- Dec
- 695
- 12,482
- مدالها
- 4
(سوگند)
دنیا نمیچرخید، اگر هم میچرخید، همیشه برخلاف جهت راه رفتن ما بود! گاهیاوقات لحظههایی رقم میخورد که بالاتر از ظرفیت ماهیچهی سمت چپ قفسهی سی*ن*همون بود. مگه نمیگفتند قلب اندازهی دست مشت شدهمون هست؟ مشت من خیلی کوچیک بود، پس چطور ظرفیت تحمل این همه تپشهای بیامان رو داشت؟! عجیب بود، تمام اتفاقات این دنیا عجیب بود!
از پشت پردهی اشکهایی که بیامان از چشمهام فرو میریخت، به شکل جدیدی از فرهود مقابلم خیرهبودم. گوشهای من شنوای کلماتی بود که تا به حال نشنیدهبود. چشمهام، شاهد دیدن چهرهای از پسرعموم بود که هیچوقت ندیدهبود. رفتهرفته، رنگ از صورتش پرید و چشمهای قهوهایرنگش، پشت حالهای از اشک، براقتر خودشون رو به رخ کشیدند.
- وای!
با شنیدن صدای پر از بهت سوزان، گردنم به سمت چپ چرخید. دخترها که حالا وسط پذیرایی، شونهبهشونهی هم ایستادهبودند، دست روی دهن گذاشتهبودند و ناباورانه نگاهمون میکردند. دوباره نگاهم به روی فرهود چرخید، فرهودی که لحظهبهلحظه تمنای نگاهش بیشتر و بیشتر میشد. سیب گلوش پایین و بالا شد و بیصدا لب زد:
- دوستت دارم.
خدای من! تمام این عمارت بزرگ جلوی چشمهام چرخید. کف دستهام رو روی صورت خیسم گذاشتم. دیگه نمیتونستم اینجا بمونم! اشکهام رو پاک کردم و به طرف آقاجون چرخیدم. دستم رو روی قفسهسی*ن*هم گذاشتم و جلوی هقزدنم رو گرفتم. خطاب به آقاجونی که با نگاهی متأثر و پر از غم بهم چشم دوختهبود، زمزمه کردم:
- ببخشید آقاجون، منو ببخشید.
سرم رو پایین انداختم و در بین سکوت استواری که توی خونه قدرتنمایی میکرد، با قدمهای آهسته، به سمت پلهها رفتم. پای لرزونم رو روی پلهی اول گذاشتم که دستی دور بازوم حلقه شد. نگاه خیسم رو بالا گرفتم و به چهرهی باراد که با لبخند پر از آرامشی زینت داده شدهبود، خیره شدم.
- بریم سوگندجان، با هم بریم بالا.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هقهقم بالا نره و تکیه به باراد، قدمبهقدم پلهها رو بالا رفتیم؛ پلههایی که هیچوقت تعداد زیادش به این اندازه برام سخت نبود.
مقابل در اتاقم ایستادیم و باراد در رو برام باز کرد. پشت دستم رو به صورت خیسم کشیدم و با خجالت نگاهش کردم. قشنگترین چیزی که توی نگاهش دودو میزد، حس برادرانهای بود که دلم با دیدنش گرم میشد. برادرانه، نگاه فرهود برادرانه نبود؟
- برو استراحت کن خواهر گلم، قطعاً روز سختی رو گذروندی.
شالی که دور گردنم افتادهبود رو کشیدم و به دست گرفتم. ریز، سرم رو تکون دادم و به طرف تختم رفتم. لبهی تخت نشستم و دوباره انگشتم رو کنار چشمهی پر خروش چشمهام کشیدم.
- سوگند؟
دنیا نمیچرخید، اگر هم میچرخید، همیشه برخلاف جهت راه رفتن ما بود! گاهیاوقات لحظههایی رقم میخورد که بالاتر از ظرفیت ماهیچهی سمت چپ قفسهی سی*ن*همون بود. مگه نمیگفتند قلب اندازهی دست مشت شدهمون هست؟ مشت من خیلی کوچیک بود، پس چطور ظرفیت تحمل این همه تپشهای بیامان رو داشت؟! عجیب بود، تمام اتفاقات این دنیا عجیب بود!
از پشت پردهی اشکهایی که بیامان از چشمهام فرو میریخت، به شکل جدیدی از فرهود مقابلم خیرهبودم. گوشهای من شنوای کلماتی بود که تا به حال نشنیدهبود. چشمهام، شاهد دیدن چهرهای از پسرعموم بود که هیچوقت ندیدهبود. رفتهرفته، رنگ از صورتش پرید و چشمهای قهوهایرنگش، پشت حالهای از اشک، براقتر خودشون رو به رخ کشیدند.
- وای!
با شنیدن صدای پر از بهت سوزان، گردنم به سمت چپ چرخید. دخترها که حالا وسط پذیرایی، شونهبهشونهی هم ایستادهبودند، دست روی دهن گذاشتهبودند و ناباورانه نگاهمون میکردند. دوباره نگاهم به روی فرهود چرخید، فرهودی که لحظهبهلحظه تمنای نگاهش بیشتر و بیشتر میشد. سیب گلوش پایین و بالا شد و بیصدا لب زد:
- دوستت دارم.
خدای من! تمام این عمارت بزرگ جلوی چشمهام چرخید. کف دستهام رو روی صورت خیسم گذاشتم. دیگه نمیتونستم اینجا بمونم! اشکهام رو پاک کردم و به طرف آقاجون چرخیدم. دستم رو روی قفسهسی*ن*هم گذاشتم و جلوی هقزدنم رو گرفتم. خطاب به آقاجونی که با نگاهی متأثر و پر از غم بهم چشم دوختهبود، زمزمه کردم:
- ببخشید آقاجون، منو ببخشید.
سرم رو پایین انداختم و در بین سکوت استواری که توی خونه قدرتنمایی میکرد، با قدمهای آهسته، به سمت پلهها رفتم. پای لرزونم رو روی پلهی اول گذاشتم که دستی دور بازوم حلقه شد. نگاه خیسم رو بالا گرفتم و به چهرهی باراد که با لبخند پر از آرامشی زینت داده شدهبود، خیره شدم.
- بریم سوگندجان، با هم بریم بالا.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هقهقم بالا نره و تکیه به باراد، قدمبهقدم پلهها رو بالا رفتیم؛ پلههایی که هیچوقت تعداد زیادش به این اندازه برام سخت نبود.
مقابل در اتاقم ایستادیم و باراد در رو برام باز کرد. پشت دستم رو به صورت خیسم کشیدم و با خجالت نگاهش کردم. قشنگترین چیزی که توی نگاهش دودو میزد، حس برادرانهای بود که دلم با دیدنش گرم میشد. برادرانه، نگاه فرهود برادرانه نبود؟
- برو استراحت کن خواهر گلم، قطعاً روز سختی رو گذروندی.
شالی که دور گردنم افتادهبود رو کشیدم و به دست گرفتم. ریز، سرم رو تکون دادم و به طرف تختم رفتم. لبهی تخت نشستم و دوباره انگشتم رو کنار چشمهی پر خروش چشمهام کشیدم.
- سوگند؟