جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,173 بازدید, 40 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بوسه‌ی مقبره] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,460
3,734
مدال‌ها
2
پریدم بغلش کردم و با گریه‌ی الکی، گفتم:
- دیگه نمی‌تونم، توروخدا بزار فدات بشم!
همه خندیدن، رها و رویا بلندشدن و به کاراها رسیدگی کردن. تندتند صبحونه‌م رو خوردم و بلند شدم. خونه‌م رو خیلی دوست داشتم، نورگیر بزرگی داشت. تابلوهای سبز، مبل و فرش سبز و طوسی به خونه جون داده‌بود. با بچه‌ها تا ساعت سه ظهر کار کردیم و علاوه بر این که خونه رو تمیز کردیم، بعضی از وسایلم رو هم بسته‌بندی کردیم تا برای اساس‌کشی راحت باشم. سینی چایی رو جلوی پوریا گرفتم و بوسش کردم، گفتم:
- خیلی ماهی!
کسری، با لگد بهم زد که نزدیک بود با سینی چای روی پوریا بیوفتم، با حسادت گفت:
- من اونی بودم که دیشب از خوابم زدم اومدم، بعد اونی که بوس می‌کنی پوریاعه.
چپ‌چپ نگاهش کردم و سینی رو روی میز گذاشتم و ساق پام رو ماساژ دادم، گفتم:
-خیلی بیتربیتی ها!
بوسش کردم که خندید. امید و محسن با خستگی نشستن که چای رو جلوشون گرفتم، برداشتن. کنار آریا نشستم و گفتم:
- خب نظرتون؟
همه با گیجی و خستگی نگاهم کردن که گفتم:
- بیخیال!
چای رو هورت کشیدم، آریا خندید. گوشیم زنگ خورد که بلند شدم و وارد اتاقم شدم. یکی از املاک‌هایی بود که بهش سپرده‌بودم. جواب دادم که با صدای بشاش و خوشحالی گفت:
- سلام خانم نفیس، خوبین؟
- سلام ممنونم، شما خوبین؟
- خداروشکر، یه خونه پیدا کردم دقیقاً تو لوکیشنی که می‌خواستید. خانم نفیس عاشقش می‌شید.
با خوشحالی دستم رو مشت کردم. ادامه داد:
- برای ساعت چهار وقت بازدید گرفتم.
به ساعت نگاه کردم، سه و ربع بود، گفتم:
- خیلیم عالی، پس من ساعت چهار بنگاه باشم یا شما برام لوکیشن می‌فرستید؟
کمی مکث کرد و گفت:
- نه لوکیشن خونه رو می‌فرستم، ساعت چهار اونجا باشید.
سرتکون دادم و با لحن نرمی گفتم:
- ممنونم آقای هاشمی خیلی زحمت کشیدید.
- خواهش می‌کنم دخترم، فعلاً.
- فعلاً خدانگهدار.
قطع کردم و با ذوق بالا پریدم و داد زدم و از اتاق بیرون رفتم.
- ایشالله خونم رو هم پیدا کردم.
نگاهم که با ساعت بالا تلویزیون افتاد، با عجله گفتم:
- ساعت چهار قراره خونه رو ببینم، من برم حاضر بشم.
پریدم توی حمام و تندتند خودم دو گربه‌شور کردم، بعد حمام رومینا موهام رو خشک می‌کرد و نوشین لباس‌هام رو حاضر کرد. آرایش مختصری کردم و لباس‌هام رو پوشیدم. کیف و سوئیچم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از بچه‌ها بیرون زدم.
 
بالا پایین