جک_اسپارو(:
سطح
0
مدیر تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار علوم اجتماعی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
- Mar
- 1,686
- 4,270
- مدالها
- 2
پریدم بغلش کردم و با گریهای الکی گفتم:
- دیگه نمیتونم، توروخدا بذار فدات بشم!
همه خندیدن، رها و رویا بلند شدن و به کارها رسیدگی کردن. تندتند صبحونهم رو خوردم و بلند شدم. خونهم رو خیلی دوست داشتم؛ نورگیر بزرگی داشت. تابلوهای سبز، مبل و فرش سبز و طوسی به خونه جون دادهبود. با بچهها تا ساعت سه ظهر کار کردیم و علاوه بر این که خونه رو تمیز کردیم، بعضی از وسایلم رو هم بستهبندی کردیم تا برای اساسکشی راحت باشم. سینی چایی رو جلوی پوریا گرفتم و بوسش کردم، گفتم:
- خیلی ماهی!
کسری، با لگد بهم زد که نزدیک بود با سینی چای روی پوریا بیوفتم، با حسادت گفت:
- من اونی بودم که دیشب از خوابم زدم و اومدم، بعد اونی رو که بوس میکنی، پوریاعه!
چپچپ نگاهش کردم و سینی رو روی میز گذاشتم و ساق پام رو ماساژ دادم، گفتم:
-خیلی بیتربیتی ها!
بوسش کردم که خندید. امید و محسن با خستگی نشستن که چای رو جلوشون گرفتم و برداشتن. کنار آریا نشستم و گفتم:
- خب نظرتون؟
همه با گیجی و خستگی نگاهم کردن که گفتم:
- بیخیال!
چای رو هورت کشیدم، آریا خندید. گوشیم زنگ خورد که بلند شدم و وارد اتاقم شدم. یکی از املاکهایی بود که بهش سپردهبودم. جواب دادم که با صدای بشاش و خوشحالی گفت:
- سلام خانم نفیس، خوبین؟
- سلام، ممنونم، شما خوبین؟
- خداروشکر، یه خونه پیدا کردم دقیقاً توی لوکیشنی که میخواستید. خانم نفیس عاشقش میشید.
با خوشحالی دستم رو مشت کردم. ادامه داد:
- برای ساعت چهار وقت بازدید گرفتم.
به ساعت نگاه کردم، سه و ربع بود، گفتم:
- خیلیم عالی، پس من ساعت چهار بنگاه باشم یا شما برام لوکیشن میفرستید؟
کمی مکث کرد و گفت:
- نه، لوکیشن خونه رو میفرستم، ساعت چهار اونجا باشید.
سر تکون دادم و با لحن نرمی گفتم:
- ممنونم آقای هاشمی خیلی زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم دخترم، فعلاً.
- فعلاً، خدانگهدار.
قطع کردم و با ذوق بالا پریدم، داد زدم و از اتاق بیرون رفتم.
- ایشالله خونم رو هم پیدا کردم.
نگاهم که با ساعت بالای تلویزیون افتاد، با عجله گفتم:
- ساعت چهار قراره خونه رو ببینم، من برم حاضر بشم.
پریدم توی حموم و تندتند خودم رو گربهشور کردم، بعد حموم رومینا موهام رو خشک کرد و نوشین لباسهام رو حاضر کرد. آرایش مختصری کردم و لباسهام رو پوشیدم. کیف و سوئیچم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از بچهها بیرون زدم.
- دیگه نمیتونم، توروخدا بذار فدات بشم!
همه خندیدن، رها و رویا بلند شدن و به کارها رسیدگی کردن. تندتند صبحونهم رو خوردم و بلند شدم. خونهم رو خیلی دوست داشتم؛ نورگیر بزرگی داشت. تابلوهای سبز، مبل و فرش سبز و طوسی به خونه جون دادهبود. با بچهها تا ساعت سه ظهر کار کردیم و علاوه بر این که خونه رو تمیز کردیم، بعضی از وسایلم رو هم بستهبندی کردیم تا برای اساسکشی راحت باشم. سینی چایی رو جلوی پوریا گرفتم و بوسش کردم، گفتم:
- خیلی ماهی!
کسری، با لگد بهم زد که نزدیک بود با سینی چای روی پوریا بیوفتم، با حسادت گفت:
- من اونی بودم که دیشب از خوابم زدم و اومدم، بعد اونی رو که بوس میکنی، پوریاعه!
چپچپ نگاهش کردم و سینی رو روی میز گذاشتم و ساق پام رو ماساژ دادم، گفتم:
-خیلی بیتربیتی ها!
بوسش کردم که خندید. امید و محسن با خستگی نشستن که چای رو جلوشون گرفتم و برداشتن. کنار آریا نشستم و گفتم:
- خب نظرتون؟
همه با گیجی و خستگی نگاهم کردن که گفتم:
- بیخیال!
چای رو هورت کشیدم، آریا خندید. گوشیم زنگ خورد که بلند شدم و وارد اتاقم شدم. یکی از املاکهایی بود که بهش سپردهبودم. جواب دادم که با صدای بشاش و خوشحالی گفت:
- سلام خانم نفیس، خوبین؟
- سلام، ممنونم، شما خوبین؟
- خداروشکر، یه خونه پیدا کردم دقیقاً توی لوکیشنی که میخواستید. خانم نفیس عاشقش میشید.
با خوشحالی دستم رو مشت کردم. ادامه داد:
- برای ساعت چهار وقت بازدید گرفتم.
به ساعت نگاه کردم، سه و ربع بود، گفتم:
- خیلیم عالی، پس من ساعت چهار بنگاه باشم یا شما برام لوکیشن میفرستید؟
کمی مکث کرد و گفت:
- نه، لوکیشن خونه رو میفرستم، ساعت چهار اونجا باشید.
سر تکون دادم و با لحن نرمی گفتم:
- ممنونم آقای هاشمی خیلی زحمت کشیدید.
- خواهش میکنم دخترم، فعلاً.
- فعلاً، خدانگهدار.
قطع کردم و با ذوق بالا پریدم، داد زدم و از اتاق بیرون رفتم.
- ایشالله خونم رو هم پیدا کردم.
نگاهم که با ساعت بالای تلویزیون افتاد، با عجله گفتم:
- ساعت چهار قراره خونه رو ببینم، من برم حاضر بشم.
پریدم توی حموم و تندتند خودم رو گربهشور کردم، بعد حموم رومینا موهام رو خشک کرد و نوشین لباسهام رو حاضر کرد. آرایش مختصری کردم و لباسهام رو پوشیدم. کیف و سوئیچم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از بچهها بیرون زدم.
آخرین ویرایش: