تمام چیزی که میدیدم، سفیدی بیانتهای برف بود. تمام چیزی که میشنیدم، صدای نفسنفس زدن و قدمهای سریع و عجولمون بود. و تمام چیزی که حس میکردم، ترس، سوگ و سرما بود.
پاهام بیحس شدهبودن، اما دردِ یخ داخل استخونهام میخزید. من فقط یه پسر بچهی شانزدهساله بودم. اما شعورم اونقدری بود که مکث کنم و منتظر زنی بمونم که با یه بچه توی بغلش، سعی داشت به سختی بهم برسه. با حالی زار بهم رسید. چهرهی رنگپریدهش، به سفیدی همون برفی بود که کل راه زنجیروار دور پامون پیچیدهبود. خسته بودم. نایی نداشتم. اما دستهام رو جلو بردم. لبهای هردومون حین حرف زدن میلرزیدن.
- ب… بدینش ب… به من… ق… قول م… یدم م… مراقبش باشم… .
مردد نگاهم کرد و بچهش رو محکمتر به خودش فشار داد. مثل کسی که میخواست با تمام وجودش از آخرین داراییش تو این دنیا حفاظت کنه. درکش میکردم. همین نیمساعت پیش، همسرش رو از دست دادهبود. درست مثلِ منی که مادر و پدرم رو از دست دادهبودم.
حتی فرصت نکردهبودیم از شوک خارج بشیم و اشکی براشون بریزیم. جسم بیجانشون رو پشت سرمون جا گذاشته بودیم و فقط فرار کردهبودیم.
دختر بچهی توی بغلش، با صورتی که قطرههای اشک روش یخ زده بودن نگاهم میکرد. شاید هنوز پنج سالش هم نشدهبود. چشمهای درشت و معصومش بر خلافِ مادرش بوی زندگی میدادن. شال گردنم رو از دور دهنم باز کردم و جلو رفتم. خم شدم و با لبخندی که عضلات فلجشده از سرمای صورتم به زور تونستن بسازنش، شال رو دور صورتش بستم. فقط چشمهای درشت مشکیش بیرون موندن و حتی درشتتر از قبل و متعجب نگاهم کردن… .
زن، نگاهی به پاش انداخت که انگار خشک شدهبود و نمیتونست تکونش بده. با ناامیدی و خستگی نشست روی تکهسنگ برفی.
سعی کردم نفسهام روکنترل کنم تا بتونم حرف بزنم. کنارش زانو زدم.
- ب… باید بریم! اونا هنوز دارن دنبالمون میگردن!
چشمهاش رو بست و صورتش رو به کاپشن دخترش فشار داد. لبهای لرزونش اینبار به خاطر بغض لرزیدن.
- نمیتونم راه برم!
حالا بدون اون شال، بخاری غلیظ از بینی و دهنم خارج میشد. سعی کردم دلگرمش کنم، هرچند خودم وحشتزده بودم.
- میتونین. بخاطر این بچه… .
پلکهای سنگینش رو به زحمت باز کرد و نگاهم کرد. لبهاش رو روی هم فشرد.
- ماهور.
اسمم رو صدا زده بود. جا نخوردم. همه پدر و مادر من رو تو اون منطقه میشناختن.
- من زنده نمیمونم!
وقتی گنگ نگاهش کردم، صورت دخترش رو به شونهش فشرد تا چیزی نبینه. بعد زیپ کاپشن خودش رو باز کرد. لکهی خونی که کل پلیور سفیدش رو پوشونده بود، باعث شد برای لحظهای نفس کشیدن یادم بره. وقتی بالاخره نفسم رو تند بیرون دادم، وحشتزده زمزمه کردم:
- نه! تیر خوردین؟!