جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هنگامه‌ی مسکوت] اثر«نازنین مرادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نازی.م با نام [هنگامه‌ی مسکوت] اثر«نازنین مرادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 143 بازدید, 5 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هنگامه‌ی مسکوت] اثر«نازنین مرادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نازی.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نازی.م
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
کپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
524
841
مدال‌ها
2
نام اثر: هنگامه‌ی مسکوت
ژانر: اجتماعی، درام، عاشقانه
گپ نظارت (6) S.O.W
خلاصه:
گذشته‌ای که با یک اشتباه یا شاید هم یک تقدیر رقم خورده است، عشقی افلاطونی که بازیچه‌ی بیمی پوچ و نادرست می‌شود‌ و در آن برهه از زمان، یک جدایی بی‌بدیل شکل می‌گیرد. اکنون درد سال های طولانی فراق، حسرت و انتظار به یک‌باره پایان می‌پذیرد و گردباد زمانه، دوباره قلب ها را گرد هم می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,735
14,967
مدال‌ها
6
1000001388.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
کپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
524
841
مدال‌ها
2
مقدمه:
هفت سال پیش، میان همهمه‌ی باد پاییزی، در بازی قایم‌باشک روزگار، پنهان شدی و نخواستی که پیدا شوی. من تو را گم کردم و مأیوس و ناامید از دیدن دوباره‌ات، سوار بر اسب سرنوشت به سوی آینده تاختم. رفتم که فراموشت کنم؛ چنان که تو مرا از یاد بردی و اکنون، از پس سالیان بازگشته‌ای!
آیا هفت سال چشم گذاشتن در یک بازی کودکانه زیاد نیست؟
 
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
کپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
524
841
مدال‌ها
2
باران با هیاهوی غریبش بر تن زمین می‌کوبید؛ از همان باران‌هایی که انگار می‌خواهد تکه‌های گمشده‌ی خاطرات را از گوشه‌گوشه‌ی حافظه بیرون بکشد و جلوی چشمان آدم پهن کند. اما من، از گذشته‌ام می‌گریختم. یا شاید هم، فقط نقش فراری‌ها را بازی می‌کردم و حقیقت ماجرا را انکار می‌کردم.
خیس از باران، وارد خانه شدم. هوای داخل گرم و سنگین بود؛ خانه مثل همیشه بوی دست‌پخت عطیه‌ خانم را می‌داد، اما امروز عجیب بی‌صدا بود.
در حالی که جواب خسته نباشید عطیه‌ خانم را می‌دادم و کت خیسم را به سمتش می‌گرفتم، صدای مادرم از سالن شنیده شد:
- جاوید! اومدی مادر؟
صدایش لرزشی داشت، لرزشی آمیخته به شوری عجیب. وارد سالن شدم. چشم‌هایم به ناگاه از دیدن چیزی که مقابلم بود، وسیع شد.
دختری با قامتی جوان، چشمانی پرنور و برقی که آشنا بود. درست کنار مادرم و نغمه نشسته بود. گویی جهان ناگهان از حرکت ایستاد. با تردید و حیرت، گفتم:
- سلام.
دختر جوان بلند شد. قدم‌هایش، هر یک مثل ضربه‌ای به روحم بود. آمد و روبه‌رویم ایستاد. صدایش لرزان بود، اما در لابه‌لای ارتعاش صدایش، آشنایی و مهربانی موج می‌زد:
- چقدر بزرگ شدی داداش!
لحظه‌ای به شنوایی‌ام شک کردم. او به من چه گفت؟! باورم نمی‌شد! مغزم نمی‌توانست این واژه را از زبان او هضم کند. انگار زمان از هم گسست و تمام سال‌های گمشده دوباره به قلبم بازگشتند. با دهانی نیمه‌باز، کلمه‌ای را که گویی از اعماق وجودم بیرون آمده بود، زمزمه کردم:
- رعنا؟!
تنها همین نام بود که از میان خشکی لب‌هایم عبور کرد. این صدا، این آوا، این نام، قلب مرا در سی*ن*ه به چنان تپشی واداشت که گویی هر لحظه فرو خواهد ریخت.
نگاهش پر از مهر بود، همان نگاه‌هایی که سال‌ها پیش از یاد رفته بودند. هیچ چیز نگفتم. در واقع توانش را نداشتم. در یک تصمیم آنی، مثل کسی که چاره‌ای جز تسلیم ندارد، به سوی او رفتم و در آغوشش گرفتم.
احساسات مثل موجی سنگین روی قلبم فرود آمدند؛ ترکیبی از شادی، حیرت و شاید کمی اندوه برای تمام سال‌هایی که از دست رفته بودند. رعنا پیدا شده بود. خواهر بزرگم، گمشده‌ای که در پی او، کوچه و خیابان‌های تهران را زیر و رو کرده‌بودم. حالا اینجا بود، درست در مقابل من!
اشک‌هایم بی‌اراده جاری شدند. سال‌ها منتظر این لحظه بودم. نمی‌دانستم چطور باید این طوفان را مهار کنم. فقط می‌دانستم که رعنا برگشته است و چیزی در زندگی‌ام، در قلبم، دوباره کامل شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
کپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
524
841
مدال‌ها
2
***
دو روز از پیدا شدن رعنا گذشته بود و هنوز این خبر، از چارچوب خانه پا بیرون نگذاشته‌‌ بود. همگی دور میز شام نشسته‌ بودیم. میز شام همیشه صحنه‌ی سکوتی سنگین بود، اما این سکوت به یمن وجود رعنا، دو شب بود که رنگ باخته‌ بود. مادرم، دل‌گرفته از غبار سالیان، اینک مشتاقانه با رعنا سخن می‌گفت و رعنا نیز با صبری دلنشین، او را همراهی می‌کرد، اما من...! من تنها شنونده‌ای بودم که بی‌صدا میان حرف‌ها و نگاه‌ها، سرگردان می‌گشتم.
آن شب دلم عجیب دلگیر بود و گردِ خاطرات گذشته بر ذهنم نشسته بود. بشقاب غذایم پر بود و به ظاهر سرگرم غذا بودم، اما باطنم هزاران فرسنگ دورتر از جمعیت آن میز سرگردان بود. نغمه کنار رعنا نشسته بود و نگاهش گاه به سمتم سر می‌خورد؛ گویی چیزی می‌خواست بگوید، اما زبانش به گفتن باز نمی‌شد.
در نهایت، نغمه به مادرم نگاه کرد و با لحنی که میان شوق و تردید در نوسان بود، گفت:
- مامان، خبر داری دخترِ دایی منوچهر برگشته؟
سرم به سرعت بالا آمد. احساس کردم قلبم از تپش باز ایستاد. نگاهم بی‌درنگ به سمت نغمه چرخید؛ به گمان اینکه اشتباه شنیده باشم، تنها نگاهش کردم. مادرم، با آرامشی غریب، پاسخ داد:
- لیلا رو می‌گی؟ آره مادر، خبر دارم!
نفسم بند آمد و انگار زمان، در یک لحظه از حرکت ایستاد. چنگال از میان انگشتانم لغزید و صدای برخوردش با بشقاب، شکافی در سکوتِ میانمان انداخت. نمی‌دانستم چه بگویم؛ اصلاً چه باید می‌گفتم؟ قلبم انگار جایی میان گذشته و حال گیر کرده‌بود. بالاخره، با صدایی که بیشتر به زمزمه شباهت داشت، گفتم:
- من... میرم بالا.
رعنا با تعجب نگاهم کرد، اما نغمه و مادرم دردم را خوب می‌دانستند. با حالی آشفته خودم را به اتاقم رساندم. ساعتی در سکوتِ آرام اتاقم سپری شد. دیگر دلم نمی‌خواست پیش بقیه بروم؛ می‌ترسیدم باز سر صحبت سمت لیلا برود. برای همین خودم را در اتاقم حبس کردم. ذهنم، میان طوفانِ گذشته و حال، بی‌قرار بود. به هیچ‌ طریقی نمی‌توانستم افکارم را مرتب کنم. در میان هیاهوی ذهنم، صدای درِ اتاق آمد و کمی بعد، صدای نرم و آرام نغمه، در فضای پشت در پیچید:
- جاوید؟ میشه بیام تو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
کپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
524
841
مدال‌ها
2
چند لحظه‌ای مردد ماندم، اما بالاخره با لحنی خسته گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و نغمه، با همان سکوتی که نشان از گفتنی‌های بسیاری داشت، وارد شد. نگاهش را به من دوخت و سپس آهسته کنارم نشست. چند لحظه‌ای سپری شد تا اینکه بالاخره با لحنی محتاطانه گفت:
- شرمنده اگه ناراحت شدی، من اگه سر صحبت رو اون‌طوری یهویی باز کردم فقط بخاطر این بود که ترسیدم بعدا بگی چرا بهم نگفتی!
سرم را به سویش چرخاندم.
- برام مهم نیست نغمه، چرا باید ناراحت بشم آخه؟
نگاهش همچنان چیزی ناگفته داشت. سکوتش را که دیدم، با لحنی ملایم پرسیدم:
- فقط بخاطر همین این وقت شب اومدی اینجا؟!
انگار کمی ترس داشت. دستانش را در هم فشرد و لب زد:
- من... راستش...
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید، گویی می‌خواست کلماتش را با دقت بچیند.
- دیروز یه سر رفتم خونه‌ی دایی اینا...
با شنیدن حرفش، ضربانی تند در سی*ن*ه‌ام پیچید. چیزی نگفتم، اما نگاه خیره‌ام، دعوت به ادامه‌ی حرف‌هایش بود و او ادامه داد:
- دیدمش جاوید، خیلی عوض شده! نمی‌دونم چجوری بگم، خانم‌تر و خوشگل‌تر شده، اما... اما انگار اون لیلای قدیمی نیست! یه جورایی، مثل اینکه یکم شکسته شده، نمی‌دونم... یا شاید هم فقط از نگاه من این‌طوره!
هر کلمه‌ای که می‌گفت، همچون ضربه‌ای بر دیوار گذشته‌های فراموش‌ نشده‌ی ذهنم می‌کوبید. از نغمه خواستم که ادامه ندهد و او گفت:
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم؛ فقط فک کردم باید بدونی!
در حین گفتن حرفش، از جا بلند شد و قصد رفتن کرد، اما هنوز گام برنداشته بود که صدایم، با حالتی میان التماس و تردید او را متوقف کرد:
-‌ نغمه!
به طرفم برگشت. نگاهم را به زمین دوختم، گویی به دنبال کلمات گمشده‌ می‌گشتم. بعد از چند لحظه سکوت، با لحنی آرام اما آمیخته به کنجکاوی پرسیدم:
- چیزی درباره من بهت نگفت؟
با دستپاچگی پاسخ داد:
- نه، مستقیم راجع به تو حرف نزد، ولی خب... از احوال همه پرسید. گفت مامانت و جاوید چطورن و این چیزا.
پوزخندی تلخ بر لبانم نقش بست. با حرکتی سریع از جا برخاستم و زیر لب، اما قابل شنیدن گفتم:
- معلومه که نباید چیزی درباره من بگه.
نغمه نگاهم‌ کرد؛ نمی‌دانست چه باید بگوید. ادامه دادم، این بار صدایم بالاتر رفت، اما هنوز رگه‌ای از بغض در آن حس می‌شد:
- منو باش که هنوز بهش فکر می‌کنم! انگار اصلاً اهمیت داره، اون ارزش نداره که حتی یه لحظه از فکرم رو بهش بدم!
سکوت سنگینی در فضا افتاد. نغمه اما خوب می‌دانست همه‌ی حرف‌هایم دروغ محض است. به سمت پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم، گویی آنجا هم آرامشی نبود. نغمه به طرفم آمد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی نرم گفت:
- جاوید، می‌دونم که هنوزم برات مهمه، حتی اگه نخوای قبول کنی، ولی شاید باید اول به خودت فکر کنی... می‌دونی چند سال گذشته؟ هفت سال زمان کمی نیست جاوید؛ به نظرم دیگه فراموشش کن!
نفس عمیقی کشیدم، اما پاسخی ندادم. نگاهم همچنان به تاریکی بی‌انتهای شب بود، اما ذهن و قلبم در گذشته‌ای پر می‌کشید که هیچ راه بازگشتی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین