جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیهان با نام [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 342 بازدید, 16 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
سنگینی بغضی کهنه، چون خفه‌ای خفقان‌آور، گلویم را فشرد و نالیدم، صدایی که بیشتر شبیه ناله‌ی موجودی در حال جان دادن بود تا کلام:
- پسرت روز به روز داره لاغرتر میشه، اینه محبت پدرانه‌ات؟! اگه بلایی سرش بیاد چی؟
صدایم، چون پتکی بود بر سکوت سنگین انباشته از حرف‌های ناگفته. دیگر تاب و تحمل نداشتم. ظرفیتم، چون کاسه‌ای لبریز از اشک و خشم، سرریز شده بود.
فریبرز برگشت، چشم‌هایش، چون دو تیغ پولادین، در هم گره خوردند. بوی عرق و دود سیگار، که از لباس‌هایش به مشام می‌رسید، فضا را سنگین‌تر می‌کرد.
- زبونتو گاز بگیر! این حرفا چیه می‌زنی؟ من که راضی به مرگ بچه‌م نیستم!
با سرفه‌ای خشک، که سی*ن*ه‌اش را به لرزه در می‌آورد، ادامه داد، گویی کلمات به سختی از گلوی پر از دردش بیرون می‌آمدند:
- تو هم اگه می‌خوای واسه اون زبون بسته خواهری کنی، بهتره به پیشنهاد شهروز بیشتر فکر کنی.
صورتم، از خشم و انزجار، همچون اناری رسیده، سرخ شده بود. فریبرز، مثل شاخه‌ای پوسیده و آویزان، به میز چوبی آشپزخانه تکیه داد؛ میزی که رنگ قهوه‌ای کهنه‌اش، نشان از سال‌ها تحمل بار زندگی داشت. دستش را، همچون بار سنگین روزگار، بر پیشانی‌اش گذاشت، جایی که خطوط عمیق اعتیاد و خستگی، چون رودهایی خشکیده، حک شده بود.
- اون... اون مرد خوبیه. فقط یه کم... یه کم روزگارش سخت بوده.
اشک، چون مرواریدهایی سرگردان در ظلمت چشمانم، حلقه زد، اما با هر تلاشی، مانع شکستنِ سد بغضِ کهنه‌ام می‌شدم.
- حوری، نکن دختر، اون هوامونو داره بابا. من که دیگه کاری ازم ساخته نیست، می‌تونه خرج خونه رو بده.
صدایش، نرم‌تر شده بود، چون نسیمی ملایم که سعی در تسکین دردی عمیق دارد، اما نگاهش، همچنان خالی و بی‌روح بود، چون بیابانی بی‌آب و علف که تنها ویرانه‌ها در آن باقی مانده.
- مادرت مرغش یه پا داشت! حرف تو سرش نمی‌رفت که نمی‌رفت. تو که اینجوری نیستی؟ تو عاقلی، می‌دونی وقتی میگم به نفعته، یعنی به فکرتم... تو مثل حوا کله‌شق...
با تمام توانم، همچون آتشی که از کوره فوران می‌کند، فریاد زدم:
- اسم مامانِ منو نیار!
متعجب از این انفجار، ابروهایش درهم گره خورد و با دست و جانی که ناغافل به جسمش سرازیر شده بود بر میز کوبید. صدای برخورد، در سکوت آشپزخانه پیچید و لرزشی خفیف در تمام خانه انداخت.
- صداتو بیار پایین دختره... بس کن! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! فقط بلدی غر بزنی، اگه اون بیاد، میشه آقا بالا سرت، همه‌چی درست میشه. منم از این بدبختی و خماری خلاص میشم!
صدایِ فریاد من، اما، پایین نیامد، بلکه بالاتر رفت:
- بدبختی؟ بدبختی ما اینه که تو پدرمی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
با قدم‌هایی که هر کدام، چون سنگی سنگین، بر زمین می‌کوبید، به سمت در اتاقم رفتم. انگار تمام وجودم، چون آهنی گداخته، در حال ذوب شدن بود.
- شهروز از سرتم زیاده! شنیدی؟ فکر کردی با این وضعی که داریم، پسر شاه پریون میاد ورت می‌داره؟ لابد خرج شکم اون داداش و دوا و درمونِ لکنتشم میده! چه غلطا!
سر برگرداندم، درست مثل عقابی که در اوج خشم، شکارش را می‌نگرد. چشمانم، دو کاسه‌ی لبریز از اندوه و نفرتی بود که سال‌ها، چون غباری سیاه، در دلم جمع شده بود.
- می‌‌دونی چیه؟ بچه بودم دلم برات می‌سوخت، تو عالم بچگی ناراحت می‌شدم که مامانم بابامو دوست نداره، ولی الان... الان بهش حق میدم.
در را پشت سرم بستم. صدای کوبیده شدنش، در سکو پر از بغض آشپزخانه، طنین پتکی بود بر تابوت آرزوهایِ بر باد رفته. فرهاد، با رنگی پریده و اضطرابی عیان بدو‌بدو کرد و کنارم ایستاد. نگاهش، دو چشم کوچک کنجکاو، از چشمی در، به بیرون خیره بود، گویی می‌خواست تصویری از دنیای بیرون را در ذهن کوچک و پاکش حک کند. دستم را به روی موهای نرم و مخملین قیرگونش کشیدم؛ روبه‌رویش نشستم و بدون حرف تن نحیف و استخوانی‌اش را در آغوش کشیدم و پلک به روی هم گذاشتم.

***

گوشی موبایلم را بین شانه و گوشم نگه داشتم، انگار که آن را به دندان گرفته باشم، و دست کوچک فرهاد را محکم‌تر از پیش در چنگ گرفتم؛ گرمای دستش، تنها نقطه‌ی خنکای این بعدازظهر دم‌کرده بود.
- روزبه، چندبار بگم نمی‌تونم؟ الان مهم‌ترین کاری که دارم، جور کردن مواد غذایی واسه اون چهاردیواری لعنتیه.
صدای بوق ممتد ماشینی، که از کنارمان با بی‌تفاوتی می‌گذشت، مانع شد تا ادامه‌ی صحبت و صدایش را بشنوم.
- الو؟ دوباره بگو، نشنیدم.
دست فرهاد را کشیدم و از چهارراه نسبتاً خلوتی گذشتیم. خلوتی که فقط تصویری بود بر هیاهوی درونی من. نگاه‌های کنجکاوِ فرهاد، همچون ذره‌بین‌هایی، هر حرکت مرا دنبال می‌کرد، گویی می‌خواست راز این عجله و نگرانی را کشف کند.
- عزیز من، مگه تو پول نمی‌خوای؟ خب، نمایش و کار حکم پول رو دارن. تو بیا سر تمرین، پشیمون نمیشی، جون تو، لنگِ یه پرنسسم. آخه نمایشنامه‌ بدون نقش اصلی شدنیه؟!
صدای روزبه، چونان پتک کوچکی بر پتوی آرزوهایم می‌کوبید. نفسم را به بیرون هُل دادم و زیر سایه‌ی درختی که چون پدری مهربان، شاخه‌هایش را بر سر چند بچه گربه گسترده بود، ایستادم. گرمای هوا، در غیابِ نسیمی، نفس‌گیر بود و هوای شهر، همچون آه بلندی در سی*ن*ه حبس شده بود. نگاهم، چون پرنده‌ای سرگردان، از میان مغازه‌های رنگارنگ خیابان می‌گذشت. هر ویترین، قصه‌ای داشت؛ قصه‌ی رؤیاهایی که شاید روزی به حقیقت می‌پیوستند، یا شاید هم، چون دود، در هوا محو می‌شدند. در میان این همه تصویر، نگاه من به دنبال مقصدی نامعلوم می‌گشت. جایی که شاید، گره‌‌ی کوچکی از کار فرو بسته‌ی زندگی‌ام باز می‌کرد. و ناگهان، صدای ناله‌های پی‌درپی روزبه، که انگار از فاصله‌ای دور می‌آمد، به لبم لبخندی تلخ نشاند. لبخندی که بیشتر شبیه به ناله بود تا شادی؛ ناله‌ای از سر استیصال، اما شاید، کورسوی امیدی هم در آن پیدا بود. نگاهم به ویترین مغازه‌ی طلافروشی افتاد؛ نور خورشید، چون الماس‌هایی درخشان، بر زیورآلات می‌تابید و چشمانم، چون پروانه‌ای شیفته‌ی نور، ناخودآگاه به آن سمت کشیده شد. نگاهم برقی زد؛ برقی از ناچاری و امید.
- بعداً باهات تماس می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
دست فرهاد و بند کوله پشتی سنگینم را محکم فشردم و با زمزمه‌ی بسم الله، وارد مغازه‌ی سرد و پر زرق و برق شدم.
بوی عطرِ عجیبی، ترکیبی از بوی کهنگی طلا و مواد شوینده، که با گرمای بیرون در تضاد کامل بود، مشامم را پر کرد. باید از آخرین یادگاری مادرم، از آن تکه طلای کوچکی که چونان چراغ هدایتی در تاریکی زندگی‌ام بود، می‌گذشتم.
چشمان سیاه فرهاد، دریچه‌هایی به دنیایی ناشناخته از حیرت و شیفتگی، با برق هزاران ستاره‌ی خاموش، جواهرات درون ویترین کهنه را از نظر می‌گذراندند. هر قطعه، گویی تکه‌ای از رویای دوردست بود، که در بند شیشه‌های سرد واقعیت اسیر شده بود.
من، با دستی لرزان و قلبی در سی*ن*ه که چون پرنده‌ای در قفس بی‌تابی می‌کرد، تردید پنهانم را در هر چین پیشانی‌ام به تماشا می‌گذاشتم. جعبه‌ی مخملی کوچک را، که گویی تمام امیدها و ترس‌هایم را در خود جای داده بود، از عمق کوله‌ام که بوی کهنگی و انتظار می‌داد، بیرون آوردم و با احتیاط تمام، روی ویترین سرد قرار دادم.
مردی مسن، با قامتی کشیده و قامتی که هنوز رد سال‌ها احترام و وسواس در آن هویدا بود، از پشت پیشخوان چوبی تیره بیرون آمد.
یک جلیقه‌ی سرمه‌ای خوش‌دوخت بر تن داشت که نشان از وقار و عادت به نظم می‌داد. حلقه‌ی ازدواج ضخیمی در انگشت دست چپش برق میزد و ساعتی قدیمی با بند چرمی، مچ دست راستش را مزین کرده بود.
- خرید دارید؟
صدای خشک و بی‌روحش، چون برشی از سکوت سنگین مغازه، فضای میانمان را شکافت. عینکش را، که گویی پرده‌ای ضخیم بر چشمان خسته‌اش بود، با انگشتان چروکیده‌اش، که قصه‌ی سالیان دراز انتظار و شمردن سکه‌های زرین را روایت می‌کردند، بالاتر فرستاد و دستش را به دسته‌ی عینک گرفت. نگاهش، چون آینه‌ای غبارآلود، بی‌تفاوتی روزگار را فریاد میزد؛ نگاهی که بی‌شباهت به نگاه گربه‌ای سیر نبود، گربه‌ای که دیگر نیازی به شکار ندارد.
- نه دخترم، قیمت طلا الان رفته بالا، کسی نمی‌خره. صرف نمی‌کنه.
کلماتش چون تازیانه‌ای سرد، بر پیکر نحیف امیدم فرود آمدند. آخرین برگ برنده‌ی تقدیر، آخرین شانس گفتار درمانی فرهاد و یک غذای درست و حسابی، در دستان من بود. با تمام وجودم و با صدایی که گویی از اعماق جانم برمی‌خاست، زمزمه کردم:
- من آشنای خانم لطیفی‌ام.
نام لطیفی، گویی کلید قفل کهنه‌ای بود که ناگهان به دست غریبه‌ای افتاده بود. نگاهش که تا پیش از آن سرد و بی‌روح بود، حال رنگ کنجکاوی گرفت. آن کنجکاوی، چون شعله‌ای کم‌سو در تاریکی سرد چشمانش، ناگهان زبانه کشید. پلک زد.
- نغمه لطیفی؟
سر تکان دادم. یک حرکت ساده، اما حامل تمام سرنوشت پنهانم. سکوتی کوتاه، که به اندازه‌ی یک عمر کش آمد، فضای مغازه را پر کرد. پیرمرد، نگاهی به جعبه‌ی رویِ ویترین انداخت، سپس نگاهی به من، و بعد به فرهاد که هنوز غرق تماشای جواهرات بود. و بالاخره، دست چروکیده‌اش، که تا چند لحظه پیش سد محکمی در برابر آرزوهایم بود، با مکثی کوتاه، برای برداشتن جعبه جلو آمد.
جعبه‌ای کوچک، اما سرشار از رازهای ناگفته، در آستانه‌ی فاش شدن تمام قصه‌ی مادری از دست رفته بود؛ قصه‌ای که بوی عطر خاص مغازه و صدای زنگ کوچکی که بالای در بود، آن را تکمیل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
صاحب طلافروشی، پیر‌مردی با قامتی استوار و نگاهی نافذ که پشت عینک ته‌استکانی‌اش برق میزد، زنجیری را که پلاکی ظریف به طرح زنی فرشته‌گونه از آن آویخته بود، جلوی دیدگان فرهاد گرفت؛ گویی می‌خواست جادوی این پلاک را یک‌جا به او منتقل کند.
فرشته‌ای با بال‌های گشوده، که انگار آماده‌ی پرواز از دل طلا بود. و در همین حین، بدون آنکه نگاهش از پلاک منحرف شود، با صدایی که ته‌مایه‌ای از مهربانی داشت، گفت:
- نغمه خانم چطورن؟ با کار جدید سازگارن؟
لبخندی بر لبانم نشست؛ لبخندی که ترکیبی از غرور و قدردانی بود.
- تعریف شما رو خیلی شنیدم، نغمه میگه همین شغلم بخاطر سفارش شما داره.
لحنم آمیخته به احترام بود؛ مثل شاگردی که از استادش سخن می‌گوید.
- پرستار قابل اعتماد کم پیدا میشه.
این را با لحنی گفت که انگار از تجربه‌ای تلخ سخن می‌گفت، اما حالا رضایت از آن بر چهره‌اش نشسته بود.
- دو سال پیش زحمت خانم منو زیاد کشید.
جمله‌ای کوتاه، اما مملو از معنا و قدردانی.
فرهاد، با چشمانی که حالا برق غریبی در آن‌ها می‌درخشید، مثل عاشقی که به معشوقش خیره شده باشد، نگاهش را به پلاک فرشته دوخته بود. انگار آن پلاک، نه فقط تکه‌ای از طلا، بلکه دریچه‌ای به گذشته‌ای پنهان و خاطراتی دوردست بود. و من، در همان لحظه، بغضی میان گلو و دهانم حس می‌کردم؛ بغضی به شیرینی یادآوری خاطرات مشترک، و به تلخی حس گمشده‌ای که حالا دوباره در حال بیدار شدن بود. بغضی که مثل گره‌ای کوچک، در مسیر نفس‌هایم نشسته بود.
پیرمرد، که سال‌ها از ورای پیشخوان درخشانش به هزاران نگاه خواهان و حیران نگریسته بود، انگار بغض ناخوانده‌ی مرا در چشمانم خواند. با ابروهایی که مثل دو کمان سفید به سمت بالا کشیده شده بودند، و با صدایی که تجربه‌ی سالیان در آن موج میزد، گفت:
- طرحش خاصه، معلومه سفارشیه... جات بودم ازش نمی‌گذشتم.
این جمله‌ی ساده، مثل نوک سوزنی داغ، بر زخم کهنه‌ی دلم نشست. بی‌اختیار دست فرهاد را در دستم فشردم؛ دستی که سردی فلز پلاک را به یادم می‌آورد.
او چه می‌دانست از وضعیت بدی که گریبان‌گیرمان بود؟ مگر برای من راحت است گذشتن از آخرین یادگاری حوا؟ حوا... آن نام مقدس، آن خاطره‌ی پردرد، آن بیماری منحوس و آن بی‌خیالی‌های کسی که فقط اسماً نام پدر و همسر را یدک می‌کشید. در این سال‌ها، همین گردنبند کوچک و پرمعنا را هم با هزار زحمت، مثل گنجینه‌ای پنهان، از دید تیزبین فریبرز، که سایه‌ی سنگینش بر زندگی‌مان افتاده بود، پنهان کرده بودم؛ فریبرزی که هر شیئی از گذشته را، دشمن حال خود می‌دانست.
لب‌هایم را با خستگی از هم باز کردم و با صدایی که سعی داشتم لرزشش را پنهان کنم، گفتم:
- این یادگاری برام باارزشه ولی خب...
"ولی خب" که هزار حرف ناگفته، هزار دلیل موجه و هزار درد پنهان در آن خفته بود. مثل ابری تیره که در آسمان صاف تابستان پدیدار شود، ناگهان سایه‌ی سنگین واقعیت بر سرمان افتاد.
پیرمرد، انگار که حرف مرا شنیده باشد اما صدایم را نشنیده باشد، با قامتی که حالا کمی خمیده‌تر به نظر می‌رسید، به سمت ترازوی دیجیتال براقش رفت. ترازو، این قاضی بی‌رحم بازار، که وزن هر چیز ارزشمندی را با دقتی سرد می‌سنجید. هم‌زمان که دکمه‌ی روشن شدن آن را فشار می‌داد، انگار که حکم نهایی را صادر کند، گفت:
- ما اینجور طلاها رو آب می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
این سه کلمه، مثل پتک بر فرق احساساتم کوبیده شد. انگار نه انگار که این تکه طلا، یادگاری زنده‌ای بود از کسی که دیگر نبود؛ انگار که خاطرات در هم تنیده‌ی او و فریبرز، قرار بود ذوب شوند و به قالبی بی‌شکل و بی‌هویت تبدیل شوند.
- اگه تا اون موقع مونده بود، برات نگهش می‌دارم.
این شرط، مانند ریسمانی نازک بود که امیدی واهی را به آینده‌ای نامعلوم گره میزد.
در جواب این قضاوت سرد، که بوی منطق اقتصادی می‌داد و از احساسات انسانی تهی بود، انگار که تیغی بر دلم نشسته باشد، گفتم:
- حقیقتش الان به پولش نیاز دارم، ممکنه بعداً پول رو بهتون برگردونم و گردنبند رو پس بگیرم؟
صدایم لرزید، مثل شاخه‌ای لرزان در باد پاییزی. پرسشی که بیشتر شبیه به خواهشی بود.
- حتما.
بلافاصله ترازو را خاموش کرد و مبلغی را، که حالا دیگر وزنی نداشت جز سنگینی بدهی و حسرت، روبه‌رویم گذاشت.
نگاهم را به کف دستم دوختم؛ جایی که آن پول ناچیز، قرار بود جای گنجینه‌ی گم‌ شده‌ام را بگیرد. بغضم، چون ماری در گلویم پیچید، اما به سختی آن را قورت دادم. انگار که می‌خواستم تمام خاطرات عزیز را هم در همان لحظه بلعیده و در خود دفن کنم. پول را، که بوی سرد فلز و ناچاری می‌داد، با سرعتی که گویی از شعله‌ی داغی می‌گریختم، درون کوله‌ام چپاندم.
- خیلی ممنونم ازتون… لطف کردید.
کلماتی که از لابه‌لای دندان‌هایم بیرون می‌آمدند، طعم تلخ تسلیم را داشتند. دست فرهاد را، که مثل لنگری در این دریای آشفتگی بود، با تمام قدرت کشیدم. هر قدمی که به سمت در برمی‌داشتم، انگار که بخشی از وجودم را در آنجا، در میان آن طلاهای بی‌جان، جا می‌گذاشتم.
و درست در همان لحظه که پشیمانی مثل خاری در دلم فرو می‌رفت، در مغازه باز شد. قامتی تنومند، چون کوهی استوار، در چارچوب در نمایان شد. اما من، در آن لحظه، چنان درگیر درونم بودم که نه چهره‌اش را دیدم و نه عطر آشنایی را که در هوا پیچید، حس کردم. فقط صدای آشنایش، که از یک موسیقی خاص هم برایم آشناتر بود، چون پژواکی در گوشم پیچید:
- سلام پیرمرد! احوال حاج سلیمان؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
خیابان، چون رودی خروشان از آدم‌ها و ماشین‌ها، بی‌وقفه در جریان بود. هیاهوی شهر، مثل سمفونی آشفته‌ای، گوش‌هایم را پر کرده بود، اما من در سکوت درونم غرق بودم. هر چند دقیقه یکبار، دست کوچک و گرم فرهاد را، که انگار لنگری بود در این گرداب احساسات، در دستم می‌فشردم. او، با چشم‌های کنجکاوش، پیراشکی شکلاتی را که در دست داشت، با لذتی کودکانه می‌خورد. قطره‌های شکلات، چون اشک‌های شیرینی بر گونه‌اش نشسته بودند و لبخندی کوچک، مثل شکوفه‌ای در دل زمستان، بر لبانش نقش بسته بود و چال ریز گونه‌اش را به رخ می‌کشید.
اما تمام فکر و ذکر من، آن فرشته‌ی کوچکی بود که دیگر نداشتمش. تصویرش، چون ستاره‌ای درخشان، در آسمان خاطراتم می‌درخشید و یادآوری نبودنش، تیغی بود که قلبم را می‌خراشید. نگاهی به فرهاد کوچک انداختم که با دست کوچکش دستم را تکان می‌داد و با چشم‌های گرد شده‌اش به اطراف خیره شده بود. سعی کردم خودم را قانع کنم. برادرم… بله، برادرم باید صحبت می‌کرد! هزینه‌ی گفتار درمانی، کوهی بود که باید از آن بالا می‌رفتم، اما لازم بود، واجب بود. فرهاد فسقلی من باید غذای مقوی می‌خورد، باید می‌خندید، باید حرف میزد… باید زندگی می‌کرد.
ناگهان، صدای زنگ موبایلم، مثل پتک رعد، مرا از افکارم بیرون کشید. از درون کوله، که حالا وزنش بیشتر از همیشه حس میشد، موبایل صفحه‌شکسته‌ام را بیرون آوردم. با دیدن نام چشمک‌زن خانم تپلی، لبخندی، هرچند کم‌رنگ و لرزان، بر لبانم نشست.
صفحه نمایش ترک‌خورده را به گوشم چسباندم و صدای مهربانش، چون نسیمی دلنشین، به صورتم خورد:
- الو حوری؟
سعی کردم نهایت تلاشم را به کار بگیرم تا ناراحتی صدایم را از گوش‌های تیزش مخفی کنم.
- به ببین کی یادم کرده؟ نغمه خانم گل گلاب.
صدای خش‌خشی از آن طرف خط آمد.
- مسخره بازی در نیار بگو ببینم حاجی کارتو راه انداخت؟
دست فرهاد را با همراهی خودش تابی دادم و با لحنی که سعی کردم شادابی‌اش را حفظ کنم، جواب دادم:
- بله که راه انداخت! مگه میشه تو دستور بدی کسی نه بیاره؟! به لطف تو، حالا می‌تونم قدم بزرگی واسه مرد کوچولوم بردارم.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
42
238
مدال‌ها
2
هوای خنک دم غروب، چون دستی مهربان، صورتم را نوازش می‌داد و عطر دل‌انگیز گل‌های شب‌بو گویی تمامی نداشت.
آخرین پرتوهای خورشید، با رنگ‌های نارنجی و صورتی، نقشی دل‌فریب بر بوم آسمان می‌زدند و سایه‌ها، کشیده‌تر و رازآلودتر می‌شدند. صدای نغمه، چون گنجشکی شاد، با عجله در گوشی پیچید و بعد از چند جمله خداحافظی سریع، که نشان از دغدغه‌های روزمره‌اش داشت، گفت:
- خدایا شکر! باشه دختر، فقط می‌خواستم خیالم راحت بشه. الان سر کارم، تا صدای صاحب‌کارم در نیومده برم… بعداً باهات تماس می‌گیرم.
این لفظ “صاحب‌کارم“، مثل سایه‌ی همیشگی کار و تلاش بر دوش نغمه بود. همیشه آماده‌ی دویدن، همیشه نگران عقب‌ماندن، نغمه چون رودی جاری در دل این شهر پرهیاهو بود.
بعد از قطع تماس، نفس عمیقی کشیدم. خیابان، هنوز هم چون رودخانه‌ای خروشان از آدم‌ها و ماشین‌ها می‌گذشت؛ هر ماشین، موجی بود و هر عابر، قطره‌ای در این اقیانوس بی‌کران. با دقت، به راست و چپ نگاه کردم و با احتیاط، چون قایقی کوچک که از میان امواج سهمگین می‌گذرد، از میان شلوغی نسبتاً زیاد خیابان گذشتم. صدای بوقِ ماشین‌ها، شبیه به فریاد مرغانِ دریایی خشمگین در گوشم می‌پیچید و نور چراغ‌های خیابان، کم‌کم جای نور خورشید را می‌گرفت و ستاره‌ها، یکی‌یکی در پرده‌ی آبی تیره ظاهر می‌شدند.
در حالی که قدم‌هایم را تندتر می‌کردم، در جواب صدای نغمه که انگار هنوز در گوشم می‌پیچید، گفتم:
- خدا پشت و همراهت نغمه، الحق که یدونه‌ای.
این “یدونه‌ای” فقط یک حرف معمولی نبود؛ بلکه فریادی بود از اعماق وجودم، فریاد تشکر از وجود لطیفی که در این دنیای پر از سنگلاخ، چون گلی خود روئیده بود و سایه‌سار امید میشد.
لبخند‌زنان فرهاد را مخاطب قرار دادم:
- عشق حورآسا کیه؟
ندیده، نیش بازش و آن چال گونه‌ی دلربایش را حس می‌کردم؛ همان چاله‌ای که تمام خستگی‌های روز را در خود فرو می‌برد. نیم‌نگاهی به نیم‌رخ صورتش انداختم؛ لب‌های کوچکش به آرامی شروع به حرکت کردند، اما کلمات، انگار در دهانش گیر کرده بودند. انگار هر حرف، سنگی بود که باید با تمام توان از گلویش بیرون می‌کشید.
- ف... فک... ف...
کلمات، شبیه به تپش‌های قلب یک پرنده‌ی کوچک در قفس سی*ن*ه، نا منظم و بریده‌بریده بیرون می‌آمدند. نفس عمیقی کشید و دو مرتبه تلاش کرد حرف بزند:
- فکر... ف...
هر "ف" که می‌گفت، شبیه به نفسی بود که با سختی کشیده میشد، انگار که هوا در ریه‌هایش زندانی شده بود. با لذت، بدون این‌که حرفش را قطع کنم، به تلاشش گوش سپردم.
صورت کوچک و معصومش، در نور کم‌جان خیابان، با چین کوچکی بر پیشانی‌اش، غرق تمرکز بود.
- فکر... ک... کنم... من، منم.
کلمات آخر را با چنان زحمتی ادا کرد که انگار وزن تمام دنیا بر زبانش سنگینی می‌کرد. چهره‌ام را متعجب نشان دادم:
- فکر کنی؟ بابا دم شما گرم فرفری‌خان! باید مطمئن باشی!
و فرهاد خندید. خنده‌ای از ته دل، که تمام صورت کوچکش را روشن کرد. برق خوشحالی، مثل ستاره‌های کوچک، در چشم‌هایش درخشید و گونه‌های استخوانی‌اش، از شرم و ذوق، به سرخی دلنشینی گرایید. سرش را پایین انداخت و لبخندی شیطنت‌آمیز، گوشه‌ی لبش جا خوش کرد، انگار که تازه به رازی پی برده باشد.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین