جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,953 بازدید, 46 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
پریدم بغلش کردم و با گریه‌ای الکی گفتم:
- دیگه نمی‌تونم، توروخدا بذار فدات بشم!
همه خندیدن، رها و رویا بلند شدن و به کارها رسیدگی کردن. تندتند صبحونه‌م رو خوردم و بلند شدم. خونه‌م رو خیلی دوست داشتم؛ نورگیر بزرگی داشت. تابلوهای سبز، مبل و فرش سبز و طوسی به خونه جون داده‌بود. با بچه‌ها تا ساعت سه ظهر کار کردیم و علاوه بر این که خونه رو تمیز کردیم، بعضی از وسایلم رو هم بسته‌بندی کردیم تا برای اساس‌کشی راحت باشم. سینی چایی رو جلوی پوریا گرفتم و بوسش کردم، گفتم:
- خیلی ماهی!
کسری، با لگد بهم زد که نزدیک بود با سینی چای روی پوریا بیوفتم، با حسادت گفت:
- من اونی بودم که دیشب از خوابم زدم و اومدم، بعد اونی رو که بوس می‌کنی، پوریاعه!
چپ‌چپ نگاهش کردم و سینی رو روی میز گذاشتم و ساق پام رو ماساژ دادم، گفتم:
-خیلی بی‌تربیتی ها!
بوسش کردم که خندید. امید و محسن با خستگی نشستن که چای رو جلوشون گرفتم و برداشتن. کنار آریا نشستم و گفتم:
- خب نظرتون؟
همه با گیجی و خستگی نگاهم کردن که گفتم:
- بیخیال!
چای رو هورت کشیدم، آریا خندید. گوشیم زنگ خورد که بلند شدم و وارد اتاقم شدم. یکی از املاک‌هایی بود که بهش سپرده‌بودم. جواب دادم که با صدای بشاش و خوشحالی گفت:
- سلام خانم نفیس، خوبین؟
- سلام، ممنونم، شما خوبین؟
- خداروشکر، یه خونه پیدا کردم دقیقاً توی لوکیشنی که می‌خواستید. خانم نفیس عاشقش می‌شید.
با خوشحالی دستم رو مشت کردم. ادامه داد:
- برای ساعت چهار وقت بازدید گرفتم.
به ساعت نگاه کردم، سه و ربع بود، گفتم:
- خیلیم عالی، پس من ساعت چهار بنگاه باشم یا شما برام لوکیشن می‌فرستید؟
کمی مکث کرد و گفت:
- نه، لوکیشن خونه رو می‌فرستم، ساعت چهار اونجا باشید.
سر تکون دادم و با لحن نرمی گفتم:
- ممنونم آقای هاشمی خیلی زحمت کشیدید.
- خواهش می‌کنم دخترم، فعلاً.
- فعلاً، خدانگهدار.
قطع کردم و با ذوق بالا پریدم، داد زدم و از اتاق بیرون رفتم.
- ایشالله خونم رو هم پیدا کردم.
نگاهم که با ساعت بالای تلویزیون افتاد، با عجله گفتم:
- ساعت چهار قراره خونه رو ببینم، من برم حاضر بشم.
پریدم توی حموم و تندتند خودم رو گربه‌شور کردم، بعد حموم رومینا موهام رو خشک کرد و نوشین لباس‌هام رو حاضر کرد. آرایش مختصری کردم و لباس‌هام رو پوشیدم. کیف و سوئیچم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از بچه‌ها بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
گوشیم رو برداشتم و نگاهی به لوکیشن انداختم. بالاشهر بود، دقیقاً جایی که می‌خواستم. ساعت چهار و ده دقیقه بود که رسیدم. آقای هاشمی جلوی در ایستاده‌بود. با دیدنش یاد فیلم‌های دهه‌ی پنجاه افتادم. از دور، با ذوق و کنجکاوی نگاهش می‌کردم؛ قد کوتاه و شکم بزرگی داشت، کلاهِ بابا کرم هم سرش بود. پارچه‌ای هم دور مچ دستش پیچیده‌بود. برگشت که با دیدن سیبیل‌های کلفت و چخماقیش، کاملاً حیرت زده‌ شدم. با شرمندگی جلو رفتم و گفتم:
- سلام، ببخشید دیر کردم.
با لبخند سر تکون داد و من توی ذهنم گفتم:« عزیزم چه قیافه‌ی گوگولی داری!» گفت:
- سلام دخترجان، پیش میاد. بریم داخل؟
دستش رو به سمت در دراز کرد و گفت:
- اول شوما.
با لبخند وارد شدم. دقیقاً چیزی بود که تصور می‌کردم. آقای هاشمی گفت:
- آپارتمانش چهار طبقه‌ست، تک واحدیه. خونه‌ای که برای شوما در نظر گرفته‌شده، طبقه چهارمه.
خداروشکر که آسانسور داشت. راهرو از تمیزی برق می‌زد و از اول راهرو تا آخر، گلدون‌های گل چیده‌بود. بوی نم خاک و تازگی می‌داد. آقای هاشمی صحبت کرد و من با خودم گفتم:«این مرد رو دهه‌ی پنجاه فریز کردن و تازه درش آوردن!»
- ببین خانم‌جون، همساده‌ها یه نمه تو نمیری روی تمیزی حساسن.
حرف زدنش کاملاً لاتی و باادبانه بود. به‌جای تمرکز روی منظورش، به بیان کلماتش دقت می‌کردم.
سوار آسانسور شدیم و طبقه‌ی چهارم رو زد. خیلی سعی می‌کردم که تابلو بهش خیره‌ نشم. آسانسور ایستاد و پیاده‌ شدیم. اول از همه، یه در بزرگ و قهوه‌ای ضد سرقت چشمم رو گرفت. آقای هاشمی کلید رو به سمت خودم گرفت و گفت:
- خودت باز کن خانم‌جون، تا ایشالله که همین پسندت بشه.
لبخند زدم و کلید رو از دستش گرفتم؛ در رو باز کردم و با ببخشید وارد شدم. اول از همه، بزرگ بودن خونه شگفت‌زده‌م کرد، ولی بیشتر از همه اون طرح سنگی نمای خونه و آجر‌ها رو دوست داشتم. از در ورودی که وارد می‌شدی، راهروی عریض و کوتاهی بود و بعدش یه پذیرایی بزرگ که سمت راست شومینه با دیوار قهوه‌ای بود. سمت چپ هم یه در داشت. وارد که شدم، یه آشپزخونه با رنگ کرم و قهوه‌ای شیک دیدم. اتاق‌ها هم بزرگ بود و یه تراس بزرگ هم داشت. با عشق به خونه نگاه می‌کردم. واقعاً پسندیده‌ بودم. موقع بیرون رفتن، چشمم به آب‌نما و نورگیر گوشه‌ی سمت راست خونه افتاد و عاشقش شدم. رو به آقای هاشمی پرسیدم:
- آب‌نما رو نمی‌خوان؟ یعنی می‌تونم روی خونه اینم بردارم؟
آقای هاشمی کمی فکر کرد و گفت:
- می‌خواست که بفروشه، باهاش صوبت می‌کنم. خونه پسندت شد؟
اون‌گفت:«صوبت!» و من با شیفتگی به این طرز بیان گوش می‌دادم. به خونه، نگاه کردم و گفتم:
- آره، خیلی پسندیدم. من وکیلم رو می‌فرستم تا کارهای خرید رو باهاتون هماهنگ کنه.
بعد از خداحافظی و حرف‌های مربوط به خونه از آقای هاشمی جدا شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
با خوشحالی سمت خونه رفتم و از ذوق، کم مونده‌بود برقصم. در خونه رو باز کردم و با خوشحالی گفتم:
- وای، عاشق خونه‌م می‌شید!
بچه‌ها با تعجب نگاهم می‌کردن. گفتم:
- من که عاشقش شدم.
آریا جلو اومد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- چی‌شد؟ دیدی؟ پسندت شد؟
با خنده سر تکون دادم و گفتم:
- نگم برات!
نوشین با خوشحالی گفت:
- مبارک باشه! خریدیش؟
خودم رو روی مبل انداختم و گفتم:
- وکیلم، آقای فدایی، انجامش می‌ده. آها! بزار بهش زنگ‌ بزنم.
گوشیم رو برداشتم و وارد اتاق شدم. بعد از سه تا بوق، جواب داد:
- سلام، خانم نفیس، حالتون چطوره؟
لبخند زدم و گفتم:
- سلام، به مرحمت شما، آقای فدایی، یه زحمتی داشتم.
صداش رو صاف کرد و با لحن جدی پرسید:
- جانم، خانم نفیس؟
- یه خونه می‌خواستم‌ بخرم، کارهای حقوقیش رو برام انجام می‌دید؟ من خودم وقت کافی ندارم.
- البته، خانم نفیس. برام لوکیشن و شماره فروشنده رو بفرستید.
- من خودم خونه رو دیدم، آقای فدایی، فقط شما بهتر می‌فهمید دیگه؛ کارهای خریدش رو انجام بدید. الان شماره رو می‌فرستم.
- چشم، چشم. امر دیگه‌ای؟
- سلامت باشید. فعلاً خدانگهدار.
بعد از خداحافظی، قطع کرد و پیش بچه‌ها نشستم.
آذر پرسید:
- خب، چی‌شد؟
لبخندی زدم و با خستگی، خودم رو روی مبل انداختم.
- قرار شد آقای فدایی کارهای خریدش رو انجام بده.
همه تبریک گفتن و محسن با شیطنت گفت:
- پس یه شیرینی به ما بدهکاری، ولی این‌دفعه کافه‌ی پوریا قبول نیست.
با تعجب نگاهش کردم. امید هم هم‌دستش شد و گفت:
- آره، ما غذا می‌خوایم. باید رستوران ببری.
ابروهام بالا پرید و با خنده‌ی مرموزی گفتم:
- چشم، حتماً.
حالا اون دوتا با تعجب نگاهم می‌کردن‌. ادامه دادم:
- یه فلافلی سرکوچه هست، می‌برمتون.
امید و محسن صورت‌هاشون رو جمع کردن. محسن گفت:
- نه، همون کافه پوریا عالیه!
خندیدیم که کسری گفت:
- از ترس شما کفتاراست که آدم می‌ترسه پیشرفت کنه دیگه.
امید و محسن به سمت کسری حمله کردن. شکمم رو نگه داشتم و می‌خندیدم. نگاه امید اون لحظه خیلی خوب بود؛ باورش نمی‌شد همچین حرفی رو شنیده و چشماش گشاد شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
دوتایی کسری رو می‌زدن و کسری هم بلند می‌خندید. محسن خورد به گلدونم که تصمیم گرفتم مداخله کنم.
- بچه‌ها، لطفاً. گلدونم می‌شکنه.
کسری با خنده و گریه‌ی مصنوعی از زیر دست و پای امید و محسن بیرون اومد. خودش رو بغل پوریا که چرت می‌زد، انداخت. گفت:
- چجور داداشی هستی؟ ببین من رو زدن!
پوریا مسـ*ـت خواب چشم‌هاش رو باز کرد و با لگد به کسری زد‌. کسری چند قدم اون‌ورتر افتاد. کسری با ناباوری به پوریا نگاه کرد و گفت:
- آدم‌ صدتا دشمن داشته باشه، یه داداش نداشته‌ باشه.
نوشین همون‌طور که می‌خندید، کسری رو بلند کرد و گفت:
- من دارم میرم. مامان زنگ زده‌بود. شب هم که خونه شماییم.
پشت سرش رومینا و آذر هم بلند شدن و آذر گفت:
- ما هم میریم.
بقیه هم بلند شدن و تصمیم به رفتن گرفتن. با همه روبوسی کردم و کلی هم تشکر کردم. در خونه رو که تازه عوض کرده‌بودند، بستم. روی مبل نشستم. با حسرت به خونه نگاه کردم؛ خیلی دلم براش تنگ می‌شد‌. پنج سال توی این خونه زندگی کردم، اما حالا به‌خاطر چی باید برم؟ به‌خاطر چیزی که خودم هم سر در نمیارم. طاق‌باز روی مبل دراز کشیدم. آخه چهارتا کتاب رو برای چی دزدیدن؟ به چه کاریشون می‌اومد؟ این همه وسایل بهتری هست؛ لپ‌تاپ، تلویزیون، اما اومدن کتاب دزدیدن! بخاطر کم‌خوابی و شوک دیشب کم‌کم‌ چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.*** با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو مالیدم و باز کردم. از پنجره‌ی روبه‌رو و خونه‌ی تاریک مشخص بود، هوا تاریک شده و من خواب موندم! از روی مبل بلند شدم که ترسی به جونم افتاد؛ نکنه کسی توی خونه باشه؟! توی تاریکی چشم چرخوندم و با دیدن جثه‌ی بزرگی قلبم ایستاد. پلک زدم و با دقت نگاهش کردم. لبم رو از حرص گاز گرفتم و توی سر خودم کوبیدم. آدم نبود، درختچه‌ی کنار آشپزخونه بود که توی تاریکی شبیه آدم دیده می‌شد. دوباره گوشیم زنگ خورد که پریدم و چراغ رو روشن کردم. چشم‌بسته هم می‌دونستم مامان بود. توی صفحه‌ی گوشی دنبال ساعت گشتم؛ ساعت هفت و نیم بود. پیراهن و شلوار ست به رنگ نخودی در آوردم و مینی‌اسکارف توری هم کنارش گذاشتم. جلوی آینه نشستم. برعکس هردفعه این‌دفعه خط چشمم راحت و آسون کشیده‌ شد. کرم‌پودر و کانسیلر رو فیکس کردم و سایه‌ی چشم هلویی زدم. کمی هم از رژگونه هلویی و برق لب زدم. دویدم و لباس‌هام رو پوشیدم. کفش‌های نایک سفیدم رو برداشتم و بعد از برداشتن کیف و کلید، با عجله و کفش به دست تا پارکینگ رفتم.
کفش‌هام‌ رو داخل ماشین پوشیدم و استارت زدم. آقا‌ی‌حیدری جلوی در چرت می‌زد که با دیدن من سریع بلند شد و میله رو بالا داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
- واقعاً وقتشه یه فکری برای نگهبانی بکنن!
به سمت خونه‌ی مامان گاز دادم. شانس من شهر شلوغ شده‌بود و توی ترافیک گیر کردم. از ترس جرئت نگاه کردن به ساعت هم نداشتم. بعد از چهل دقیقه رسیدم. آریا جلوی در عصبی ایستاده‌بود و پاهاش رو تکون می‌داد. با تعجب پیاده‌شدم و گفتم:
- آریا خوبی؟
با گیجی سرش رو بالا آورد و گفت:
- ها؟! آها، آره، آره! چرا دیر اومدی؟
مینی‌اسکارف رو روی سرم تنظیم کردم و گفتم:
- خوابم برد!
لبخند بزرگی هم زدم که خندید و گفت:
- بیا، بریم داخل.
همراه آریا داخل رفتم که همه با تعجب نگاهم می‌کردن. خاله‌م با گریه خودش رو بهم رسوند.
- بمیرم برات خاله جونم، پوریا گفت چه بلایی سرت اومده.
با لبخند خجولی خاله رو بغل کردم‌ و گفتم:
- تجربه وحشتناکی بود، ولی خداروشکر هیچی نشده‌.
همه خداروشکری گفتن که با همه احوالپرسی کردم و کنار دایی نشستم. مامان با تهدید نگاهم کرد و هیچی نگفت. دایی به بازوم زد و گفت:
- چرا دیر اومدی؟ مامانت فکر کرد دزدیدنت!
دایی خندید که از ترس مامان جلوی خندم رو گرفتم. فقط لبخندی زدم و گفتم:
- خوابم برد. لحظه آخری دایی!
دایی بلند خندید و گردنم رو بغل کرد و لپم رو کشید. گفت:
- ای کوالا خانم.
خندیدم که مامان با غیض نگاهم کرد. لبم رو گاز گرفتم و نگاهم رو به فرش دادم. گفتم:
- مثل اینکه ازم بد ناراحته.
دایی سر تکون داد و گفت:
- حق داره، حداقل تلفنت رو جواب بده.
با پشیمونی به مامان‌ نگاه کردم که مشغول حرف زدن با عمه بود. در حیاط باز شد و فرهاد اومد. یه شلواره آبی روشنِ پر از زاپ تنش بود و پیراهن نخودی که اونم پر از زاپ بود. موهای بورش رو با ژل حالت داده‌بود و چشم‌های آبیش هنوز هم پر از شرارت بود. نگاهش که به من افتاد لب‌های نازکش خندید و گفت:
- عه سلام‌ لیلی، اومدی؟
به ناچار از جام بلند شدم و گفتم:
- سلام فرهاد، خوبی؟
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- قربونت، حالت خوبه؟
دستش رو گرفتم و بعد از مکثی رها کردم.
- ممنونم.
دوباره کنار دایی نشستم که اون هم کنارم نشست و گفت:
- چخبر؟
چشم چرخوندم و با لبخندی مصنوعی، گفتم:
- سلامتی، تو چخبر؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- سلامتیت.
بوی عطر تلخش مشامم‌ رو اذیت می‌کرد. نوشین‌ مثل فرشته نجات بالای سرم سبز شد و گفت:
- بیا بریم آشپزخونه، ببینم غذاها آمادست.
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
از کنار‌ فرهاد بلند شدم و دنبال نوشین رفتم. زیر لب به نوشین گفتم:
- خداخیرت بده.
نوشین خندید. وارد آشپزخونه شدیم. دوتا خانم و سه‌ تا دختر داشتن کار می‌کردن. بلند گفتم:
- خسته نباشید.
جوابم‌ رو با لبخند دادن که با نوشین پشت میز نشستیم. نوشین با عشق به سالاد‌های روی میز نگاه کرد و گفت:
- خانم لشکری، ایراد نداره از سالادها بخورم؟
خانمی که قدش از همه بلندتر بود به سمت نوشین چرخید و گفت:
- نه، بخور گلم.
نوشین یه بشقاب برداشت و با چنگک‌های مخصوص یه چنگک سالاد کشید، داشتم نگاهش می‌کردم و نوشین سه تا چنگک دیگه هم سالاد کشید. از بشقابش داشت سالاد بیرون می‌ریخت و نوشین بی توجه به چشم‌های گرد و من و خانم لشکری داشت با ذوق سالاد می‌خورد. سرش رو که آورد بالا و قیافه من رو دید، دستش روی هوا برای خوردن سالاد معلق موند. آب دهنم رو قورت دادم و با دودلی گفتم:
- نوشین حامله‌ای؟
چنگال پر از سالاد رو توی دهنش گذاشت و گفت:
- نه، خفه‌شو. هوس کردم.
با چشم‌های ریز نگاهش کردم که با اخم گفت:
- بابا بخدا هوس کردم! ببند دهنت رو لیلی.
صدای فرهاد از پشت سر باعث شد، رنگ نوشین بپره.
- حالا پسره یا دختر؟
فرهاد جلوتر اومد و با چشم‌های شریر و بدجنسش به نوشین نگاه کرد.
- آخی، عمو میدونه داره نوه دار میشه؟
صداش مثل تهدید توی گوشم زنگ‌خورد. با چشم‌های عصیان کرده روی میز کوبیدم از جام‌ بلند شدم.
- به چه حقی داشتی به حرف‌های ما گوش می‌دادی؟ ها؟!
فرهاد با خون‌سردی جلو اومد و با انگشتش به شونه‌م کوبید و گفت:
- از تو و کل خانوادت متنفرم، وقتی تو داشتی توی این خانواده‌ی بزرگ، زندگی می‌کردی. من تموم مدت از نفرت بابابزرگ شنیدم و دیدم.
یهو از کوره در رفت و گفت:
- از نظر شما و بقیه اونی که لایق خشم و غیرقابل احترامه، مادر منه، اما از نظر من شماهایید.
نوشین ترسیده، سعی کرد بین ما قرار بگیره. با خشم قدمی جلو رفتم‌ و توی صورتش ایستادم.
- عمو یه اشتباهی کرد و جوابش رو هم گرفت. اونی هم که تردش کرد، بابابزرگ بود. هیچ کجای قضیه به من ربطی نداره که الان واسه من صدات رو بالا می‌بری.
انگار پرده‌ی نفرت چشم‌هاش رو بسته‌بود، هیچ چیزی نمی‌دید. داد زد:
- یک عمر به من لقب حروم‌زاده رو دادن، از بابابزرگ و کل خاندانش متنفرم. همتون رو آتیش می‌زنم.
با دست روی سی*ن*ه‌اش کوبیدم و گفتم:
- چیه؟ تاوان حروم‌زادگی تو رو هم من بدم؟
یهو یک طرف صورتم‌ داغ شد و روی زمین افتادم. با ناباوری دستم رو روی صورتم گذاشتم و با پشیمونی به فرهاد نگاه کردم. فرهاد مثل کسی که بهش جنون دست داده، دستش رو روی میز می‌کوبید. عربده‌زد:
- خفه شو. خفه‌شو.
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Mar
1,686
4,270
مدال‌ها
2
پارچ‌ آب رو از روی میز برداشت و روی زمین‌ کوبید. در صدم‌ ثانیه همه داخل آشپزخونه ریختن. با تعجب به من و فرهاد نگاه می‌کردن. عمو سریع دست فرهاد رو گرفت و نگهش داشت. بابا هم‌ به سمت من دوید. پشیمون بودم از حرفی که زدم‌، ولی اون خودش تنش خارید! چشمم به آریا و آذر با رگ‌های باد کرده، افتاد. مثل شیر زخمی منتظره حمله بودن. عمو به فرهاد تابی داد و داد زد:
- چه غلطی کردی؟ برای چی زدی تو صورتش؟
ولی فرهاد‌ مثل کسی که منتظره فرصته تا دوباره زخم بزنه، فقط به من نگاه می‌کرد. دستم رو روی زمین گذاشتم تا بلند بشم که شیشه‌های شکسته پارچ توی دستم رفت. آخی گفتم که مامان با گریه به سمتم اومد. گفت:
- چی‌شدی، مامان؟
از دستم گرفت و بلندم کرد. آذر و آریا سریع دستم رو‌ گرفتن. آریا گفت:
- نوشین، جعبه کمک‌های اولیه رو بیار.
عمو دستش رو بالا برد تا توی صورت فرهاد بکوبه که بابام دستش رو گرفت. سریع گفتم:
- تقصیر هردوتامون بود.
زن عمو جلو اومد و گفت:
- معلوم نیست به پسرم چی گفتی که این‌جوری بهم ریخت!
عمو دستش رو بالا برد و گفت:
- ریحانه، ساکت!
دوباره گفتم:
- من از سمت خودم معذرت می‌خوام.
از کنارشون رد شدم و توی اتاقم رفتم. آذر و آریا هم پشت سرم اومدن. کسری و نوشین با جعبه کمک‌های اولیه اومدن. آریا عصبی قلنج گردنش رو شکوند و گفت:
- دلم می‌خواد شکمش رو سفره کنم. پسره‌ی آشغال! به چه حقی روی تو دست بلند می‌کنه! ها!
بعد سمت در رفت که آذر دستش رو گرفت.
آذر که سعی داشت آروم‌ باشه. گفت:
- سر چی دعواتون شد؟
پوریا هم اومد و گفت:
- این پسر از چشم‌هاش، نفرت چکه می‌کنه!
نوشین و کسری سعی داشتن که شیشه‌های توی دستم رو دربیارن. از درد صورتم رو جمع کردم.
نوشین با حرص گفت:
- نشسته‌بودیم با لیلی که اومد. شروع کرد به نفرت پراکنی و داد زدن سر لیلی، لیلی هم جلوش ایستاد و بهش گفت....
نوشین مکثی کرد و با دو دلی بهم نگاه کرد که با سر پایین و پشیمونی، گفتم:
- بهش گفتم حرومزاده.
چشم‌های بچه‌ها گشاد شد. با پشیمونی گفتم:
- آره می‌دونم زیادیه. خیلی حرف زشتی بود، اما خودش شروع کرد.
آذر نشست روی تخت و گفت:
- هیچکس حرفی به بزرگتر‌ها نمی‌زنه. مطمئنم فرهاد هم نمیگه.
کسری و نوشین دستم رو باند پیچی کردن و مامان وارد اتاق شد. با حرص و ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- چرا دعواتون شد؟ فرهاد، هنوزم مثل آتیشه!
از جام بلند شدم و گفتم:
- مسئله‌ای بین خودمون بود. غذا آماده نیست؟
مامان با تأسف سر تکون داد و گفت:
- سفره پهنه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین