- Aug
- 167
- 1,527
- مدالها
- 2
لبهایم را روی هم جمع میکنم و سرم را چپ و راست تکان میدهم.
- نیازی نیست تلاش کنم، همینطوریش هم خوش میگذره!
چشمان درشتش، درشتتر میشود.
- ای چشم سفید!
لحنش بامزه است. هر دو میخندیم و من در حین اینکه با او گرم صحبت هستم، به راهم ادامه داده و از دانشگاه خارج میشوم. با رسیدن به ایستگاه اتوبوس که تقریباً پنج دقیقه با دانشگاه فاصله دارد، مکالمهی دوستداشتنیام، بر خلاف میل و آرزویم به پایان میرسد و تلفنهمراهم را قطع میکنم. خیلی وقت میشود که او را ندیدم؛ هم او، هم بابا و هم «دانیال» و «ترلان»! خواهر و برادرهای کوچولو و نازنینم! البته الان از آخرینباری که به یاد دارم، کوچک نیستند. دانیال که خرس گنده شدهاست و دارد میرود دانشگاه. ترلان هم که دیگر باید کلاس پنجم باشد. همهی این دلتنگیها یک طرف، درگیری من در این کشور غریب هم یک طرف. هر روز آدمهایی را میبینی که کمتر کسی از آنها پیدا میشود که نقطهی اشتراکی با تو داشتهباشند. سخت است! اما همیشه که قرار نیست شاد و راحت باشم. هیچک.س اینطور زندگی نمیکند. فقط کمی دیگر مانده که بروم و برگردم به آغوش خانوادهام! فقط کمی دیگر... .
با آمدن اتوبوس، سوار میشوم. ده دقیقهی بعد با رسیدن به ایستگاهم، پیاده میشوم و باقیِ راه را پیاده ادامهمیدهم.
هنگامی که به فروشگاه میرسم، مات و مبهوت میایستم. صاحب فروشگاه، آقای «برونو» آنجا ایستاده و کرکرهی فروشگاه هم نیمهپایین است. کنارش نیز چند مرد با لباسهای کارگری هستند.
با دیدن من، دست بلند کرده و با لبخند گرمی سلام میدهد. من نیز لبخند میزنم و دواندوان، ده قدم باقیمانده را نیز پیموده و خود را به او میرسانم. باهم دست میدهیم و سریعاً میپرسم:
- مشکلی پیش اومده آقای برونو؟ برای چی فروشگاه بستهست؟
او نیمنگاهی به ساختمان تک طبقهی فروشگاه میاندازد و سپس رو به من میگوید:
-آه، با شریکها قرار شده فروشگاه رو بفروشیم.
متعجب، ابروانم را بالا میدهم.
- بفروشید؟ چرا انقدر یهویی؟ تا دیروز که همهچی سر جاش بود!
- میدونم، میدونم... چی بگم؟ بهخاطر بدهیهای اخیر دیگه نمیتونم نگهش دارم، ولی تو نگران نباش. برات یه کار دیگه جور میکنم. مجوز کار دانشگاهت رو داری دیگه؟
سر تکان میدهم.
- اونو دارم، ولی بهخاطر کار نگران نشدم. به هرحال بیش از یه ساله که باهم کار میکنیم. نگران شدم ببینیم مشکل زیادی براتون پیش نیومده.
او میخندد.
- نگران نباش دخترم، من خوبم. تو هم که دیگه تا چند ماه دیگه میری. تا اون موقع برات یه آدرسی پیامک میکنم. یه رستوران توی مرکز شهره. فردا با مدارکت برو اونجا. حقوقش هم خوبه، حداقل بیشتر از اینجاست.
لبخند میزنم.
- گفتم که نگران پول نیستم. به هر حال بورسیه هم هست. فقط خوشم نمیاد زیاد بیکار بمونم.
- نیازی نیست تلاش کنم، همینطوریش هم خوش میگذره!
چشمان درشتش، درشتتر میشود.
- ای چشم سفید!
لحنش بامزه است. هر دو میخندیم و من در حین اینکه با او گرم صحبت هستم، به راهم ادامه داده و از دانشگاه خارج میشوم. با رسیدن به ایستگاه اتوبوس که تقریباً پنج دقیقه با دانشگاه فاصله دارد، مکالمهی دوستداشتنیام، بر خلاف میل و آرزویم به پایان میرسد و تلفنهمراهم را قطع میکنم. خیلی وقت میشود که او را ندیدم؛ هم او، هم بابا و هم «دانیال» و «ترلان»! خواهر و برادرهای کوچولو و نازنینم! البته الان از آخرینباری که به یاد دارم، کوچک نیستند. دانیال که خرس گنده شدهاست و دارد میرود دانشگاه. ترلان هم که دیگر باید کلاس پنجم باشد. همهی این دلتنگیها یک طرف، درگیری من در این کشور غریب هم یک طرف. هر روز آدمهایی را میبینی که کمتر کسی از آنها پیدا میشود که نقطهی اشتراکی با تو داشتهباشند. سخت است! اما همیشه که قرار نیست شاد و راحت باشم. هیچک.س اینطور زندگی نمیکند. فقط کمی دیگر مانده که بروم و برگردم به آغوش خانوادهام! فقط کمی دیگر... .
با آمدن اتوبوس، سوار میشوم. ده دقیقهی بعد با رسیدن به ایستگاهم، پیاده میشوم و باقیِ راه را پیاده ادامهمیدهم.
هنگامی که به فروشگاه میرسم، مات و مبهوت میایستم. صاحب فروشگاه، آقای «برونو» آنجا ایستاده و کرکرهی فروشگاه هم نیمهپایین است. کنارش نیز چند مرد با لباسهای کارگری هستند.
با دیدن من، دست بلند کرده و با لبخند گرمی سلام میدهد. من نیز لبخند میزنم و دواندوان، ده قدم باقیمانده را نیز پیموده و خود را به او میرسانم. باهم دست میدهیم و سریعاً میپرسم:
- مشکلی پیش اومده آقای برونو؟ برای چی فروشگاه بستهست؟
او نیمنگاهی به ساختمان تک طبقهی فروشگاه میاندازد و سپس رو به من میگوید:
-آه، با شریکها قرار شده فروشگاه رو بفروشیم.
متعجب، ابروانم را بالا میدهم.
- بفروشید؟ چرا انقدر یهویی؟ تا دیروز که همهچی سر جاش بود!
- میدونم، میدونم... چی بگم؟ بهخاطر بدهیهای اخیر دیگه نمیتونم نگهش دارم، ولی تو نگران نباش. برات یه کار دیگه جور میکنم. مجوز کار دانشگاهت رو داری دیگه؟
سر تکان میدهم.
- اونو دارم، ولی بهخاطر کار نگران نشدم. به هرحال بیش از یه ساله که باهم کار میکنیم. نگران شدم ببینیم مشکل زیادی براتون پیش نیومده.
او میخندد.
- نگران نباش دخترم، من خوبم. تو هم که دیگه تا چند ماه دیگه میری. تا اون موقع برات یه آدرسی پیامک میکنم. یه رستوران توی مرکز شهره. فردا با مدارکت برو اونجا. حقوقش هم خوبه، حداقل بیشتر از اینجاست.
لبخند میزنم.
- گفتم که نگران پول نیستم. به هر حال بورسیه هم هست. فقط خوشم نمیاد زیاد بیکار بمونم.