جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,196 بازدید, 43 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌ مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
1000037051.png
عنوان اثر: پادزهر مهلک
ژانر: عاشقانه، روانشناختی
نویسنده: Bloodreina
عضو گپ نظارت (3) S.O.W
خلاصه: عشق قرار بود پادزهر باشد، نه این‌که او را ذره‌ذره به کامِ مرگی شیرین ببرد. نمی‌پذیرفت که این راه را به‌تنهایی ادامه دهد؛ حتی اگر لازم بود، به بندِ زنجیرش می‌کشید و او را هم‌مسیرِ خودش می‌کرد.

مقدمه: روی خرده‌شیشه‌ها راه رفت. خرده‌شیشه‌های قولی که زمانی به او هویت بخشیده‌بود، و حالا داشت زخمی‌اش می‌کرد. یادگاری بی‌رحمانه از سوی معشوقه‌ی بی‌وفایش. انتهای راه، برگشت و به ردِ خون روی زمین نگاه کرد. خونی که خرده‌های شیشه را براق و درخشان‌تر کرده بود. به طرز دردناکی زیبا بود… . می‌شد با خونِ معشوقِ نالایق، زیباترش هم کرد!
 

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,330
16,943
مدال‌ها
7
1720886768603 (1).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
تمام چیزی که می‌دیدم، سفیدی‌ بی‌انتهای‌‌ برف بود. تمام چیزی که می‌شنیدم، صدای نفس‌نفس زدن و قدم‌های سریع و عجول‌مون بود. و تمام چیزی که حس می‌کردم، ترس، سوگ و سرما بود.
پاهام بی‌حس شده‌بودن، اما دردِ یخ داخل استخون‌هام می‌خزید. من فقط یه پسر بچه‌ی شانزده‌ساله‌ بودم. اما شعورم اون‌قدری بود که مکث کنم و منتظر زنی بمونم که با یه بچه توی بغلش، سعی داشت به سختی بهم برسه. با حالی زار بهم رسید. چهره‌‌ی رنگ‌پریده‌ش، به سفیدی همون برفی بود که کل راه زنجیروار دور پامون پیچیده‌بود. خسته بودم. نایی نداشتم. اما دست‌هام رو جلو بردم. لب‌های هردومون حین حرف زدن می‌لرزیدن.
- ب… بدینش ب… به من… ق… قول م… یدم م… مراقبش باشم… .
مردد نگاهم کرد و بچه‌ش رو محکم‌تر به خودش فشار داد. مثل کسی که می‌خواست با تمام وجودش از آخرین داراییش تو این دنیا حفاظت کنه. درکش می‌کردم. همین نیم‌ساعت پیش، همسرش رو از دست داده‌‌بود. درست مثلِ منی که مادر و پدرم رو از دست داده‌بودم.
حتی فرصت نکرده‌بودیم از شوک خارج بشیم و اشکی براشون بریزیم.
جسم بی‌جانشون رو پشت سرمون جا گذاشته بودیم و فقط فرار کرده‌بودیم.
دختر بچه‌ی توی بغلش، با صورتی که قطره‌های اشک روش یخ زده بودن نگاهم می‌کرد. شاید هنوز پنج سالش هم نشده‌بود. چشم‌های درشت و معصومش بر خلافِ مادرش بوی زندگی می‌دادن. شال گردنم رو از دور دهنم باز کردم و جلو رفتم. خم شدم و با لبخندی که عضلات فلج‌شده از سرمای صورتم به زور تونستن بسازنش، شال رو دور صورتش بستم. فقط چشم‌های درشت مشکیش بیرون موندن و حتی درشت‌تر از قبل و متعجب‌ نگاهم کردن… .
زن، نگاهی به پاش انداخت که انگار خشک شده‌بود و نمی‌تونست تکونش بده. با ناامیدی و خستگی نشست روی تکه‌سنگ برفی.
سعی کردم نفس‌هام رو‌کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم. کنارش زانو زدم.
- ب… باید بریم! اونا هنوز دارن دنبالمون می‌گردن!
چشم‌هاش رو بست و صورتش رو به کاپشن دخترش فشار داد. لب‌های لرزونش این‌بار به خاطر بغض لرزیدن.
- نمی‌تونم راه برم!
حالا بدون اون شال، بخاری غلیظ از بینی و دهنم خارج می‌شد. سعی کردم دلگرمش کنم، هرچند خودم وحشت‌زده بودم.
- می‌تونین. بخاطر این بچه… .
پلک‌های سنگینش رو به زحمت باز کرد و نگاهم کرد. لب‌هاش رو روی هم فشرد.
- ماهور.
اسمم رو صدا زده بود. جا نخوردم. همه پدر و مادر‌ من رو تو اون منطقه می‌شناختن.
- من زنده نمی‌مونم!
وقتی گنگ نگاهش کردم، صورت دخترش رو به شونه‌ش فشرد تا چیزی نبینه. بعد زیپ کاپشن خودش رو باز کرد. لکه‌ی خونی که کل پلیور سفیدش رو پوشونده بود، باعث شد برای لحظه‌ای نفس کشیدن یادم بره. وقتی بالاخره نفسم رو تند بیرون دادم، وحشت‌زده زمزمه کردم:
- نه! تیر خوردین؟!
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
لب گزید تا جلوی بغضش رو بگیره و لبه‌های کاپشنش رو دوباره به هم نزدیک کرد. سر کودک رو از خودش جدا کرد و با لب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده بوسیدش و بوش کرد.
- تا جایی که می‌تونی برو. منم سعی می‌کنم بهت برسم.
و دخترکش رو هول داد تو بغلم. دخترک تو هوا دست‌وپا زد. مضطرب و هراسیده، طلب دوباره‌ی آغوش مادرش رو کرد.
- نه! مامان!
زن به آرومی و زمزمه‌وار براش زبون ریخت که آرومش کنه.
- مامان خسته‌ست قندعسل. ماهور قوی‌تره. راحت‌تر می‌برتت.
دخترک آروم گرفت، اما نگاه نمناکش خیره موند روی مادرش. انگار حتی با اون غریزه‌ی کودکانه‌ش، داشت حس می‌کرد که شاید این آخرین دیدارشونه. زن رو به من کرد و تندتند لب زد:
- برو! اگه زیاد بمونین یخ می‌زنین!
- پس شما چی؟
- میام! سعی می‌کنم از پشت‌سر بهت برسم! ولی تو هرچی شد به راهت ادامه بده! منتظر نمون. جون اون بچه از هر چیزی مهم‌تره! می‌فهمی؟
مغزم یخ‌ زده‌بود ولی می‌فهمیدم. می‌فهمیدم که نباید منتظرِ کسی بمونم که بهش شلیک شده و احتمال زنده‌ موندنش تو این سرما بسیار ناچیزه.
ناخودآگاه و غریزی کودک رو محکم‌تر به خودم فشردم. می‌خواستم راه بیفتم اما، بعد دو قدم از پشت سر صدام زد.
- ماهور!
با مکث رو بهش کردم و دوباره دیدم که چقدر قیافه‌ش بوی مرگ میده. لبخند تلخی زد.
- مامان و بابات آدمای خوبی بودن. توام پسر همون آدمایی.
چینی به بینیم انداختم که بغضمو قورت بدم. تا همین الانشم زیاد غدبازی درآورده بودم که نزده بودم زیر گریه! ساکت نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- می‌دونم دارم زیاده‌خواهی می‌کنم، تو خودتم هنوز بچه‌ای. ولی… اون بچه هیچ‌کی رو نداره. بی‌بیش پیره. نمی‌تونه تنهایی بزرگش کنه.
حالا، بار مسئولیت، حتی بیشتر از وزن کودک روی تنم سنگینی ایجاد می‌کرد. با بغض خفه‌کننده‌ای، تندتند سر تکون دادم.
- نمی‌ذارم تنها بمونه. قول میدم.
لبخند بی‌جونی زد.
- تکیه‌گاه باش براش… .
دیگه نایستادم. اگه زیر گریه می‌زدم، ادامه دادن برام سخت‌تر هم می‌شد. با تمام قدرت شروع به دویدن کردم. پاهام گاهی حتی تا زانو هم توی برف فرو می‌رفتن، ولی موجود بی‌پناهی که توی بغلم جمع شده بود و می‌لرزید، برام قوت‌قلب بود.
نفس‌هام بریده‌بریده درمی‌اومد. دست‌ و پام تیر می‌کشید، اما نمی‌شد وایستم. هر تکون دخترک، فشار و‌ درد بیشتری روی کمر و بازوهام می‌‌انداخت.
چشم‌های مشکی براقش، پر از ترس و سرما، خیره مونده‌بودن بهم. دست‌های کوچیکش روی بازو‌های کاپشنم مشت شده بودن. مراقب چشم‌های اون بودم، اما شاخه‌ی درخت‌ها گهگاهی توی سر و صورت خودم می‌خورد.
نمی‌دونم چند‌ دقیقه توی همون وضعیت به دویدن ادامه دادم تا بالاخره عمق برف کم شد. با امیدواری و نفس‌زنان، برگشتم و به پشت‌سرم نگاه کردم. اما به طرز غمگینی، تنها چیزی که دیدم، رد پاهای خودم بود.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
نور آفتاب از بین درخت‌های جاده سوسو می‌زد. بالاخره به جاده رسیده‌بودیم. نجات پیدا می‌کردیم. چند متر باقی‌مونده رو هم به سختی و با کشیدن پاهام روی زمین طی کردم و همون لحظه، صدای شلیک از فاصله‌ی دوری رعشه به تنم انداخت!
نگاهم افتاد به نقطه‌ای تو دل جنگل که پرنده‌ها به هوا پریدن. دخترک رو ناخودآگاه محکم‌تر به خودم فشردم. بغضش سر باز کرد. صدای کودکانه‌ی پر از دردش، پژواک شد توی محیط خالی و پربرف‌ اطرافمون.
- مامانمم رفت… .
چند‌تا هق زجرکشیده و بی‌پناه‌‌ سر داد. دلم براش آتیش گرفت. بیشتر از خودم. شانزده سالم بود و تا این حد ترسیده‌بودم. زیادی کوچیک بود واسه این‌همه درد و خشونت. به آرومی از بغلم سر دادمش پایین و روی جفت پاهاش گذاشتمش روی یکی از سنگ‌های کنار جاده که تقریباً هم‌قد خودم بشه.
- منو ببین کوچولو. اسمت چیه؟
شالش رو با دست‌های سرخ ظریف و کوچیکش کشید پایین و با بغض گفت:
- دنیا.
دست به اشک‌های یخ‌زده‌ش کشیدم.
- دنیا… . اشکالی نداره. منم امروز مامان و بابامو از دست دادم.
چشم‌های اشک‌آلودش گرد شدن.
- ما مثل همیم!
زهره‌خندی زدم.
- آره. مثل همیم.
این‌بار من بغض‌کرده، سریع رومو ازش گرفتم. اگه قرار بود از الان این‌طوری ضعیف باشم، چطور قرار بود مراقبش باشم؟ بند‌بند وجودم می‌لرزید. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گریه نکنم که مبادا بیشتر از این بترسه.
- بغلت کنم؟
مبهوت پلک زدم و دوباره به صورتش نگاه کردم.
با معصومیت بچگانه‌ای توضیح داد:
- هروقت مامان این‌جوری گریه می‌کرد، بغلش می‌کردم. اونم زود می‌خندید. بابامم این‌طوری بود. هروقت عصبانی بود و من بغلش می‌کردم، یادش می‌رفت عصبانیه.
میون بغض و اشک خندیدم. با پشت‌دست، این بار اشک‌های خودم رو پس زدم و دست‌هام رو براش باز کردم.
این یه حقیقت بود. من اگه تنها بودم، این‌همه راه رو تو این سرما دووم نمی‌آوردم و می‌افتادم یه گوشه و یخ می‌زدم. ولی این بچه… بیشتر از این‌که من براش پناه بشم، پناهم شده بود. یه انگیزه واسه دست‌وپا زدن برای زندگی.
از رو سنگ برداشتمش و محکم بغلش کردم. هر دوتامون می‌لرزیدیم. نمی‌دونستم از سرما بود یا طغیان غم و ترس… . ولی هرچی که بود، دوتامون کم‌کم آروم گرفتیم.
یه وانت آبی با سر و صدا کنار جاده بخاطر ما متوقف شد و من با امیدواری تو گوشش زمزمه کردم:
- هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم. قول میدم.
کاش هرگز این قول رو نمی‌دادم. من حتی خوابشم نمی‌دیدم که شکستن این قول، چه تبعاتی قرار بود برای هردومون داشته باشه.
من هیچ ایده‌ای نداشتم، که دختر بچه‌ای که اون روز نجاتش دادم، یه روز قرار بود بشه بزرگ‌ترین هیولای زندگیم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
«ده سال بعد»

به‌آرومی روی زمینِ سیاه قدم می‌زدم… . کفش‌های کالجِ مشکیم، توی خاکِ ضعیف و بی‌جونی فرو می‌رفت که با هزار بدبختی تلاش کرده بود دوباره جون بگیره و علف‌های کوتاه و پراکنده‌ای رو توی خودش رشد بده.
بادی ملایم می‌وزید؛ بادی که به‌زحمت می‌تونست موهام رو نامرتب کنه و روی پیشونیم بریزه، اما توی بناهای سوخته و خالیِ اون محوطه، صدایی دردناک می‌پیچوند؛ صدای جیغ، ناله، وحشت!
مثل صداهایی که هرگز کسی نشنید و به فراموشی سپرده شدن. انگار تنها شاهدِ اون روزِ خونین، فقط این خاک بود و باد… .
خاکی که هنوز داشت تاوان پس می‌داد، و بادی که هنوز ناله و مویه می‌کرد.
گوشم زنگ می‌زد… . اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم تا صداها رو از سرم بیرون کنم. صداهایی که باد، مویه‌کنان داشت توی سرم تداعی می‌کرد.
صدای خش‌خشِ کفش‌های فرزاد رو که شنیدم، سرم رو بلند کردم. اون هم زل زده‌بود به زمین؛ با نوک کفشش علف‌های بی‌جون رو لگد می‌کرد. حسابی تو فکر بود… .
انگار فرقی نداشت اون روز این‌جا بوده باشی یا نه؛ رنج و دردی که از این ناحیه ساطع می‌شد، هر کسی رو می‌گرفت.
- می‌شه دیگه بریم؟ این‌جا… خیلی یه‌جوریه. خفه‌س.
وقتی جوابش رو ندادم، نگران نگاهم کرد.
- پسر… یه چیزی بگو. خیلی ترسناک می‌شی این‌جوری.
خیره به بزرگ‌ترین ساختمون سوخته، زمزمه کردم:
- به خودم قول داده‌بودم که برمی‌گردم.
رد نگاهم رو گرفت.
- اون… ساختمونِ شما بود؟ اون‌جا بود که… ؟!
- آره. درست همون‌جا بود. اون ورودیِ مرمری رو می‌بینی؟ همون‌جا بود که… .
مکث کردم؛ چون برای یه لحظه حس کردم که واقعاً دارم دوباره ردِ خون رو روی زمین می‌بینم. ردِ خونِ مردی رو که در‌ حالی‌ که داشت جون می‌داد، سی*ن*ه‌خیز خودش رو به ورودی رسونده بود. تا به منی که توی شوک بودم و خیره مونده بودم به جسد یک زن، با بیچارگی التماس کنه که فرار کنم.
فرزاد دست روی شونه‌م گذاشت و با نگرانی گفت:
- ماهور؟
صداش انگار از فاصله‌ای دور رسید بهم. چیزی درونم لرزید، اما محکم سرجام ایستادم.
- خوبم. اون‌قدر خوبم که اومدم خراب بشم روی سرشون. فکر کردن می‌تونن روی این‌همه خون دوباره ساخت‌وساز کنن؟ از حق هر کی بگذرم، از حق دنیا نمی‌گذرم!
- نگران نباش. به بابام سپردم. نمی‌ذاره زیرسیبیلی رد کنن اسناد جدید رو. پس می‌گیرین این‌جا رو.
وقتی دوباره سکوت کردم، ایستاد کنارم و جعبه‌ی سیگار گرفت سمتم. چپ‌چپ نگاهش کردم و دستش رو پس زدم.
شونه بالا انداخت و خودش یه نخ روشن کرد.
- فضا تراژیکه، می‌چسبه.
بعدش هم دود رو فوت کرد تو صورتم. کمی ازش فاصله گرفتم.
- دیوونه‌ای؟ قراره برم پیش دنیا!
- خب برو.
دستم رو برای پراکنده کردن دود تو هوا تکون دادم.
- اینو فوت می‌کنی سمتم، بو می‌گیرم! بچه الگوی اشتباه می‌گیره.
خنده‌ی بلندی سر داد.
- اون جونور خودش شیطونو درس می‌ده! اگه بخواد سیگار بکشه، نمیاد به تو نگاه کنه!
به‌قدری جدی و اخمالود نگاهش کردم که چشم‌ غره‌ای رفت و سیگار رو خاموش کرد.
- خیلی خب بابا… .
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
توی سکوت و مسیر خاکی قدم می‌زدیم. هر از گاهی صدای تک‌موتور یا ماشین باری که از جاده‌های اطراف عبور می‌کرد، سکوت رو می‌شکست.
به جاده‌ی پایین‌ دست اشاره کرد.
- ته اون جاده‌ رو می‌بینی؟ اون‌جا دوباره ساخت‌وساز شروع شده. زمین رو مثل پیتزا تیکه‌تیکه فروختن به ملت بی‌خبر.
دست از راه رفتن کشیدم. زل زدم به تمام ساختمان‌های درحال بازسازی و نیمه‌کاره و با نیشخندی گفتم:
- شاید هم فقط خودشونو زدن به بی‌خبری!
مکثی کرد و با چشم‌های گرد زل زد بهم.
- چی؟!
نفسم رو سنگین فوت کردم بیرون. همیشه برام سخت بوده افکارم رو به بقیه توضیح بدم. حتی اگه طرفم فرزاد بود.
- من معتقدم نریمان به تنهایی پشت این قضیه نبوده.
چشم‌هاش رو گردتر کرد و خواست چیزی بگه که موبایلم توی جیبم لرزید. یه نگاه انداختم.
دنیا بود.
علی‌رغم مود بدم، لبخندی کمرنگ، کاملاً بی‌اختیار نشست گوشه‌ی لبم. جواب ندادم. فقط صفحه رو خاموش کردم و دوباره برگردوندمش توی جیبم.
- منظورت چیه که فقط نریمان نیست؟
- هنوز مطمئن نیستم فرزاد. می‌خوام یه مدت توی سکوت، فقط خودم توی این قضیه کندوکاو کنم تا ببینم حدسیاتم می‌تونن درست باشن یا نه. فعلاً فقط تمرکز می‌کنیم روی اسناد و پس‌گیری زمین‌ها. دنیا داره سن دانشگاهش نزدیک می‌شه. نمی‌خوام چون نمی‌تونم به قدر کافی تأمینش کنم، عقده‌ی چیزی بمونه تو دلش.
نگاهش نرم شد. صمیمی و رفاقتی دست انداخت روی شونه‌م.
- این چندوقت خیلی خودتو تو فشار انداختیا. کی بهت گفت تنهایی دفتر باز کنی؟ چرا از عموت کمک نگرفتی؟
لبخند تلخی زدم. آروم به راه رفتن ادامه دادیم.
- تا کی باید از اون کمک بگیرم؟ به‌علاوه… نظرش رو که در مورد این پرونده می‌دونی.
سر تکون داد و بی‌حوصله گفت:
- یه جوری میگه تو گذشته گیر نکنین، انگار که نمی‌دونه از اولشم چرا حقوق خوندی… .
- آره. می‌دونست. واسه همین کلی تلاش کرد دکم کنه خارج. من کوتاه نیومدم.
دوتا ضربه‌ی‌ آروم و دلگرم‌کننده به پشتم زد و ازم فاصله گرفت تا گوشیش رو که داشت زنگ می‌خورد نگاه کنه.
- بی‌خیال. تنها نیستی. من هستم، بابام هست. ما تمام‌قد پشتتیم. برو داریمت، باشه؟
مشغول شد به صحبت پای تلفن و بالاخره من رو با افکارم تنها گذاشت. رسیده‌بودیم‌ بالای یه تپه. جایی که زمینِ سوخته‌ حالا از دور کوچک‌تر دیده می‌شد. بچگی من و دنیا هم توی این زمین‌ها سوخته بود و رفته‌بود. خیره بهش، دست‌هام رو هول دادم توی جیبم. باد حالا با قدرت بیشتری از این ارتفاع می‌وزید و بارونی بلندم رو توی تنم تاب می‌داد. دست‌به‌جیب، با خودم فکر کردم که حالا، همون بچه‌ی توهمیِ دیروز که کسی باورش نکرد و جدیش نگرفت، قراره روزگارِ هر کسی رو که کوچک‌ترین نقشی توی اتفاق اون روز داشته، به سیاهیِ همین زمینِ سوخته بکنه… .
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
****
کتابچه‌ی کوچیکی رو که صبح از پست رسیده بود، زیر نور زرد و تنهای لامپِ بالای میز، با حوصله کادوپیچ می‌کردم. توی دفتر کوچیک، اما دنجی که بالاخره موفق شده‌بودم برای خودم دست و پا کنم. امروز، سرحال‌تر‌ از روز‌های دیگه بودم. کار‌هام به سختی قبل پیش نمی‌رفتن و ذهنم کمتر مشوش بود. مخصوصاً که جلوی جعل سند رو به کمک پدر فرزاد گرفته‌بودم و «سرمه‌چال» فعلاً در امان بود. با لبخندی محو و نوری کم، به کارم ادامه‌دادم. از اون کارای کوچیکی بود که تهش می‌دونستم قراره دنیا رو خوشحال کنه. مخصوصاً بعد چند روز احمال‌کاری در موردش و این‌که بهش سر نزده‌بودم‌.
با این که پرونده‌ها هنوز پخش بودن روی میز، بعضیا باز، بعضیا نیمه‌کاره. ولی من وسط اون همه شلوغی، داشتم یه لحظه‌ی کوچیک رو برای یه آدم مهم می‌ساختم.
صفحه‌ی گوشیم روشن شد. دومین میس‌کال. لبخندم پررنگ‌تر شد. اون فسقلیِ سمج، که همیشه بی‌وقفه زنگ می‌زد تا بالاخره جواب بدم، امروز فقط دو بار زنگ زده‌بود. داشت نهایت خود‌داری رو می‌کرد. شاید چون تولدش بود و نمی‌خواست زیادی مشتاق به نظر بیاد. شاید هم، واقعاً داشت بزرگ‌تر می‌شد.
بلند شدم و بعد مرتب کردن میزکارم، قوطی کارتنی کوچیکی رو که روش برچسب فروشگاه خارجی رو داشت رو هم دور ریختم. بارونیم رو پوشیدم و همزمان که مشغول درست کردن یقه‌م بودم، زل زدم به بوردی که تصاویر افراد مختلف رو با آهنربا روش ثابت کرده‌بودم. به‌ زودی به حساب تک‌تک‌شون‌ می‌رسیدم. اما باحوصله، با صبر، و با حساب و کتاب. همه رو جدا کردم و ریختمشون داخل جعبه‌ای که همیشه انتهای روز می‌رفتن توی گاوصندوق. کتابچه‌ی کادوپیچ شده رو برداشتم و از دفتر تاریک خارج شدم. درست مثل یک وکیل تازه‌کار و ذوق‌زده، از تابلوی نوِ سردر هم عکس گرفتم. سر راه، به رسم هرسال، جای کیک، جعبه‌های پیتزا رو که از قبل سفارش داده‌بودم هم تحویل گرفتم و گذاشتمشون کنار کادو و شمع‌های روی صندلی شاگرد. رسمی که دنیا واسه خودش راه انداخته بود… . دنیا، شاید عجیب‌ترین دختربچه‌ی این دنیا بود. بچه‌ای که کوچک‌ترین علاقه‌ای به شیرینی و چیزهای شیرین نداشت، اما خودش شیرین‌ترین بچه‌ی دنیا بود.
بارون نم‌نم می‌زد. از اون بارون‌هایی که انگار فقط اومدن هواتو عوض کنن، نه خیس‌ات. شیشه‌های ماشین پر از بخار شده‌بودن و هوا یه‌جوری گرفته بود که آدم دلش می‌خواست بره جایی که چراغ‌ها روشنه، بوی غذا میاد و کسانی منتظرشن… . درست مثل همون‌جایی که من داشتم می‌رفتم. جایی که آدم‌هاش شاید هیچ نسبت‌ خونی باهام نداشتن، اما از هر خانواده‌ای که الان داشتم، بهم نزدیک‌تر بودن.
به محض این‌که کوچه‌ی باریک بین درخت‌ها رو پیچیدم، صدای موسیقی از خونه‌ی‌ آجرنمای قدیمی اومد. همون آهنگ فرانسوی مسخره‌ای که همیشه فقط روز تولدش می‌ذاشت و به خیال خودش فضا رو «شاعرانه» می‌کرد.
بی‌بی، در آهنی رنگ و رو رفته رو باز کرد. صورتش نگران بود، مثل همیشه‌ای که دنیا حالش خوب نبود. با این حال لبخند گرمی زد.
- دیگه داشتم نگران می‌شدم نکنه واقعاً نیای.
بی‌اعتنا به حجم وسایل تو دستم، سریع دستش رو با احترام بوسیدم.
- شرمندتونم بی‌بی. بخدا این چند روز اینقدر کار ریخته‌بود روی سرم که حتی وقت نداشتم بخوابم.
لبخند مهربونی زد، دستش رو روی دستم گذاشت و به آرومی از روی دلگرمی و حمایت فشار داد.
- خسته نباشی پسرم. چه تفاهمی… دنیا هم دو شبه که نخوابیده.
بی اختیار اخم کمرنگی کردم و با نگرانی به نور پنجره‌ی اتاقش نگاه کردم.
- چرا؟ نکنه مریضه؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و هدایتم کرد سمت ورودی اصلی.
- نه. فقط‌ مثل همیشه دلتنگه.
نگاهم دوباره با عذاب‌وجدان‌ برگشت روی پنجره‌ی اتاقش. پنجره‌ای که همیشه وقتی حالش خوب بود، کنارش می‌نشست و زل می‌زد به درخت خرمالویی که سال‌ها پیش با هم زیر پنجره‌ی اتاقش کاشته‌بودیم. زمانی‌که من جوون‌تر بودم. با وجود این که دغدغه‌م نسبت به سنم از همون موقع‌ها زیاد بود، اما هرگز سرم تا این‌حد شلوغ نمی‌شد که این‌جوری چند روز پشت سر هم نتونم بهش سر بزنم. پیش‌بینی از واکنشش نداشتم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
وسایل رو سپردم به بی‌بی و فقط با کتاب توی دستم، که پشت سرم قایم کرده‌بودم، از پله‌های فراوان که با فرش قرمزرنگِ سنتی طولانی پوشیده‌شده بودن، بالا رفتم. آهنگ رو قطع کرده‌بود. درِ اتاقش بسته بود، اما وقتی صدای ضعیف یه گربه رو شنیدم، سریع با نگرانی درو باز کردم. همون‌طور که انتظارش رو داشتم، نشسته‌بود کنارِ پنجره‌ی بالای تختش و داشت با یه بچه‌گربه بازی می‌کرد! دستم خشک شد روی دستگیره‌ی در و عرق سرد نشست روی کمرم.
- دنیا!… داری چه غلطی… .
شوکه از حضورم و شنیدن صدام، تکونی خورد. اما حتی برنگشت سمتم و فقط از روی شونه و نیم‌رخ نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد:
- نگران شدی؟
کتاب همون‌جا، پشت در از دستم رها شد. سریع حرکت کردم سمتش و گربه رو ترسوندم که بره. صدای «هیس» مانندی سر داد و از لبه‌ی پنجره، پرید روی درخت خرمالو. پنجره رو بستم و با چهره‌ای برافروخته و شاکی رو کردم به دنیا که داشت یاغی و تخس نگاهم می‌کرد.
- حواست کجاس؟ دست زدی بهش؟!
با چشم‌های ریزشده گفت:
- زده باشم چی؟! مگه برات مهمه؟
حیرت‌زده خیره موندم بهش. این چه سؤال مسخره‌ای بود؟! مغزم حتی نمی‌تونست هضمش کنه که بخواد جوابی بهش بده. اون لحظه، فقط آدرنالین بود و ترس از آلرژیش توی ذهنم.
- پاشو. پاشو مستقیم میریم بیمارستان. آمپول داری توی خونه یا تموم شده؟
و بعد، با دستپاچگی بی‌بی رو صدا زدم. بالاخره دنیا با بغض صداش رو بالا برد:
- دست نزدم!
مغزم آروم گرفت. اما دلم نه… . هنوز صدای نبضم رو می‌شنیدم. کنار تختش، روی یه زانو نشستم و سرم رو تکیه دادم به چوبش. نفس راحت و عمیقی کشیدم.
دوباره صدای لرزون و تخسش رو شنیدم:
- نترس. هوس خودکشی نزده به سرم.
با صدای گرفته و آروم لب زدم:
- نه. تو چیزیت نمی‌شه. یعنی من نمی‌ذارم که بشه. ولی تو یه روز منو می‌کشی، دنیا… . هیچ شکی ندارم که این اتفاق می‌افته.
خودش رو کشید لبه‌ی تخت و با دست، شونه‌م رو تکون داد:
- از عمد نبود! میومیو کرد. پنجره رو باز کردم که فقط ببینمش. همون لحظه توام اتفاقی سر رسیدی. نمی‌خواستم بترسونمت.
سر بلندکردم. با اون پیژامه‌ی گل‌گلی نشسته بود اون‌جا و داشت با مظلوم‌نمایی نگاهم می‌کرد. نباید اون‌جوری نگاهم می‌کرد، وقتی ظالمانه‌ترین روش رو واسه تلافی این چند روز انتخاب کرده‌بود… . اخم کردم. موهام عرض همون چند ثانیه خیسِ عرق شده ‌بودن.
- عمدی نبود؟! می‌تونستی همون اول یه کلمه بگی «دست نزدم» و منو این‌جوری زهره‌ترک نکنی!
لب‌هاش رو آویزون کرد.
- ببخشید. راست میگی. دلم خواست یه کم اذیتت کنم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
57
766
مدال‌ها
2
نرم شدن نگاهم رو دید، و خیلی زود مظلوم‌نماییش تموم شد. انگار توی این ارتباط، همیشه فقط من بودم که خیلی زود می‌بخشیدم. چون به حالت قهر روشو ازم گرفت و پتوش رو کشید رو سرش. صدای غرغر خفه‌ش از زیر پتو اومد.
- بعدشم! داری دست پیش می‌گیری که پس نیفتی؟! اونیکه باید قهر کنه منم! معلوم نیست آقا چند روزه کجاس؟ حالا اومده نرسیده داره دعوام می‌کنه جای این که… .
اخمی به لحن طلبکارش‌ کردم و پتوش رو کشیدم.
- خیلی پررویی!
مقاومت کرد و پتو رو، روی سرش نگه داشت.
- هاه! خودت پرروم کردی. حالام برو بیرون اگه کاری به جز دعوا کردنم نداری… .
لب باز کردم چیزی بگم که بی‌بی سر رسید. نگران نگاهمون کرد.
- چی شده؟! چرا اونجوری صدام زدی ماهور؟
سر پا ایستادم و زانوی شلوار پار‌چه‌ایم رو مرتب کردم.
- چیزی نیست. ولی یه نفر انگار زیاد هم خوشحال نیست از اومدنم که داره بیرونم می‌کنه.
کتابچه‌ای رو که پشت در افتاده‌بود برداشتم و دوباره پشت سرم قایمش کردم. واسه بی‌بی چشمک قایمکی زدم و بلندتر حرف زدم.
- باشه. پس من دارم میرم.
بی‌بی سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و دستش رو جلوی دهنش نگه داشت که خنده‌ش نگیره. چون دنیا تند و تیز از جا پرید و پتو رو زد کنار. موهای بلند مشکیش، برق‌گرفته ریختن تو صورتش. با هول پرسید:
- کجا؟!
شونه بالا انداختم و رو به در کردم. تمام مدت کتابچه رو طوری حرفه‌ای تو دستم جا‌به‌جا می‌کردم که نمی‌تونست هیچی ببینه.
از تخت سر خورد پایین و پشت سرم از پله‌ها می‌دوید پایین.
- همین؟! پس چرا اومدی اصلاً؟
سعی کردم قیافم رو بی‌تفاوت نشون بدم.
- اومدم بی‌بی رو ببینم.
خشمگین آستین کتم رو کشید و وسط پله‌ها متوقفم کرد.
- آره؟! بی‌بی رو؟ من اینجا هویجم فقط؟ انگار‌نه‌‌انگار که امروز… .
مکث کرد. نمی‌تونست به زبون بیاره و داشت زجر می‌کشید از این که فکر می‌کرد واقعا یادم نیست تولدش. کم‌کم داشت می‌رفت که لب‌هاش بلرزن و چشماش اشکی بشن. دستش بیشتر روی آستینم مشت شد.
- دیگه دوسم نداری؟
لحنش و قیافه‌ش حین زدن این حرف، اونقدر مظلوم بود که دلم ضعف رفت واسش. با این حال، خم شدم تو صورتش و بیشتر دست انداختمش.
- بهت گفتم وقتی گریه می‌کنی چقدر زشت میشی؟
همون مشت گره کرده‌ش بالا رفت و فرود اومد روی سی*ن*ه‌م!
- زشت تویی!
اما بعد زدن حرفش، یک طور عجیب و مات نگاهم کرد. انگار خودش بلافاصله فهمید این حرفش چقدر از حقیقت دوره، حتی اگه فقط شوخی و از سر حرص بود.
بی‌حواس، تک خنده‌ای سر دادم و جای مشتش رو آروم مالیدم.
- زشت؟ من؟! فکر نکنما.
روشو ازم گرفت. لپاش یکم گل انداخته بودن. تلخ و لجوج گفت:
- خودشیفته! ازت بدم میاد!
لبخند بدجنسم، بالاخره بدل شد به یه نوع مهربون و نرم.
- مطمئنی دردت فقط همینه؟ احیاناً از چیز دیگه‌ای ناراحت نیستی؟
چشم‌های اشکی در مرز انفجارش رو دوخت تو چشم‌هام. داشت به سختی جلوشون رو می‌گرفت.
- نه. واقعاً ازت بدم میاد! اصلاً… تو داری به چی اینقدر می‌خندی؟!
نگاهم نرم‌تر شد. به همینقدر اذیت رضایت دادم و بالاخره گفتم:
- به این که هر یه سالی که می‌گذره، چقدر جای این که خانم‌تر بشی بیشتر مثل یه دختر کوچولو‌ی لوس رفتار می‌‌کنی.
چشم‌های اشکیش، مات و مبهوت شدن.
- تو… .
بالاخره کتابچه‌ رو از مخفیگاهش پشت سرم کشیدم بیرون.
دیگه تلاشی برای نگه داشتن اشک‌هاش نکرد و فقط ترکید! به پهنای صورت اشک ریخت و هدیه‌ش رو از دستم قاپ زد!
- یادت بود!… واقعاً که خیلی بیشعوری!
 
بالا پایین