این راه ناهموار و پیچدرپیچ رو به شمال و آب و هوای مرطوب، همه چیز را واقعی جلوه میداد؛ اینکه هیچچیز توهم نیست و هیچیک از این اتفاقات کابوس نیست. بوی وهم و خون درهم آمیخته و سکوت تلخ و وحشتناکی میان ما جاری بود. ترس را در تکتک اعمال ما میشد دید؛ در لرزش دستهای بر روی فرمان مهران، در چشمهای اشکی و مبهوت پاشا و حتی در چشمان گشادشدهی من که تنها یک تصویر را میتوانست ببیند و قدرت هیچ کار دیگری را نداشت.
صدای موتور جیپ سیاهرنگ قدیمی مانع از شنیدن صدای نفسنفس زدنهای ناتمامی میشد که بعد کیلومترها هنوز همراه ما بود؛ البته در کنار لکههای خون بر روی دستانم و لختهخونهای بر روی سر و صورتم که هرکدام آخرین یادگاریهای خانوادهام بود.
دست لرزانم به سوی گونهام روانه شد. گویی میان این لختههای خون به دنبال خانوادهام میگشتم. نبودند. خونشان یخ زده بود و حتی گرمی اشکهایم آنها را زنده نمیکرد.
دستهایم بر گلویم نشست. راه نفس قطع شده بود و من مضحکانه برای نجات تلاش میکردم. صدایی از حنجرهام خارج نمیشد. کمکم اطرافم تاریکتر میشد که سوزش گونهی پر از خاطراتم مرا به همان جاده برگرداند.
چه خوش خیال بودم که فکر میکردم همهی اینها کابوسی بیش نیست و بعد از این سیلی باز خواهم گشت به خانهای که هنوز نسوخته بود و خانوادهای که حتی یک تار مو از سرشان کم نشده بود.
نگاهم به سوی پاشای گریان غلتید که در آنی قفل شدم میان بازوان عضلانی و سی*ن*هی ستبرش. اشک میریخت و سعی داشت صدای هقهقاش چندان بالا نرود؛ اما صدای تپش قلبش عجز و بیچارگیاش را هویدا میساخت. چه بر سر ما آمده بود؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
برای چند لحظه کمی از آغو*ش پاشا جدا شدم. نگاهم بار دیگر تصویر قبلی را کاوید. سر جایش بود. نه! باورم نمیشود. هنوز سر جای قبلیاش بود. همانجا، گوشهی صندلی. هنوز از رگها و ماهیچههای پارهپارهی گردنش خون میچکید. هنوز چشمانش باز بود. باورکردنی نبود. از شدت حقیقتی که بر سرم آوار شده بود، جیغ دلخراشی کشیدم. تیشرت طوسیرنگ پاشا را چنگ میزدم تا بیاید کنار و بتوانم سر بیتن پدرم را لم*س کنم. شاید با این کار متوجه میشدم واقعی نیست و همه توهم ذهن من است.
فریادکشان تمنا میکردم که پاشا رهایم کند؛ اما محکم مرا در حصار دستانش نگه داشته بود تا همچنان توهم بزنم و آخرین روزنهی امیدم به تاراج نرود.
⁃ پاشا...پاشا...ولم کن بذار برم پیش بابام...آی بابا...بابا...بابام چشاش بازه پاشا...ولم کن...ولم کن بذار برم پیشش...به خدا زندهست پاشا...نگاش کن...تو رو حضرت عباس نگاش کن...چشاش بازه...به ولله زندهست پاشا...به جون خودم زندهست... آی قلبم...بابام پاشا...بابام...بابا دخترت اینجاست...بابا...من زندهام بابا...تو کجایی؟...من که اینجام...بابا...بابا... .
صدایم رفتهرفته تحلیل میرفت و قدرتم از برای کنار زدن پاشا کمتر میشد. همچنان زیرلب و با سوز کلمهی «بابا» را نجوا میکردم تا بلکه دل پاشا به رحم بیاید و من تنها چیزی که از او باقی مانده بود را لم*س کنم؛ یا نه، شاید که داشتم برای خودم مرثیهخوانی میکردم و خودم برای خودم عزاداری. هرچه که بود، نمیگذاشت این کلمهی مقدس از زبانم بیفتد. صدای فینفین کردن مهران و گاه نوازشهای از سر دلسوزی پاشا، داغ دلم را بیشتر میکرد. چقدر ترحمبرانگیز شده بودم و نمیدانستم.