جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یاسکا] اثر «میم.هویار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط HOOYAR با نام [یاسکا] اثر «میم.هویار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 71 بازدید, 3 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یاسکا] اثر «میم.هویار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع HOOYAR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HOOYAR
موضوع نویسنده

HOOYAR

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
19
مدال‌ها
2
هوالحکیم
نام اثر: یاسکا
نویسنده اثر: میم.هویار
ژانر: جنایی، تراژدی، عاشقانه
گپ نظارت (۴) S.O.W
خلاصه:
همه‌چیز از یک جرقه آغاز شد. جرقه‌ای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که می‌توانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعله‌های شیطان برمی‌خیزد و روی بال‌هایش نقش انتقام خودنمایی می‌کند. بی‌شک نام این ققنوس در زمره‌ی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او به‌عنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,241
مدال‌ها
6
1000004494.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

HOOYAR

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
19
مدال‌ها
2
مقدمه:
هر چه از پیش می‌گذشت؛ دگر نه هدف اهمیت داشت نه نطفه‌ی کینه‌ی قلب.
همه‌چیز در راکدترین حالت ممکن به سوی جلو پیشروی می‌کرد. در راهی قدم می‌زدم که بعد از هدف و قبل از رسالت قرار داشت؛ رسالتی که همه‌ی ما روزی به دست او خواهیم مرد.
من همچنان در این راه غرق ظلمات ادامه می‌دهم؛ لیکن نه اطلاعی از اقبال داشتم و نه از خویشتن.
به گمانم قرار بر این بود که من بسوزم و بسازم تا شوم آیینه‌ی عبرت همه آیندگان.​
 
موضوع نویسنده

HOOYAR

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
19
مدال‌ها
2
این راه ناهموار و پیچ‌درپیچ رو به شمال و آب و هوای مرطوب، همه چیز را واقعی جلوه می‌داد؛ این‌که هیچ‌چیز توهم نیست و هیچ‌یک از این اتفاقات کابوس نیست. بوی وهم و خون درهم آمیخته و سکوت تلخ و وحشتناکی میان ما جاری بود. ترس را در تک‌تک اعمال ما میشد دید؛ در لرزش دست‌های بر روی فرمان مهران، در چشم‌های اشکی و مبهوت پاشا و حتی در چشمان گشادشده‌ی من که تنها یک تصویر را می‌توانست ببیند و قدرت هیچ کار دیگری را نداشت.
صدای موتور جیپ سیاه‌رنگ قدیمی مانع از شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های ناتمامی میشد که بعد کیلومترها هنوز همراه ما بود؛ البته در کنار لکه‌های خون بر روی دستانم و لخته‌‌خون‌های بر روی سر و صورتم که هرکدام آخرین یادگاری‌های خانواده‌ام بود.
دست لرزانم به سوی گونه‌ام روانه شد. گویی میان این لخته‌های خون به دنبال خانواده‌ام می‌گشتم. نبودند. خون‌شان یخ زده بود و حتی گرمی اشک‌هایم آنها را زنده نمی‌کرد.
دست‌هایم بر گلویم نشست. راه نفس قطع شده بود و من مضحکانه برای نجات تلاش می‌کردم. صدایی از حنجره‌ام خارج نمی‌شد. کم‌کم اطرافم تاریک‌تر میشد که سوزش گونه‌ی پر از خاطراتم مرا به همان جاده برگرداند.
چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردم همه‌‌ی این‌ها کابوسی بیش نیست و بعد از این سیلی باز خواهم گشت به خانه‌ای که هنوز نسوخته بود و خانواده‌ای که حتی یک تار مو از سرشان کم نشده بود.
نگاهم به سوی پاشای گریان غلتید که در آنی قفل شدم میان بازوان عضلانی و سی*ن*ه‌ی ستبرش. اشک می‌ریخت و سعی داشت صدای هق‌هق‌اش چندان بالا نرود؛ اما صدای تپش قلبش عجز و بیچارگی‌اش را هویدا می‌ساخت. چه بر سر ما آمده بود؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
برای چند لحظه کمی از آغو*ش پاشا جدا شدم. نگاهم بار دیگر تصویر قبلی را کاوید. سر جایش بود. نه! باورم نمی‌شود. هنوز سر جای قبلی‌اش بود. همان‌جا، گوشه‌ی صندلی. هنوز از رگ‌ها و ماهیچه‌های پاره‌پاره‌ی گردنش خون می‌چکید. هنوز چشمانش باز بود. باورکردنی نبود. از شدت حقیقتی که بر سرم آوار شده بود، جیغ دلخراشی کشیدم. تیشرت طوسی‌رنگ پاشا را چنگ می‌زدم تا بیاید کنار و بتوانم سر بی‌تن پدرم را لم*س کنم. شاید با این کار متوجه می‌شدم واقعی نیست و همه توهم ذهن من است.
فریادکشان تمنا می‌کردم که پاشا رهایم کند؛ اما محکم مرا در حصار دستانش نگه داشته بود تا همچنان توهم بزنم و آخرین روزنه‌ی امیدم به تاراج نرود.
⁃ پاشا...پاشا...ولم کن بذار برم پیش بابام...آی بابا...بابا...بابام چشاش بازه پاشا...ولم کن...ولم کن بذار برم پیشش...به خدا زنده‌ست پاشا...نگاش کن...تو رو حضرت عباس نگاش کن...چشاش بازه...به ولله زنده‌ست پاشا...به جون خودم زنده‌ست... آی قلبم...بابام پاشا...بابام...بابا دخترت اینجاست‌...بابا...من زنده‌ام بابا...تو کجایی؟...من که اینجام...بابا...بابا... .
صدایم رفته‌رفته تحلیل می‌رفت و قدرتم از برای کنار زدن پاشا کمتر میشد. هم‌چنان زیرلب و با سوز کلمه‌ی «بابا» را نجوا می‌کردم تا بلکه دل پاشا به رحم بیاید و من تنها چیزی که از او باقی مانده بود را لم*س کنم؛ یا نه، شاید که داشتم برای خودم مرثیه‌خوانی می‌کردم و خودم برای خودم عزاداری. هرچه که بود، نمی‌گذاشت این کلمه‌ی مقدس از زبانم بیفتد. صدای فین‌فین کردن مهران و گاه نوازش‌های از سر دلسوزی پاشا، داغ دلم را بیشتر می‌کرد. چقدر ترحم‌برانگیز شده بودم و نمی‌دانستم.
 
بالا پایین