جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {صدایت را می‌بوسم} اثر •ارغنون کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ؛DeadRose با نام {صدایت را می‌بوسم} اثر •ارغنون کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 209 بازدید, 13 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {صدایت را می‌بوسم} اثر •ارغنون کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ؛DeadRose
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛DeadRose
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر انجمن
Apr
118
1,838
مدال‌ها
2
سلام یار دشت و دمن!
عزیزدلم، می‌نویسم تا بدانی اگرچه مملکتم را آب برده، بر تکه‌پاره‌های چوبین خانه‌ام، من آرامم.
تا صد سال دیگر هم که مرا بگذاری با یک کهنه عکس تو آرام می‌گیرم. مرا به نام‌های زیبا صدا می‌زنی اما غافل‌دلی؛ گاهی که هر کلمه از دهان تو بیاید، زیباترین نام جهانست که بر من گذاشته‌اند و آه، هنگامی که مرا زن خطاب می‌کنی... زن می‌شوم علی جان!
می‌گویند وقتی آدمی، معشوقش را ملاقات می‌کند، زمان می‌ایستد، اما برای من بالعکس است. تو را که دیدم، زمان انگار با من ناملایمت کرد، تندتر از هربار اسبش را کوفت و تاخت. البته به جز صبح‌دمانی که زمان دلش به رحم آمده بود و در حیرت تو ایستاده بود. بگذریم، هنگامی که تو این‌جا، در نزدیکی تنم نیستی، زمان نمی‌گذرد، هوا نمی‌گذرد، آب نمی‌گذرد و خاک نمی‌گذرد و این منم که می‌گذرم از جان. حتا با همه‌ی این‌که گاهی در شوق دیدار تو خودم را از تنفس منع می‌کنم تا هوایی که تو در آن نفس تازه نکرده‌ای را بر سی*ن*ه راه ندهم، حتا با این‌همه من آرامم. انگار که کودک بی‌تابی را شیر داده باشی و لالایی مادر مرده‌اش را به گوش زمزمه کرده باشی. انگار که کودک بی‌تاب را پس از بی‌قراریِ دراز، خوابانده باشی.
انتظار برای من سخت نیست، انتظار در برابر چنانی که در دلم است کوچک است. درست گفته‌اند اگر گفته‌اند آدمی به انتظار زنده است و نه امید، چرا که امید من خود تو هستی. چه امروز باشد چه فردا، چه خرابی آسمان باشد چه زمین، چه دوری و نافرجامی، امید من تو هستی که می‌خواهم هرگاه خسته افتادی، حصیر زیر تنت باشم بر کویر مصائب. تو خسته هستی عزیزدل من، من درد دوری و فرسودگی را دیده‌ام و می‌شناسم، اما حقیقت این است که تو وجودی داری، خوش‌رنگ و با عطر باران خوردن گل‌های محمدی. حالا این انتظار که چشم همه را خون می‌کند‌، مرا زنده نگه داشته است. مرا زندگی یاد داده است. می‌نویسم تا بدانی، آدمی که تو را از نزدیک‌ دیده باشد، طاقت آوردن را بلد می‌شود.
تو مثل صدای غم‌‌‌نشسته‌ی شجریان شده‌ای، زیبا، بزرگ. مثل شعر باباطاهرم، دائم در ناله‌ و جز تو سخن ندارم، با این‌همه، خودت می‌دانی که دوستت دارم.

-لیلی، اصفهان، بهار ۱۴۰۳
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر انجمن
Apr
118
1,838
مدال‌ها
2
عزیز کوچک دل خودم.
بلایت به من برگردد، لبخندت چگونه است؟
علی جان، تنها تو می‌دانی که هرگز نویسنده‌ی خوبی نبوده‌ام.
صفوف بی‌انتظار خطوط، از خط‌خوردگی‌ها و کلیشه‌های شکسته‌ی من سیاهند. تنها تو می‌دانی که من یک تقلید غم‌انگیز بی‌اشتیاق از نور تو بوده‌ام. به راهِ غامرِ پشت پایم برمی‌گردم، حماقت بوده‌ام و بی‌استعاره‌گی، یک نارنجیِ کدر بوده‌ام.
تو اما، سرخِ ایرانیِ من،
بگویمت که هرگز این‌گونه ماه را مصمم‌تر ندیده‌ام... و پاها و چشم‌های شوریده‌ی خودم را؛ اما تو را در دسته‌ی حوادث منطق‌بسته‌ی خودم جای می‌دهم، دلتنگی‌ات را زیر فرش پنهان می‌کنم و جلو می‌آیم. چراکه هرگز این‌گونه ماه را مصمم‌تر ندیده‌ام، عزیزم. و مشت‌ها و دندان‌های مستحکم خودم را!
اما راستی چرا من هرگز خودم نبوده‌ام؟ آرام بوده‌ام و آتش گرفته. مانده بوده‌‌ام و گریخته. گویی که سی*ن*ه‌‌ام را به غارت برده‌اند، انگار که زردی برگم را هم به من باز نداده‌اند. تصورت می‌شود حال من؟ انگار یتیمِ زیبایی براهنی بوده‌ام، یا یک ولگرد که زیبا می‌خندد، یا دختری که سال‌ها پیش عاشقانه‌ای را بی‌آنکه معشوقی از آن او باشد؛ قصه می‌گوید. درخت می‌بودم و به کارخانه می‌رفتم، گل بودم و سر از مزاری می‌جستم و آه، همه بوده‌ام اما هیچ نبوده‌ام. نمی‌دانم، مگر رنگ گیسوان من به چه‌کارشان می‌آید؟
خیالش را نکن، خوبم.
و تو را درست مثل دست‌های پدرم دوست دارم. چیزی از آن‌هم فراتر اگر باشد، یعنی تو را چون خودت دوست دارم. خودت که از همه‌چیز فراتر است. خیال دارم که تتمه‌ی سال‌هایم را در پی تو بگردم، بگذار بمیرد هرآن‌چه در پی آن جویبارها را بلند می‌کردم و ماهی‌ها را خانه‌خراب. می‌دانم که پیدا می‌شوی، یک روز، در باران آذرماه.

-لیلی، اصفهان، بهار ۱۴۰۳.
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر انجمن
Apr
118
1,838
مدال‌ها
2
ساعت شش و پنجاه و چند دقیقه‌ات به‌خیر.
صبح است و من باآنکه تمام عمر سردم است، کولر را روشن کرده‌ام. صدای چندی نفرات می‌آید و من انگار چیزی جز کلمات تو را از دهان کسی نمی‌شنوم. حال تو را نپرسیده می‌دانم، مگر می‌شود خوب باشی؟ مرا ببخش اگر این نامه مانند نامه‌های دیگرم آغاز نگرفت. انگار کلماتم را با گریه از دهان مغمومم شسته‌ام. چیزی جز ساعت، سرما و دوست داشتن تو، آن‌هم به طرزی جنون‌آمیز ندارم. از خودم؟ چه دارم که بگویم، هیچ‌چیزی در من نیست، رنج می‌کشم، می‌خورم، می‌خوابم. راستش زیاد می‌خوابم. حتا کابوس‌ها مانع خوابم نمی‌شوند، انگار جان من می‌خواهد یک بی‌خوابی عظیم را، یک غم ته کشیده را جبران کند. بی‌کابوسیِ من، خواب آرامم، ساعت شش و پنجاه و چند دقیقه‌ی بامدادم. گاهی تصور می‌کنم کسی درون لولای بدن من است و هم‌زن برقی دارد، یا که مادر شده‌ام. آن نفرین‌ها آخرش کار خودش را کرد، که الهی مادر بشوی و حال مرا بفهمی و من چگونه می‌فهمم و دلم پیچ می‌خورد. بخشودنی نیستم عزیزدل من. تو شیشه‌ی من هستی، تکه‌ی نور منی که فشرده‌ای، بی‌حواسی‌های من تو را می‌رنجاند، این عقل کوچک که تو را می‌آزارد بخشودنی نیست. می‌ترسم به تو دست بزنم مبادا بر تو خدشه بیفتد. می‌ترسم که صورتت را ببوسم مبادا پوستت با لبان من غریبی کند و ترک بیفتد. باید تو را نگاه کنم، باید ببینمت تا زنده بمانم اما می‌ترسم، می‌ترسم که از شدت نگاه بی‌تاب من، تن تو غم بگیرد. می‌ترسم غبار من روی تو بنشیند و بلورت را بشکنم. می‌دانم اگر مرگ بخواهد بالاخره تصمیمش را بگیرد هم، از کار افتادن قلب آسایش‌ندیده‌ی من هیچ‌چیز را درست نمی‌کند. دوستت دارم و روزت آرام.

- لیلی، اصفهان، تابستان ۱۴۰۳.
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر انجمن
Apr
118
1,838
مدال‌ها
2
تن ما از هم دوری جست، دوباره سلام.
تو کردی یا زمانه، من کردم یا تقدیر، عجالتا ما از هم غریبه‌ شدیم. من طرز راه رفتن و طرز خوابیدن یک غریبه را می‌دانم، غریبه‌ای که دندان‌هایش کوچک است و لبخندش آرام. تو غریبه‌ای هستی که درب را روی من کوفتی مبادا که آهوی طعمه‌ی گرگ‌ها بشوم، من آهو نبودم و تو این را هرگز نپذیرفتی. من سیاه بودم، سیاه‌گیسو و سیاه‌بخت. حالا ظرف‌ها را آرام‌تر می‌شویم، کندتر شده‌ام، درجه‌ی چشمانم بالاتر رفته‌ است و دروغ نیست اگر بگویم بعد از تو، خود نیز به فکر کشتن معشوقه‌ات هستم. اگرچه جسارتم را از من گرفته‌اند، مثل شرافتم و مثل خویشتنم. می‌خوابم با یاد تو، با اینکه دیگر تعلقی به تو ندارم، می‌خوابم با یاد خون جگر خودم و خون‌سرفه‌های تو. تو را خواهم بخشید؟ نمی‌دانم. زندگی خواهم کرد؟ نمی‌دانم. تو مرا خواهی بخشید که جنازه‌ی پشت درب مانده‌ات را دادم دست نفرات دیگر؟ نمی‌دانم. می‌خوابم؛ بعد دوباره صبح می‌شود؛ من مرده‌ی از گور برخاسته‌ی تو. بلند می‌شوم، صورتم را آبرسان می‌زنم، مثل یک سیب‌زمینی هستم که از درون گندیده و سبز شده اما پوستش این را نشان نمی‌دهد. مثل یک جسد که چند روزی هم از مردنش گذشته و باد کرده، بو می‌دهم، بوی مرده می‌دهم اما پوستم شفاف است. پوست جنازه‌ها را که حتما دیده‌ای، همانقدر صاف و براق. مادرم صدای چاووشی را قطع می‌کند و به من گوشزد می‌کند که هنوز کوچک‌تر از آنم که غمگین باشم. غمگینم؟ نه. آدم‌ها تا یک جایی طاقت غم را دارند، من غم هستم، یک چیز عجیب تندخو با کاسه‌ای که دیگر هرگز سرریز نمی‌شود، حالا از مرحله‌ی آدم بودن گذر کرده‌ام. به خورد خودم چیزهای مختلفی می‌دهم: فریب، نهیب، سیگار، قرص، غذاهای تلخ و تند، ارتفاع و تاریکی. مثل یک معتاد که برای ترک کردن مخدری کشنده، از مخدرهای دیگر کمک می‌گیرد. تنها ادبیات است که به من می‌گوید حق نداری خودت را از دنیا بگیری... و البته تو، خانه‌ای که گمش کردم. هیچ‌ک.س خانه‌اش را گم نمی‌کند، می‌کند؟ اما من هم خانه‌ام و هم کلید خانه‌ام را گم کردم، یا شاید هم تو آن‌ها را برداشتی و بردی انداختی توی جوب. مرا هم ببر، پس از آنکه آنقدر تو را نوشتم تا نویسنده‌ی ماهری شدم؛ آنوقت بیا و مرا ببر، چرا که خوب نیست جنازه زیاد روی خاک بماند.

- لیلی، اصفهان، پائیز ۱۴۰۳.
 
بالا پایین