پلهای که به پایین میرفت
در میانه یک راهرو خاموش، پلهای بود که فقط رو به پایین میرفت.
نه به طبقهی زیرزمین، نه به پارکینگ، نه به انبار.
بلکه به جایی که هیچک.س نمیدانست کجاست.
نه تابلو داشت، نه نور.
فقط سایه بود، سکوت، و یک حسِ عجیب…
انگار هر قدم، بخشی از تو را با خودش میبرد.
کسی جرأت نمیکرد پایین برود.
همه از کنارش رد میشدند،
بعضی با بیتوجهی،
بعضی با ترس،
و بعضی با تظاهر به شجاعت.
اما من…
من یک شب، وقتی همه خواب بودند،
تصمیم گرفتم از آن پله پایین بروم.
قدم اول، صدایی نداد.
قدم دوم، بوی خاک مرطوب آمد.
قدم سوم، قلبم کندتر شد.
و قدم چهارم…
همان لحظه فهمیدم این پله، به بیرون نمیرسد.
بلکه به درون میرود.
درون من.
هرچه پایینتر میرفتم،
چیزهایی را میدیدم که فراموش کرده بودم:
گریهای در کودکی،
نقاشی پارهشدهای از دوران مدرسه،
نامهای که هیچوقت فرستاده نشد…
پله ادامه داشت.
و من دیگر نفهمیدم به کجا میروم.
فقط فهمیدم که هرچه پایینتر میروم،
نزدیکتر میشوم.
نه به مقصد،
بلکه به خودم.
وقتی برگشتم بالا، دنیا همان بود.
اما من نه.
دیگر از تاریکی نمیترسیدم.
چون فهمیدم بعضی پلهها، به جای ترس، حقیقت در دلشان دارند.
و بعضی سقوطها،
تنها راه صعودند.