آواز خاموش شب
شب، آرامشی بیانتهاست؛ بوم سپیدی که قلم خیال بر آن نقش میزند. اما در سکوتش، آوازی نهفته است. آوازی که گوشهای زمینی توان شنیدنش را ندارند، اما دلهای آگاه آن را در اعماق هستی احساس میکنند.
ماه، تنها شاهد این راز کهن است. با چشمان نیمهباز، نگاهی به جهان میافکند؛ گویی میخواهد حقیقتی را فاش کند، اما در هالهای از سکوت، واژههایش به سنگینی سایهها فرو میغلتند. شب، شاعر خاموشِ آسمان است، واژههایش به زبان ستارگان جاری میشود، و معنایش را فقط رؤیاگرانِ خفته در بستر خیال درک میکنند.
در دل شب، کوچههای تاریک به زمزمههای بیصدا جان میدهند. درختان با شاخههایی که به سوی خلأ دراز شدهاند، مثل موجوداتی گرفتار در وهم، در جستجوی نغمهای هستند که آنها را از تاریکی برهاند. باد، نوازندهای ناشناس است که با انگشتان نامرئیاش بر سیمهای نامعلوم جهان زخمه میزند؛ نغمهای بیصدا، اما عمیقتر از هزاران سمفونی جهان.
گویی آسمان در لحظهای گمشده میان رؤیا و واقعیت معلق است. آیا این شبِ خاموش، سرود انتظار است یا مرثیهای برای آنچه هرگز نبوده است؟ شاید این آواز خاموش، لالایی کهکشانی است که هستی را در آغوش خود به خواب فرا میخواند، یا شاید ندایی از دوردستهای نامکشوف، در جستجوی پاسخی که هیچگاه نخواهد آمد.
شب خاموش است، اما آوازی در دل خود دارد—آوازی که با هیچ زبانی بیان نمیشود، اما در جان هر جویندهای طنین میاندازد. تنها آنان که چشمِ جان را گشودهاند، میتوانند این نغمه را بشنوند و با آن در ابدیت محو شوند.