- Jul
- 2,607
- 4,842
- مدالها
- 2
***
روزهای اول برایش شبیه راهرفتن در خانهای بود که زمانی از آنِ خودش بوده، اما حالا هر گوشهاش برایش ناآشنا به نظر میرسد. صبحها وقتی از خواب بیدار میشد، چند لحظه طول میکشید تا بفهمد کجاست. هرچند خاتون و نازک سعی میکردند فضا را عادی جلوه دهند، اما او مدام حس میکرد که در یک واقعیت نصفهنیمه گرفتار شدهاست.
نازک تمام تلاشش را میکرد تا جو را سبک کند. مدام حرف میزد، از همهچیز و هیچچیز. فیلمهای قدیمیای که با هم دیدهبودند، موکلین عجیبی که ماهورا قبلاً از آنها تعریف کردهبود، حتی از غذاهایی که دوست داشت یا متنفر بود. انگار که بخواهد با کلماتش حافظهی ماهورا را بازگرداند. مثلاً یک روز وسط مزهپرانیهایش از او پرسیدهبود:
- راستی، هنوزم از عدسپلو متنفری؟
ماهورا که روی مبل لم داده بود و بیهدف گوشیاش را بالا و پایین میکرد، لحظهای مکث کرد. نمیدانست. قبلاً از عدسپلو بدش میآمد؟ نازک با دقت نگاهش کرد و بعد با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- یه روز باید امتحان کنیم. شاید الان عاشقش شده باشی!
و او به شوخی چشم غره رفتهبود، اما چیزی در درونش سنگین شده و چقدر چیزهایی که دربارهی خودش نمیدانست زیاد بود! چقدر از خودش را گم کردهبود؟
روز دیگر صبح که چشم باز کرد، نازک روی زمین جلوی مبل خوابش بردهبود. پتو را دور خودش پیچیده و موهایش روی صورتش پخش شدهبودند. ماهورا برای لحظهای ایستاد و نگاهش کرد. چیزی در این تصویر دلگرمکننده به نظر میرسید.
خاتون که در آشپزخانه مشغول آمادهکردن صبحانه بود، با دیدن ماهورا، لبخند محوی زده و پرسیدهبود:
- دیشب خوب خوابیدی؟
ماهورا سری تکان داده و بیآنکه جوابی بدهد، کنار میز نشستهبود. هنوز صبحانه را آغاز نکردهبود که نازک با چشمهای نیمهباز و موهای درهم در درگاه آشپزخانه ظاهر شده، صدای خوابآلودش را صاف کرده و گفتهبود:
- امروز میبرمت بیرون.
ماهورا اخم کرده و سؤالی نگاهش کردهبود.
- برای چی؟
- یه قدم زدن ساده. نمیتونی تا ابد اینجا بمونی که.
منطقی بود. اما ماهورا از فکر بیرونرفتن حس عجیبی داشت. قرار گرفتن در بین آدمهایی که ممکن بود او را بشناسند اما خودش آنها را نشناسد، او را مضطرب میکرد. اما نازک کوتاه نیامد. یک ساعت بعد، ماهورا کنار او در خیابان قدم میزد. هوای بهاری ملایم بود و خیابانها پر از زندگی. نازک مدام در مورد مغازهها و مکانهایی که او قبلاً دوست داشته، حرف میزد.
- اونجا رو ببین. هنوزم کتابفروشی قدیمیه سر جاشه. یادته چقدر اون گوشه مینشستی و کتابا رو ورق میزدی؟
ماهورا به مغازه نگاه کرد. هیچ چیز در او آشنا نبود. اما بهجای اعتراف، فقط لبخند محوی زد.
در ادامهی روزهای بعد، کمکم، عادتهای جدید شکل میگرفت. صبحها نازک برایش چای میریخت. عصرها کنار پنجره مینشست و به خیابان خیره میشد. شبها، وقتی همه خواب بودند، گاهی در سکوت اتاقش را زیر و رو میکرد، دنبال چیزی که بتواند گذشتهاش را به او برگرداند. اما چیزی نبود. یا اگر هم بود، هنوز نمیتوانست آن را پیدا کند.
روزی دیگر هوا بارانی بود. نازک با شور و شوق کشانکشان او را تا بوستان رو به روی خانه برد تا بوی خاک بارانخورده را نفس بکشد. دخترک به آسمان نگاه کرد و حس کرد چیزی در درونش تکان میخورد. انگار خاطرهای دور، اما هنوز مبهم. نازک با خوشحالی دستهایش را در هوا تکان داد.
- خیلیوقت بود همچین هوایی نیومدهبود!
ماهورا با خودش فکر کرد، من هم چقدر وقت است که این هوا را حس نکردهام؟ او داشت کمکم به روزمرگی بازمیگشت. به یک زندگی که شاید هیچوقت شبیه گذشتهاش نبود، اما حداقل واقعی به نظر میرسید.
تا اینکه شخصی ناگهان با بهت جلویشان سبز شد.
روزهای اول برایش شبیه راهرفتن در خانهای بود که زمانی از آنِ خودش بوده، اما حالا هر گوشهاش برایش ناآشنا به نظر میرسد. صبحها وقتی از خواب بیدار میشد، چند لحظه طول میکشید تا بفهمد کجاست. هرچند خاتون و نازک سعی میکردند فضا را عادی جلوه دهند، اما او مدام حس میکرد که در یک واقعیت نصفهنیمه گرفتار شدهاست.
نازک تمام تلاشش را میکرد تا جو را سبک کند. مدام حرف میزد، از همهچیز و هیچچیز. فیلمهای قدیمیای که با هم دیدهبودند، موکلین عجیبی که ماهورا قبلاً از آنها تعریف کردهبود، حتی از غذاهایی که دوست داشت یا متنفر بود. انگار که بخواهد با کلماتش حافظهی ماهورا را بازگرداند. مثلاً یک روز وسط مزهپرانیهایش از او پرسیدهبود:
- راستی، هنوزم از عدسپلو متنفری؟
ماهورا که روی مبل لم داده بود و بیهدف گوشیاش را بالا و پایین میکرد، لحظهای مکث کرد. نمیدانست. قبلاً از عدسپلو بدش میآمد؟ نازک با دقت نگاهش کرد و بعد با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- یه روز باید امتحان کنیم. شاید الان عاشقش شده باشی!
و او به شوخی چشم غره رفتهبود، اما چیزی در درونش سنگین شده و چقدر چیزهایی که دربارهی خودش نمیدانست زیاد بود! چقدر از خودش را گم کردهبود؟
روز دیگر صبح که چشم باز کرد، نازک روی زمین جلوی مبل خوابش بردهبود. پتو را دور خودش پیچیده و موهایش روی صورتش پخش شدهبودند. ماهورا برای لحظهای ایستاد و نگاهش کرد. چیزی در این تصویر دلگرمکننده به نظر میرسید.
خاتون که در آشپزخانه مشغول آمادهکردن صبحانه بود، با دیدن ماهورا، لبخند محوی زده و پرسیدهبود:
- دیشب خوب خوابیدی؟
ماهورا سری تکان داده و بیآنکه جوابی بدهد، کنار میز نشستهبود. هنوز صبحانه را آغاز نکردهبود که نازک با چشمهای نیمهباز و موهای درهم در درگاه آشپزخانه ظاهر شده، صدای خوابآلودش را صاف کرده و گفتهبود:
- امروز میبرمت بیرون.
ماهورا اخم کرده و سؤالی نگاهش کردهبود.
- برای چی؟
- یه قدم زدن ساده. نمیتونی تا ابد اینجا بمونی که.
منطقی بود. اما ماهورا از فکر بیرونرفتن حس عجیبی داشت. قرار گرفتن در بین آدمهایی که ممکن بود او را بشناسند اما خودش آنها را نشناسد، او را مضطرب میکرد. اما نازک کوتاه نیامد. یک ساعت بعد، ماهورا کنار او در خیابان قدم میزد. هوای بهاری ملایم بود و خیابانها پر از زندگی. نازک مدام در مورد مغازهها و مکانهایی که او قبلاً دوست داشته، حرف میزد.
- اونجا رو ببین. هنوزم کتابفروشی قدیمیه سر جاشه. یادته چقدر اون گوشه مینشستی و کتابا رو ورق میزدی؟
ماهورا به مغازه نگاه کرد. هیچ چیز در او آشنا نبود. اما بهجای اعتراف، فقط لبخند محوی زد.
در ادامهی روزهای بعد، کمکم، عادتهای جدید شکل میگرفت. صبحها نازک برایش چای میریخت. عصرها کنار پنجره مینشست و به خیابان خیره میشد. شبها، وقتی همه خواب بودند، گاهی در سکوت اتاقش را زیر و رو میکرد، دنبال چیزی که بتواند گذشتهاش را به او برگرداند. اما چیزی نبود. یا اگر هم بود، هنوز نمیتوانست آن را پیدا کند.
روزی دیگر هوا بارانی بود. نازک با شور و شوق کشانکشان او را تا بوستان رو به روی خانه برد تا بوی خاک بارانخورده را نفس بکشد. دخترک به آسمان نگاه کرد و حس کرد چیزی در درونش تکان میخورد. انگار خاطرهای دور، اما هنوز مبهم. نازک با خوشحالی دستهایش را در هوا تکان داد.
- خیلیوقت بود همچین هوایی نیومدهبود!
ماهورا با خودش فکر کرد، من هم چقدر وقت است که این هوا را حس نکردهام؟ او داشت کمکم به روزمرگی بازمیگشت. به یک زندگی که شاید هیچوقت شبیه گذشتهاش نبود، اما حداقل واقعی به نظر میرسید.
تا اینکه شخصی ناگهان با بهت جلویشان سبز شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: