جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [رحِیل] اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط WITCH با نام [رحِیل] اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 320 بازدید, 21 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [رحِیل] اثر •ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع WITCH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط WITCH
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
عنوان: رحیل
نویسنده: ملی ملکی
ژانر: عاشقانه، تراژدی​

اختصاص به مسابقه، حروف‌های ممنوعه "م" و "ی"

مقدمه:
در سکون خزان‌آلود بارگاه ذهن، خاطر تو چون خنجر کهنه‌ درخشان است. هر نگاهت، طغرا از شب‌ بر تنم نوشت و هر سکوتت، رشته از آهن سرد بر استخوان‌ کوباند. زودتر از آن‌چه پندار در ساحت عقل داشت، باد، تو را به تربت تار و غبار حواله داد. نبودت، حوضچه از آه سوخته‌است؛ حوضگاه زوال‌زده و بدون ساحل‌ که عاقبتش جز ژنده جاود نبود. در آغاز، فانوس نگاهت تقدس پنداشته‌شد، اکنون آن فانوس، چون سرداب لعن‌ شده راه هر رستن را بسته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
دستت، چون سربند شب بود؛ هر فشردن، تار تن را در شعله سرد نهاد و جز استخوان، نشان نبود.
هر شب خنجر خاطره‌ات قفس دل را شکافت داد؛ نقش‌ها چون دود قفل‌پوش در ساعت ناگاه، بر پرده سرد تن قرار گرفتند.
هر نفس، بازگشت را نشناخت و هر گذر، نبودت را ثبت کرد و آواز نبودت، چون باران بلور شکسته، بر خاک جان فرو افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
دل خسته، چون پرنده در قفس آتش پر زد و هر پرش، شعله نبود تو را فاش ساخت و قلب در قعر خاکستر شد. عشق در تو، نقش تازه بود؛ اکنون تحت باران تلخ، پوسان است.
نفس‌ها، چون رود که در راه نبود تو خشک شدند.
لحظه‌‌ها، تابلو و رنگ‌ها گسسته‌ شدند.
ستون‌ها صدا شدند و نبود تو را باز گفتند.
هر گذر، ناقوس نبود تو را بر تالار کوباند و هر سکوت، ستون خاطرت را فرو راند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
عشق تو، چون رود نبود در بستر تار بود؛ هر قطره‌اش، دل را واژگون ساخت.
دل، پوشش ترک‌زده بود؛ هر نظر تو، شکاف تازه بر آن افکند و خلأ نهاد.
سکوتت، زهر گنگ بود که خاطر را پر کرد و باز نگرفت. لب، چنگال تلخ شب بود؛ هر نفس تو، گذرگاه بازگشت را خاک‌آلود ساخت و ستون‌ها و بدنه درون را فرو افکند.
کل وجود، عرصه از نبودت بود؛ هر نگاه، هر صدا، هر صناعت، آوار نو از فقدان را بر سر نهاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
دستت، دشنه جراح بود و هر برخورد، غطا از پوست را گسست تا تنها استخوان ارائه شود.
هر نگاهت گور تراش داد و خنجر را بر حجاب قلب سر داد و صوتش پژواک فنا شد.
فصل رفتن تو، فصل زوال بود،
ساقه‌ها خشک و برگ‌ها بر خاک افتاده و آفتاب تنها چراغ سوخته در سقف سپهر و خود زنده‌به‌گور در خاطره تو.
هر شب با خنجر خاطره، قفس دل را دوباره شکافت داد و به انتظار نشست تا تصور داشتند در این حوالی، بر شاخه و برگ دل جلوس کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
رفتن تو، آتش بود کز دل افلاک زبانه سر برآورد
و چون کور شد، تنها خاکسترش بر کناره جان به راه افتاد‌‌ و عدم‌ حضورت چون خاکستر توفان،
در کوچه‌ خاطر پراکنده گشت و نه دست آن را روبود، نه باران آن را شست.
بر خرابه دل، باد خزان گذر کرد و خاکستر تو را بر آفاق پاشاند و خود در هر افق، دوباره فقدان تو را گسارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
وجودت غل بود از جنس فلز سرد و کهنه، که در هر سودن، نخ‌ جان را به بند کشاند و نبودنت، چون طبل پوسان در ژرف سپهر بود که تنها پژواک سکوت در آن ثبت شد.
باد سرد در گوشه اتاق، خط‌ خاکستر از فقدانت به پرتره نشاند و شبح‌ها، چون سربازان خسته،
در گوشه‌ها گنگ سکون کرده و تنها حدیث‌شان نبود تو بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
رفتن تو، چون چرخ دنده‌ شکسته در برج بود که با هر چرخش، صداهای ناشناخته در هوا پراکند و قلب، چون چاهک ظلمات در دل نور بود که
که دگر پرتو جز شکست فلز در آن نفوذ نکرد.
سطح دل، شبکه‌ از سیم‌ پوسان بود
که هر لرزش زنگ‌خوردن خاطره‌ها را انعکاس داد و سقف خاطره، ازدحام تار عنکبوت بود که هر لرزش، بازتاب نبود تو را انتشار داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
رفتن تو، چون صدای برگ‌ نژندگونه در زیر خطوه جنگل، نه لرزش و نه صدا داشت، تنها اثر بود که در خاک ثبت شد.
رفتن تو، چون بالگرد بود که در آسمان پرواز کرد و در ابر کدر غرق شد.
رفتن تو، درون را چنگ انداخت و تار نگاه و فکر را کشاند و شکست.
صدای نبودت، در گوش ذهن تاب خورد و لرزنده بودنش ذهن را از درون به پوچی رساند.
هر خاطره، چون شبحی ناآشنا، در دالان تنگ روان فرو رفت و در آن‌ها پنهان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
376
2,909
مدال‌ها
2
سکوتت، عربده بود که در قوس روان جا گرفت و تکه‌تکه شد.
رفتن تو، چنگ بر تار درون بود و افکار، چون حشره، در عقل خزش ساختند.
سقف روح ترک برداشت؛ صداها فرو افتاد؛ اشباح پررنگ، تکه‌تکه فکر تو گشتند.
رگ خاطرت، چون رود خشک، در حفرات ذهن روند داشتند؛ هر روند، نبود تو را تا ژرفا روان راند و پژواک نبود تو، چون توفان درون، سراسر ذهن را پر ساخت. هر حرکت و هر نفس، تنها بازتاب نبود تو را ثبت کرد و خود، در چنبره این شبکه دراز، از تو دور گشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین