جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیهان با نام [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 622 بازدید, 26 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
من فقط مهره‌ای بودم در بازی بی‌رحمانه‌ی او. هر ضربه، فریادی از درد و ناامیدی از گلویم بیرون می‌داد. فریادی که پژواکِ تمامِ رنج‌هایم بود.
فرهاد، با چشمانی پر از اشک و درد، صحنه کتک خوردن مرا می‌دید. چشمانش، آینه‌ی تمام زخم‌های پنهان خانه‌ی ما بود. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. با تمام توانش، از زمین بلند شد و دوباره به سمت فریبرز دوید، این بار با تمام قدرتش او را هل داد. هل دادنی که انگار تمام نیروی باقی‌مانده‌ی یک کودکی لگدمال‌شده، در آن جمع شده بود.
چشمانم را بستم. خستگی، مثل لحافی سنگین، بر تمام وجودم افتاده بود. دیگر توانی برای مقاومت نداشتم. فقط منتظر بودم تا ضربات پی‌درپی‌اش تمام شود تا بتوانم بلند شوم و بروم برادر کوچکم را در آغوش بگیرم. آغوشی که تنها پناهگاه باقی‌مانده در این ویرانه بود.

***

دیر وقت بود؛ زمان، مثل مایعی غلیظ، در خانه می‌چکید و هر قطره‌اش، سنگینی کابوسی بی‌پایان را حمل می‌کرد. کنار برادرم دراز کشیده بودم. درد تمام وجودم را فرا گرفته بود، دردی که از ضربات جسمی فراتر رفته و تا اعماق روحم چنگ انداخته بود، اما به لطف مسکن‌های رنگارنگ آرام‌ترم. قرص‌هایی که تنها نقش مسکن موقتی واقعیت تلخ را بازی می‌کردند.
در تاریکی که چشمانم را عادت داده است به اطراف خیره می‌شوم؛ تاریکی که حالا بیشتر از نور، برایم آشنا و پناهگاه بود.
اتاقم وسایل زیادی ندارد؛ یک کمد قهوه‌ای رنگ که درهایش پر از خط و خش است، خطوطی که هرکدام، یادگاری از زخم‌های پنهان این خانه بودند، چند پشتی رنگ و رو رفته، رنگ‌هایی که با زندگی ما، رفته‌رفته رنگ باخته بودند، یک قاب عکس از مادرم روی دیوار که تنها تصویر ثبات و آرامش در این هیاهو بود و کوله‌پشتی طرح لاک‌پشت‌های نینجای فرهاد در گوشه اتاق.
هوا سنگین و خفه‌کننده است، انگار هوا هم از این همه سکوت و فریاد، به بغض نشسته بود. گویی اکسیژن کافی برای نفس کشیدن وجود ندارد. هر نفس، تلاشی برای زنده ماندن در مرداب زندگی بود.
در خواب و بیداری نه چندان عمیق فرو رفته‌ام که ناگهان احساس سنگینی نگاهی را روی خود حس می‌کنم. نگاهی که تاریکی را می‌شکافت و ستاره‌های کوچکِ امیدم را، یکی‌یکی خاموش می‌کرد.
با درد پهلو به پهلو شدم و لحظه‌ای چشم باز کردم. شهروز را بالای سرم می‌بینم که با لبخندی که دندان‌های زرد و پوسیده‌اش را نمایان می‌کند، به من زل زده است. لبخندی که نه از سر محبت، که از سر کراهت و هوس بود، شبیه به ماسکی که هیولا به چهره میزد. بوی تند عرق و سیگارش، بویی که آمیزه‌ای از تباهی و بی‌غیرتی بود، حالت تهوع به من می‌دهد.
جیغی از ته دل می‌کشم، جیغی که ریشه‌اش در اعماق ترس و انزجارم بود، جیغی که از فرط ترس در گلویم خفه می‌شود. صدا در گلویم، مثل پرنده‌ای اسیر، بال‌بال میزد و راه فرار نداشت.
فرهاد با گریه از خواب می‌پرد. خون از بینی‌اش جاری شده و با آستین لباسش سعی می‌کند آن را پاک کند. تمام بدنش از ترس می‌لرزد، لرزشی که نشان از روحی زخم‌خورده در جسمی کوچک بود اما با این حال، سعی می‌کند به من کمک کند. تلاش معصومانه‌ای که در برابر هیبتِ وحشت، بی‌اثر به نظر می‌رسید.
شهروز حضور فرهاد را نادیده می‌گیرد و به سمتم خم می‌شود. انگار فرهاد، تنها شبحی نامرئی در چشمان پر از هوس او بود.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
دستان سنگین و چاقش را روی دستان بی‌جانم می‌گذارد و با صدایی مملو از نعشگی، صدایی که رگه‌هایی از شهوت بیماری را در خود داشت، همان‌طور که انتظار می‌رود مثل هر شب با فریبرز پای بساط نشسته، با لحنی چندش زمزمه می‌کند:
- تو مال منی قناری! تو زن من نشی کی زن من بشه؟ من خیلی دوستت دارم دختر، عاشق اون موهای سیاهت... پوست مثل برفت... چشمای وحشیتم... من تو رو می‌خوام! من توی بی‌انصاف رو می‌خوام!
کلماتش، مثل خزنده‌ای موذی، بر پوست تنم می‌لغزید و تنفرم را بیشتر می‌کرد. دوباره جیغ می‌زنم و سعی می‌کنم دستانم را از چنگال شهروز رها کنم. چنگالی که شبیه به دام مرگ بود و هرچه بیشتر تقلا می‌کردم، بیشتر در آن فرو می‌رفتم. تمام بدنم خیس عرق سرد شده و احساس ضعف می‌کنم.
ضعفی که از وحشت ریشه می‌گرفت و تمام توانم را می‌بلعید. صدایم به گوش فریبرز نمی‌رسد؛ حسی قوی می‌گوید که تقریباً از شدت مصرف مواد بیهوش شده است. پدری که حتی در لحظه‌ی خطر، خود را در تاریکی اعتیادش پنهان کرده بود.
فرهاد با تمام توان سعی می‌کند تن سنگین شهروز را از رویم بلند کند، اما زورش نمی‌رسد.
تلاش کوچکی که در برابر کوهی از خشونت، بی‌نتیجه به نظر می‌رسید. لرزش بدنم بیشتر شده و هق‌هق گریه‌ام بلندتر می‌شود؛ هق‌هقی که نه تنها از غم، که از خشم و ناتوانی بود.
در اوج ناامیدی، نگاهم به عکس و نگاه براق مادرم می‌افتد. نگاهی که در آن تاریکی، مثل فانوسی دوردست، نور امید را می‌تاباند. تصویری از زنی مهربان و قوی که همیشه حامی من بوده است. مادرم، حتی در قاب عکس، ستونی از قدرت بود که به آن تکیه می‌کردم. با دیدن عکسش، تمام قدرتم را جمع می‌کنم. با یک حرکت ناگهانی، زانوهایم را جمع می‌کنم و شهروز را به عقب هل می‌دهم. هل دادنی که نه تنها از زانو و بازوهایم، که از تمام اراده‌ام سرچشمه می‌گرفت.
- برو گمشو بیرون حیوون!
همچون فنر از جایم بلند شدم و به هر زور و زحمتی که شده، شهروز را از اتاق بیرون و سریع در را قفل کردم. کلید را چرخاندم و با تمام وجود تحلیل رفته‌ام به در تکیه دادم. در، حالا تنها سنگر باقی‌مانده‌ام بود، سنگیری که با تمام وجود به آن چسبیده بودم.
شهروز از پشت در همچنان ابراز عشق می‌کند و با لحنی قلدرانه می‌گوید:
- به بابای مفنگیت کلی رشوه دادم بابت امشب، تو مال منی حورآسا! بالاخره مال من میشی.
کلماتش، مثل خنجرهای زهرآلود، به قلبم فرو می‌رفتند، اما این بار، دیگر توانستم دردش را تحمل کنم. بی‌توجه به اراجیفی که می‌بافد با دست‌های لرزان شروع به جمع کردن لباس‌های خودم و فرهاد می‌کنم. هر تکه لباس، مثل تکه‌ای از گذشته‌ای بود که می‌خواستم از آن فرار کنم. وسایل ضروری را در یک ساک دستی می‌گذارم. ساکی که قرار بود تمامِ دنیای کوچکِ ما باشد.
برای اطمینان، یک ساعتی صبر کردم تا شهروز از سرش بیفتد و بخوابد. هر دقیقه، مثل ابدیت می‌گذشت. بعد با فرهاد و قاب عکس مادرم، آرام و بی‌صدا از خانه بیرون زدم. خروج ما از خانه، شبیه به آغاز کوچ کبوترانی بود که از لانه‌ی سوخته‌ی خود می‌گریزند.
فرهاد که هنوز می‌لرزد، دستم را محکم گرفته است، دست کوچکش، پناهگاهی امن در دستان لرزان من بود، به امید یافتن پناهگاهی امن و دور از دسترس شهروز و فریبرز قدم در تاریکی کوچه می‌گذارم.
نفسم را در سی*ن*ه حبس کردم. خیابان اصلی پشت سرم گم شده بود و کوچه‌ای که حالا تنها پناهگاهم بود، در سکوت وهم‌انگیزی فرو رفته بود؛ تاریک و بی‌نور، انگار که نور ماه هم از آن گریزان بود. هر قدم، لرزشی خفیف به جانم می‌انداخت، گویی زمین زیر پایم هم از وحشتی پنهان می‌لرزید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
بوی تند عرق و بوی کهنه سیگار، ترکیب غریبی از هراس و انزجار را در مشامم زنده می‌کرد؛ بویی که انگار از خود کوچه بلند میشد و خبر از تهدیدی قریب‌الوقوع می‌داد.
ناگهان مچ دستم اسیر چنگالی می‌شود؛ چنگالی که از تاریکی بیرون آمد و تمام رویاهای کوچک ما را در هم شکست.
با جیغی به پشت سرم خیره می‌شوم و قهقهه شهروز بالا می‌رود. قهقهه‌ای که در گوش شب، شبیه به صدایِ شوم شیطانی بود.
- فکر کردی خرم بچه؟!
در حالی که دستم را به سمت خودش می‌کشید لب زد:
- نعشگی من از چیزی که می‌زنم نیست از خواستن توئه!
کلماتش، مثل سم در رگ‌هایم می‌دوید و تمام وجودم را به حال تهوع می‌انداخت. فرهاد با مشت‌های کوچکش به کمر و پای شهروز ضربه وارد کرد و من جیغ‌زنان تهدیدش کردم:
- ببین مرتیکه این‌قدر جیغ می‌زنم که همه بیان بریزن سرت! ولم کن حیوون... ولم کن.
بیخیال شانه بالا می‌اندازد.
- گفته بودم یه محل رو شیرینی میدم یادته؟ فکر می‌کنی اهل محل خبر ندارن قراره محرم بشیم؟ بابا مردم و چه به دخالت تو دعوای زن و شوهری عروسک؟
این کلمات، مثل سیلی محکمی بود که بر صورتم می‌نشست و تمام واقعیتِ تلخ را به رخم می‌کشید.
دستم را به شدت از چنگالش بیرون کشیدم؛ شهروز قدم‌به‌قدم نزدیک‌تر میشد، سایه‌اش روی دیوار گلی کوچه مثل هیولایی کشیده و بلند می‌افتاد. چشمان خمارش، با نگاهی نفوذی و سنگین، مستقیم به چشمان وحشت‌زده‌ام خیره بود. با جهش دوباره‌اش مچ دردناک دستم را اسیر کرد. نفهمیدم چه شد! آن‌قدر عقب جلو رفتیم که فرهاد به زمین افتاد و من آن‌قدر به قهقهه‌هایش که ناشی از قدرت کم و ضعیفم بود گوش دادم که تسلیم شده به گریه متوسل شدم و زانو زدم و هوای گرفته و خاکی را نفس کشیدم. هر نفس، طعم خاک ناامیدی را می‌داد.
- ولم کن، مگه خودت خواهر مادر نداری آخه؟ یه جو مردونگیت تو وجودت نیست... مفت‌خور حیوون! از سنت خجالت بکش!
روبه‌رویم نشست و با حالی حیران دست درون موهایش فرو کرد.
- من تقصیری ندارم قناری! سال‌ها پیش خاطرخواه زنی شدم که امروزه حتی دستم به دخترش نمی‌رسه...
حیرانی او، نه از سر پشیمانی، که از سر ناتوانی در رسیدن به هوس‌هایش بود و حیرانی من، از سر جمله‌ی آخرش!
لحنش مثل پتکی آهنین بود، بی‌رحم و بی‌پروا.
- مادرت... یادته چقدر اون روزا شیرین بود؟
اسم مادر، مثل گدازه‌ای سوزان در رگ‌هایم دوید. خاطراتی که باید در عمق فراموشی دفن می‌شدند، با هر کلمه‌ی او زنده می‌شدند و گلویم را می‌فشردند.
- خفه شو!
صدایم از ته چاهی عمیق بیرون آمد، لرزان اما قاطع. همان لحظه بود که فرهاد، برادر کوچک اما پر از شجاعتم، با موهای درهم‌ریخته و شلوار جین خاکی‌اش که نشان از افتادنی ناگهانی داشت، دو‌مرتبه کنارم روی زمین افتاد. خانه‌ی کهنه انگار با افتادن او، خودش هم لرزید.
با رنگ‌پریدگی مرگباری که به دلیل شوک و ترس بر چهره‌‌ام نشسته بود، به فرهاد و بعد به شهروز خیره شدم. لرزش خفیفی در تمام بدنم موج میزد اما نگاهم ثابت و محکم بود.
قلبم بی‌تابانه در سی*ن*ه‌ام می‌کوبید، اما این بار نه از ترس، بلکه از غضبی که مثل آتشی زیر خاکستر شعله‌ور شده بود.
بی‌جان لب زدم:
- این چرت و پرت پرونی به‌خاطر نعشگی یا خماری نیست، روانی شدی! دیگه کارت از دوا‌ و درمونم گذشته مرتیکه کثیف!
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
شهروز، غرق در باتلاق گذشته و خیالاتی که همچون زالو به جانش چسبیده بودند، خنده‌ای سرد و نخ‌نما سر داد. چشمان خمارش، گویی که دو مرداب گندیده باشند، به لرزش بی‌امان مردمک‌های من دوخته شد، همان‌طور که ماهی‌ای وحشت‌زده در تور صیاد دست‌ ودپا می‌زند.
- وقتی که مادرت، این ‌ی فریبرز، تو شکمش بود...
صدایش آرام‌آرام اوج می‌گرفت، مثل موجی سیاه که ساحل را می‌بلعد.
- بهش گفتم می‌خوامش، گفتم نذار تو این خواستن بسوزم، خریت نکن نذار حیف بشی، نذار اون مرد حیفت کنه.
هر جمله‌ی او، میخ داغی بود که به قلبم فرو می‌رفت و نگاه مرا، که اکنون دیگر متعجب نبود بلکه مبهوت و گداخته بود، به اوج انزجار می‌رساند. خون در رگ‌هایم به جوش آمده بود، مثل گدازه‌ای در آستانه‌ی فوران آتشفشان.
- با وجود این‌که هربار جواب رد به سی*ن*ه‌ام زد، هربار این خواستن لگدمال شد، خوار و خفیف شد... دوستش داشتم، ولی حالا...
با بیچارگی محض، با صورتی که خطوطِ سال‌ها تباهی بر آن نقش بسته بود، به صورتم خیره شد و ادامه داد:
- تو خیلی شبیه مادرتی، انگار حوا زنده شده!
خندید؛ خنده‌ای که جنون را به آغوش می‌کشید، صدایی که در گوشم زنگ میزد، شبیه به شکستن شیشه‌های یک خانه‌ی متروک در شبی طوفانی. - اون موقع یه دختربچه‌ی ۱۵ ساله‌ی زشت بودی!
آهی کشید، آهی که بوی تعفن گذشته می‌داد.
- ولی حالا...
صورت زرد و بدبویش، مثل ماسکی پوسیده از زمان، نزدیک و نزدیک‌تر شد، تا آنجا که می‌توانستم بوی نفس‌های مرگ‌آلودش را حس کنم. تنها کاری که در آن لحظه‌ی فلج‌کننده از دستم برآمد، لمس سنگی نسبتاً درشت بود که مثل یک هدیه‌ی الهی، درست کنار زانویم قرار داشت.
- حتی از حوا خواستنی‌تری.
با شنیدن دوباره‌ی اسم مادرم، که حالا با لحن پلید او شنیده میشد، قلبم فشرده شد؛ نه فقط فشرده، بلکه مچاله شد، مثل کاغذی که بی‌رحمانه در هم پیچیده می‌شود. به چه حقی این نام مقدس را مدام تکرار می‌کرد و آن را به نجاست می‌کشید؟
دومرتبه، دستانم به سنگی در کنار دیوار خورد. سردی آن سنگ، جرقه‌ای از عزم را در اعماق وجودم روشن کرد، مثل نور کبرینی که در تاریکی مطلق ناگهان شعله‌ور می‌شود. بدون تردید، سنگ را بلند کردم.
تمام قدرتی که در آن لحظه‌ی بحرانی در تک‌تک سلول‌های بدنم انباشته شده بود، به بازوهایم هجوم آورد و با تمام وجود، آن را به پیشانی شهروز کوباندم.
ناله‌ای خفه از گلویش بیرون آمد، صدایی شبیه به شکستن استخوانی خشک، و او چند قدم به عقب تلوتلو خورد، مثل عروسکی نخ‌نما که نخ‌هایش پاره شده باشند. این لحظه، همان لحظه‌ی شکستن دیوار ترس بود؛ لحظه‌ی تولد یک اراده‌ی آهنین از دل وحشت.
بدون اتلاف وقت و بی‌توجه به ناله‌های پی‌درپی‌ که در سکوت کوچه طنین‌انداز میشد، فرهاد را از روی زمین بلند کردم. دستان کوچکش را گرفتم و او را محکم در آغوش کشیدم، گویی تمام هستی‌ام را در آن آغوش جای داده بودم.
- بدو! بدو فرهاد!
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
فریاد زدم، صدایی که از حنجره‌ای زخم‌ خورده اما مصمم بیرون می‌آمد. کلید کهنه با صدای تق‌تق در قفل چرخید و ما به سوی تاریکی بی‌انتهای کوچه دویدیم. هر قدم، لرزشی جدید به خانه‌ی پشت سرمان می‌انداخت، گویی خانه نیز از این جدال نفس‌گیر خسته شده بود و می‌خواست ما را به بیرون پرتاب کند.
کوچه در تاریکی مطلق فرو رفته بود، مثل دهان باز یک غول بی‌همتا. اما این بار تاریکی دیگر ترسناک نبود؛ پناهگاهی بود، آغوشی امن برای فرارمان.
صدای نفس‌نفس زدنم، که حالا با هق‌هق‌های پنهان فرهاد در هم آمیخته بود، و تپش‌های دیوانه‌وار قلبش را می‌شنیدم. سنگینی بیش از حد دو کیفی که با یک دست حمل می‌کردم، مثل باری از گذشته بر شانه‌هایم بود، اما من آن را به جان خریدم؛ هر سنگینی‌ای را برای آزادی.
هنوز نگاه‌های سنگین شهروز را پشت سرمان حس می‌کردم، نگاه‌هایی که مثل قلاب‌های نامرئی به ما چسبیده بودند، اما تصمیمم برای نجات خودم و فرهاد، از هر ترسی قدرتمندتر بود؛ نیرویی که از عمق روحم سرچشمه می‌گرفت. ما می‌دویدیم، در تاریکی کوچه، به امید یافتن پناهگاهی امن‌تر، جایی که نور و آرامش را دوباره بیابیم. لرزش جسمم ادامه داشت، اما حالا همراه با آن، حس غریبی از قدرت و اراده، مثل بذر مقاومت در دل خاک، در من جوانه زده بود.

***

ساعت سه صبح، زمانی که شهر در خوابی عمیق فرو رفته و تنها سایه‌ها بر دیوارها می‌رقصند، من و فرهاد در خیابان‌های خالی و بی‌روح، چون برگ‌های پاییزی بر موج باد، سرگردان بودیم. ترس، چون خنجری تیز، در عمق وجودم لانه کرده و خستگی، طنابی شده بود که هر لحظه بیشتر گلویم را می‌فشرد.
جای ضربات کتک فریبرز، بر تنم چون نقشه‌ای دردناک حک شده بود؛ زخم‌هایی که دهن‌کجی می‌کردند، انگار که با هر قدمی که برمی‌داشتم، می‌خواستند فریاد بکشند. هر گامی که برمی‌داشتم، دردی خفه و سوزان در تمام رگ‌هایم می‌پیچید، مثل جریانی از آتش که در رگ‌های خشکیده به راه افتاده باشد. فرهاد، کوچکم، دیگر نای راه رفتن نداشت. پاهایش، مثل ساقه‌های ترد نیلوفر آبی، می‌لرزیدند و هر لحظه بیم آن می‌رفت که در این شب بی‌انتها، فرو بریزد.
- حور... حور...
صدایش، مثل زمزمه‌ی بادی خسته، در گوشم پیچید. سر چرخاندم، انگار که تمام دنیا حول محور صدای او می‌چرخید. صورت رنگ‌پریده و ترسیده‌اش، در نور کم‌فروغ تیر چراغ برق، چون ماه شکسته‌ای به نظر می‌رسید، با چشمان درشت و امیدوارش که فانوس‌های کوچکی در این تاریکی مطلق بودند و به من خیره شده بود.
- حور... آسا... خس، خسته‌... شد،شدمم، دیگ... دیگه، نمی‌‌... نمی‌تونم.
نفس‌نفس‌زدن‌هایش، شبیه به فریاد کمک خواهی پرنده‌ای در قفس بود، اما او باز هم با تمام توان ادامه داد:
- را... آ... راه، بر... برم.
لبخندی مصنوعی، ماسکی بود که بر چهره‌ام زدم؛ ماسکی که پشتش دریایی از درد پنهان بود.
- یکم دیگه تحمل کن فرهاد. الان می‌رسیم یه جایی که بتونیم استراحت کنیم.
صدایم را تا جایی که می‌توانستم، آرام و مهربان کردم، مثل لالایی‌ای برای یک کودک ترسیده.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
کودکانه حرفم را باور کرد و سرش را با اطمینان تکان داد، معصومیتش دشنه‌ای بود بر قلبم. به لبه‌ی خیابان رسیدیم، مرزی میان رهایی و خطر. نگاهی به اطراف انداختم. خیابان، مثل رودی خشکیده، خلوت بود و هیچ ماشینی، حتی سایه‌ای از آن، دیده نمیشد.
- بیا فرهاد، باید از خیابون رد بشیم.
همین که خواستیم قدم به آن رودخانه‌ی آسفالتی بگذاریم، فرهاد با وحشتی ناگهانی، انگار که روحی را دیده باشد، به سمت چپ اشاره کرد.
- مم... ماشین.
حیران، چشمانم را به سمتی که اشاره می‌کرد، دوختم. هیولایی فلزی، یک ماشین، با سرعت سرسام‌آوری، مثل گلوله‌ای آتشین، به سمتمان می‌آمد. چشمانم از ترس، به اندازه‌ی دو کاسه‌ی خالی، گشاد شدند. بدون لحظه‌ای تردید، فرهاد را پشت سرم پنهان کردم و خودم را سپر بلای او کردم؛ سدی که قرار بود موجی از مرگ را بشکند.
صدای جیغ فرهاد، پرنده‌ی کوچکی که در دام افتاده بود، در گوشم پیچید. ماشین، با غرش کرکننده‌اش، چون صاعقه‌ای در حال فرود، به من نزدیک میشد و من، گویی ریشه‌هایم در آسفالت فرو رفته باشند، پاهایم قدرت برداشتن کوچک‌ترین قدمی را هم نداشتند.
ناچار، چشمانم را بستم و با تمام وجود، منتظر ضربه‌ی نهایی ماندم؛ ضربه‌ای که قرار بود پایان همه چیز باشد. صدای برخورد شدیدی شنیدم، شبیه به شکسته شدن استخوانی در اعماق تنم، و دردی شدید، چون تیغی که در پهلویم فرو رفته باشد، در سمت راست بدنم پیچید.
آینه‌ی بغل ماشین، درست مثل مشتی آهنین، به شانه‌ام برخورد کرد و نیرویی عظیم، مرا چون پر کاهی در هوا به عقب پرتاب کرد. نقش بر زمین شدم، سرم با آسفالت سرد و خشن خیابان برخورد کرد و دردی جدید، به دردهای تمام‌نشدنی‌ام اضافه شد؛ صدایی سوت‌مانند، چون فریاد ارواح، در سرم می‌پیچید.
چشمانم سیاهی رفت. فرهاد، تنها فانوس زندگیم، کنارم نشست و با تمام وجود گریه می‌کرد؛ گریه‌هایی که از اعماق قلب کوچکش برمی‌خاست.
- حور... آ، آسا! بلن... بلند، شو! ک... کم، کمک!
صدای ضعیف فرهاد، در سکوت مرگبار شب، گم شد، انگار که هرگز وجود نداشته باشد. هیچ‌کَس، هیچ سایه‌ای، در این خیابان متروک نبود که به کمکم بیاید.
با آخرین رمق‌هایم، که حالا شبیه به شعله‌ای رو به خاموشی بودند، سعی کردم چشمانم را باز نگه دارم. سرم گیج می‌رفت، گویی که دنیای اطرافم در حال چرخش بود، و نمی‌توانستم درست ببینم.
درد شدیدی مدام در سرم می‌پیچید، انگار هزاران سوزن سوزان در آن فرو می‌کردند. شانه‌ام تیر می‌کشید و هر تکانی که فرهاد، با دستان کوچکش، به من می‌داد، دردم را دوچندان می‌کرد. با تمام توان سعی کردم تکان نخورم، می‌خواستم آرام بگیرم، اما درد نمی‌گذاشت. سعی کردم چشمانم را متمرکز کنم، اما همه‌چیز تار و مبهم بود، شبیه به نقاشی‌ای آبرنگ که در آب پخش شده باشد.
سرم منگ بود و صدایی سوت‌مانند، چون زنگی کرکننده، به‌طور مداوم در گوشم می‌پیچید. دلم می‌خواست های‌های گریه کنم، فریاد بزنم، تمام دردهایم را بیرون بریزم و از این رنج بی‌امان رها شوم. اما حتی انرژی گریه کردن را هم نداشتم. اشک از گوشه‌ی چشمانم، مثل رودی کوچک، سرازیر شد و روی گونه‌ی داغ و خسته‌ام غلتید.
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
54
326
مدال‌ها
2
تصویر صورت فرهاد را دیدم که بالای سرم ایستاده بود. صورتش از اشک، مثل گلبرگ‌های باران‌خورده، سرخ شده بود و چشمانش، التماس می‌کردند؛ التماسی که از عمق روحش برمی‌خاست. چهره‌ی فرهاد مدام تار میشد و دوباره واضح میشد، مثل موجی در آب که می‌آید و می‌رود.
لحظه‌ای قبل از این‌که چشمانم بسته شوند، نور خیره‌کننده‌ی یک ماشین چشمم را زد؛ نوری که در این تاریکی مطلق، مانند یک شهاب‌سنگ امید، پدیدار شد. ماشین درست جلویمان ترمز کرد. چشمانم روی آخرین تصویری که می‌دیدم، ثابت ماند. کمی بعد، کفش‌های براق و مشکی راننده و سیاهی مطلقی که مدام می‌خواستم ازش فرار کنم، اما مرا به سوی خود می‌کشید.
به سختی نیمه‌هوشیار ماندم، در برزخی میان بیداری و خواب. پلک‌هایم سنگین شده بودند، گویی که دو تخته‌سنگ بر آن‌ها گذاشته باشند، و به سختی می‌توانستم آن‌ها را باز نگه دارم. صدای گریه‌های فرهاد را می‌شنیدم که با التماس اسمم را صدا میزد، صدایی که در گوشم پژواک می‌کرد:
- حو، حور... آسا! حو، حور... آسا! ب... بل، بلند... شو! بخ... بخا، بخاطر... من.
دلم می‌خواست طبق خواسته‌ی برادرم بلند شوم، می‌خواستم تمام این درد را نادیده بگیرم، فرهادم را در آغوش بگیرم و به او اطمینان دهم که حالم خوب است، که همه‌چیز درست خواهد شد، اما بدنم یاری نمی‌کرد؛ فلج شده بود، شبیه به کالبدی بی‌جان.
صدایی بم و پر آرامشی را شنیدم؛ صدایی که چون نسیمی خنک، بر آتش وحشت فرهاد می‌نشست و به او اطمینان می‌داد همه‌چیز درست خواهد شد.
- آروم باش پسرجون، آروم. الان کمک می‌رسه.
چشمان متورمم سنگین‌تر شدند، و این بار دیگر نمی‌توانستم آن‌ها را باز نگه دارم. سیاهی همه‌جا را فرا گرفت، سیاهی‌ای عمیق و بی‌انتها. در آخرین لحظات، حس کردم کسی تنم را در آغوش گرفته است؛ در حالی که من به سوی بی‌خبری مطلق فرو می‌رفتم.

***

به سختی پلک‌های سنگینم را از هم باز کردم؛ پلک‌هایی که حالا انگار از سرب ساخته شده بودند و با هر تلاشی برای گشودنشان، تمام جهان در برابر چشمانم به لرزه درمی‌آمد. نور اتاق، مثل شمشیری برّان، در چشمانم فرود می‌آمد و هزاران سوزن سوزان در سرم فرو می‌کرد. این نور، نه‌تنها دیدگانم را می‌آزرد، بلکه مغزم را نیز به رقص دردناکی وامی‌داشت. تمام بدنم کوفته بود، انگار که ساعت‌ها زیر آوار مشت و لگد مانده باشم؛ هر عضوی، فریاد دردی جداگانه می‌کشید.
بوی تند الکل و مواد ضدعفونی‌کننده، مثل پتکی بر سر ریه‌هایم فرود آمد و در بینی‌ام پیچید؛ بویی که با هر دم و بازدم، حالم را بدتر و تهوع‌آورتر می‌کرد. این بو، گویی از اعماق بیمارستان‌ها و اتاق‌های عمل برمی‌خاست و تمام وجودم را در برمی‌گرفت.
صداهای نامفهومی از اطراف می‌شنیدم؛ زمزمه‌هایی درهم و برهم، شبیه به زنبورهایی که در کندو وزوز می‌کنند، اما هیچ‌کدام را نمی‌توانستم از هم تشخیص بدهم. کلمات، همچون مهره‌های رهاشده از تسبیحی پاره، در فضا پخش بودند و هیچ‌کدام مفهوم خاصی نداشتند. حس می‌کردم نگاهی، سنگین و کنجکاو، بر صورتم خیره شده است؛ نگاهی که می‌توانستم سوزش آن را روی پوستم حس کنم، گویی هزاران چشم ناپیدا مرا زیر نظر گرفته بودند. سنگینی این نگاه، از هر دردی بدتر بود و مرا به وحشتی پنهان فرو می‌برد. در این میان، تنها چیزی که کمی آرامم می‌کرد، این بود که این بار، درد و بی‌هوشی‌ام، نه از ضربات فریبرز، بلکه از تصادفی بود که برای نجات فرهاد به آن دچار شده بودم. این فکر، چون شعله‌ای کوچک در تاریکی مطلق، کورسوی امیدی در دلم روشن می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین