- Jun
- 74
- 1,573
- مدالها
- 2
هاروتو: جوانگهوان! جونگهوان!
_با دیدن هیونسوک با نگرانی غرش کردم.
پس دکتر کی میاد؟!
هیونسوک: چرا جونگهوان رو زمین افتاده.
هاروتو: نمیدونم. یکدفعه گفت شکمم درد میکنه و وقتی داشتم میرفتم بیرون صداشرو شنیدم و برگشتم دیدم افتاده.
_در همون حین دکتر وارد اتاق شد و سریع نبض هوان رو گرفت.
هیونسوک: دکتر چش شده؟
دکتر: مشکل خاصی که باعث نگرانی باشه وجود نداره، فقط به خاطر ضعف بدنی درد بهش فشار زیادی وارد کرده. به گذشت زمان قوای جسمانیشرو بدست میاره.
هیونسوک: پس که اینطور.
دکتر: برای کاهش درد بیمار مسکن تجویز میکنم.
پرستارها مواظب مریض هستن شما نمیخواد نگران باشید.
هیونسوک: واقعا ازتون ممنونم.
دکتر: خواهش میکنم.
_بعد از یه معاینه جزئی دکتر از اتاق خارج شد.
دیگه داشت شب میشد.
و از آیسییو به بخش منتقل شدم.
طرفای ساعت 7بود که به اتفاق گذرم به اتاق کسی خورد که میگفتن نجاتم داده، قیافش رو دقیق یادم نیست اما حس آشنایی بهم میداد.
این قضیه برای سالها پیشه، زمانی که فقط 9سال داشتیم.
الان خیلی بزرگ شدیم. حتی اگه همو ببینیم، فکر نمیکنم همو بشناسیم.
حرفام برای خودم نیز غیرقابل درک بود خاطرات خاک گرفته در ذهنم داشتن برمیگشتن.
به سمت پنجرهی اتاق اون پسر نزدیک شدم تا ببینمش، اما شانس باهام یار نبود، آخه پشتش به من بود. نمیدونم بیداره یا نه؟! حس کنجکاوی من تشویقم میکرد که برم و فقط یه دفعه دیگه ببینمش؛ برای همین وارد اتاق شدم. قدمهام رو، آروم و باملاحظه روی زمین میگذاشتم و نزدیک و نزدیکتر میشدم.
آنقدری جلو رفتم که میتونستم صدای نفس کشیدنش رو بشنوم.
_با دیدن هیونسوک با نگرانی غرش کردم.
پس دکتر کی میاد؟!
هیونسوک: چرا جونگهوان رو زمین افتاده.
هاروتو: نمیدونم. یکدفعه گفت شکمم درد میکنه و وقتی داشتم میرفتم بیرون صداشرو شنیدم و برگشتم دیدم افتاده.
_در همون حین دکتر وارد اتاق شد و سریع نبض هوان رو گرفت.
هیونسوک: دکتر چش شده؟
دکتر: مشکل خاصی که باعث نگرانی باشه وجود نداره، فقط به خاطر ضعف بدنی درد بهش فشار زیادی وارد کرده. به گذشت زمان قوای جسمانیشرو بدست میاره.
هیونسوک: پس که اینطور.
دکتر: برای کاهش درد بیمار مسکن تجویز میکنم.
پرستارها مواظب مریض هستن شما نمیخواد نگران باشید.
هیونسوک: واقعا ازتون ممنونم.
دکتر: خواهش میکنم.
_بعد از یه معاینه جزئی دکتر از اتاق خارج شد.
دیگه داشت شب میشد.
و از آیسییو به بخش منتقل شدم.
طرفای ساعت 7بود که به اتفاق گذرم به اتاق کسی خورد که میگفتن نجاتم داده، قیافش رو دقیق یادم نیست اما حس آشنایی بهم میداد.
این قضیه برای سالها پیشه، زمانی که فقط 9سال داشتیم.
الان خیلی بزرگ شدیم. حتی اگه همو ببینیم، فکر نمیکنم همو بشناسیم.
حرفام برای خودم نیز غیرقابل درک بود خاطرات خاک گرفته در ذهنم داشتن برمیگشتن.
به سمت پنجرهی اتاق اون پسر نزدیک شدم تا ببینمش، اما شانس باهام یار نبود، آخه پشتش به من بود. نمیدونم بیداره یا نه؟! حس کنجکاوی من تشویقم میکرد که برم و فقط یه دفعه دیگه ببینمش؛ برای همین وارد اتاق شدم. قدمهام رو، آروم و باملاحظه روی زمین میگذاشتم و نزدیک و نزدیکتر میشدم.
آنقدری جلو رفتم که میتونستم صدای نفس کشیدنش رو بشنوم.
آخرین ویرایش: