من این رو از ضرب گرفتن عصبی که روی فرمون گرفته بود فهمیدم. تنها کسی که می‌تونست این حرکت رو متوجه بشه من بودم که ازش شناخت داشتم. به عنوان کسی که پونزده سالگی عاشقش شدم و این عشق تا پایان هجده سالگی وجود داشت.
با ایستادن ماشین از فکر و خیال بیرون اومدم و نگاهم رو دادم به حامی که در رو باز کرد و من رو دوباره بغل گرفت و به سمت بیمارستان رفت. خودم رو زدم به بی‌حالی و با حس دستاش زیر زانوم چشام رو بستم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا نفهمه که دارم نقش بازی می‌کنم.
همینکه به در بیمارستان رسیدیم من رو سریع روی تخت گذاشت و خودشم به سمت سالن رفت تا پرستار خبر کنه. تو همون فاصله سریع از روی تخت پاشدم به سمت در پرواز کردم و نگاهی از لای در به اطراف کردم همینکه خیالم راحت شد. سریع از اتاق زدم بیرون و به سرعت به سمت محوطه بیمارستان رفتم. اما با دیدن چیزی قلبم ایستاد..
 
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
با دیدن حامی که با پرستاری به سمت اتاق می‌رفت، سریع پشت یکی از ستون‌های وسط سالن قایم شدم.
تندتند به سمت آسانسور رفتم که با دیدن عددش پشیمون به سمت پله‌ها پا تند کردم.
با شنیدن صدای حامی، سریع پشت پله‌ها که یه راهرو کوچک تاریک بود قایم شدم. صداش هر لحظه، نزدیک‌تر می‌شد و قلب من هر ثانیه ضربانش تند‌تر می‌زد. از شدت ترس قالب تهی کرده‌بودم. نگران نگاهی به روبه‌روم کردم. دقیقا جلوم وایستاده‌بود، اما چونکه فضای اونجا تاریک متوجه حضورم نشد. ولی من محض اطمینان تیزی‌ام از جیبم درآوردم و توی دستم فشردم درحالی که با خونسردی به اطراف نگاه می‌کرد. با صدای آرومی گفت:
- می‌تونی از اون تاریکی بیای بیرون.
خون توی رگم منجمد شد و با ترس آب دهنم رو قوت دادم. ادامه داد:
- اگه خودت بیای بیرون قول میدم باهات کاری نداشته‌باشم!
ترس رو کنار گذاشتم و از تاریکی رفتم بیرون، اما با ضربه‌ای ناگهانی که از پشت بهش زدم کمی خم شد، اما صدایی ازش درنیومد و فقط خس‌خس سی*ن*ه‌اش نشان‌دهنده درد شدیدش بود. خراش بزرگ و عمیقی که بین دو کتفش ایجاد کرده‌بودم، باید از پا می‌انداختش اما، اون اصلا خم به ابرو نیاورد. انگار تازه به خودم اومده‌بودم که با ترس تیزی از دستم سُر خورد و نگاهش کردم.
نگاهش قرمز بود و رگه‌های بیرون زده از صورتش نشان‌دهنده عصبانیتش بود که هر ثانیه امکان داشت من رو همون‌جا تکه‌تکه کنه.
اما همون لحظه صدای دنیل که صداش می‌زد نگاهش رو از من گرفت و به دنیل داد. دنیل با حیرت به صحنه روبه‌روش نگاه می‌کرد‌. بعد از چند ثانیه تازه به خودش اومد و سریع به سمتش اومد و زیر بغلش رو گرفت و به سمت پله‌ها برد اما، سریع به سمت من چرخید و گفت:
- تکلیفت رو روشن می‌کنم!
و بعد به دنیل گفت:
- بیارش... نزاری در بره!
***
چند روزی بود که توی اتاق تنگ و پر از حشره و موش زندانی بودم. تمام تنم درد می‌کرد و انقدر با انزجار به اطراف زل زده‌بودم که صورتم لوچ شده‌بود. دل درد شدیدم که نشان‌دهنده عفونت بود، کلافه‌ام کرده‌بود.
با صدای در، چشم چرخوندم؛ با دیدن حامی از ترس جنین‌وار توی خودم جمع شدم. با اخم شدیدی که، جذبه‌اش رو دوبرابر می‌کرد؛ بهم زل زده‌بود. درحالی که تیزی‌ام دستش بود و نوازشش می‌کرد با لحن ترسناکی گفت:
- وقتی اون تیزی رو توی دستات گرفتی به عاقبت کارت فکر نکردی نه؟ اینکه من چیکارت می‌کنم؟!
بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهش می‌کردم. جز خونسردی چیزی از چشماش مشهود نبود. نگاهش لحظه‌ای از رون‌های پام کنار نمی‌رفت، ترسیده نگاهی به اطرافم کردم که چیزی پیدا کنم که از خودم دفاع کنم، اما با حرکت ناگهانی به سمتم اومد چونه‌ام رو بین دستاش گرفت و گفت:
- من هیچ کاری رو بی‌جواب نمی‌ذارم!
با وحشت نگاهش می‌کردم که با دردی که توی رون پام پیچید، نفسم بند اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shilan.m

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
61
527
مدال‌ها
2
جیغ بلندی زدم و از درد به خودم می‌پیچیدم که هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته‌بود که از حال رفتم... .
***
با درد شدیدی که توی رون پام پیچید، ناله‌وار چشمام رو باز کردم. با دیدن خدمتکاری که درحال عوض کردن پانسمان بود؛ تازه یادم افتاد تو چه وضعیتی هستم و چه بلایی سرم اومده.
آرام خودم رو تکان دادم، درد توی کل تنم پیچید و ناله‌ای کردم. زن خدمتکار با دیدن من سریع از اتاق بیرون رفت. هنوز چند‌ دقیقه نگذشته‌بود که با دنیل وارد اتاق شد.
با نگاه دلسوزانه‌ای که دنیل به پام کرد، تازه حواسم به پام جمع شد. خراش خیلی عمیقی روی پوست پام ایجاد شده‌بود که بخیه‌های خیلی ریزی خورده‌بود. انقدر سوزش و درد پام زیاد بود که بی‌حس شدم و چشمام بسته شد.
***
با چشم‌هایی که به خون نشسته‌بود به روبروم زل زدم سعی می‌کردم تمام حواسم به جاده روبه‌روم باشه که یک‌وقتی حواسم پرت بشه و توی مسابقه ببازم.
اما همش چهره دردمند افسون که وقتی پاهاش رو بخیه می‌کردند از درد به خودش می‌پیچید جلوی چشمام رژه می‌رفت. اما یکم تنبیه برای این دختر چموش بی‌پروا خوب بود.
با رسیدن به خط پایان، سریع زدم روی ترمز مثل همیشه اول شده‌بودم. بی‌توجه به سیل آدم‌هایی که به سمتم می‌اومدند برای گرفتن عکس یا فیلم به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
نزدیک خونه بودم که موبایلم زنگ خورد؛ با دیدن شماره دنیل جواب دادم:
- بله!
- خودتون رو برسونید. کامیار اومده... به‌خاطر شما یه گلوله تو سرش نکاشتم!
با اعصبانیت درحالی که گاز می‌دادم گفتم:
- الان میام... .
وقت انتقام بود.
***
تقریبا چند روز بود که حال روزم اسفناک بود. هنوز حامی به دیدنم نیومده‌بود و منم از خدام بود که اصلا نبینمش. از عشق و علاقه حرف می‌زد، اما هیچ‌کدوم از رفتارهاش شبیه کسایی که عاشق کسی هستند؛ نبود. اما کامیار حتی یک بارم نشده‌بود روی من دست بلند کنه.
با حس کثیفی بیش از حد بدنم فکرام رو پس زدم و بدون توجه به حرفای دکتر که می‌گفت زیر دوش نرم تا یک‌ هفته به سمت حموم اتاقم رفتم. با اینکه می‌لنگیدم، اما به این می‌ارزید که بعدش راحت می‌خوابم.
بعد از گرفتن یه دوش حسابی حوله‌ام رو پوشیدم و بیرون رفتم. همین‌طور که لنگ می‌زدم، بعد از اینکه تنم رو خشک کردم؛ حوله‌ام رو درآوردم که با صدای حامی خون توی رگ‌هام یخ زد و از حرکت ایستادم:
- می‌تونستی به جای اذیت کردن خودت از سیستم گرمایشی مخصوص استفاده کنی.
همین‌طوری بی‌حرکت ایستاده‌بودم که دوباره گفت:
- حالا چرا لباسات رو نمی‌پوشی؟ مثل اینکه دوست داری اتفاق دوسال پیش تکرار بشه.
با شنیدن این حرف سریع به خودم اومدم و حوله‌ام رو دور خودم پیچیدم و با اعصبانیت گفتم:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ به چه حقی اومدی تو اتاق من؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین