جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط neda-ice-hut با نام [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,189 بازدید, 40 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع neda-ice-hut
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط neda-ice-hut

لطفا توی نظرسنجی شرکت کنید و اگه مشکلی بود و یا خوشتون اومد و یا نقاط ضعفی بود بهم اطلاع بدید🙏😊


  • مجموع رای دهندگان
    55
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
هاروتو: جوانگهوان! جونگهوان!
_با دیدن هیونسوک با نگرانی غرش کردم.
پس دکتر کی میاد؟!
هیونسوک: چرا جونگهوان رو زمین افتاده.
هاروتو: نمیدونم. یکدفعه گفت شکمم درد میکنه و وقتی داشتم می‌رفتم بیرون صداش‌رو شنیدم و برگشتم دیدم افتاده.
_در همون حین دکتر وارد اتاق شد و سریع نبض هوان رو گرفت.
هیونسوک: دکتر چش شده؟
دکتر: مشکل خاصی که باعث نگرانی باشه وجود نداره، فقط به خاطر ضعف بدنی درد بهش فشار زیادی وارد کرده. به گذشت زمان قوای جسمانیش‌رو بدست میاره.
هیونسوک: پس که اینطور.
دکتر: برای کاهش درد بیمار مسکن تجویز می‌کنم.
پرستار‌ها مواظب مریض هستن شما نمی‌خواد نگران باشید.
هیونسوک: واقعا ازتون ممنونم.
دکتر: خواهش می‌کنم.
_بعد از یه معاینه جزئی دکتر از اتاق خارج شد.
دیگه داشت شب می‌شد.
و از آی‌سی‌یو به بخش منتقل شدم.
طرفای ساعت 7بود که به اتفاق گذرم به اتاق کسی خورد که می‌گفتن نجاتم داده، قیافش رو دقیق یادم نیست اما حس آشنایی بهم میداد.
این قضیه برای سالها پیشه، زمانی که فقط 9سال داشتیم.
الان خیلی بزرگ شدیم. حتی اگه همو ببینیم، فکر نمی‌کنم همو بشناسیم.
حرفام برای خودم نیز غیرقابل درک بود خاطرات خاک‌ گرفته در ذهنم داشتن برمی‌گشتن.
به سمت پنجره‌ی اتاق اون پسر نزدیک شدم تا ببینمش، اما شانس باهام یار نبود، آخه پشتش به من بود. نمیدونم بیداره یا نه؟! حس کنجکاوی من تشویقم می‌کرد که برم و فقط یه دفعه دیگه ببینمش؛ برای همین وارد اتاق شدم. قدم‌هام رو، آروم و باملاحظه روی زمین می‌گذاشتم و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم.
آنقدری جلو رفتم که می‌تونستم صدای نفس کشیدنش رو بشنوم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین