جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,136 بازدید, 289 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
(سوگند)

دنیا نمی‌چرخید، اگر هم‌ می‌چرخید، همیشه برخلاف جهت راه رفتن ما بود! گاهی‌اوقات لحظه‌هایی رقم می‌خورد که بالاتر از ظرفیت ماهیچه‌ی سمت چپ قفسه‌ی سی*ن*ه‌مون بود. مگه نمی‌گفتند قلب اندازه‌ی دست مشت‌ شده‌مون هست؟ مشت من خیلی کوچیک بود، پس چطور ظرفیت تحمل این همه تپش‌های بی‌امان رو داشت؟! عجیب بود، تمام اتفاقات این دنیا عجیب بود!
از پشت پرده‌ی اشک‌هایی که بی‌امان از چشم‌هام فرو می‌ریخت، به شکل جدیدی از فرهود مقابلم خیره‌بودم. گوش‌های من شنوای کلماتی بود که تا به حال نشنیده‌بود. چشم‌هام، شاهد دیدن چهره‌‌ای از پسرعموم بود که هیچ‌وقت ندیده‌بود. رفته‌رفته، رنگ از صورتش پرید و چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش، پشت حاله‌ای از اشک، براق‌تر خودشون رو به رخ کشیدند.
- وای!
با شنیدن صدای پر از بهت سوزان، گردنم به سمت چپ چرخید. دخترها که حالا وسط پذیرایی، شونه‌به‌شونه‌ی هم ایستاده‌بودند، دست روی دهن گذاشته‌بودند و ناباورانه نگاهمون می‌کردند. دوباره نگاهم به روی فرهود چرخید، فرهودی که لحظه‌به‌‌لحظه تمنای نگاهش بیشتر و بیشتر می‌شد. سیب گلوش پایین و بالا شد و بی‌صدا لب زد:
- دوستت دارم.
خدای من! تمام این عمارت بزرگ جلوی چشم‌هام چرخید. کف دست‌هام رو روی صورت خیسم گذاشتم. دیگه نمی‌تونستم اینجا بمونم! اشک‌هام رو پاک کردم و به طرف آقاجون چرخیدم. دستم رو روی قفسه‌سی*ن*ه‌م گذاشتم و جلوی هق‌‌‌زدنم رو گرفتم. خطاب به آقاجونی که با نگاهی متأثر و پر از غم بهم چشم دوخته‌بود، زمزمه کردم:
- ببخشید آقاجون، منو ببخشید.
سرم رو پایین انداختم و در بین‌ سکوت استواری که توی خونه قدرت‌نمایی می‌کرد، با قدم‌های آهسته، به سمت پله‌ها رفتم. پای لرزونم رو روی پله‌ی اول گذاشتم که دستی دور بازوم حلقه شد. نگاه خیسم رو بالا گرفتم و به چهره‌ی باراد که با لبخند پر از آرامشی زینت داده‌ شده‌بود، خیره شدم.
- بریم سوگندجان، با هم بریم بالا.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق‌هقم بالا نره و تکیه به باراد، قدم‌به‌قدم پله‌ها رو بالا رفتیم؛ پله‌هایی که هیچ‌وقت تعداد زیادش به این اندازه برام سخت نبود.
مقابل در اتاقم ایستادیم و باراد در رو برام باز کرد. پشت دستم رو به صورت خیسم کشیدم و با خجالت نگاهش کردم. قشنگ‌ترین چیزی ‌که توی نگاهش دودو می‌زد، حس برادرانه‌ای بود که دلم با دیدنش گرم‌ می‌شد. برادرانه، نگاه فرهود برادرانه نبود؟
- برو استراحت کن خواهر گلم، قطعاً روز سختی رو‌ گذروندی.
شالی که دور گردنم افتاده‌بود رو کشیدم و به دست گرفتم. ریز، سرم رو تکون دادم و به طرف تختم رفتم. لبه‌ی تخت نشستم و دوباره انگشتم رو کنار چشمه‌ی پر خروش چشم‌هام کشیدم.
- سوگند؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
نگاهم به طرف باراد که به چهارچوب در تکیه داده‌بود، کشیده شد.
- فقط به خودت فکر کن، به خودت و دلت... بعدش تصمیم بگیر.
لب‌های لرزونم رو روی هم فشردم. لبخند غمگینی به روم زد.
- فقط بدون که فرهود توی این مدت خیلی صبوری کرده و مقابل خواسته‌ی دلش ایستاده، فقط برای به هم نخوردن آرامش این خونه... پس الان حقشه که نظرتو بدونه، چه منفی و چه... .
انتهای کلامش رو قورت داد. جمله‌ی «استراحت کن» رو زمزمه کرد و در رو پشت سرش، به آرومی بست. دست از فشار لب‌هام برداشتم و اجازه دادم تا بدون هیچ مقاومتی، برای حالی که تمام سلول‌های بدنم رو وادار به غمگین بودن کرده‌بود،‌ گریه کنم.
متوجه گذر زمان نشده‌بودم. غرق حس و حال عجیبی بودم. ذهنم توان فکر کردن به اتفاقات پیش اومده رو نداشت و نمی‌تونستم چیزی رو بسنجم. گریون و گیج، چشم به دیوار دوخته‌بودم‌ و به دنبال لحظه‌‌ای برای متمرکز کردن افکارم می‌گشتم اما نمی‌شد که نمی‌شد!
تقه‌ای به در خورد و بعد دستگیره‌ی در به پایین کشیده شد. سوگل بود. با جعبه‌‌ی مکعب‌مستطیلی که به دست داشت، در رو‌ پشت سرش بست و مقابل منی که روی تخت نشسته‌بودم، روی فرش، تکیه به در کمددیواری نشست.
- هنوز که لباساتم عوض نکردی!
بی‌تفاوت شونه بالا انداختم و به سکوتم ادامه دادم.
- سوگند؟
با نگرانی براندازم کرد. موهای مواجش رو پشت گوش زد و پرسید:
- خواهر من؟ نمی‌خوای صحبت کنی؟ سوگند تو قوی‌تر از این حرفایی! خواهش می‌کنم خودتو اذیت نکن.
انگشتم در پی قطره‌ی اشکی‌ رفت که روی صورتم جا خوش کرده‌بود. اشکم رو پاک کردم و باز هم چیزی نگفتم.
- می‌خوای همه‌ی غصه‌هاتو توی دلت نگه‌داری؟ می‌دونی چند ساعته توی اتاقی؟
زانوهام رو بغل گرفتم و دستمال‌‌کاغذی رو به بینیم کشیدم. انگار لب‌‌هام به هم دوخته شده‌بود؛ اصلاً تمایلی به حرف زدن نداشتم.
- باشه خواهر من، باشه! فعلاً بیا دو لقمه غذا بخور ضعف نکنی.
در جعبه‌ای که روی پاش قرار داده‌بود رو باز کرد و تکه‌‌ای پیتزا به دست گرفت. نیم‌خیز شد، دستش رو جلو آورد و پیتزا رو مقابل دهنم گرفت. چشمم از گوشت رست‌بیف شده‌ و زیتون سیاه روی پیتزا، به سمت صورت سوگل و لبخند محوش چرخید. آروم سرم رو به چپ و راست تکون دادم که در ثانیه لبخندش پاک شد و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
- بچه شدی سوگند؟ بخور دیگه، به اندازه‌ی کافی یخ کرده! بخور که چیزی تا غش‌کردنت نمونده با این رنگ و روی پریده‌ت!
محبت کردن سوگل هم رنگ و بویی از لطافت نداشت! همین فکر باعث شد لب‌هام کش بیاد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
- آفرین! دیدی می‌تونی بخندی؟ حالا دهنتو باز کن خواهرجان!
با اینکه اصلاً اشتهایی به غذا نداشتم اما دیگه مخالفتی نکردم و همین که دهنم رو باز کردم، تقه‌ای به در زده شد. سوگل پیتزا به دست عقب کشید که دل‌آرا با روی خوش وارد اتاق شد.
- سلام.
نگاهش بین من و سوگل چرخید، سس خرسی توی دستش رو بالا گرفت و ادامه داد:
- یعنی پیتزا بدون سس کچاپ؟ امکان نداره.
جلو‌ اومد و کنار سوگل نشست. تکه پیتزای توی دست سوگل رو آغشته به سس کرد و این‌بار بی‌چون و چرا، پیتزا رو به خوردم دادند. حتی فرآیند جویدن هم در این لحظه برام سخت بود؛ واقعاً اشتها نداشتم و دلم می‌خواست تنها باشم.
- سوگندجونم؟
به دل‌آرای نگرانی که با وسواس به جون لب‌هاش افتاده‌بود، خیره شدم. چی‌شد؟ از این به بعد چی میشه؟ چی به سر روابطمون میاد؟
- سوگندجونم می‌خوای یکم با هم حرف بزنیم؟
آره، توی سرم میلیون‌ها کلمه چیده شده‌بود، دنیا حرف و گله برای گفتن داشتم اما انگار نداشتم! نمی‌دونستم باید چی بگم؟ از کی باید گله کنم؟ مغزم فریاد می‌زد اما به زبون دیگه‌ای؛ چون اصلاً حرف‌های توی سرم رو نمی‌فهمیدم! فقط همهمه بود و اضطراب! اضطرابی که خودش رو با قدرت دور‌ گلوم پیچیده‌بود و داشت خفه‌م می‌کرد.
جواب دل‌آرا هم سکوت شد و سوگل دوباره تکه‌‌ی مثلثی دیگه‌ای از پیتزا رو مقابل دهنم گرفت و باز با اصرار، من رو وادار به خوردن کرد. دستم رو مقابل دهنم گرفتم و تکونی به عضلات فکم برای جویدن دادم. دوباره تقه‌ای به در خورد و این‌بار سوزان وارد شد. اگه سومیشون نمی‌اومد که تعجب می‌کردم! سریع کنار دل‌آرا نشست و به بطری نوشابه‌‌‌ای که به همراه داشت اشاره کرد و گفت:
- من می‌دونم بدون نوشابه این لقمه‌ها از گلوت پایین نمیره، برات نوشابه آوردم قشنگم! اونم کوکا که عاشقشی.
شیرین‌زبونی و ناز و ادای این دختر که تمومی نداشت! جرعه‌ای از نوشابه‌ای که سوزان توی لیوان ریخته‌بود رو سر کشیدم، دستم رو به روتختی گرفتم و خودم رو عقب کشیدم. خطاب به دخترها با صدای ضعیفی گفتم:
- مرسی بچه‌ها، میل ندارم.
- سوگند!
به تشر سوگل توجهی نکردم، کش‌ موهام رو باز کردم، سر خم کردم، انگشت‌‌هام رو بین موهای پریشونم فرو بردم و مشغول ماساژ کف سرم شدم.
- لابد می‌خوای بگی ما بریم؟ نه‌ جونم، ما هستیم! تو هم باید باهامون حرف بزنی.
تن صدای سوزان آروم‌تر شد و انگار خطاب به دخترها صحبت می‌کرد:
- پسرا با فرهود جلسه گذاشتن، ما هم باید با سوگند حرف بزنیم دیگه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
شنیدن اسمش، باعث شد متوقف بشم. لبم رو به دندون گرفتم و موهام رو رها کردم. فرهود! انگار فرهود درصد زیادی از اون میلیون‌ها کلمه‌ی توی مغزم بود که حالا برام ترجمه شده‌بود.
- سوگندجان؟ حق داری، قطعاً غیر قابل انتظار بوده، اما اگه بتونی آروم باشی و فکر کنی مطمئنم بهترین تصمیمو‌ می‌گیری.
جوری حرف می‌زدند که انگار خودشون غافلگیر نشدند! پس چرا توقع داشتند من طبیعی رفتار‌ کنم؟ به دل‌آرا و چشم‌های درشت و سیاهش خیره شدم، می‌خواستم جوابشو بدم اما نمی‌شد، نمی‌تونستم.
- به این فکر کن که دوتا خواستگار داری و باید از بینشون یکیو انتخاب کنی، اگه اینجوری به قضیه نگاه کنی شاید بتونی راحت باهاش کنار بیای.
سوگل خونسردانه نصیحتم می‌کرد اما پارچه‌ی پلیسه‌ی شلواری که زیر ناخن‌هاش در حال فشرده شدن بود، مگه از نگاهم دور بود؟
- سوگند باور کن ما هم شوکه شدیم! من یکی که سکته کردم وقتی چهره‌ی‌ فرهودو دیدم! وای! دیدین چه شکلی به سوگند نگاه می‌کرد؟
مردمک لرزون چشم‌هام به سمت سوزانی چرخید که بی‌حواس، با آب‌و‌تاب مشغول توصیف ساعاتی پیش بود.
- اصلاً مو به تنم سیخ شد! به جون خودم که تا حالا فکرشم از سرم نگذشته‌بود! ولی... آخ ولی!
با هیجان روی دو زانو نشست و بی‌توجه به چشم‌غره‌های سوگل و دل‌آرا، دست‌هاش رو به هم کوبید.
- ولی من قربون اون نگاه عاشقونه‌ش برم! قلبم برای چهره‌ی پر عشق فرهود پر‌ کشید! خیلی رمانتیک بود، دور سرش بگردم.
- الهی آتیش بگیری سوزان!
سوگل زیر لب غرید و دل‌آرا نیشگونی از بازوش گرفت. سوزان که انگار تازه به خودش اومده‌بود، لبش رو به دندون گرفت و دوباره چهارزانو نشست، دستی به صورتش کشید و با خجالت نگاهم کرد.
- ببخشید سوگند! نمی‌خوام ناراحتت کنم ولی مگه غیر این بود؟ تو الان باید چشم و گوشت خوب باز باشه تا بتونی تصمیم بگیری!
اخم کردم، پاهام رو به زیر روتختی پسته‌ای رنگم فرو بردم و به چهره‌های ناراحتشون خیره شدم.‌
- چشم و‌ گوشم باز باشه؟ متوجه هستی چی میگی؟ متوجه هستی چه اتفاقی افتاد؟ من، حتی مغزم قادر به پردازش اتفاقات چند ساعت پیش نیست! اون‌وقت تو میگی... .
بغضم شکست و به گریه افتادم. با پشت دست اشک‌هام رو‌ کنار زدم و با غصه‌ای که روی تمام وجودم سنگینی می‌کرد، نالیدم:
- نمی‌تونم بچه‌ها، نمی‌تونم حتی حرف بزنم! می‌خوام تنها باشم، خواهش می‌کنم... منو‌ می‌شناسین، تنهایی برام بهتره، پس بذارین تنها باشم.
بالشتم رو بغل گرفتم و سرم رو روش قرار دادم و به گریه‌هام ادامه دادم. صدای غم‌انگیز دخترها هم به گوشم ‌می‌خورد اما دیگه توان کنترل کردن خودم رو نداشتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
صدای نم‌نم بارون، گوشم رو‌ نوازش می‌کرد. از گوشه‌ی پرده‌ای که کمی کنار رفته‌بود، چشمم به آسمون تاریک بود. زمان گذشته‌بود اما من همچنان گوشه‌ی تختم، زانو به بغل، کز‌ کرده‌بودم و سعی داشتم یکی از هزاران مسیر پیچیده‌ی‌ توی ذهنم رو دنبال کنم. از هم پاشیده‌بودم؛ به معنای واقعی پاشیده‌بودم و راه جمع‌ و جور کردن خودمم انگار بلد نبودم.
با نور کمی که توی فضای اتاق پخش شد و همزمان صدای پیامکی که اومد، توجهم به‌ موبایلم جلب شد که روی زمین افتاده‌بود. پای خواب‌رفته‌م‌ رو به سختی تکون دادم و خودم رو به لبه‌ی تخت رسوندم. بدنم رو به پایین خم کردم، دستم رو به طرف موبایلم دراز کردم و بهش چنگ زدم. دوباره با احتیاط و با تحمل پایی که مور‌مور می‌شد، خودم رو عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم. دستمال‌‌کاغذی رو به بینیم کشیدم، اشک‌های گوشه‌ی چشم‌هام رو‌ پاک کردم و در همین حالت صفحه‌ی‌‌ موبایل رو مقابل صورتم گرفتم. با دیدن اسمش، دست‌هام شل شد اما سعی کردم موبایل رو با دو دستم حفظ کنم. انگشت شست لرزونم رو جلو بردم و با لمس صفحه، پیامش رو باز کردم:
- اگه بیداری و تونستی، بیا توی تراس.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و قلبی که سراسر درد و حس تلخ بود رو چنگ زدم، پس هنوز هم حرف برای گفتن داشت! گیج‌تر از قبل، چشم‌هام رو باز کردم و خواستم موبایلم رو کنار بذارم که برای چند لحظه حواسم به پیامش و پیام‌های قبلی که بینمون رد و بدل شده‌بود، پرت شد. چه حس خوب‌ و صمیمیتی بین من و فرهود جریان داشت و نمی‌فهمیدم! شاید لازم بود که امشب همه‌ی حرف‌های فرهود رو بشنوم، پس تصمیمم عوض شد و از روی تخت بلند شدم. سوییشرت خاکستری‌رنگم رو از داخل کمد بیرون کشیدم، پوشیدمش و کلاهش رو روی موهای پریشونم انداختم. به آرومی در اتاق رو باز کردم. خونه تاریک‌تاریک بود! از نور چراغ‌قوه‌ی‌ موبایل استفاده کردم و با قدم‌های آهسته، خودم رو به راهروی اتاق پسرها رسوندم. انتهای این راهرو، تراس نسبتاً بزرگ‌ و زیبامون بود که از اتاق فربد و فرهود بهش پنجره می‌خورد. پرده‌ی‌حریر مقابلش رو کنار زدم، دستم رو روی سطح شیشه‌ای سرد در گذاشتم و برای یک لحظه مکث کردم. نگاهم رو به قامت ایستاده‌ی فرهود دوختم. دستش رو به لبه‌ی تراس تکیه داده‌بود، سرش رو عقب گرفته‌بود و به آسمون بارونی و تاریک شب زل زده‌بود. دلم آشوب شد؛ چرا داشتم می‌رفتم؟ سؤالی بود که خودم هم جوابش رو خوب نمی‌دونستم اما زیاد فکر نکردم و در کشویی رو با احتیاط به سمت راست کشیدم، قدم به داخل تراس گذاشتم و در رو پشت سرم بستم. باد خنکی که وزید، باعث شد دو طرف سوییشرت رو بهم نزدیک کنم. متوجه حضورم شد و به سمتم برگشت. با نگاهی که سرشار از تعجب بود بهم زل زد؛ انگار سوپرایز شده‌بود. حتماً انتظارش رو نداشت که بیست دقیقه بعد از پیامش، خودم رو به تراس برسونم. بغضی که مهمون گلوم شده‌بود رو قورت دادم و به سختی نگاهم رو ازش گرفتم؛ من هم انتظار نداشتم بعد از چشم‌تو‌چشم شدن باهاش، این شکلی دلم بریزه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
لب‌های خشکم رو روی هم فشردم و نگاهم رو بی‌هدف به کف چوبی تراس دوختم که صداش به گوشم رسید:
- اومدی؟ بیا بشین.
به کاناپه‌‌ای که سمت راست و سمت چپم قرار داشت اشاره کرد. بی‌حرف، جلو رفتم و گوشه‌‌ی انتهایی کاناپه‌ی سمت چپم که طرف اتاق خودش بود، نشستم. دست‌هام رو در هم گره زدم و به میز فلزی مقابلم و تکه‌ چوب‌های خاموش وسطش که مخصوص برپا کردن آتش بود، خیره شدم. چوب‌ صدا داشت! صدای خنده‌ها و خوشی زمانی که شام رو اینجا می‌خوردیم، کاملاً قابل شنیدن بود. چه روزهایی خوبی رو در کنار هم گذروندیم، حالا تکلیف این جمع هشت‌نفره چی میشه؟ با پایین رفتن سطح کاناپه‌، تکونی خوردم و خودم رو جمع‌ و جور ‌کردم. از گوشه‌ی چشم‌ دیدم که فرهود تکیه زد و نفس عمیقی کشید.
- قرار بود چند روزی بهت زمان بدم، هر چقدر که تو بخوای! ولی با خودم فکر کردم و دیدم اینجوری نمیشه، هر طور شده باید حرفای منو بشنوی، فقط هم وقتش امشبه.
با حرف‌هاش چنگی به دلم زد و باز نفس عمیقی کشید. کاش من هم‌ می‌تونستم عمیق، نفس بکشم! سرش رو به طرف آسمون گرفت و بی‌طاقت شروع کرد:
- سوگند! قصه‌ی ما مثل کلاف کامواست، توی هم پیچ‌ خورده و نقطه‌ی شروع و پایانش نامعلوم به نظر میرسه! می‌دونم شنیدنش برات خیلی سخت بوده، ولی منم چاره‌ای نداشتم.
کمی جابه‌جا شد و رو به من، جهت نشستنش رو تغییر داد.
- همیشه این عشقو توی دلم حفظ کردم، نمی‌دونستم زمان گفتنش کی می‌تونه باشه، نمی‌دونستم کی باید حرف دلمو بهت بزنم! زندگی توی این شرایط سخت بود، اگه می‌خواستی به حال دلت هم توجه کنی، دیگه سخت‌تر می‌شد!
زیر سنگینی نگاه فرهود، آروم پلک زدم و لب از لب باز نکردم. لحظه‌ای مکث کرد و آروم‌تر از قبل ادامه داد:
- همیشه پیش هم بودیم، حتی زمانی که زیر این سقف نبودیم... من خوب می‌دونم تو کی آرومی و کی پریشون، حتی اگه بروز ندی... سوگند، توی این چند سال اخیر تو بالاخره به اندکی آرامش رسیده‌بودی و من نمی‌خواستم با بیان احساساتم، آرامشتو بهم بزنم!
دست‌های سردم رو داخل جیب سوییشرتم فرو بردم و گوش به غم حرف‌های فرهود سپردم:
- این عاشقی و این قصه، نمی‌دونم از کی شروع شد! اما می‌دونم که دوست داشتم وقتی بابام زنده باشه مطرحش کنم که نشد! دوست داشتم وقتی بابات زنده باشه بگم که بازم نشد! سوگند من خیلی وقته که دلم می‌خواد این احساساتو باهات درمیون بذارم اما نمی‌شد، انگار هیچ مسیری برام روشن نمی‌شد!
گوشم، بغض و لرزش ریز توی صداش رو دنبال می‌کرد و نگاه زیرزیرکیم، رگ برجسته‌ی روی دست مشت‌شده‌ش؛ این علامت فرهود پر درد بود.
- تو مهرابو نمی‌خوای، من اینو می‌فهمم! چرا می‌خوای این شکلی ازدواج کنی؟ روابط فامیلی ارزش اینو نداره که احساساتت رو در نظر نگیری!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد. مشتش به سطح کاناپه کوبیده شد و از جا بلند شد. از کشوی زیر میز، شمعی بیرون کشید و اون رو مقابلم گذاشت و با فندک توی جیبش روشن کرد. فندک؟ توی جیبش بود؟ چشم از نور زرد شمع پایه بلند قرمزرنگ گرفتم و نگاهم رو به صورت اخموی فرهود دوختم. فندک رو به داخل جیب شلوارش برگردوند، میز رو دور زد و مقابلم، تکیه به لبه‌‌ی تراس ایستاد. نگاه خیسم رو دوباره به شمع دوختم.
- از من رو نگیر سوگند! من فقط توی کلاف زندگیمون گم شده‌بودم و زمانو‌ از دست داده‌بودم... اشتباه کردم، می‌دونم، اما می‌خوام از آخرین لحظه‌ای که برام باقی‌مونده استفاده کنم و بگم که... .
چونه‌م می‌لرزید، می‌ترسیدم نگاهش کنم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با شنیدن صداش، چشم‌هام رو بستم.
- من تو رو، از همه داشته‌های زندگیم بیشتر دوست دارم! تو برای من، از همه‌ی اتفاقات خوب زندگیم قشنگ‌تری، بودنت قلبم رو شاد می‌کنه و نبودنت از همه تراژدی‌های زندگیم، غم‌انگیزتره!
سرم رو پایین انداختم و با لرزش محسوس صداش، تپش قلب گرفتم. این چه لحظه‌ای بود؟ چرا زندگی ما این‌قدر سخت بود؟
- سوگند، هر تصمیمی بگیری برای من ارزشمنده و خواهش می‌کنم نگران این خونه نباش! فوقش میرم توی یکی از اتاقای پایین زندگی می‌کنم تا کمتر منو ببینی و اذیت نشی اما مطمئن باش نمی‌ذارم جمع هشت‌نفره‌مون آسیب ببینه.
پشت دستم رو به پلک‌های خیسم کشیدم و سرم رو پایین نگه‌داشتم. گله داشتم، از زندگی گله داشتم، از این همه پستی و بلندی گله داشتم، به خاطر دردی که روی سی*ن*ه‌مون سنگینی می‌کرد، گله داشتم! چند دقیقه‌ای در سکوت، با گوش سپردن به صدای نم‌نم بارون ملایمی که عطرش فضا رو پر کرده‌بود، سپری شد؛ به علاوه‌ی صدای گریه‌های آروم من!
- لطفاً گریه نکن و زود برگرد داخل تا سرما نخوری... شبت خوش.
داشت می‌رفت؟! با قدمی که برداشت، نفس بلندی کشیدم و به طرفش چرخیدم. الان نباید می‌رفت!
- فرهود!
مقابل در باز شده‌ی تراس ایستاده‌‌‌بود که با شنیدن صدای من، به سمتم چرخید. نفس‌نفس‌‌زنان، اشک‌هام رو پاک کردم و دوباره از نگاه درخشانش چشم برداشتم. دستمال‌کاغذی تکه‌تکه شده‌ رو به صورتم کشیدم. صدای بسته شدن در اومد و دوباره جای قبلیش، نشست. سرم رو بالا گرفتم و دستم رو روی ماهیچه‌‌ای که بی‌امان می‌تپید، مشت کردم. آسمون هم صاف و درخشان به نظر می‌رسید؛ نه به اندازه‌ی چشم‌های فرهود! آروم گردنم رو به طرفش چرخوندم و این‌بار با جرأت بیشتری به نگاهش زل زدم.
- من غافلگیر شدم فرهود، من شوکه شدم،‌ من... من... من ترسیدم!
صدام آروم‌تر از همیشه بود، اما نه اون‌قدری که به ‌گوش‌های منتظر فرهود نرسه.
- ببخشید سوگند!
زمزمه‌ش‌، به تپش‌های قلبم جون داد اما کمی از اضطرابی که جلوی فکرم رو گرفته‌بود، کم کرد و بالاخره زبونم به صحبت باز شد.
- ازدواج، عشق، دوست داشتن! چیزهایی که هیچ‌وقت بهشون فکر نمی‌کردم... چون فرصتش رو نداشتم، چون هیچ تصوری ازشون نداشتم، چون... چون دل منم به آرامش زیر این سقف و جمع هشت‌‌‌نفره‌مون خوش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
پاهام رو به هم چسبوندم و دستی به صورت خیسم کشیدم.
- هیچ‌وقت نفهمیدم سوگند دلش چی می‌خواد! هیچ‌وقت دنبال حرف دلم نبودم، فقط می‌دونم که همیشه دنبال یک زندگی بی‌حاشیه و نرمال بودم.
نگاهم به طرف چشم‌های غمگینش کشیده شد؛ چشم‌هایی که با عمق گرمایی که داشت، بهمون حس داشتن یک حامی همیشگی رو می‌داد.
- تو همیشه بودی فرهود، همیشه و همه‌جا! از دوران کودکی گرفته تا نوجوونی و جوونی! از زمان دعوای مامان و بابام گرفته تا توی نبودشون و تنهایی‌هام! تو همیشه بودی و من... من با تکیه به تو تا اینجا جلو‌ اومدم!
نفس عمیقی کشیدم، انگشت‌هام رو در هم گره زدم و به شمعی که حالا قدش کوتاه‌تر شده‌بود، چشم دوختم.
- بچه‌ها میگن من باید جواب بدم، من باید یکیو انتخاب کنم، اما از سر شب تا الان من فقط دارم به یک چیز فکر می‌کنم... به اینکه نسبتمون چیه؟ ما برای هم چی بودیم؟ تمام چهارچوب‌هایی که برای خودمون ساخته‌بودیم، داشت همه‌ی مغزم رو می‌خورد!
دوباره گردنم به طرفش چرخید. میون همه‌ی صحبت‌هام، چند لحظه‌ای سکوت جریان داشت. مغزم ذره‌‌ذره اطلاعاتش رو پردازش می‌کرد و بعد اجازه می‌‌داد صحبت کنم؛ فرهود هم که همنشین صبوری بود!
- ازدواج برای من، شبیه یه قرارداد بود! فکر می‌کردم باید به حرف آقاجون گوش بدم و وارد مسیر جدیدی بشم... آخه من هیچ‌وقت به ازدواج فکر هم نکردم فرهود!
موهای پریشونم رو از مقابل چشم‌ راستم، به زیر کلاه فرستادم.‌ اخم ریزی روی پیشونیش نقش بست و با ناراحتی گفت:
- به ازدواج فکر نکردی، به خوشبختی چی؟ به اون آرامشی که می‌خواستی چی؟ به اینا هم فکر نکردی سوگند؟
- نه!
یک کلام جوابش رو دادم که گره بین ابروهاش محکم‌تر شد.
- حتی به اینایی که الان دارم میگم هم فکر نکردم.
لب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و ادامه دادم:
- امشب به نگاه همه‌ی مردهای اطرافم دقت کردم... آقاجون، نگاهش رنگ پشتیبان بودن داره... باراد، مثل یک برادر که از خون خودت باشه و مهراب، یک نگاه با احساس و عاشقانه... اما تو... .
باز صدام لرزید، باز دست‌هام لرزید و این‌بار دلم هم لرزید. گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم و به سختی زمزمه کردم:
- اما تو هیچ‌کدوم از این نگاه‌ها رو نداشتی... تو همه‌ی اینا رو داشتی فرهود!
چشم‌هایی که باخته‌بودند، با جمله‌ی آخرم، رنگ حیرت گرفتند. بغضم رو پس زدم و صادقانه حرف‌های دلم رو به زبون آوردم:
- تو همیشه بودی، کنارم بودی، ازم‌ پشتیبانی کردی، حمایت کردی، همیشه منو تشویق کردی و همیشه غم‌های منو به جون خریدی.
به سمتش متمایل شدم، کمی گردنم رو جلو کشیدم و آروم‌تر از قبل زمزمه کردم:
- تو یک تنه، جای تمام نداشته‌های زندگیم کنارم بودی و منو همراهی کردی، تو حتی برای من رفیق بودی! شاید بهم عشق می‌دادی و من نمی‌فهمیدم، شاید برای همین من دنبال کسی نبودم و همیشه از ازدواج فاصله می‌گرفتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
بغضی که تا الان نگه‌داشته‌بودم، شکست. تکونی به پاهام دادم تا دمپایی‌هام از پام رها بشه. زانوهام رو بغل گرفتم و این‌بار با دلی شکسته براش حرف زدم:
- فرهود دارم دیوونه میشم! میگن باید بین تو و مهراب یکیو انتخاب کنم اما نمیشه! تو اصلاً در کنار مهراب قرار نمی‌گیری! جایگاه تو خیلی برای من بالاتره و قابل مقایسه با کسی نیستی.... فرهود این چه احساساتیه که یهویی داره از همه‌ی وجودم فوران می‌کنه؟ چرا عقل من به جز تو به هیچ مرد دیگه‌ای نمی‌تونه اعتماد کنه تا بهش تکیه کنه؟ چرا یه نفره برای من همه‌چیز بودی؟ فرهود چرا دارم خفه میشم از این دردی که روی تنم سنگینی می‌کنه؟ ما برای هم کی هستیم؟ ما کی هستیم فرهود؟
هق‌هق‌کنان سرم رو روی زانوهام گذاشتم. گفتن این حرف‌ها سخت بود، اما دست خودم هم نبود. دیگه نیازی به فکر‌کردن نبود، مقابل فرهود، ناخودآگاه و دلی حرف می‌زدم:
- چرا فقط می‌تونم با تو حرف بزنم؟ چرا دردامو نمی‌تونم به بقیه بگم؟ چرا جلوت زبونم باز میشه، اصلاً چرا با همه برام فرق داری؟ فرهود چرا نمی‌تونم به جز تو به مرد دیگه‌ای تکیه کنم و این زندگیو ادامه بدم؟ آخه اسم این احساسات چیه... چیه...!
هق‌هق امانم رو برید، انگار به تلافی تمام دردهایی که سال‌ها کنج سی*ن*ه‌م نگه‌داشته‌بودم، حالا داشتم اشک می‌ریختم. منی که استاد صبوری و تحمل کردن بودم، الان نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم.
دست‌ نوازشش که روی موهام نشست،‌ گریه‌هام بیشتر از قبل شد، آخ از این قلبی که داشت منفجر می‌شد!
- گریه نکن قربونت برم، می‌دونم خیلی برات سخته، منو ببخش که همه‌چیو برات سخت کردم، گریه نکن! هیچ‌وقت نذاشتم این شکلی گریه کنی، حالا خودم شدم عامل گریه‌هات؟ منو ببخش سوگند!
فرهود هم گریه می‌کرد؟ کمی سرم رو از زانوم فاصله دادم و گریه‌کنان به چشم‌های خیسش خیره شدم.
- من نمی‌دونستم حسم بهت چیه، چون تو رو همیشه داشتم و فکر کردم تا همیشه هستی... من خجالت می‌کشم از اینکه مثل تو روراست نبودم... من گیجم فرهود، خیلی گیج!
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نقش بست، انگشتش رو به زیر چشم‌هام کشید و زمزمه کرد:
- ما برای هم همه‌کَس بودیم، فقط درگیر بازی سخت زندگیمون شدیم، حالا هم می‌تونیم ازش بگذریم، تو فقط آروم بگیر سوگندم!
متصل به زنجیره‌ی نگاهش، کم‌کم هق‌هقم قطع شد. کلمه‌به‌کلمه حرف‌های فرهود توی مغزم اکو می‌شد. روی نقاطی که توسط فرهود نوازش شده‌بود، جریان خون و نبض حس می‌کردم. چشم از چشم‌های قهوه‌ای براقی که سراسر اشتیاق و امید بود، نمی‌تونستم بردارم. انگار بخش مرده‌ای از وجودم، امشب زنده شد! انگار تمام احساساتی که سال‌ها خواسته و ناخواسته سرکوب شده‌بود و جنس دیگه‌ای به‌ خودش گرفته‌بود، دوباره جوونه زد. انگار، انگار برای اولین بار مشتاق این نگاه عاشقانه و این لبخند گرم از جنس مخالف شدم. تمامی احساسات سرکوب شده و بی‌جون‌ وجودم، زنده شد و این رو با همه‌ی وجودم حس کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,482
مدال‌ها
4
گردنم رو عقب کشیدم‌ و دستم رو به دو طرف صورتم کشیدم. پاهام رو روی زمین گذاشتم و خودم رو جمع و جور کردم. لب‌هام رو به دندون گرفتم و سعی کردم جلوی سکسکه‌ای که ناغافل سر رسیده‌بود رو بگیرم.
- خوبی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، سر تکون دادم. شمع نیمه‌جون مقابلم رو فوت کردم و با دلشوره‌ای که به سراغم اومده‌بود، از جا بلند شدم.
- من... میرم... تو اتاقم.
از مقابلش گذشتم و همین که دستم روی دستگیره در قرار گرفت، صدام زد و بعد حضورش رو‌ پشت سرم حس کردم.
- مطمئن باشم حالت خوبه؟
هجوم خون رو زیر پوست صورتم حس می‌کردم، دوباره سر تکون دادم و خواستم در رو باز کنم که دستش رو روی بازوم گذاشت.
- سوگند! فردا چی میشه؟
فردا! ناخواسته سرم رو به سمتش چرخوندم و برای دیدن صورتش، گردنم رو عقب کشیدم.
- نمی‌دونم!
فشار دستش روی بازوم بیشتر شد و سرش رو جلو آورد.
- پیشم می‌مونی دیگه؟
- به آقاجون چی بگیم؟!
سؤالی که در جواب سؤالش پرسیده‌بودم، لبخند قشنگی رو به لب‌هاش آورد. لبخندی که مهر تأییدی برای حال خوب درونش بود.
- آقاجون با من، عمو کریم با من، مهراب با من! تو فقط غصه نخور!
آروم پلک زدم و زمزمه کردم:
- با هم!
خندید.
- با هم همه‌چیو حل می‌کنیم، مثل همیشه!
لب‌هام کش اومد. خیره به نگاهش، در کشویی رو به سمت چپ هل دادم.
- فرهود، اتفاق بدی نمیفته دیگه؟
آروم‌تر از قبل، در جوابم گفت:
- نه تا‌ وقتی که تو کنارمی! من فقط تو رو می‌خوام!
بی‌طاقت و با بغض نالیدم:
- فرهود، قصه‌ی مامان و باباهامون که تکرار نمیشه؟
دستش نوازش‌وار روی بازوم حرکت کرد و پچ زد:
- ما به جای همشون خوب زندگی‌ می‌کنیم، خوب و عاشقانه!
نگاهم آروم‌آروم پایین اومد و به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش که خیلی محسوس بالا و‌ پایین می‌شد، رسید. هیجان بود نه دلشوره! این حسی که در عین درد داشتن، حال خوب رو توی رگ‌هام منتقل می‌کرد، هیجان بود. لبخندم رو به روش پاشیدم و چند قدم عقب رفتم.
- شب بخیر فرهود.
دستی که از بازوم جدا شده‌ و روی هوا مونده‌بود رو با خنده توی جیب شلوارش فرو برد.
- شبت بخیر بانوی زیبای من!

***
 
بالا پایین