- Mar
- 54
- 326
- مدالها
- 2
من فقط مهرهای بودم در بازی بیرحمانهی او. هر ضربه، فریادی از درد و ناامیدی از گلویم بیرون میداد. فریادی که پژواکِ تمامِ رنجهایم بود.
فرهاد، با چشمانی پر از اشک و درد، صحنه کتک خوردن مرا میدید. چشمانش، آینهی تمام زخمهای پنهان خانهی ما بود. دیگر نمیتوانست تحمل کند. با تمام توانش، از زمین بلند شد و دوباره به سمت فریبرز دوید، این بار با تمام قدرتش او را هل داد. هل دادنی که انگار تمام نیروی باقیماندهی یک کودکی لگدمالشده، در آن جمع شده بود.
چشمانم را بستم. خستگی، مثل لحافی سنگین، بر تمام وجودم افتاده بود. دیگر توانی برای مقاومت نداشتم. فقط منتظر بودم تا ضربات پیدرپیاش تمام شود تا بتوانم بلند شوم و بروم برادر کوچکم را در آغوش بگیرم. آغوشی که تنها پناهگاه باقیمانده در این ویرانه بود.
***
دیر وقت بود؛ زمان، مثل مایعی غلیظ، در خانه میچکید و هر قطرهاش، سنگینی کابوسی بیپایان را حمل میکرد. کنار برادرم دراز کشیده بودم. درد تمام وجودم را فرا گرفته بود، دردی که از ضربات جسمی فراتر رفته و تا اعماق روحم چنگ انداخته بود، اما به لطف مسکنهای رنگارنگ آرامترم. قرصهایی که تنها نقش مسکن موقتی واقعیت تلخ را بازی میکردند.
در تاریکی که چشمانم را عادت داده است به اطراف خیره میشوم؛ تاریکی که حالا بیشتر از نور، برایم آشنا و پناهگاه بود.
اتاقم وسایل زیادی ندارد؛ یک کمد قهوهای رنگ که درهایش پر از خط و خش است، خطوطی که هرکدام، یادگاری از زخمهای پنهان این خانه بودند، چند پشتی رنگ و رو رفته، رنگهایی که با زندگی ما، رفتهرفته رنگ باخته بودند، یک قاب عکس از مادرم روی دیوار که تنها تصویر ثبات و آرامش در این هیاهو بود و کولهپشتی طرح لاکپشتهای نینجای فرهاد در گوشه اتاق.
هوا سنگین و خفهکننده است، انگار هوا هم از این همه سکوت و فریاد، به بغض نشسته بود. گویی اکسیژن کافی برای نفس کشیدن وجود ندارد. هر نفس، تلاشی برای زنده ماندن در مرداب زندگی بود.
در خواب و بیداری نه چندان عمیق فرو رفتهام که ناگهان احساس سنگینی نگاهی را روی خود حس میکنم. نگاهی که تاریکی را میشکافت و ستارههای کوچکِ امیدم را، یکییکی خاموش میکرد.
با درد پهلو به پهلو شدم و لحظهای چشم باز کردم. شهروز را بالای سرم میبینم که با لبخندی که دندانهای زرد و پوسیدهاش را نمایان میکند، به من زل زده است. لبخندی که نه از سر محبت، که از سر کراهت و هوس بود، شبیه به ماسکی که هیولا به چهره میزد. بوی تند عرق و سیگارش، بویی که آمیزهای از تباهی و بیغیرتی بود، حالت تهوع به من میدهد.
جیغی از ته دل میکشم، جیغی که ریشهاش در اعماق ترس و انزجارم بود، جیغی که از فرط ترس در گلویم خفه میشود. صدا در گلویم، مثل پرندهای اسیر، بالبال میزد و راه فرار نداشت.
فرهاد با گریه از خواب میپرد. خون از بینیاش جاری شده و با آستین لباسش سعی میکند آن را پاک کند. تمام بدنش از ترس میلرزد، لرزشی که نشان از روحی زخمخورده در جسمی کوچک بود اما با این حال، سعی میکند به من کمک کند. تلاش معصومانهای که در برابر هیبتِ وحشت، بیاثر به نظر میرسید.
شهروز حضور فرهاد را نادیده میگیرد و به سمتم خم میشود. انگار فرهاد، تنها شبحی نامرئی در چشمان پر از هوس او بود.
فرهاد، با چشمانی پر از اشک و درد، صحنه کتک خوردن مرا میدید. چشمانش، آینهی تمام زخمهای پنهان خانهی ما بود. دیگر نمیتوانست تحمل کند. با تمام توانش، از زمین بلند شد و دوباره به سمت فریبرز دوید، این بار با تمام قدرتش او را هل داد. هل دادنی که انگار تمام نیروی باقیماندهی یک کودکی لگدمالشده، در آن جمع شده بود.
چشمانم را بستم. خستگی، مثل لحافی سنگین، بر تمام وجودم افتاده بود. دیگر توانی برای مقاومت نداشتم. فقط منتظر بودم تا ضربات پیدرپیاش تمام شود تا بتوانم بلند شوم و بروم برادر کوچکم را در آغوش بگیرم. آغوشی که تنها پناهگاه باقیمانده در این ویرانه بود.
***
دیر وقت بود؛ زمان، مثل مایعی غلیظ، در خانه میچکید و هر قطرهاش، سنگینی کابوسی بیپایان را حمل میکرد. کنار برادرم دراز کشیده بودم. درد تمام وجودم را فرا گرفته بود، دردی که از ضربات جسمی فراتر رفته و تا اعماق روحم چنگ انداخته بود، اما به لطف مسکنهای رنگارنگ آرامترم. قرصهایی که تنها نقش مسکن موقتی واقعیت تلخ را بازی میکردند.
در تاریکی که چشمانم را عادت داده است به اطراف خیره میشوم؛ تاریکی که حالا بیشتر از نور، برایم آشنا و پناهگاه بود.
اتاقم وسایل زیادی ندارد؛ یک کمد قهوهای رنگ که درهایش پر از خط و خش است، خطوطی که هرکدام، یادگاری از زخمهای پنهان این خانه بودند، چند پشتی رنگ و رو رفته، رنگهایی که با زندگی ما، رفتهرفته رنگ باخته بودند، یک قاب عکس از مادرم روی دیوار که تنها تصویر ثبات و آرامش در این هیاهو بود و کولهپشتی طرح لاکپشتهای نینجای فرهاد در گوشه اتاق.
هوا سنگین و خفهکننده است، انگار هوا هم از این همه سکوت و فریاد، به بغض نشسته بود. گویی اکسیژن کافی برای نفس کشیدن وجود ندارد. هر نفس، تلاشی برای زنده ماندن در مرداب زندگی بود.
در خواب و بیداری نه چندان عمیق فرو رفتهام که ناگهان احساس سنگینی نگاهی را روی خود حس میکنم. نگاهی که تاریکی را میشکافت و ستارههای کوچکِ امیدم را، یکییکی خاموش میکرد.
با درد پهلو به پهلو شدم و لحظهای چشم باز کردم. شهروز را بالای سرم میبینم که با لبخندی که دندانهای زرد و پوسیدهاش را نمایان میکند، به من زل زده است. لبخندی که نه از سر محبت، که از سر کراهت و هوس بود، شبیه به ماسکی که هیولا به چهره میزد. بوی تند عرق و سیگارش، بویی که آمیزهای از تباهی و بیغیرتی بود، حالت تهوع به من میدهد.
جیغی از ته دل میکشم، جیغی که ریشهاش در اعماق ترس و انزجارم بود، جیغی که از فرط ترس در گلویم خفه میشود. صدا در گلویم، مثل پرندهای اسیر، بالبال میزد و راه فرار نداشت.
فرهاد با گریه از خواب میپرد. خون از بینیاش جاری شده و با آستین لباسش سعی میکند آن را پاک کند. تمام بدنش از ترس میلرزد، لرزشی که نشان از روحی زخمخورده در جسمی کوچک بود اما با این حال، سعی میکند به من کمک کند. تلاش معصومانهای که در برابر هیبتِ وحشت، بیاثر به نظر میرسید.
شهروز حضور فرهاد را نادیده میگیرد و به سمتم خم میشود. انگار فرهاد، تنها شبحی نامرئی در چشمان پر از هوس او بود.