جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط somayeh با نام [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 665 بازدید, 20 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع somayeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط somayeh
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
یکی توی سرم زد و با خنده گفت:
- یعنی نصف ایران و دور زدی و آخرم نتونستی یکی رو طبق میلت پیدا کنی؟
موهای کوتاهم رو پشت گوشم انداختم و گفتم:
- می‌دونی که بحث کاری بوده و جز کار هیچی نمی‌تونه نظرم و جلب کنه.
رومینا با افسوس گفت:
- دختر این‌ کار و با خودت نکن، دوست داشتن و دوست داشته شدن خیلی حس قشنگیه.
سرم رو به تاییدش تکون دادم.
- منم نگفتم نیست، صددرصد حس قشنگیه اما کسی به دلم نمی‌شینه.
رومینا چشم‌هاش رو ریز کرد و با افسوس گفت:
- یعنی تو کل ایران هیچ پسر خوشگلی نبوده که به دلت بشینه؟
خندیدم و ضربه‌ایی به بازوش زدم و گفتم:
- ملاک من خوشگلی نیست. هوش، موفقیت و اخلاقه.
سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- ملاکات واسه عاشقی زیادی کاریه دختر.
چشم غره‌ایی رفتم.
- دل من این‌جوری می‌پسنده، تو عاشق بر و روی داداش ما شدی؟
لبخندش تا گوش‌هاش باز شد و گفت:
- خوشگلی، اخلاق و غیرتش، وقتی تو دانشگاه مزاحمم رو زد فهمیدم باید زن این مرد بشم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- ماشالله سرعت عاشق شدنت سرعت نور در ثانیه‌ست.
با بالشت زد تو سرم و گفت.
- برو خودت رو مسخره کن. موهات رو باید رنگ کنی، بنظرم‌ چون موهات مدل باب کوتاهه استخونیش کن با هایلایت‌های رنگی.
دستش رو با لوسی گرفتم و کشیدم.
- موهام رو رنگ می‌کنی آبجی؟
با دستش لپم رو کشید و گفت:
- فردا بیا آرایشگاه برات وی آی پی حساب می‌کنم.
بعد بدجنس خندید که گفتم:
- کار توام بالاخره گیر می‌کنه.
سریع گفت:
- شوخی کردم، بیا بین عروس‌های فردا برات یه وقت باز می‌کنم. عروس‌های فردامم ببین شاید دلت باز شد، خواستی ازدواج کنی.
از این همه اشتیاقش نسبت به عروسیم خندم گرفت. بلند شد و گفت:
- من برم بخوابم که الان صدای آذر در میاد.
چشمکی زد و گفت.
- بوس بهت.
بوسی براش روی هوا فرستادم که رفت.
گوشیم رو از کیفم در آوردم و نتم روشن کردم.
اخبار قبل خوابم رو باید چک می‌کردم.
کارگردان بهم پیام داد؛ بازش کردم.
«سلام لیلی جان فردا برنامه پخش می‌شه.»
با خوشحالی هورایی گفتم.
اخبار خاصی نبود، گاهی برنامه گنج‌های مصر و که باستان شناس آمریکایی دنبالش بود و نگاه می‌کردم، اما امروز خبری ازش نبود.
دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
در اتاق تا آخر باز شد و به دیوار خورد، چشم بسته هم می‌دونستم که آریاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
- تو هنوز آدم نشدی بچه!
بلند شدم و سرجام نشستم.
سرم بغل کرد و گفت:
- نمی‌دونی چه‌قدر خونه به حضور خری مثل تو نیاز داشت. لطفاً آدم بمون و دیگه از این برنامه‌های سفر نچین.
از این ابراز محبتش خندم گرفت. کنارم نشست که سرم و روی پاش گذاشتم و با نگاه خیره به سقف پرسیدم.
- چجوری می‌گذشت؟
آهی کشید و با افسوس گفت:
- من که همش خونه‌ی خودم بودم، می‌دونی که عادت داشتم عصرها پیش تو باشم، عصرها می‌شد ماتم کده، مامانم که می‌شناسی همش به بابا غر می‌زد که نباید می‌ذاشتیم مستقل باشه، اگه بلایی سرش بیاد چی؟
آهی کشید و ادامه داد:
- آریا و رومینا که یه طرف، خودشون یه مستند بودن. آترینم دو هفته‌ی اول فقط عمه می‌گفت.
لبخند کمرنگی زدم و با ناراحتی گفتم:
- بمیرم برای دلتون، نمردم که رفته بودم آینده‌م رو بسازم.
دستش رو روی صورتم گذاشت و فشار داد.
- لطفاً دیگه آینده‌ت و همین‌جا بغل گوش خودمون بساز.
دستم رو روی هوا تاب دادم و کوبیدم روی چشمم و گفتم.
- چشم عباس آقا.
خندید و پرسید:
_ واسه تو چه‌طور گذشت؟
چشم‌هام رو بستم و اون روزا رو تصور کردم.
- اول رفته بودیم شیراز تخت جمشید، مستندم و که دنبال می‌کردی مگه نه؟
چشم‌هام رو باز کردم با موشکافی نگاهش کردم که تندتند سری تکون داد.
- آره، اره.
- خب دیگه اولاً جلوی دوربین خراب می‌کردم، مجبورم بودم هر تیکه رو ده بار تکرار کنم تا درست در بیاد بعد کم کم بهتر شد.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- تو هر شهری حداقل بیست روز می‌موندیم، ان‌قدر تو این دو سال جابه‌جا شدم که دیگه دلم نمی‌خواد از توی خونه در بیام.
آریا خندید و گفت:
- ولی قوی‌تر از خواهر خودم ندیدم، مایه افتخار خانواده.
ضربه‌‌ای به پاش زدم و گفتم:
- کی به کی میگه، داداش تو اونی هستی که یه عمر کتک خوردی و کم‌ نیاوردی، تازشم اگه الان قویم به لطف آموزش‌های شماست استاد.
دستم رو کشید و بلندم کرد.
- پاشو پاشو ببینم هنوزم بوکس یادت هست. چهارتا حرکت بزن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- دست ‌کم گرفتی؟ هر روز تمرین می‌کنم.
آریا دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- پس وقتشه یه کشتی داشته باشیم.
آستین‌هام رو بالا دادم و گفتم:
- بیا ببینم.
همین که باهم گلاویز شدیم در اتاق تا آخر باز شد، آذر پرید وسط اتاق و گفت:
- بدون من کشتی می‌گیرین؟
گردن آریا رو گرفت و باهم گلاویز شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
به اون دوتا می‌خندیدم که آذر پای منم کشید که روی آریا افتادم.
مشتی به کمر آریا زدم‌ و لگدی به سمت آذر پروندم که پام رو گرفت.
- نه...نه!
آریا هم بلند شد و دست‌هام رو گرفت.
- ولم کنید.
از دست و پام گرفته بودن و روی هوا تابم می‌دادن.
صدای خنده من از روی استرس و خنده‌های آریا و آذر کل خونه رو گرفته بود.
همین‌طور روی هوا پرتم‌ کردن روی تخت که جیغ بلندی کشیدم.
صدای مامان باعث شد همه سیخ سرجای خودمون بمونیم.
- چخبرتونه نصف شبی؟
آذر با اون هیکل گندش بغل مامان پرید و گفت:
- این دوتا خیر ندیده بودن، من داشتم جداشون می‌کردم.
آریا بالشتی به سمتش پرت کرد و گفت.
- ای مخبر.
مامان نگاهی به من‌ کرد و گفت:
- رنگش عین گچ شده، برید بخوابید، خرس‌های گنده صدا بشنوم جاتون توی حیاطه.
من‌ که همون‌جا سرم رو زیر پتو کردم.
آریا و آذر مثل برق و باد از جلوی مامان محو شدن.
کم‌کم زیر پتو خوابم برد.
چشم‌هام رو که باز کردم می‌دونستم ساعت ۸ صبحه! همیشه همین موقع بیدار می‌شدم.
صدای آذر و آریا می‌اومد.
آذر: داداش دارم‌‌ می‌گم تو می‌تونی بزن! ای بابا بزن دیگه.
آریا داد زد:
- بابا نمیشه.
از تخت بلند شدم و به صورت اتوماتیک اول تخت رو مرتب کردم.
دست و صورتم رو شستم و بیرون رفتم.
با ناامیدی به آریا و آذر نگاه کردم که سوسکی رو دنبال کرده بودن. سر تاسفی تکون دادم و روی سوسک پا گذاشتم و رد شدم.
آذر و آریا با چندش داد زدند:
- ای کثیف.
روبه‌روشون ایستادم و گفتم:
- از هیکلاتون خجالت نمی‌‌کشید، از سیبیلاتون بکشید. شما با این حجم سیبیل باید یه محله رو ببندید.
آذر با لودگی دست روی شونه آریا گذاشت و گفت:
- وای سیسی دیدی چی گفت؟ دختره بلا گرفته.
خندیدم و به سمت آشپز خونه رفتم. یه لیوان آب ولرم خوردم.
مامان وارد آشپزخونه شد.
- این‌قدر این خیرندیدها سروصدا کردن تو رو هم بیدار کردن.
خندیدم و گفتم.
- نه خودم همین موقع بیدار می‌شم، بدنم عادت به دیر خوابیدن نداره.
- قهوه می‌خوری یا چای؟
از جام بلند شدم و گفتم.
- خودم‌ می‌ریزم مامانی، بابا سرکار رفته؟
- آره، پس من برم خرید کنم، هرچی بخوای توی یخچال هست.
باشه‌ای گفتم که از آشپزخونه بیرون رفت.
یه صبحانه مقوی و مفید درست کردم و خوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
- باشه، پس من یه مدلِ فرنچ می‌خوام.
باشه‌ای گفت و شروع کرد؛ این‌قدر ظریف و قشنگ کار می‌کرد که محو حرکت دست‌هاش بودم.
- به شما میگن هنرمند، چه‌قدر تمیز کار‌ می‌کنی.
خندید و با خوشحالی جواب داد.
- مرسی، تازه برگشتی؟
- آره مشغول ضبط مستند بودم.
با ذوق گفت.
- مامانم و مامان‌بزرگم کارهات رو دنبال می‌کنن؛ مامان‌بزرگم همیشه جلوی تلویزیونه، وقتی برنامه شروع میشه مامان بزرگم داد می‌زنه بیاید برنامه لیلی شروع شد.
با ذوق نگاهش کردم و گفتم.
- عزیزم، خیلی خوشحالم که این‌قدر برنامه رو دوسش دارن و خوششون اومده.
لبخندی زد و با شیطونی گفت.
- نه بابا بیشتر از برنامه، از تو خوشش میاد.
ابروهام بالا پرید که ادامه داد.
- میگه شیر دختره، کی جرعت داره دست کنه توی سوراخ‌هایی که نمی‌شناسه.
بلند خندیدم که خودش هم‌ خندش گرفت.
- عاشق مادربزرگت شدم.
رومینا بالای سرم ظاهر شد.
- بیا باید موهات رو بشوریم، بعد رنگ بزاریم.
کار یه دستم تموم شده بود.
همراه رومینا رفتم، سرم رو شست و
رنگ گذاشت.
- می‌تونم برم اون‌ دستمم رو بکارم؟ تموم شد؟
- آره برو باز بیا کار موهات رو تموم کنیم.
پاشدم و دوباره روی صندلی پیش نیلی نشستم.
به این یکی دستم نگاه کردم و از قشنگی و ظرافت ناخن‌ها ذوق زده شدم، ناخن فرنچ زیادی به دست‌هام‌ می‌اومد.
بعد چهل دقیقه کار ناخن‌هام و موهام تمام شده بود و رومینا داشت موهام رو سشوار می‌‌کشید و همه هنرجوها جمع شده بودن.
این رنگ این‌قدر به رنگ پوست سفیدم می‌اومد که خودم باورم‌ نمی‌شد، این منم.
هرکی من رو می‌دید یه تعریفی می‌کرد.
رومینا دستی لای موهام کشید و گفت:
- این‌‌ رنگ رو برات انتخاب کردم، چون هم رنگ سفیده پوستت و هم رنگ چشمات که سبزه رو بیشتر نشون میده.
از روی صندلی بلند شدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم.
_ وای محشر شده، مرسی رومینا جونم.
رومینا و بغل کردم و دوباره توی آینه به خودم نگاه کردم.
- عاشق خودم شدم.
نیلی و رومینا خندیدن، نیلی گفت:
- منم‌ عاشقت شدم.
خندیدم و ضربه‌ای به شونش زدم.
- برو دختر خجالت بکش.
گوشیم‌ زنگ‌ خورد، آریا بود.
- سلام آریا جانم؟
- سلام، آرایشگاهی؟
دستی توی موهام کشیدم با ذوق گفتم.
- آره نمی‌دونی چه‌قدر موهام خوشگل شده.
خندید و گفت:
- من بیرون آرایشگاهم ماشین نیاوردم. بیا باهم‌ برگردیم.
- باشه، چند دقیقه دیگه میام.
رو به رومینا و نیلی کردم و با قدردانی‌گفتم.
- بچه‌ها دستتون دردنکنه، خیلی خوشگل شدم.
کارتم رو در آوردم که رومینا اخم کرد و گفت:
- میزنم تو دهنت اگه حرف پول بیاری.
کارتم رو سمت نیلی گرفتم و گفتم.
- حالا که این جنگ‌جوعه تو حساب کن.
رومینا کارتم رو خواست بگیره که گفتم.
- نمیام دیگه پیشت‌ها من رو که می‌شناسی.
وقتی دید جدیم دستش رو انداخت و گفت.
- لیلی جان این‌جا ارایشگاه خودته.
بوسی براش فرستادم و گفتم.
- قربونت برم خواهری، اما توام باید این قصر و بچرخونی دیگه.
کارت رو سمت نیلی گرفتم و گفتم.
- تو بکش عزیزم، رمزش ۱۲۳۴.
رومینا گفت.
- پس با تخفیف براش یک تومان بکش.
بوسی براش فرستادم.
- من برم که آریا جلوی ارایشگاه منتظر منه، ماشین نداره.
لباس‌هام رو پوشیدم و کمی ارایش کردم.
نیلی و رومینا بوسیدم و بعد خداحافظی با بقیه بیرون اومدم.
آریا با دیدن من سوتی کشید و گفت:
- فتبارک‌ الله الحسن‌ الخالقین، شما خواهر منی؟
ژستی گرفتم‌ و گفتم.
- بسوزه پدر خوشگلی دیگه.
خندید و دستش رو دور گردنم انداخت.
- بیا بریم‌ یکم خواهر برادری وقت بگذرونیم، ساعت شش پرواز دارم.
لبخند گشادی زدم و گفتم.
- برام خرجم میکنی؟
خندید و لپم رو کشید.
- بیا سواستفاده‌گر، خرجتم‌ می‌کنم.
سوار پیکان شدیم که آریا دستی روی داشبوردش کشید و گفت:
- چه‌جوری این‌قدر نو و تمیزه؟
دنده دادم و گفتم.
- چون بهش علاقه دارم، آدم علاقمندی‌هاش رو سالم نگه می‌داره.
آریا خندید و ضربه‌ای به شونم زد.
- درس عشقت تموم شد، راه بیوفت.
اخمی کردم و گفتم.
- خودت سوال پرسیدی وا! راستی کی برمی‌گردی؟
در داشبورد رو باز کرد و سرش رو توی داشبورد ماشین کرد و گفت:
- امروز سه شنبه‌ست، به احتمال زیاد همون جمعه برگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
- خیلی خوبه، کجا برم اصلاً؟
سرش رو آورد بالا، نگاه کرد که کجا هستیم و گفت:
- برو کافه‌‌ی پوریا.
سری تکون دادم و گفتم.
- رقیبت مشخصه؟
آریا مکثی کرد و گفت:
- آره، خیلی قویه شک دارم بتونم ببرمش.
دستش رو گرفتم، با اعتماد و اطمینان کامل گفتم:
- به قوی بودن هیکل نیست، تو باید از درون به خودت ایمان داشته باشی. تو از پونزده سالگی داری واسه همچین روزی تمرین می‌کنی، اصلاً به دلت بد راه نده.
کم‌کم استرسه توی چهرش جاش رو به لبخندی داد و گفت:
- همین قوت قلب بودنت رو دوست دارم.
ابرویی بالا انداختم، با بدجنسی گفتم:
- قابلی نداشت میشه دویست، همین رو مشاوره ازت چهارصد می‌گیره.
چشم‌هاش گشاد شد.
- دارم خرجت می‌کنم، دیگه حرف نزن.
با ناامیدی نگاهش کردم که سرش رو بالا انداخت.
جلوی کافه‌ی همیشگی نگه داشتم.
همین که وارد شدیم، پوریا با خنده به سمتمون اومد و با دیدن من گفت:
- چه افتخاری نسیبمون شد، باستان‌شناس معروف این‌جاست.
لبخندی زدم و بغلش کردم که آریا گفت:
- داداش منم اینجام‌ ها! زشته به قرآن، فقط دختر خاله‌ت رو تحویل می‌گیری.
با پوریا هم‌ دیگه رو بغل کردن که پوریا جواب داد:
- داداش تو هر روز این‌جایی، ولی لیلی رو ماه به سال میشه‌ دید.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- از کم سعادتیته.
بعد بلند خندیدم که با اعتراض به سمت آریا برگشت و با صدای نازک شده، گفت:
- عشقم این آبجی عجوزت رو ببر، گیس‌هاش می‌مونه رو دستم‌ ها!
آب دهنم توی گلوم پرید؛ وسط خنده به سرفه افتادم.
پوریا سریع لیوان آبی ریخت و به سمتم گرفت.
- بیا حالا نیومده، جنازه نری! چی می‌خورین؟
هنوز دهنم رو باز نکرده بودم‌ که گفت:
- نظر شما که مهم نیست، خودم یه چیزی میارم.
با ابروهای بالا پریده و چشم‌های گشاد شده به سمتش برگشتم، بی‌توجه رفت.
رو به آریا گفتم:
- این هنوزم آدم نشده؟!
آریا خندید و دنبالش رفت.
نگاهی به اطراف انداختم، کافه‌ش بزرگ و شلوغ بود. به‌خاطر بحث و خندهامون هنوزم نگاه مردم روی من بود.
حالا فهمیدم چرا آریا فرار کرد!
خونسرد تکیه‌م رو به صندلی دادم و به مردم نگاه کردم، کم‌کم مشغول خودشون شدن.
گوشیم رو درآوردم، اینستاگرام رو باز کردم. دایرکت‌های زیادی داشتم که باید سرفرصت جواب می‌دادم؛ یکی از دایرکت‌ها رو باز کردم که نوشته‌بود.
- سلام‌ وقتتون بخیر، برای چهره‌ی تبلیغاتی دنبال مدل هستیم، آیا مایل به همکاری هستید؟
پوزخندی زدم و پاکش کردم.
سایه‌ای بالای سرم احساس کردم، دختر جوانی با لبخند بالای سرم ایستاده‌بود.
- سلام خانم نفیس، خوب هستید؟
با لبخند از جام‌ بلند شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
- سلام عزیزم ممنون، جانم؟
گوشیش رو نشون داد و گفت:
- میشه یه عکس با هم بگیریم؟
بهش نزدیک‌تر شدم و گفتم.
- البته، چرا که نه!
گوشیش رو بالا گرفت، چند تا عکس از زاویه مختلف گرفت.
با لبخند به صورت و موهام نگاه کرد و گفت:
- راستی رنگ موی جدیدتون خیلی بهتون میاد، مبارک باشه.
با تعجب پرسیدم:
- از کجا فهمیدی جدیده؟
موهاش رو باز ناز پشت گوشش داد و گفت:
- پیجتون رو دارم، دیشب عکس گذاشته‌بودید این رنگی نبود.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- دقت بالایی داری! مرسی گلم.
- خواهش می‌کنم، فعلاً.
خداحافظی کردم، رفت سر میز خودش نشست؛ منم نشستم. آریا و پوریا با هم اومدن؛ دوتا سینی گنده هم دستشون بود.
هر چی دسر و بستنی توی آشپزخونه داشت رو آورده‌بود.
مشغول حرف زدن بودیم که یهو دستی روی شونه‌م نشست و داد زد:
- این لیلیه؟!
سرم رو بر گردوندم و با نوشین روبه‌رو شدم.
همزمان جیغی زدیم و هم‌ دیگه رو بغل کردیم.
نوشین همون‌طور که سفت و محکم بغلم کرده‌بود، ضربه‌ایی به پهلوم زد و گفت‌:
- داری میای نباید یه خبر به من بدی؟
ازش جدا شدم و گفتم:
- بابا به خدا می‌خواستم سوپرایزت کنم، منم همین دیشب رسیدم.
چشم‌هاش رو تیز کرد و گفت:
- بلا بگیری چه‌قدر این رنگ مو بهت میاد.
- قربونت، چه‌ خبر دیگه؟
- سلامتی درگیرِ دانشگاه و اینا، تو چخبر؟
با نوشین، دختر عموم مشغول حرف زدن بودیم که یکی دستش رو گذاشت روی سرم، سرم رو به سمت بالا گرفت.
با تعجب به قیافه کسری از پایین نگاه می‌کردم که گفت:
- دیگه قاچاقی میای میری آره؟
- چه‌قدر از نمای پایین زشتی پسرخاله!
سرم رو ول کرد که مثل آدم به سمتش چرخیدم و بغلش کردم، گفتم.
- چه طوری؟ احوال شریف؟
نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- والا تا همین چند دقیقه پیش، که ندیده‌بودم بدون من دورهم جمع شدید؛ حالم خوب بود.
نگاهی به بقیه کردم و گفتم.
- نه بابا اینا رو من جمع نکردم که عین تو مثل خروس بی محل پیداشون شد.
کنار نوشین نشست و گفت:
- بیتربیتی دیگه، چطورین شماها؟
از جام بلند شدم و گفتم.
_ بهتره روبه‌روی در بشینم، چون نفر بعدی که بیاد قطعاً گردنم می‌شکنه؛ این‌جوری می‌بینم کی میاد.
هنوز حرفم تموم نشده‌بود که امید، محسن، علی، اسماعیل با رویا و رها اومدن. رویا و رها دختر دایی هام بودن، علی و اسماعیل هم شوهراشون بودن. امید و محسن هم پسرعمه‌هام بودن.
اون‌ها هم با دیدن من تعجب کردن و کلی خوشحال شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می‌کردیم.
امید به سمت من چرخید و گفت:
- خوش‌ به حالت که رفتی از دست مادرجون فرار کردی، داره یکی‌یکی ما رو زن میده.
آریا با نیشخند گفت:
- ما به همین سادگی لیلی رو نمیدیم، یه دونه خاهر دارم فقط.
امید ادای گریه درآورد و گفت:
- کاش منم خواهر تو بودم، بابا کشتن ما رو فقط من نیستم؛ مامان‌‌جون به نوشین و حسین و بقیه‌ هم‌ گیر داده.
قاشقی از دسر توی دهنم‌ گذاشتم و گفتم:
- من که فعلاً قصدش رو ندارم.
نوشین با خنده گفت:
- کاش این رو یکی به مادرجون توضیح بده.
ساعت چهار عصر بود که آریا بلند شد و گفت:
- من دوساعت دیگه پرواز دارم برای مسابقات، لیلی بریم؟
بلند شدم و با همه خداحافظی کردم.
همراه آریا از کافه بیرون اومدیم.
وقتی رسیدیم، آریا رفت که دوش بگیره و آماده‌ بشه.
منم روی تخت دراز کشیدم تا یکم انرژی بگیرم.
یک ساعتی خوابیدم و وقتی بلند شدم، بدنم پر از انرژی جدید و تازه بود.
صدای آریا از آشپزخونه می‌امد، به آذر غر می‌زد:
- صد دفعه بهت گفتم دست تو خوراکی‌های من نکن، مامان بیا این پسر گشنت رو ببر.
از همین‌ جا داد زدم:
- خجالت بکش خرس گنده، مثلاً سی سالته.
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
آریا با تعداد زیادی خوراکی فریزر شده ایستاده‌بود.
آریا زبونی در آورد و گفت:
_ شما به من و خوراکی‌هام حسودی می‌کنین.
آذر سیلی پشت گردنش زد و گفت:
- بجنب، دیرت شد.
منم شالم رو سر کردم و گفتم:
- صبرکنید، منم میام.
از توی اتاق، کیف و گوشیم رو برداشتم و پشت مامان و بابا راه افتادم.
آریا با دیدن ما گفت:
- جدی همتون می‌خواید با من تا فرودگاه بیاید؟ چه‌قدر من آدم مهم و ارزشمندیم.
با خنده سوار ماشین شدم، بابا و مامان سوار ماشین من شدن و آریا و آذر با رومینا و آترین رفتن.
بابا با خنده گفت:
- دخترم این ماشینت که وسط راه نمی‌ذارتمون؟
مأیوس شده با ناباوری جواب دادم:
- خیالت راحت باشه، این ماشین تا قطب شمال هم میره.
دنبال آذر تا فرودگاه رفتیم.
آریا با همه خداحافظی کرد؛ به من که رسید محکم بغلم کرد که گفتم:
- وقتی برگشتی چه با مدال چه بی مدال سرت بالا باشه، تو جرئت امتحان کردنش رو داشتی، این مهمه!
با سرِ بلند و لبخند، گفت:
- مطمئن باش با سربلندی برای کشورم میام.
خبرنگارها جمع شده‌بودن، آریا از گیت رد شد و دیگه ندیدمش.
خبرنگاری جلو اومد و گفت:
- خانم نفیس داداشتون پیروز بر می‌گرده؟
لبخندی زدم و گفتم.
- قطعاً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
یکی دیگه پرسید:
- ما شنیدیم شما روند ضبط برنامه‌تون رو قطع کردید؛ الان به چه کاری مشغول هستین؟
ابروهام بالا پرید، چه‌قدر زود خبر می‌پیچید.
- بله درسته، فعلاً قصد درست کردن فصل‌سه‌ی برنامه رو ندارم. تازه برگشتم خونه و نیاز دارم یه مدت استراحت کنم؛ با اجازتون من ماشینم رو بد جا پارک کردم.
دست مامان رو گرفتم و از کنارشون رد شدیم.
بابا هم پشت سرمون اومد.
- آذر و رومینا کجان؟
بابا جواب داد:
- اون‌ها خیلی وقته رفتن، آترین حالش هنوز خوب نشده.
- پس من شما رو برسونم، یه سر به آترین بزنم‌.
سوار ماشین شدیم؛ مامان و بابا رو رسوندم و خودم سمت خونه آذر رفتم.
رومینا در رو باز کرد و با لبخند گفت:
- سلام عزیزم، بیا تو.
- سلام خوبی؟ آترین چطور شد؟
روی مبل نشستم، رومینا به سمت آشپزخونه رفت.
- خوبه، آذر بردش تا آخرین آمپولش رو بزنه، به‌ خاطر عفونت گلو همش تب داره.
- اومدم ببینمش، ایشالله حالش خوب میشه.
- چی می‌خوری بیارم برات؟
- گشنمه، غذا داری؟
- آره، اتفاقاً تازه گرمش کردم.
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
- می‌خوام برم دیدن مامان‌جون، ولی جرئت ندارم.
رومینا با تعجب پرسید:
- چطور؟
ناخنکی توی ظرف شیرینی زدم و گفتم:
- صبح با بچه‌ها بیرون بودیم، امید می‌گفت داره همه رو به زور مزدوج می‌کنه، می‌ترسم برم با چیزای خوبی رو‌به‌رو نشم.
- تو که برات فرقی نمی‌کنه، کار خودت رو می‌کنی، ولی یه سر به مامان‌جون بزن. چون اگه بفهمه اومدی و نرفتی پیشش بیچارت می‌کنه.
خودم هم مطمئن بودم که این‌ کار رو می‌کنه. ناچاراً گفتم:
- پس غذام رو بخورم، میرم پیشش.
رومینا برام عدس پلو کشید و گفت:
- آره خودت رو نجات بده.
قاشق رو برداشتم و یه لقمه خوردم، آخ که چه‌قدر خوشمزه بود!
بدون حرف غذام رو خوردم که زنگ در خورد، رومینا باز‌ کرد.
آترین بدو بدو داخل اومد، بغلش کردم.
- سلام عمه‌جونم، خوبی؟
دست روی پیشونیش گذاشتم که گفت:
- سلام عمه، خوب شدم؛ ببین بابا برام چی خریده!
پلاستیک خوراکی‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- عمه قول دادی، گفتی برگردی منو می‌بری پارک، عمه منو کی میبری پارک؟
سرش رو بوسیدم، گفتم:
- عمه بهت قول داده دیگه الان کار دارم، فردا اگه حالت خوب بود، میریم.
آذر وارد آشپزخونه شد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام قربونت، تو خوبی؟
- بد نیستم.
از جام پاشدم و گفتم:
- رومینا جونم دستت دردنکنه، خیلی خوش‌مزه بود. من برم به بدبختی‌هام برسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
آذر خندید و ادای من رو در آورد.
- برم به بدبختی‌هام برسم! چه بدبختی داری آخه؟ بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره.
- می‌خوام برم دیدن مامان‌جون، امید می‌گفت داره به زور همه رو مزدوج می‌کنه.
آذر زد پشت دستش و گفت.
- آخ آخ نگو، مقاومتت رو ببر بالا اصلاً قبول نکنی‌ ها‌! می‌خوای منم باهات بیام؟
با استرس لبم رو جوییدم و گفتم.
- کم استرس دارم توام اذیت کن، من برم دیگه فعلاً.
رومینا و آترین رو بوسیدم و گفتم.
_ خداحافظ، حلالم کنید.
خندیدن که در و بستم و کفش‌هام رو پوشیدم.
جلوی خونه مامان‌جون پیاده شدم که مامان زنگ زد.
- سلام مامان کجایی؟ بیا غذا بخوریم.
- سلام، من غذا خونه آذر خوردم شما بخورین، اومدم پیش مامان‌جون.
- باشه، فقط حواست باشه اگه مامان جون چیزی گفت؛ حرفی تو روش نگی که باز کلاهمون توی هم میره.
ابروهام به هم گره خورد، گفتم:
- باشه مامان من برم دیگه، فعلا.
بعد جواب مامان قطع کردم و زنگ در قدیمی خونه مادرجون رو زدم که انگار توی حیاطش نشسته‌بود، داد زد:
- کیه؟
با استرس گفتم:
- لیلیم مامان‌‌جون!
در باز شد و قامت بلند و استوار مامان‌‌جون جلوم قرار گرفت.
- سلام مامان‌ جون، خوبی؟
با دیدنم‌ صورتش از هم باز شد و با مهربونی گفت:
- سلام عزیزم! خوش اومدی، بفرما.
مثل همیشه حوض وسط حیاط پر از آب بود، فواره وسط حوض باز بود و شبنم روی صورت آدم می‌نشست.
نفس عمیقی کشیدم، همیشه این خونه رو دوست داشتم، اون شیشه های رنگی که سرظهر بهش آفتاب می‌زد و روی سنگ‌ فرش نقش می‌بست یا تخت وسط حیاط و باغچه‌های پوشیده از گلش به آدم حس زنده بودن و زندگی کردن می‌داد.
مامان‌جون دستش رو پشت کمرم‌ گذاشت و گفت:
_ چرا ماتت برده بچه، بیا بشین.
حواسم رو به مامان‌ جون دادم و روی تخت نشستم.
با خوشحالی نگاهش کردم، دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
- شنیدم فخریه خاتون باز غوغا کرده.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- تو آدم نشدی بچه؟ کی برگشتی؟
- یه روزی میشه برگشتم، گفتم بیام یه سری به سلطانم بزنم.
اخم‌هاش از هم باز شد و خندید.
- آفرین مادرجون، چی می‌خوری؟ غذا خوردی؟
- آره، خونه آذر غذا خوردم، شما چی درست کردید؟
با ناراحتی سرتکون داد و گله کرد:
- من قرمه سبزی درست کردم مادر، از وقتی تو رفتی یک دونه از این خیر ندیدها نیومده یه سر به این مادربزرگ پیرش بزنه.
لپش رو بوسیدم و گفتم:
- وا فخری جون کی به تو گفته پیر؟! ماشالله اندازه ده تا کشتی‌گیر زور بازو داری.
خندید و گفت:
- این‌قدر زبون نریز، وایستا برات فرنی بیارم تو دوست داری.
دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم.
- آخ‌جون! تو بشین من خودم میرم بر می‌دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
480
844
مدال‌ها
2
وقتی بلند شدم به سر تا پام نگاهی کرد و گفت:
- پوست و استخون شدی! یه چند روز این‌جا باش خودم مثل شیر ورزت میدم.
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کجا پوست استخون شدم؟! ببین چه‌قدر گوشت دارم!
بعد به سمت خونه رفتم.
خونه‌ش هنوزم‌ مثل قبل بود. فرش‌های قرمز و طاقچه‌هایی که با عکس‌های بچگی ما و بچه‌هاش پر شده‌بود.
از توی یخچال فرنی برداشتم و نگاهی به همه‌ جای یخچال کردم؛ پر از خوراکی‌های خوشمزه بود، لبخندی زدم و گفتم:
- حتما که شب این‌جا می‌مونم.
دو تا کاسه فرنی برداشتم و همراه با چای بیرون رفتم.
- بیا بشین تعریف کن، چی‌‌کارا کردی مادر؟
سینی رو روی تخت گذاشتم و گفتم.
- برنامه‌م رو که نگاه می‌کردی؟
اخمی کرد و گفت‌:
- آره مادرجون، چرا نگاه نکنم! کلی‌ هم بهت افتخار کردم.
دستی روی صورت چروکیدش کشیدم و گفتم:
- خب دیگه فخری‌جون، فدات‌بشم، اون برنامه رو تموم کردم. این‌جا بهم پیشنهاد کار شد گفتم چه بهتر هم پیش خانوادم هستم و هم کار می‌کنم.
پاش رو روی تخت دراز کرد و گفت:
- آفرین مامان‌جون، فرنیت رو بخور.
فرنی رو برداشتم، قاشق زدم تا بخورم که مامان‌ جون دستم رو نگه داشت و گفت:
- النگوهات کو؟!
یاخدا! نگاهی به دستم کردم و گفتم:
- مامان‌بزرگ خب سکته‌م دادی، راستش رو بگم؟
چشمی برام نازک کرد و با ناراحتی گفت:
- کادوهای مادربزرگت رو فروختی؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و با لحن قانع‌ کننده‌ای گفتم:
- خب مامانی‌‌جون تو اون رو مگه ندادی که هرجا دستم گیر بود بفروشم؟ خب سر پروژه اسپانسر نداشتم، پول کم داشتم مجبور شدم بفروشم.
کمی با چشم‌های تیز نگاهم کرد و گفت:
- باشه، خوب کاری کردی، فرنیتو خوردی برات تو حیاط جا می‌ندازم؛ شب همین‌‌جا بخواب‌.
- باشه مامان‌جون.
مشغول خوردن فرنی شدم. مامان‌جون گرفته و ناراحت نشسته بود و شروع کرد به حرف زدن و گفت:
- مامان‌جون تو که نمیای این دین سوخته‌های دیگه که اصلاً نمیان، نه از اولاد شانس آوردیم نه از نوه، وقتی خدابیامرز بابابزرگت زنده بود من نیازی به اینا نداشتم. ولی افسوس، حیف که عمرش کفاف نداد من این‌جا تنها موندم.
ناراحتیش مثل تیری توی قلبم بود، لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- مادر جون حالا که من این‌جام، اصلاً غصه نخور.
بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
- میگم من نرم تک تک خونه بقیه، فردا یه مهمونی بگیریم همه‌م دعوت کنیم، نگران غذا و تدارک و این‌ها نباش.
با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
- خوبه مادر، خیلی وقته از این خونه صدای خوشحالی و شادی بلند نمیشه. زنگ بزن همه فردا صبح تا شب این‌جا دعوتن.
نگاهی به ساعت کردم هشت بود.
- الان زنگ می‌زنم.
اول به نوشین زنگ زدم تا به عمو و زنعمو بگه، بعد به امید زنگ زدم تا به عمه خبر بده. بعد به رها و رویا زنگ زدم، بعد به پوریا زنگ زدم تا به دایی بگه، به ابولفضل زنگ‌زدم تا به اون یکی دایی بگه، آخری هم به آذر و مامان زنگ‌زدم. همه‌م تعجب می‌کردن و می‌گفتن چی‌شده؟ چیزی شده؟
مامان بزرگ پشه‌بندی توی حیاط زد و جای خودش و من رو پهن کرد.
 
بالا پایین