در انتهای یک جاده ناپیدا، پلی سرگردان در میان مه پدیدار میشود.
نه ساختهشده از سنگ، نه از آهن، بلکه از افکار پریشان و خیالهای بیانتها.
این پل، نه به شهرها میرسد و نه به سرزمینی ملموس، بلکه به جایی میان بودن و نبودن امتداد دارد؛ مکانی که در آن، هر گام میتواند سرنوشت را دگرگون کند.
شاید در آن سوی پل، حقیقتی در انتظار باشد، یا شاید تنها بازتابی از چیزی که هرگز نبوده است.
بر سطح پل، خطوطی نامرئی در هم تنیده شدهاند.
مسیرهای گمشده، خاطرات محو، واژههایی که هرگز گفته نشدهاند.
گام برمیداری، اما زمین زیر پا ثابت نیست؛ گویی راهی که به جلو میرود، همزمان به عقب میلغزد.
و آنسو، تصویری ظاهر میشود، اما نه آنگونه که انتظار داشتهای.
دستت را دراز میکنی، اما چیزی را لمس نمیکنی؛ شاید واقعیت فقط سرابی باشد، یا شاید رؤیا، تنها حقیقتی باشد که در پس پرده نامرئی جهان پنهان شده است.
پل میان رؤیا و واقعیت، مرز میان شناخت و فراموشی است.
سکوی تردید، گذرگاهی که هرگز پایان ندارد، و راهی که هر گام در آن، تعریفی جدید از حقیقت را رقم میزند.