جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 545 بازدید, 21 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
لب‌هایم را روی هم جمع می‌کنم و سرم را چپ و راست تکان می‌دهم.
- نیازی نیست تلاش کنم، همین‌طوریش هم خوش می‌گذره!
چشمان درشتش، درشت‌تر می‌شود.
- ای چشم سفید!
لحنش بامزه است. هر دو می‌خندیم و من در حین اینکه با او گرم صحبت هستم، به راهم ادامه داده و از دانشگاه خارج می‌شوم. با رسیدن به ایستگاه اتوبوس که تقریباً پنج دقیقه با دانشگاه فاصله دارد، مکالمه‌ی دوست‌داشتنی‌ام، بر خلاف میل و آرزویم به پایان می‌رسد و تلفن‌همراهم را قطع می‌کنم. خیلی وقت می‌شود که او را ندیدم؛ هم او، هم بابا و هم «دانیال» و «ترلان»! خواهر و برادرهای کوچولو و نازنینم! البته الان از آخرین‌باری که به یاد دارم، کوچک نیستند. دانیال که خرس گنده شده‌است و دارد می‌رود دانشگاه. ترلان هم که دیگر باید کلاس پنجم باشد. همه‌ی این دلتنگی‌ها یک طرف، درگیری من در این کشور غریب هم یک طرف. هر روز آدم‌هایی را می‌بینی که کمتر کسی از آنها پیدا می‌شود که نقطه‌ی اشتراکی با تو داشته‌باشند. سخت است! اما همیشه که قرار نیست شاد و راحت باشم. هیچ‌ک.س این‌طور زندگی نمی‌کند. فقط کمی دیگر مانده که بروم و برگردم به آغوش خانواده‌ام! فقط کمی دیگر... .
با آمدن اتوبوس، سوار می‌شوم. ده دقیقه‌ی بعد با رسیدن به ایستگاهم، پیاده می‌شوم و باقیِ راه را پیاده ادامه‌می‌دهم.
هنگامی که به فروشگاه می‌رسم، مات و مبهوت می‌ایستم. صاحب فروشگاه، آقای «برونو» آنجا ایستاده و کرکره‌ی فروشگاه هم نیمه‌پایین است. کنارش نیز چند مرد با لباس‌های کارگری هستند.
با دیدن من، دست بلند کرده و با لبخند گرمی سلام می‌دهد. من نیز لبخند می‌زنم و دوان‌دوان، ده قدم باقی‌مانده را نیز پیموده و خود را به او می‌رسانم. باهم دست می‌دهیم و سریعاً می‌پرسم:
- مشکلی پیش اومده آقای برونو؟ برای چی فروشگاه بسته‌ست؟
او نیم‌نگاهی به ساختمان تک طبقه‌ی فروشگاه می‌اندازد و سپس رو به من می‌گوید:
-آه، با شریک‌ها قرار شده فروشگاه رو بفروشیم.
متعجب، ابروانم را بالا می‌دهم.
- بفروشید؟ چرا انقدر یهویی؟ تا دیروز که همه‌چی سر جاش بود!
- می‌دونم، می‌دونم... چی بگم؟ به‌خاطر بدهی‌های اخیر دیگه نمی‌تونم نگهش دارم، ولی تو نگران نباش. برات یه کار دیگه جور می‌کنم. مجوز کار دانشگاهت رو داری دیگه؟
سر تکان می‌دهم.
- اونو دارم، ولی به‌خاطر کار نگران نشدم. به هرحال بیش از یه ساله که باهم کار می‌کنیم. نگران شدم ببینیم مشکل زیادی براتون پیش نیومده.
او می‌خندد.
- نگران نباش دخترم، من خوبم. تو هم که دیگه تا چند ماه دیگه میری. تا اون موقع برات یه آدرسی پیامک می‌کنم. یه رستوران توی مرکز شهره. فردا با مدارکت برو اونجا. حقوقش هم خوبه، حداقل بیشتر از اینجاست.
لبخند می‌زنم.
- گفتم که نگران پول نیستم. به هر حال بورسیه هم هست. فقط خوشم نمیاد زیاد بیکار بمونم.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
پوف می‌کشد و سرش را چپ و راست تکان می‌دهد.
- انقدر به خودت فشار نیار دختر! جوونی! تا توی این سنی خوش بگذرون. ببین هم سن و سالات رو... این روزها دیگه تکرار نمیشه.
ابروانم را بالا می‌دهم و پس از تلاش ناموفقم برای کنترل خود، می‌خندم. او که مسلماً از خنده‌ی من متعجب شده‌است، می‌پرسد:
- چرا می‌خندی؟ جوک گفتم و خودم نمی‌دونم؟
دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و سعی می‌کنم خود را کنترل کنم.
- خیلی معذرت می‌خوام، ولی... امروز این دومین باریه که کسی این حرف‌ها رو بهم میزنه!
او با شنیدن جوابم، پوزخند می‌زند و می‌گوید:
- خودت ببین دیگه اوضاعت چقدر بده!
***
تقریباً پانزده روز می‌شود که در رستوران «موادّو» کار می‌کنم. رستوران خیلی زیبا و شیک و البته گرانی است. کلاً سه روز از هفته را آن هم روزی پنج ساعت کار می‌کنم و حالا وقت بیشتری برای درس خواندن دارم. مثل هر گارسون دیگری که پیش‌تر در فیلم‌ها دیده بودم، یک پیراهن سفید و از روی آن جلیقه‌ی مشکی و دامن می‌پوشم. هرگز در هیچ جای دیگری به عنوان گارسون کار نکرده‌بودم، اما تجربه‌ی جالبی است. نه اینکه آسان باشد، بلکه خیلی هم سخت است، اما در عوض همکارهایم همگی گشاده‌رو و مهربان‌اند. حتی مدیرمان، آقای «مارینو» نیز با اینکه سخت‌گیر است، اما خوش‌برخورد نیز هست.
داخل رختکن رستوران، مقابل کمد شماره‌ی خود ایستاده و دارم دکمه‌های پیراهنم را یکی‌یکی می‌بندم. ساعت شش بعد از ظهر است و ساعت کاری من در اینجا از الان آغاز شده‌است.
- تو آوا هستی؟
توجهم به صدای ظریف و دخترانه‌ای که از کنار دستم می‌آید، جلب می‌شود و سر برمی‌گردانم. یک دختر کوتاه قد و ظریف با موهای بلند و بلوند و چشمان خاکستری. او «آنجلیکا» است. دختری که کمی بعدتر از من در رستوران استخدام شد.
لبخند می‌زنم و جوابش را با «اوهوم» می‌دهم. او نیز لبخند می‌زند و می‌گوید:
- آقای مارینو گفتن که سریع‌تر آماده بشی و بری کمکشون. مثل اینکه یکی از پولدارای میلان جشن تولد گرفته و بچه‌ها به کمک نیاز دارن.
- باشه، سریع میرم.
او لبخند می‌زند و بی‌هیچ حرف اضافی مرا ترک می‌کند.
پس از آنکه همه‌ی دکمه‌های پیراهنم را می‌بندم، جلیقه‌ام را می‌پوشم و پس از بستن دکمه‌های آن، به سوی آینه‌ی کنار کمدم می‌روم. موهای بلندم را از بالا می‌گیرم و کش‌موی مشکی‌ و باریکم را که بین دندان‌های جلویی‌ام گرفته‌ام، با یک دست گرفته و بعد موهایم را می‌بندم. نگاه کلی دیگری به صورتم می‌اندازم. با دقت کردن بر لب‌هایم که رژ سرخش بیش از حد خودنمایی می‌کند، نچ‌نچ می‌کنم. دستمال کاغذی از داخل جیب دامنم بیرون آورده و یک لایه از رژ را پاک می‌کنم. وقتی از نظرم رنگ آن به حد مطلوبی رسید، دوباره لب‌هایم را روی هم می‌کشم و حالا آماده‌ی رفتنم.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
از رختکن خارج می‌شوم و مسقیما‌ً به طرف آشپزخانه می‌روم. پرده‌ی خاکستری آن را کنار می‌زنم و وارد فضای سفید آشپزخانه می‌شوم. صدای جلز و ولز غذاها در سرم و بوی دلپذیر آنها در مشامم می‌پیچد. پشت هر اجاق گاز، یک یا دو نفر مشغول به کارند و گارسون‌های دیگر نیز همچون من، مدام در رفت و آمدند.
آقای مارینو کنار دو تن از گارسون‌های دیگر ایستاده‌است و تا پیش از اینکه مرا ببیند، داشت با آنها حرف می‌زد یا بهتر است بگویم، بهشان دستور می‌داد. با دیدن من، با صدایی رسا رو به من می‌گوید:
- آوا، بیا اینجا.
سریعاً اطاعت کرده و به طرفش می‌روم. با ایستادنم مقابلش، ادامه می‌دهد:
- تو نوشیدنی‌ها و دسر رو ببر. فقط مواظب باش درست رفتار کنی، لبخند داشته‌باش و سرزنده و شاد رفتار کن. طرف خیلی کله‌گنده‌ست، می‌خواد تولد دخترش به بهترین نحو برگزار بشه، فهمیدی؟
- بله قربان، نگران نباشید.
- خیلی‌خب، نوشیدنی‌ها اونجاست. همراه با کیک تولد که «ویتوریو» می‌بره، تو هم پشت سرش اونها رو ببر.
با یک «چشم»، هم من، هم ویتوریو که پسری جوان و تقریباً بیست ساله است، و دختری دیگر، او را ترک می‌کنیم. به پشت آشپزخانه، جایی که تمام تدارکات جشن تولد در آنجاست، می‌رویم. ویتوریو و دختر جوان، کیک دو طبقه‌ی قرمز رنگی که روی ترولی* است را به آرامی تا خروجی آشپزخانه انتقال می‌دهند و من پشت سر آنها با ترولی دیگری که در طبقه‌ی بالایی‌اش نوشیدنی‌های رنگارنگ خنک و در طبقات پایین‌ترش، انواع شیرینی و دسر است، به راه می‌افتم.
از آشپزخانه که خارج می‌شویم، از طریق آسانسور به طبقه‌ی بالا که قسمت وی‌آی‌پی است، می‌رویم. با کنار رفتن کرکره‌ی آسانسور، ما نیز از آن خارج می‌شویم. قسمت وی‌آی‌پی نیز به اندازه‌ی قسمت عمومی رستوران، بزرگ و شیک است، اما زرق و برق بیشتری دارد و کاملاً خلوت است. با این وجود به وضوح می‌شود صدای گفت‌گوی خانوادگی از انتهای آن طبقه که با کمد و دیوارک‌های دکوری، تزئین شده و نمی‌شود افراد پشت آن را دید، شنید.
به همان سو، ترولی‌ها را هدایت می‌کنیم و در نهایت که به پشت دکوراسیون می‌رسیم، صدای تولدت مبارک ایتالیایی توسط ما و خود آنها بلند می‌شود. سعی می‌کنم لبخند بزنم و با شور، آن آهنگ را زمزمه کنم، اما هنگامی که سر بلند کرده و با چهره‌ی آنیتا روبه‌رو می‌شوم، لبخند روی صورتم خشک می‌شود و دیگر صدای از حنجره‌ام تولید نمی‌شود. او نیز واکنشی همچون من دارد. او که وسط یک جمع از چهار مرد و یک زن میان‌سال نشسته‌است، با دیدن من، لحظه‌ای لبخند از صورتش می‌پرد، اما به ثانیه نکشیده، با پوزخند محوی به جمع خانواده برمی‌گردد و برای خود بشکن زده و می‌رقصد.
ویتوریو و دختر جوان به کمک هم، کیک را روی میز گرد آنها می‌گذارند. من نیز تلاش می‌کنم خود را جمع و جور کنم و به حالت عادی برگردم. دوباره لبخند می‌زنم و بی‌آنکه دوباره سعی کنم با آن آنیتای لوس، چشم‌توچشم بشوم، نوشیدنی‌ها، دسر و شیرینی‌ها را به کمک دو گارسون دیگر، روی میز قرار می‌دهم.
پس از اتمام کارمان، ویتوریو کمی سر تعظیم می‌کند و با لحنی کاملاً مؤدبانه، می‌گوید:
- شب خوشی داشته باشید! باز هم تولدتون مبارک خانم جوان!
می‌خواهیم راهمان را بکشیم و برویم که با صدای ناگهانی آنیتا متوقف می‌شویم.
- آهای تو... آوا بودی دیگه، مگه نه؟ آوا مستور!
لبم را می‌گزم و لعنتی در دل به او می‌فرستم. سر برمی‌گردانم و با لبخند می‌گویم:
- بله، خودمم.

*ترولیِ پذیرایی، نوعی چرخ‌دستی است که روی ریل حرکت می‌کند و برای انتقال انواع غذا، نوشیدنی و تحویل آنها به مهمانان به کار می‌رود.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
می‌خندد.
- البته که خودتی. چرا خودتو زدی به نشناختن؟ منو واقعاً نمی‌شناسی یا کار کردن توی این رستوران شیک و پیک کورت کرده؟
البته که او اینجا هم قرار نیست دست از دست انداختن من بردارد. با شناختی که از او دارم، مهم نیست کجا و در چه موقعیتی باشد، ذاتش همین است و ذات را نمی‌توان تغییر داد.
دمی عمیق به ریه می‌کشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم. کمی لبخند بر گوشه‌ی لبم می‌نشانم و می‌گویم:
- امشب تولدته، این‌طور نیست؟ خواستم با خانواده‌ت تنهات بذارم، چون قطعاً برات شب مهم و عزیزیه!
همان حین، مرد جوان و چهارشانه‌ای که کنارش نشسته‌است، دستی به ته‌ریش سیاهش می‌کشد و با یک ابرو که به بالا کشیده‌شده می‌پرسد:
- لهجه‌ی عجیبی داری! دانشجوی بین‌المللی هستی؟
نگاهم به او جلب می‌شود، اما پیش از آنکه جوابی بدهم، مرد میانسالی که مو و ریش بلند جوگندمی دارد و در آن طرف آنیتا نشسته‌است، گلویش را صاف کرده و می‌گوید:
- بسه دیگه. امروز تولد یکی‌یه‌دونمه و شما دارید سر یه گارسون بحث می‌کنید؟!
او حتماً پدرش است. کاملاً از نحوه‌ی حرف زدنشان معلوم است که پدر و دخترند. لب پایین را تر می‌کنم و با لبخند تصنعی می‌گویم:
- خوش بگذره!
سپس سر برمی‌گردانم و به راهم ادامه می‌دهم، اما پیش از آنکه کاملاً نگاهم را از جمعشان بگیرم، توجهم به مردی در کنار مرد چهارشانه‌ی پیشین که آن حرف را به من زد، جلب می‌شود. مردی خوش‌هیکل که با وجود اینکه نشسته‌است، قامت بلندش همچنان پیداست؛ موی مشکی کوتاه، چشمان عسلی، بینی شکسته و کمی ریش و سبیل که بر صورتش نشسته و حالتی مردانه به او داده‌است؛ اما نیش‌خندی که با نگاهش متوجه من کرده و به نظر سراپای مرا برانداز می‌کند، تنم را مورمور می‌کند. به هرحال شغل واقعی این آدم‌ها معلوم نیست. از آن تیپ و ظاهر متکبرشان که پیداست خطرناک‌اند؛ دقیقاً مثل یک خانواده‌ی مافیایی!

فصل دوم
اخراج شدم! دقیقاً روز بعد از آن شب که آن آنیتای منحوس تصمیم گرفت جشن تولدش را در رستوران ما بگیرد، وقتی رفتم رستوران، آقای مارینو دستمزد هر مقداری که کار کرده‌بودم را کف دستم گذاشت و مرا مأیوس، راهی خانه کرد. همه‌اش هم زیر سر آن دختر بود. از همان شب به دلم افتاده‌بود که ممکن است چنین بشود. هر دختر لوس و پر از افاده‌ای که قدرت، ثروت و حمایت پدری متکبرتر از خویش مثل او را داشته‌باشد، به وضوح می‌تواند روی آقای مارینو تأثیر بگذارد؛ روی هر کسی می‌تواند تأثیر بگذارد! اما تنها چیزی که در این بین نمی‌توانم درک کنم، این است که این دختر چرا مدام مانع راه من می‌شود؟ آیا من با او کاری کرده‌ام که به یاد ندارم؟ یا او واقعاً ذات خرابی دارد؟
با چهره‌ای آویزان و مأیوس، داخل اتاق استراحت بیمارستان، روی صندلی نشسته‌ام. انترن‌*های دیگری نیز کنار و روبه‌رویم نشسته و مشغول خوردن ساندویچ قارچ و پنیری هستند که سفارش داده‌ایم، اما من بی‌هیچ میلی به ساندویچم که روی میز، دست‌نخورده نشسته و به من می‌نگرد، می‌نگرم.

*انترنی دوره‌ای از تحصیلات دکترای پزشکی است که معمولاً آخرین دوره‌ی پزشکی است که یک تا یک و نیم سال طول می‌کشد. به شخصی که این دوره را می‌گذراند، کارورز یا انترن گفته‌می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
همان حین، «ماری»، دختر جوان و فربه‌ای که چهره‌ی بسیار بامزه و مهربانی دارد، با دهانی نسبتاً پر، خطاب به من می‌گوید:
- آوا... اون... اون ساندویچت رو نمی‌خوری؟
با صدای او به خود می‌آیم. لحظه‌ای درنگ کرده و سپس نگاهم را به طرف ساندویچی که مقابلم است، می‌چرخانم. ناگهان یکی دیگر از انترن‌ها، تشرآمیز، غرولند می‌کند:
- ماری! تا الان یه ساندویچ کامل رو با یه بسته سیب‌زمینی خوردی، بسه دیگه!
سرم را چپ و راست تکان می‌دهم.
- من درواقع گرسنه نیستم. اگه می‌خوای، می‌تونی بخوری.
لبخند می‌زند. ذوق را از درخشش چشمان آبی‌اش می‌بینم. او دست دراز می‌کند و ساندویچ مرا روی میز، به طرف خود هل می‌دهد و در همان حین می‌گوید:
- تو خیلی مهربونی!
در جوابش فقط لبخند می‌زنم. البته که من آدم مهربانی نیستم؛ واقعا نیستم! فقط گرسنه نبودم، وگرنه هرگز اجازه نمی‌دادم کسی به مال من، چپ نگاه کند.
***
در راهروی نسبتاً شلوغ بیمارستان قدم می‌زنم. دو دستم داخل جیب روپوش سفیدم، و سرم پایین و خیره به سفیدیِ کف زمین است. تنها چند ساعت دیگر باقی مانده تا شیفت امروزم تمام بشود. برای امروز فقط تا عصر در بیمارستانم. باید در این چند ساعت به چند بیمار سر بزنم و وضعیتشان را بررسی کنم و گزارش وضعیت جسمانشان را برای پروفسور این ترمم، بفرستم؛ اما پیش از آن، یک لیوان چای قطعاً حالم را سر جایش خواهد آورد و تمرکزم را بیشتر می‌کند. پس به اتاق استراحت می‌روم تا فلاکس چایم را پیدا کنم و کمی از آن را بنوشم.
با رسیدن به اتاق استراحت، در آن را باز می‌کنم، اما به محض اینکه حال ماری را آشفته و با صورتی آویزان که یکه و تنها روی یکی از تخت‌خواب‌های اتاق نشسته‌است، می‌بینم، در جایم متوقف می‌شوم. وسط چهارچوب در، درحالی که یک دستم از دستگیره‌ی در گرفته و دست دیگرم داخل روپوش سفیدم است، می‌ایستم. دیدن چهره‌ی متعجب من در آنجا کافی است تا او را که به نظر پر از درماندگی و اندوه است به گریه بی‌اندازد.
سریعاً وارد می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. به سویش شتافته و کنارش می‌نشینم و دست راستم را دور گرنش می‌اندازم.
- ماری؟! چت شده دختر؟
او اما به قدری شدید می‌گرید که نفسش برای پاسخ‌گویی نمی‌کشد. من نیز بیش از این سؤال‌پیچش نمی‌کنم و تا زمانی که آرام‌تر شود، گردن و شانه‌اش را آرام ماساژ می‌دهم.
در نهایت که گریه‌اش کمی بند می‌آید، دوباره همان سؤال را می‌پرسم. او با هق‌هق جواب می‌دهد:
- ما... مامانم... مامانم... .
نمی‌توانم تشخیص بدهم که دقیقاً چه می‌گوید، اما خود چیزی نمی‌گویم و بیشتر تحت فشارش نمی‌گذارم.
- خواهرم زنگ زد... گفت... گفت که مامانم سرطان گرفته.
با شنیدن آن خبر، متأسف و مأیوس، لحظه‌ای خشکم می‌زند. ماری از چندان خانواده‌ی ثروتمندی نبود و خانواده‌اش نیز در روستایی در شمال ایتالیا زندگی می‌کردند. اینکه مادرش سرطان داشت، یعنی قطعاً باید برای تشخیص دقیق‌تر به رُم یا یک شهر بزرگ آورده‌شود.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
لبخند زده و می‌گویم:
- شاید بتونی مرخصی بگیری و بری دیدن مادرت.
- نمی‌دونم بشه یا نه.
- هِی! تو برو با پروفسور حرف بزن. امشب شیفت داری دیگه، مگه نه؟ من امشب رو به جات می‌مونم. تو برو به خانواده‌ت برس.
او با چشمان اشکی آبی‌رنگش به من می‌نگرد. لبخند می‌زند و مرا به آغوش می‌گیرد.
- خیلی ممنون آوا...! تو خیلی مهربونی!
او باز هم این حرف را زد. هیچ خوشم نمی‌آید کسی دچار سوءتفاهم با من بشود. تمام دلیل من برای کمک به او، حس همدردی است که دارم. فکر اینکه اگر مادر عزیز من هم خدایی ناکرده اتفاقی برایش بی‌افتد! من قطعاً دق خواهم کرد. آن هم با این همه فاصله‌ای که از هم داریم؛ من در یک کشور و او در کشوری دیگر!
***
کنار تخت یکی از بیمارها ایستاده‌ام؛ تنها و در فضای نیمه تاریک اتاق! بیمار، مرد مسن و فرتوتی است که به سرطان کبد دچار شده و دور‌ه‌‌ی شیمی‌درمانی‌اش را دارد در اینجا می‌گذراند. البته الان که دارم وضعیت او را از پرونده‌اش می‌خوانم، او خواب است. از خر و پفش که پیداست دارد خواب هفت پادشاه می‌بیند.
پرونده را سر جایش می‌گذارم، سپس قدمی برداشته و از اتاق، بیرون می‌روم.
در راهروی عریض بیمارستان قدم نهاده و درحالی که کش و قوسی به کمرم می‌دهم، به سوی اتاق دیگری می‌روم و چک کردن وضعیت بیماران را تا دو ساعت دیگر ادامه می‌دهم.
حالا ساعت تقریباً 2:30 بامداد است. تنها چهار ساعت دیگر از شیفت امشب باقی مانده‌است. حالا که دیگر سر زدن به بیشتر بیماران را انجام داده‌ام، باید به اتاق استراحت بروم و چیزی بنوشم. شاید یک لیوان قهوه برای هشیاری کمی بیشتر!
ناگهان وسط راهرو متوقف می‌شوم. چیزی از گوشه‌ی چشم، توجه‌ام را جلب می‌کند. سر برگردانده و از درب نیمه‌باز یکی از اتاق‌ها، به داخل نگاه می‌کنم؛ اما نمی‌توانم داخل آن را به وضوح ببینم. هر چند که چیزهایی می‌شنوم.
- تو گفتی خائن نیستی، حتی براش مدرک معتبری هم آوردی. منو گول زدی! فکر کردی این به همین آسونیاست، آره؟ جداً احساساتم رو جریحه‌دار کردی "فردو"!
آن صدای خونسرد و پر از پوزخند، باید متعلق به یک مرد جوان باشد، اما نمی‌دانم اوضاع از چه قرار است. چطور کسی توانسته از نگهبانان بگذرد و برای ملاقات کسی بیاید؟ کنجکاوی و حتی عدالت‌خواهی تا حد زیادی بر من چیره گشته، اما از سویی ترسی در قلبم حاکم است که جرأت ورود و دخالت را نمی‌دهد. حسی مانند اینکه خطری وجود دارد و اینکه این آدم یا آدم‌ها، خطرناک‌اند.
- حالا چی‌کار کنیم؟ این مشکل بین ما باید به نوعی حل بشه، نه؟
همان حین صدای فردی دیگر، به نظر همان فردو می‌آید که ملتمسانه و گریان به او تمنا می‌کند:
- "آنتونیو"! خواهش می‌کنم! من فقط به اون پول نیاز داشتم. این‌طور نیست که واقعاً به تو و پدرت خ*یانت کرده‌باشم! اون فقط کمی اطلاعات دم‌دستی بود. این‌طور نیست که بهتون ضرری وارد شده‌باشه، مگه نه؟
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
- جداً فکر نمی‌کردم تا این حد احمق باشی! آه، خیلی آزاردهنده‌ست... !
صدای کشیده شدن صندلی بر روی سطح زمین به گوش می‌رسد.
- می‌دونی، من خودم نمی‌خوام بکشمت... به شخصه ترجیح می‌دادم به سختی گوش‌مالیت بدم و بعد از شرّت خلاص بشم، اما پدرم... اون بزرگ‌مرد یه مرگ راحت برات در نظر گرفت.
ناگهان صدای گریه‌ی مرد شدت میابد؛ اما این شدت تا بیش از پنج ثانیه نمی‌کشد. پس از آن صدای خفه شدن است که به گوش می‌رسد. صدای تقلا!
همه‌چیز کاملاً ناگهانی است. تنم می‌لرزد و قدرت حرکت از من سلب می‌شود. کاری نمی‌توانم بکنم. جرأت انجام کاری را ندارم. تنها می‌توانم با دو دست، جلوی دهانم را بگیرم تا از بروز اندک صدایی جلوگیری کنم و به صدای آخرین تقلای آن فرد، گوش کنم.
نمی‌دانم چه مدت دیگر طول می‌کشد؛ اما وقتی همه‌چیز تمام می‌شود، صدای مرد دیگری به گوش می‌رسد:
- کار تموم شد، قربان.
دوباره صدای همان مرد، آنتونیو می‌آید:
- خوبه... صحنه رو تمیز کن و بعد بیا مزرعه.
برای لحظه‌ای بی‌اختیار ،کمی سر جلو داده و از لابه‌لای درب نیمه‌باز اتاق به داخل سرک می‌کشم. آن مرد، پشت به من نشسته‌است و شخص دیگری با دست‌کش چرمی که بر دست دارد، کنار آن مردِ نشسته، ایستاده‌است. ثانیه‌ای بعد، مرد (آنتونیو) با تکیه‌ی دست بر ران دو پایش، از جا برمی‌خیزد و نیم‌رخ به من، رو به مرد دیگر می‌ایستد. حال می‌توانم چهره‌ی او را ببینم، او... ! باورم نمی‌شود دارم چه می‌بینم!
او همان مرد است... در شب جشن تولد آنیتا، او یکی از کسانی بود که کنارش نشسته‌بود و آن نگاه عجیب را به من انداخت. به احتمال زیاد، یکی از آشنایان آنیتا. هر کسی ممکن بود باشد؛ برادر، دوست، دوست‌پسر و... . می‌دانستم که "آنیتا روسّو" از خانواده‌ی ثروتمندی است، اما نه یک خلافکار!
آب دهانم را قورت داده و درحالی که مردمک چشمانم دارد می‌لرزد، خود را اندک‌اندک، عقب می‌کشم تا جلب توجه نکنم. وقتی کاملاً از در دور شدم، یک پا که دارم، دو پای دیگر قرض می‌گیرم و به طرف اتاق استراحت می‌دوم.
***
مقابل درب کاملاً باز اتاق ایستاده‌ام. پروفسور ترم، کنار تخت بیمار فوت شده ایستاده و من به همراه چند تن دیگر از انترن‌ها که دوره‌ام کرده‌اند، متأسف به صحنه‌ی مقابل می‌نگریم. بیماری که شب گذشته بر اثر حمله‌ی قلبی یا خفگی، درگذشته‌است!
ساعت 7:45 صبح است. تقریباً پنج ساعت از آن قتلی که شاهدش بوده‌ام، گذشته‌است. من واقعاً شاهد یک قتل بودم! اما تا الان حتی جیکم در نیامده. ترس بر من غالب شده‌است، اما علاوه بر آن، ناامیدی نیز دارد همراه با آن، حس مزخرفی را بر من تحمیل می‌کند. من هم به عنوان یک پزشک متعهد به کارم و هم به عنوان یک انسان شکست خورده‌بودم! چه شکستی از این شکننده‌تر؟
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
با خروج از سردخانه و با توقف پروفسور، ما (انترن‌های دیگر) نیز توقف می‌کنیم. او رو به ما که حدود دوازده نفر هستیم، رسا و جدی می‌پرسد:
- دیشب شیفت کیا بود؟
سه نفر از انترن‌ها دستشان را بالا می‌برند. من نیز پس از مکث کوتاهی که تردید بر آن نشسته‌است، دست بالا می‌برم.
- وضعیت بیمار بخش رو کی بررسی کرده‌بود؟
یکی از انترن‌ها که پسری بور و لاغر است، دست بلند می‌کند.
- من، پروفسور.
- آخرین‌بار کِی وضعیتش رو بررسی کردی؟
پسر قبل از پاسخ دادن، کمی مکث می‌کند.
- شب گذشته... تقریباً ساعت دو بود.
ساعت دو! نیم ساعت قبل از وقوع قتل!
- شیفتت کی تموم شد؟
- همون دو بود، پروفسور.
پروفسور سری تکان داده و دوباره به راه می‌افتد. گویی کسی حتی شک نکرده که آن مرد به قتل رسیده‌است؛ او به قتل رسیده‌بود! خفه شده‌بود! اما پزشکِ بخش، علت مرگ او را عدم خون‌رسانی به قلب ثبت کرده‌بودند. چنین چیزی عجیب نبود؛ آن هم برای مریضی که علت بستری شدنش در بیمارستان، بیماری عفونی ریوی و به علاوه‌ی آن، تنگی نفس مزمن بوده.
نیم ساعت بعد، در خانه‌ام. تنها و منزوی! پانی مثل هر بیست و چهار ساعت روزهای گذشته را سرکار است. در این چند روز اخیر به سختی او را در خانه می‌بینم؛ اما این بار خوشحالم که نیست. وگرنه با دیدن این حالت پریشانم، مثل عادت همیشگی‌اش مرا سین‌جیم می‌کرد و حالم را از اینی که هست، بدتر می‌نمود. حال که تنها، روی تخت‌خواب به پهلو خوابیده، و پاهایم را به روی شکم جمع کرده‌ام، راحت‌تر از زمانی که بیمارستان بودم، هستم، هر چند که همچنان ترس بر من غالب است. با وجود اینکه بیش از بیست و شش ساعت از آخرین‌باری که پلک روی هم گذاشته‌ام می‌گذرد، اما نمی‌توانم بخوابم. کافی است کمی خوابم بگیرد تا دوباره آن صدای خفگی و آن فضای تاریک شب گذشته نیز به یادم بیاید. می‌ترسم! بیشتر از هر روز دیگری می‌ترسم. حتی وقتی که داشتم پا به کشور غریبی می‌گذاشتم. شاید هم در خیالم می‌گنجد که آن مرد سراغ من خواهد آمد. آری؛ شاید او بیاید تا از شر من که تنها شاهد آن ماجرا هستم، خلاصی یابد. اما نه؛ او مرا ندید. این تقریباً تنها چیزی است که از آن مطمئنم. اما اگر همه‌چیز بر اساس آنچه که فکر می‌کنم نباشد چه؟
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
***
چشم باز می‌کنم. صدای زنگ در که به تندی و پشت سر هم به صدا در می‌آید؛ دارد کلافه‌ام می‌کند. دلم نمی‌خواهد بلند شوم. می‌خواهم همین‌جا، مثل انسان‌های به درد نخور و بی‌مصرف، درازبه‌دراز بی‌افتم.
ناگهان درب اتاق با شدت باز می‌شود و زهره‌ام را می‌ترکاند، به گونه‌ای که نیم‌خیز از جا بلند می‌شوم.
پانی است. با چهره‌ای اخمناک و شاکی در چهارچوب در اتاق ایستاده‌است. او را مقصر نمی‌دانم. دو روز بیشتر می‌شود که همین‌طور، بی‌کار و خسته یک جا افتاده‌ام؛ گویی که مرده‌ام!
- آوا می‌خوای ترک تحصیل کنی؟ پاشو دیگه!
دوباره روی تخت دراز کشیده و لحاف را محکم‌تر رویم می‌کشم. خمیازه کشیده و پس از آن می‌پرسم:
- چی شده باز؟ به‌خاطر دو روز حاضر نشدن از دانشگاه زنگ زدن؟
- زنگ که نه، ولی دیگه داری زیاده‌روی می‌کنی!
او کمی مکث کرده و دوباره ادامه می‌دهد:
- راستی، یکی اومده سراغت رو می‌گیره. یه مَرده، خیلی هم خوشتیپه! نمی‌دونستم تو آشنایی به این شیکی داری!
با آن حرفش یکه می‌خورم. از جا بلند می‌شوم و می‌پرسم:
- کیه؟
- گفت با تو کار داره، دیگه نپرسیدم کیه و چی‌کاره‌ست. الان هم جلوی در منتظرته.
با آن اطلاعات، لحظه‌ای ته دلم خالی شد. دوباره ترس، دوباره بی‌اعتمادی. باید بروم، یا باید بهانه‌ای بتراشم و همین‌جا که هستم بمانم؟
پیش از آن که تصمیم کارآمدی بگیرم، با شوکی که پانی با کشاندن من به بیرون اتاق می‌دهد، هر چه فکر و نقشه بود از ذهنم محو می‌شود و پیش از آنکه چیزی بفهمم، خود را در چهارچوب در ورودی خانه، مقابل یک مرد جوانِ ایتالیایی می‌بینم و همین دیدار کافی است تا قلبم از تپش بایستد. او... او همان است... همان مرد! آنتونیو!
لبخندی بر لب دارد که به نیش‌خند می‌ماند. گویی دارد به من طعنه می‌زند که: هِی! من پیدات کردم. می‌دونم اون، تو بودی! و چنین چیزهایی... .
او همان‌طور که آن نیش‌خند را حفظ کرده‌است، دستش را برای دست دادن، رو به من دراز می‌کند و می‌گوید:
- سلام آوا، میشه چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
چی؟! او حتی اسمم را می‌داند؟ شاید این باید یکی از آن لحظه‌هایی باشد که آرزوی مرگ کنم. اینکه تمام اینها خوابی بی‌اساس و غیرواقعی‌ست.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
آب دهانم را قورت داده و با او دست می‌دهم. مغزم قفل کرده و حتی نمی‌دانم که دارم چه کار می‌کنم. این موقعیت بد است؛ افتضاح است! اصلاً نباید چنین اتفاقی می‌افتاد.
او دوباره تکرار می‌کند:
- میشه بیای؟
زبانم قفل شده و نمی‌دانم چه بگویم؛ اما پانی که از وخامت اوضاع خبردار نیست، به جای من دهان باز می‌کند.
- البته که میاد، اما این لباس چندان مناسب نیست، مگه نه آوا؟ حداقل باید شلوارت رو عوض کنی.
پانی عذر مرا از او می‌خواهد و دوباره مرا به اتاق می‌کشاند.
- هِی دختر، باید خیلی شیک و پیک کنی! اون یارو یه چیزی هستا! باید مخش رو بزنی... یا نکنه زدی؟ یا شاید هم اون می‌خواد مخ تو رو بزنه؟
با آن حرف‌های اوست که من به خود می‌آیم. او دارد داخل کمد لباس من سرک می‌کشد تا چیزی پیدا کند. کاملاً از قصد و نیت او آگاهم، اما او از قضایا آگاه نیست و نمی‌دانم چطور باید به او توضیح بدهم که قضیه از چه قرار است.
لبانم را روی هم می‌فشرم. باید به نحوی از این شرایط خلاص شوم. به او که پشتش به من است و همچنان به دنبال لباسی برای من می‌گردد، می‌گویم:
- پانی... گوش کن... این... .
سخنم با ویبره‌ی گوشی‌ام که روی تختم است، نیمه تمام می‌ماند. تنها یک قدم از آن فاصله دارم. از این فاصله می‌بینم که شخصی پیامی به من داده است؛ شماره‌اش ناشناس است، و پیام چیست؟
« بدون اینکه به کسی چیزی بگی بیا بیرون، وگرنه خودت میدونی چی میشه.»
و این لحظه‌ای است که سرم تیر می‌کشد و تنم می‌لرزد.
- چی داشتی می‌گفتی؟
آب دهانم را قورت می‌دهم. چشم از صفحه‌ی موبایل می‌گیرم و دوباره به پانی رو می‌کنم. او را می‌بینم که با یک شلوار بگ آبی و یک تیشرت قرمز که در دست دارد، هیجان‌زده به من نگاه می‌کند.
- ببین... مطمئنم این خیلی بهت میاد.
آهی می‌کشم و درمانده و بی‌چاره، به او می‌نگرم. نهایتاً تنها یک شلوار کتان مشکی می‌پوشم و از روی همین بلوز گل‌گلی که به تن دارم، یک پیراهن آبی‌رنگ به تن می‌کنم، اما پیش از آنکه پانی را ترک کنم، بی‌آنکه بدانم باز خواهم گشت یا نه، به او تأکید می‌کنم که اگر تا یک ساعت دیگر به به خانه نیامدم و یا با او تماس نگرفتم، حتماً به پلیس اطلاع بدهد.
 
بالا پایین