جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط somayeh با نام [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 749 بازدید, 23 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع somayeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط somayeh
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
544
922
مدال‌ها
2
- بیا مادر بخواب، برای فردا غذا رو چی‌کار می‌کنی؟
سرجام نشستم و گفتم:
- قراره نوشین و رها و رویا با مامان بیان کمک کنن، بخوابیم که فردا کار داریم.
کنار مامان بزرگ دراز کشیدم‌‌ و بغلش کردم. دستش رو گذاشت روی سرم و ناز کرد، کم کم با نوازش‌های مادربزرگ خوابم برد.
صبح با صدای خروس‌ بیدار شدم؛ هوا این‌قدر خوب بود که حد نداشت‌.
ساعت هشت صبح بود، مادربزرگ سرجاش نبود.
آب حوض باز بود و نسیمی که می‌‌ا‌ومد مثل بهشت بود!
سرجام چند دقیقه‌ای نشستم و خدا رو بابت این خونه و مامانبزرگ شکر کردم.
از جام بلند شدم که دیدم مادربزرگ روی تخت نشسته و صبحانه می‌خوره و اشک می‌ریزه.
نگران به سمتش رفتم.
- مامان‌بزرگ چی‌شده؟
وقتی دید نگرانم اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
_ دیشب بعد عمری با خیال راحت خوابیدم، همیشه با خودم می‌گم فخریه این بچه‌ها و نوه‌ها بهت سر نمی‌زنن، اگه یه شب تو خواب بمیری هم کسی نیست دفنت کنه.
ناراحت دستی روی صورتم کشیدم و پیشونیم رو ماساژ داد، به زور خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم.
- این چه حرفیه خدانکنه مامان‌جون، همه‌ی ما دوست داریم؛ فقط این‌قدر که توی این زندگی بالا پایین و سختی هست یادشون میره بهت سر بزنن، اشک‌هات رو پاک کن مامانی خودم مراقبت هستم.
بوسی روی گونش گذاشتم و گفتم:
- پس از این به بعد منم این‌جا با تو زندگی می‌کنم.
اخمی کرد و گفت:
- نمی‌خواد خودت رو مسئول من بدونی، خودت هزارجور مشکل داری من از کسی توقعی ندارم، ولی فکره دیگه آدم با خودش میگه.
دستم‌ رو روی صورتش گذاشتم و اخم‌هاش رو با دست باز کردم.
- چه حرفیه مامان‌جون، وظیفمونه که بهت کمک کنیم به هرحال منم دیگه با تو زندگی می‌کنم.
خندید و گفت:
- یکیشون مرام و معرفت تو رو نداره، بیا صبحانت رو بخور.
لبخندی زدم و گفتم:
- اول صورتم رو بشورم.
در دستشویی توی حیاط رو باز کردم، ماشالله قصری بود.
دستم رو توی حوض کردم و به صورتم آب زدم، نفسم از خنکیش بند اومد.
صورتم رو با حوله خشک کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن مربای بالنگ ذوق کردم و گفتم:
- چه‌قدر دلم برای این مرباهات تنگ شده بود.
مادربزرگ نوش جانتی گفت و بلند شد.
- به مامانت زنگ زدم، گفت که می‌خواد سبزی پلو با ماهی درست کنه، همه خریدارم خودش میاره.
- چه‌قد خوب، پس منم دستی به سر و روی خونه بکشم.
- خونه تمیزه مادرجون، می‌دونی که من حساسم، تو لطف کن میوه‌ها رو توی حوض بشور.
سری تکون دادم و آخرین لقمه کره و مربا رو خوردم.
از جام که بلند شدم زنگ سوت بلبلی خونه به صدا در اومد.
از جام بلند شدم و دمپایی لا انگشتی‌ها رو پام کردم.
- اومدم.
در و که باز کردم با نوشین روبه‌رو شدم بوسی روی گونه‌م گذاشت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
- سلام، صبح توام بخیر.
از جلوی در کنار رفتم که اومد تو و سمت مادربزرگ رفت.
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
544
922
مدال‌ها
2
- سلام بر بهترین مادربزرگِ دنیا.
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:
- سلام مادر، خوبی؟
مشغول احوال‌پرسی شدن که رفتم داخل و با میوه‌ها برگشتم.
رو به نوشین گفتم:
- لباس‌هات رو در بیار و بیا این میوه‌ها رو بشوریم.
نوشین باشه‌ای گفت و لباس‌هاش رو روی تخت گذاشت و اومد.
میوه‌ها رو توی حوض انداختیم و مشغول شستنش شدیم.
زنگ در خورد و نوشین در رو باز کرد، مامان و زن‌عمو اومدند.
پشت سرشون هم رها و رویا اومدند.
مامان با دیدن من گفت:
- چرا مادربزرگت رو توی زحمت انداختی؟ خب خونه خودمون می‌گرفتی بچه.
تا خواستم جواب بدم مادربزرگ گفت:
- درحالت عادی که بهم سر نمی‌زنید، این دختر زنده باشه دوباره باعث شد که این خونه یکم شلوغ بشه، خودم بهش گفتم، خدابیامرز عموت که مرد تو هم دیگه نیومدی.
مامان ناراحت شد و گفت:
- حق دارید زن‌عمو، خیلی شرمندتم.
مامان بزرگ توی خونه رفت و گفت:
- اشکال نداره، بیاید ماهی و اینا رو اماده کنیم.
مامان و زن‌عمو داخل رفتن، رویا و رها اجاق گذاشتند و مشغول دم دادن برنج شدن.
وسایل سالاد رو روی تخت گذاشتیم و با نوشین خردشون کردیم.
ساعت ۱۲ بود که کارها تمام شد، زنگ در خورد و دایی و زندایی با کسری و پویا و پریا اومدند.
بعد اون‌ها دایی محمد و ابوالفضل و زندایی بودند و بعدش عمه کتایون با امید و محسن و شوهر عمه اومدند.
احوال‌پرسی کردم و داشتم در رو می بستم که یکی در رو نگه داشت، عمو و نیایش خاهر نوشین اومدند و پشتشون آذر و رومینا و آترین بودن و بابا هم بود.
تازه در رو بسته بودم که دوباره زنگ در خورد و همه خندشون گرفت. رها گفت:
- اخریه باز کن، علی و اسماعیل اومدند.
در باز کردم و بعد سلام احوالپرسی وارد شدن، در و برای هرکی باز می‌کردم از دیدن من تعجب می‌کرد به جز بچه‌ها که دیروز من رو دیده بودن.
خوبیه خانواده ما این بود که چون مامان و بابام پسرعمو و دختر عمو بودن، خانواده و مادری و پدریم فرقی باهم نمی‌کرد و جمیعتا زیادتر بودیم حیف که پدربزرگ و مادربزرگ مادریم فوت کرده بودن.
کنار عمو فریدون نشستم که گفت:
- چخبر عمو؟ دیگه بی خبر بر‌می‌گردی!
خندیدم و گفتم:
- کجاش بی‌خبره؟! ببینید براتون مهمونی گرفتم.
خندیدیم که عمه گفت:
- راست میگه دیگه ببین سبب خیر شد؛ ماهم تونستیم مامان‌‌جون رو ببینیم.
مامان‌جون اخمی کرد و گفت:
- حتما باید خبری باشه که به مامانتون سربزنین؟
عمو فریدون پیش دستی کرد و گفت:
_ چه حرفیه! ما که از خدامونه بخدا، ولی هر کی تو زندگی مشغله‌ای داره. بزرگ کردن این کره بزا و کنترل کردنشون خودش مشغله‌ایی.
یهو صدای همه جوونا در اومد، آذر گفت:
- عمو من که زن دارم مسئله من جداعه.
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
544
922
مدال‌ها
2
عمو خندید و گفت:
- آره عموجون تو دیگه از خط این مارمولکا جدا شدی.
با خنده به کشمکش بینشون نگاه می‌کردم و با دیدن چشم‌های خندون مادربزرگ انگار که جون تازه گرفتم.
امید اعتراض کرد:
- عمو ما دیگه بزرگ شدیم.
زن داییم گفت:
- تو و این ابوالفضل لنگه همین هیچ‌ وقت بزرگ نمی‌شید!
این حرف زن‌دایی باعث شد صدای ابوالفضل ساکت جمع هم دربیاد.
- مامان چرا به خودی می‌زنی! تو این جمع کسی که مسمتر آزاد هرکاری دلش می‌خواد می‌کنه، لیلیه!
چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- من صلاحیتش رو دارم شما هنوز بزرگ نشدید.
محسن ضربه‌ای به کمرم زد و گفت:
- بچه جون همه این‌جا جز نوشین، پریا و نیایش از تو بزرگترن.
آذر بلند شد و گفت:
- الان زدی پشت خاهر من؟!
بعد پرید روی سر محسن و کشتی شروع شد.
سوسکی خودم رو کنار کشیدم که امید، ابوالفضل، پوریا و کسری هام پریدند، یه قل‌قله‌یی شد.
پوریا خودش رو از زیر امید بیرون کشید و گفت:
- من تیر خوردم، شما ادامه بدید.
محسن هم داشت زیرزیرکی در می‌رفت که کسری از پاش کشید و گفت:
- بیا ببینم.
به هزار زور و زحمت، با داد مامان‌بزرگ از هم جداشدن.
محسن گفت:
- بفرما می‌گفتید آذر خطش جداست! این خودش مسبب هرچی شره.
مامان گفت:
- جای آریا خالیه.
همه تایید کردند و مادربزرگ گفت:
- صبح بهش زنگ‌ زدم کلی ناراحت شد که بدون اون جشن گرفتیم.
دایی یه‌دفعه گفت‌:
- پس حالا که این‌طور شد برگشتی به افتخار جوون‌مردمون هم یه مهمونی خونه احسان می‌گیریم.
بابام خندید و گفت:
- چرا که نه پس جمعه همه خونه من.
مادربزرگ چشم‌هاش درخشید و گفت:
- ایشالله پیروزی آریا.
همه ایشالله‌ای گفتند.
ناهار رو با کمک پسرا چیدیم و ظرف‌ها رو هم لب حوض گذاشتیم تا بشوریم تازه ظرف‌ها رو داخل حوض چیده بودم که کسری و پوریا از پشت منو گرفتند و توی حوضچه انداختن.
جیغی زدم و سرمای آب تا مغز استخونم رفت. نوشین و رها هم اون دوتا هل دادند که کنار من افتادن.
منم نامردی نکردم، پام رو آوردم بالا و کوبیدم توی کمر پوریا و یکیم پشت گردن کسری زدم.
به زور با لباس‌هایی که دو کیلو شده بود از حوض بیرون اومدم.
مامان بزرگ با دیدن من داد زد:
- خیر ندیدها چی‌کار می‌کنید؟! حوضچمو خراب نکنید!
با قیافه جمع شده سه تایی باکسری و پوریا به هم نگاه کردیم.
- ممنون مامان‌جون، ما حالمون خوبه.
مامان جونم داد زد:
- از نیش‌های شلتون مشخصه!
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
544
922
مدال‌ها
2
از کمد آقا جون به پیژامه چهارخونه با پیراهن مردونه پوشیدم و یه دست لباسم به کسری و پوریا دادم، همین که وارد پذیرایی شدم همه خندیدن.
بابا با خنده و شوخی گفت:
- این گدا کیه؟
نوشین با دیدن من کم مونده بود که از خنده محسن رو گاز بگیره.
با خنده بقیه منم خندم گرفت، با آهی گفتم:
- هی خدا، من از بیگانه هرگز ننالم.
رفتم بیرون و با بقیه مشغول شستن ظرف‌ها شدیم.
دست‌هام رو خشک کردم و با رها وارد خونه شدیم.
امید گفت:
- بیاید پانتومیم باز کنیم.
همه جمع هم موافقت کردند.
داشتیم با تعجب به ادا و اطوارهای عمو فریدون نگاه می‌کردیم که پریا گفت:
- بابا خب ماهیه دیگه، شما هم هیچی بلد نیستید!
همه با تعجب به سمت پریا برگشتیم که سر تاسفی تکان داد.
عمو خندید و گفت:
- افرین دایی جون.
انقدر خندیده بودیم که دیگه دل درد گرفته بودیم.
برای شام شب هم قرار بود که مردها توی حیاط کباب درست کنند.
ساعت پنج بود که بساط ادویه کردن مرغ پهن شد و هرکدوم از مردها یه نظر متخصصانه‌ای می‌دادن.
فقط خدا می‌دونه قراره چه‌طوری مسموم‌ بشیم! بالاخره رضایت دادن و توی مزه خوابوندند.
آذر و ابوالفضل از توی انبار زیرزمین توپ به دست بیرون اومدند.
- بیاید وسطی بازی کنیم.
یارکشی کردیم و ما وسط افتادیم.
من و آذر، رومینا، پوریا، کسری و اسماعیل با نیایش که نخودی گروه ما بود هم گروه شدیم. ابوالفصل، علی، رها، رویا، نوشین با محسن و پریا که نخودیشون بود یه گروه شدند.
اول از همه رومینا خورد و رفت بیرون، بعد کسری و بعد اسماعیل منو آذر و پوریا داشتیم با تمام قوا مقاومت می‌کردیم.
آذر هم رفت بیرون و من و پوریا موندیم.
اونام نامردی نمی‌کردند و محکم‌تر می‌زدند.
مثل مرغ بپر بپر می‌کردم که توپ به پوریا هم خورد و بعدشم یکی محکم تو شکم من خورد.
پوریا خودشو به بازی زده بود، ولی قانعش کردیم که بیا بابا نوبت اوناس که وسط باشند.
داشتم توپ رو پرت می‌کردم که بابام و دایی اومدن و با زور نشوندنمون و گفتن می‌خوان منقل رو درست کنند.
همه ضدحال خورده روی تخت نشستیم.
ساعت هفت شده بود و ما هرکدوم یک وری مشغول بودیم، رها و رویا درمورد و کار و خونه داری و شوهرداری حرف می‌زدن و گله می‌کردن منم به حرفاشون گوش می‌دادم.
زنگ‌ در خورد که همه با تعجب بهم خیره شدیم.
بابا و دایی و عمو و پسرا که بالای منتقل ایستاده بودنم با تعجب به ما نگاه کردند.
مامان بزرگ اومد توی حیاط و گفت:
- چرا همدیگه و نگاه می‌کنید؟! باز کنید دیگه شاید همساده‌اس!
 
بالا پایین