جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جمر] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [جمر] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,300 بازدید, 17 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جمر] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
IMG_4848.png
عنوان اثر: جَمر
ژانر: درام، معمایی، عاشقانه
نویسنده: Bloodreina
عضو گپ نظارت S.O.W (2)

خلاصه: گویند او یک مار است، خوش خط و خال، زنی از دل اهواز و بیابان، زیبا و فریبنده، با دستانی شفابخش، اما نگاهی که روح را می‌سوزاند…. او را جمر بنامند، اخگری خفته و پنهان در خاکستر سالیان. هیچ‌ک.س نمی‌داند کی شعله خواهد کشید. اما وقتی زبانه بکشد، فرقی میان گناهکار و بی‌گناه قائل نخواهد بود.

مقدمه: آنان که گذشته را دفن کرده‌اند، نمی‌دانند که برخی مردگان باز می‌گردند تا حساب پس بگیرند. گاه به شکل سیلی سرنوشت، گاه در هیبت کسی که او را درد می‌پنداشتی، غافل از این که درمان توست‌. اما چون وقت گذرد، نوش‌دارو هم فاسد می‌شود و دیگر فایده‌ای ندارد. پس، آرام بخواب. در کنار همان گذشته‌ای که آن را دفن کرده‌بودی!
 
آخرین ویرایش:
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Mar
336
741
مدال‌ها
5
1000017856.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام اتمام رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
- مامان، ببین! این خانمه مرده!
از شنیدن صدا و لحن کودکانه‌ای، چشم‌هایم وحشت‌زده باز شدند. مثل کسی که واقعاً مرده و از مرگ برگشته، با صدایی تیز هوا را به ریه‌هایم کشیدم و یک ضرب از جا پریدم. بدنم روی نیمکت سرد و نم‌گرفته‌ی پارک خشک شده‌بود. نفس‌زنان و با دستپاچگی جیبم را کنترل کردم تا مطمئن شوم گوشیم سرجایش است. بعد روز‌ها بی‌خوابی و اضطراب، واقعاً این راحت‌ترین موقعیتی بود که بدنم برای استراحت انتخاب کرده‌بود؟!
مادر کودک سر رسید. دستش را محکم کشید و با نگاهی سرزنشگر از من دورش کرد.
- نه، نمرده! چرا شهرداری این علاف‌های مفنگی رو جمع نمی‌کنه از پارک؟
زهرخندی کردم. یعنی حالم تا این حد داغان و به هم ریخته‌بود؟ تا حدی که یک بچه فکر کند که مرده‌ام و مادرش مرا «مفنگی» بنامد؟ گوشیم را با ولع از جیبم بیرون کشیدم. مدارک و کارت‌هایم از جیبم سر خوردند و روی زمین سنگفرشی پارک ریختند. کارت نظام پزشکیم میان کارت‌های دیگر برایم نیشخند می‌زد. هیچ تلاشی برای جمع کردنشان نکردم. به هر حال، دیگر به دردم نمی‌خوردند… . نه حتی کارت‌های بانکی خالی از پولم. برای بار هزارم شماره‌ی ازبر شده را گرفتم.
- دستگاه مشترک مورد نظر… .
صدای کوتاه و موزیکال پیامک، باعث شد سریع از گوشم دورش کنم و محتوای کوتاه، اما زهرآلودش را بخوانم.
- ببخشید آوا. این به نفع خودت هم هست.
بلافاصله خیز برداشتم. فقط سویشرتم را از روی نیمکت چنگ زدم و با تمام قوا شروع به دویدن کردم. در تله افتادی آوا! دیدی؟ دیدی که همه‌شان با تو دشمن‌اند؟ حتی این بچه‌‌ای که کلی محبت به او کردی. دیدی چقدر تنهایی؟ دیدی که هیچ جایی برای تو، در این شهر و دیار بی‌رحم نیست؟ با دیدی تار از اشک و خشم، آخرین پیامم را تایپ کردم و گوشیم را خاموش کردم.
- توئم یکی از همونایی. نباید بهت اعتماد می‌کردم.
جای زخم روی کمرم، هنوز بعد گذشت ماه‌ها زق زق می‌کرد و دویدن را برایم دشوار می‌کرد. ارزشش را نداشتند! هیچ‌کدامشان! اول جان و خونم را چون زالو مکیده‌بودند، و حالا آزادی‌ام را هم می‌خواستند. کلاه سویشرتم را جلو کشیدم تا صورت اشک‌آلودم را پنهان کنم. نفسم به زحمت بالا می‌آمد. انگار تمام وزن این چند‌ماه را، جای شانه‌هایم، روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام گذاشته باشند… .
انگار حتی خدا هم با من شوخی‌اش گرفته‌بود که ناگهان پارکی که تا چند ساعت پیش خلوت بود، حالا پر شده‌بود از جمعیت. عصبی مردم را کنار می‌زدم و پیش می‌رفتم. باید هر چه سریع‌تر از این پارک خارج می‌شدم. پیش از آن‌که گیر «او» بیفتم.
دست پرقدرتی که ناگهان از میان جمعیت دور بازویم پیچید را، خیلی خوب می‌شناختم. این که حتی در این وضعیتش هم از من قوی‌تر بود، حرصم می‌داد. بدون نگاه کردن به او، سعی کردم بازویم را از چنگش رها کنم. اما مثل موشی بودم که در چنگال عقابی اسیر شده. هرچقدر هم آن عقاب، پرشکسته و آسیب‌دیده بود.
دستش از روی بازوم، رو به پایین حرکت کرد و انگشتان مردانه‌اش، عاری از محبت و محکم، میان انگشتان ظریف و شکننده‌ام لغزید.
- کجا با این عجله؟ مار خوش خط و خال من!
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
آن‌چه رهگذران می‌دیدند، زنی سرتاپا سیاه‌پوش و آشفته‌حال که شبیه بی‌خانمان‌هاست، اسیر دست مردی لنگان شده که به زحمت می‌توانست راه برود. زنی که تا ماه قبل صدای پاشنه‌های بلند کفش‌ها و بوی عطر گران‌قیمتش، پیش از خودش حضورش را اعلان می‌کردند. و مردی که معروف بود به استواری و قدم‌های محکمی که برمی‌داشت….
نگاهم را جای صورتش، به عصای در دستش دادم. نیشخند بی‌رحمانه‌ای زدم. مرا مار نامیده‌بود؟ باید با نیش زدنم هم کنار می‌آمد!
- چلاق شدنت مبارک!
انگشتانم را محکم‌تر فشرد. نه ناله‌کردم، نه چهره‌ در هم کشیدم. او هرگز به خواسته‌اش نمی‌رسید. هرگز ضعف مرا نمی‌دید. نوک انگشتش، حلقه‌‌ام را با خشونت نوازش کرد و تکانی بهم داد تا مجبورم کند چشم در چشمش شوم.
- تو توی وضعیتی نیستی که بخوای منو مسخره کنی! راه بیفت!
سعی کرد مرا دنبال خودش بکشد، مقاومت کردم. لب‌های خشک و بی‌رنگ و رویم را تر کردم و تهدیدوار زمزمه کردم:
- اگه نذاری برم، تو اولین فرصت خودم رو خلاص می‌کنم!
بدون لحظه‌ای فکر و تردید گفت:
- وقتی طلاقت دادم و انداختمت گوشه‌ی زندون آب خنک بخوری، هر غلطی دلت خواست بکن!
جا خوردم. دیگر در آن چشمان مشکی خسته، خبری از آن عشقی که ادعایش گوش فلک را کر می‌کرد، نبود. خشم بود، ناامیدی بود، دلشکستگی بود… . من ادعای برد داشتم، اما باخته‌بودم. همان روز اولی که نگاهم به آن دو سیاهچال درون نگاهش افتاد. من اکنون نه، بلکه همان روز‌‌ اول به دام او افتاده‌بودم. او را صرفاً یک مهره سوخته‌ی بی‌ارزش دیده‌بودم، درحالیکه مهره‌ی اصلی او بود. او بود که سی*ن*ه سپر کرده‌بود برای هر‌کسی که می‌خواستم از سر راهم کنار بزنم. او بود که دست و پایم را بسته‌بود و مرا در سیاهچال چشمانش زندانی کرده‌بود.
دوباره به عصایش نگاه کردم و نیشخند زدم.
- خوشحالم که بهت رحم نکردم. به اون به قول خودت «بچه» هم نباید رحم می‌کردم که من رو اینجوری تو دامت بندازه!
ناامید‌تر و متاسف‌تر از قبل نگاهم کرد. از این نگاه‌هایش متنفر بودم. تنها نگاه‌هایی که باعث می‌شدند به خودم و محق بودنم شک کنم. حرف‌هایش، شیشه‌ی حق به جانب چهره‌ام را بیش از پیش ترک انداخت.
- مامان راست می‌گفت. تو انسان نیستی! حتی حیوون هم نیستی! حیوون محبت رو می‌فهمه… . اما تو فقط بلد بودی دست محبتی که روی سرت می‌کشیدن رو گاز بگیری! این‌قدر تظاهر به قربانی بودن نکن. تو خودت از همه ظالم‌تری! تو با خودخواهیات، همه‌مون رو به اینجا کشوندی!
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
*****
یک سال قبل
اسفند ۱۴۰۱
تهران

هواپیما آرام نشست. صدای برخورد چرخ‌هایش با باند مهرآباد، ته دلم را برای لحظه‌ای خالی کرد، اما نوید پایان یک فصل و آغاز فصل تازه‌ای بود.
از همان لحظه‌ای که وارد آسمان خاکستری و زمستانی تهران شدیم، شوقی وصف‌ناپذیر در دلم نشسته‌بود. سرم را از پنجره‌ی بخارگرفته‌ی هواپیما جدا کردم. علی‌رغم حالت تهوعم، لبخند محوی بر لب داشتم و با غرور به خودم می‌بالیدم. بالاخره اینجا بودم. بعد سی سال انتظار. سال‌ها برای رسیدن به این دیار زحمت کشیده‌بودم. همان‌جا که می‌گفتند قاتل آرزو‌هاست… . همان‌جایی که می‌گفتند، آن‌قدر بزرگ است که هرگز بودنت به چشم نمی‌آید. مهم نیست چقدر برای دیده‌ شدن تلاش کنی، طوری محوت می‌کند که انگار هرگز وجود نداشته‌ای! تهرانی که، فقط نابود‌گری بلد بود… . اما من این‌جا بودم تا به هردویمان ثابت کنم. من هرگز، در این دریای بی‌رحم غرق نمی‌شوم.
من دختری بودم که از شهری چون اهواز عبور کرده‌. اهواز سوزان و غمگین زیبایم… . مثل مادر سخت‌گیری که هرگز برایم آسان نگرفت، اما من از میان همان سختی‌ها جوانه زده‌بودم. من یاد گرفته‌بودم از خورشیدی‌ که صورتم را می‌سوزاند، با لب‌های ترک‌خورده و لبخندی تخس تشکر کنم. از غباری که گلویم را پر می‌کرد و نفسم را می‌برید؛ از تمام «دست بکش! از پسش برنمیای!»ها؛ از تمام محدودیت‌هایی که از کودکی، چون زنجیری دورپایم پیچیده‌بودند و سعی داشتند مرا از رسیدن به اینجا و امروز باز دارند. مرا از چه می‌ترساندند؟! از بی‌رحمی تهران؟ من آوا بودم. آوا شمس. همانطور که از اهواز گذر کرده‌بودم، از تهران هم گذر می‌کردم. طوری که تا مدت‌ها در یاد و خاطر این شهر بمانم.
صدای مهماندار از بلندگو پخش شد و رشته‌ی افکارم را پاره کرد.
- مسافران گرامی، خوش آمدید به تهران. لطفاً تا ایست کامل هواپیما در صندلی خود بمانید و از خروج عجولانه پرهیز کنید. از سفر با ما سپاسگزاریم و آرزوی اقامتی خوش برای شما در تهران داریم.
آنتن گوشیم را چک کردم. پیام‌ها رگباری سرریز شدند. اما بی‌اعتنا به همه‌شان، تنها نام «افشار» را چک کردم.
- سفرتون به سلامت خانم دکتر. مشفق جلو فرودگاه منتظرتونه.
نفسم را بی‌اختیار با صدایی پوزخند‌وار و تیز بیرون دادم. راننده‌ی شخصیش را فرستاده‌بود دنبالم. گوشی را به چانه‌ام تکیه دادم و پوزخندم عمق گرفت.
پس از فرود، بارم را تحویل گرفتم. کل زندگیم را در یک چمدان و دو ساک کوچک جا کرده‌بودم. تهران، هنوز نیامده با به رخ کشیدن سرمای هوایش باهام اعلان جنگ کرده‌بود. آن‌قدر سردم شده‌بود که شک کرده‌بودم واقعاً در ماه پایانی زمستان باشیم! راهی سرویس بهداشتی فرودگاه شده‌بودم و بارانی‌ام را، با پالتویی بلند عوض کرده‌بودم. در همان بدو خروج از فرودگاه، مشفق را یافتم که دست به سی*ن*ه و متین آن‌جا ایستاده‌بود. برایم دست بلند کرد تا ببینمش. راننده‌ی وفادارِ افشار که در سفر افشار به اهواز هم همراهیمان کرده‌بود. عینک دودیم را جابجا کردم و بالای شالم فرستادم. لبخند گرمی زد.
- رسیدن به خیر دکتر شمس. اجازه بدین… .
و چمدان و ساک‌هایم را ازم گرفت. من را تقریباً می‌شناخت. می‌دانست که بر خلاف طبع گرم شهرم، زیاد هم خونگرم نیستم و سنگین و کوتاه حرف می‌زنم. مگر این که طرف صحبتم افشار باشد! انتظار تشکر نداشت اما، من همزمان با مرتب کردن شالم، سرد گفتم:
- نیازی نبود این‌همه راه بیایین. تاکسی می‌گرفتم.
علی‌رغم لحن سردم، لبخند متینی زد و بی آن که نگاهم کند، راه افتاد سمت ماشین خارجی مشکی‌رنگی.
- نفرمایین. وظیفه‌ هست.
ناخودآگاه و دوباره، پوزخندی میهمان لب‌هایم شد. دیگر راننده داشتم! من! دختری که سال‌های عمرش را در گرما و هلاکت اتوبوس و حمل و نقل عمومی گذرانده‌بود.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
وسایلم را در صندوق عقب جا کرد و حتی در عقب ماشین را در کمال احترام برایم گشود. با طمانینه و جمع کردن پایین پالتوی بلندم، سوار شدم. بوی ادکلن تند افشار، حتی در نبودش هم در فضای چرم‌پوش ماشین گران پیچیده‌بود. بی‌اختیار بینی‌ام را چین انداختم و دستم سمت دکمه‌ی پنجره رفت تا کمی پایین دهمش. هوا مرطوب بود و انگار می‌خواست باران بگیرد. به ابر‌های گرفته زل زدم و اندیشیدم:
«آره. باید هم به حالشون گریه کنی. این‌همه سال من گریه کردم. دیگه بسه.»
مشفق هم سوار شد و ماشین را روشن کرد. دستم را در جیب پالتوم فرو برده‌بودم تا دنبال قوطی کوچک محبوبم بگردم که گفت:
- باید خسته باشین. رئیس گفتن مستقیم ببرمتون خونه.
مکث کردم و ابرویی بالا دادم. بالاخره قوطی کوچک را، همراه فندک از جیبم بیرون کشیدم.
- خونه یا هتل؟
- خونه. براتون خونه آماده کردن.
سرد گفتم:
- این تو قرارداد نبود.
نیم نگاهی از آینه‌ی راننده بهم انداخت.
- دوست ندارن کم و کسری داشته باشین. هتل پسندشون نیست واسه اقامت دائم.
شیشه را بیشتر پایین دادم. عصبی و با نوک انگشتانم روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفتم.
- اجازه نمیدم بابتش از حقوقم کسر بشه!
- کسر نمیشه. خونه متعلق به خود رئیسه. بدون چشم‌داشت در اختیار شماست.
ابروهایم این‌بار از تعجب بالا رفتند. جلل‌الخالق‌… . افشار از کی تا حالا این‌قدر دست و دل‌باز شده‌بود؟ کمی به سمت پنجره مایل شدم و اجازه گرفتم.
- اجازه هست؟
نگاهی مردد و دوباره از داخل آینه‌ بهم انداخت. به سیگاری که با انگشتان کشیده‌ام میان لب‌هایم گذاشتم.
- راحت باشین.
کام عمیقی گرفتم و دود غلیظ را از پنجره راهی بیرون کردم. دستم را از پنجره بیرون فرستادم و از تضاد گرمایی که وارد ریه‌هایم می‌شد، و خنکی هوایی که به دستم برخورد می‌کرد، لذت بردم. چند ساعت بی‌حرکتی در هواپیما، گردنم را خشک کرده‌بود و سردرد بدی گرفته‌بودم. با این حال، به یکی دو پوک قانع شدم و خاموشش کردم.
- خونه نه، مستقیم برو بیمارستان.
متعجب‌تر از قبل نگاهم کرد اما چیزی نگفت. ادامه دادم:
- وسایلم رو می‌تونین ببرین خونه. فقط لوکیشن خونه رو بفرستین برام. دیگه لازم نیست بعد اتمام کارم دنبالم بیایین. خودم میرم.
- اما رئیس فرمودن… .
- شما نگران نباشین. خودم باهاشون صحبت می‌کنم.
هرچقدر هم ته‌دلم از این که راننده‌ی شخصی داشته‌باشم غنج رفته‌بود، اما دوست نداشتم که هنوز از راه نرسیده، افشار متوجه حرص و طمعم شود. مشفق دور زد و جای خانه، راه بیمارستان را پیش گرفت. آینه‌ی کوچکم را از کیفم خارج کردم و رژ لبم را تمدید کردم. سلیقه‌ام همیشه رژ‌هایی کمی تیره‌تر بودند. چیزی به جز این به پوست سبزه‌ام نمی‌آمد. امیدوار بودم که با آمدن به تهران، پوستم کمی از دست خورشید نفس بکشد و روشن‌تر شود. که زیبا‌تر شوم، به زیبایی همان زنی که هرگز ندیده‌بودمش اما آوازه‌اش را کل عمرم شنیده‌بودم. هرچند که، آوازه‌ی خوشی هم نداشت.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
ماشین داخل محوطه‌ی بزرگ بیمارستان پیچید و متوقف شد. باران از چند دقیقه‌ قبل شروع به باریدن کرده‌بود و شدت گرفته‌بود. سر و وضعم را مرتب کردم و آماده‌ شدم برای پیاده شدن از ماشین. مشفق فرز‌تر و سریع‌تر از من پیاده شد. در را مجددا برایم گشود و همزمان چتر مشکی رنگ بزرگی پیش رویم گشوده‌شد. چشم‌هایم اندکی گرد شدند. یک قدم عقب‌تر ایستاده‌بود. باران داشت سرتاپای خودش را خیس می‌کرد اما چتر را بالای سر منی که هنوز حتی کامل پیاده نشده‌بودم، گرفته‌بود. انگار فقط خورشید و گرما نبودند که دیگر دستشان بهم نمی‌رسید. باران هم دیگر فرصتی برای آزار دادنم نداشت. با وجود افشار و دستورات دقیقی که مشخصاً به مشفق برای خدمت به من داده‌بود… . بالاخره، پاشنه‌ی بلند بوتم را روی زمین گذاشتم و پیاده‌ شدم. این‌بار تعارفی نکردم و اجازه دادم مشفق به همراه چتر تا ورودی کارکنان همراهیم کند.
در ورودی چتر را جمع کرد. «ممنون» خشک و خالی گفتم. به نشانه احترام و خداحافظی، کوتاه سر خم کرد و برگشت. سرم را به آرامی بلند کردم و با نفس کوتاهی، پا به داخل ساختمان بلند گذاشتم. با این که اینجا هم بیمارستان دولتی، و دقیقاً هم اسم بیمارستان قبلیم در اهواز بود، اما خیلی شسته‌رفته‌تر و به‌روزتر از آنجا بود که خب جای تعجب نداشت. سنگینی نگاه‌های مکث‌دار و متعجب چندین تن از پرسنل و کادر را به محض ورود حس‌ کردم. درست زیر نیم دقیقه، هیاهوی عجیبی در کل بیمارستان افتاد! هیچکس انتظارش را نداشته که همین امروز آن‌جا باشم. من گوش‌های تیزی داشتم، اما آن‌ها هم با وضوح عجیبی داشتند پچ می‌زدند. انگار که ترسی از شنیده‌ شدن نداشته‌باشند.
- اونه؟
- خودشه؟
- آره فکر کنم.
- ایناهاش. ببین عکسش رو. خود خودشه.
اخم کمرنگی میان ابرو‌هایم جا خوش کرد. بوی متعفن خاله‌زنک بازی و غیر‌حرفه‌ای بودن به مشامم رسیده‌بود. صدای پاشنه‌های بلند بوت‌هایم، باعث شد حراست سرجایش نیمخیز شود، اما وقتی من را شناخت، دوباره سرجایش نشست. وسط سالن بزرگ بیمارستان ایستادم و به اطراف نگاه کردم. همه ناگهان از حرکت ایستاده‌بودند. همه، به جز مریض‌ها و همراهان مریض. هیچکس را نمی‌شناختم. دنبال نوار‌های رنگی روی دیوار‌ها گشتم اما نیافتم. نیازی هم نشد، چون خیلی زود سر و کله‌ی مردی کوتاه‌قد و سراسیمه پیدا شد. کلاغ‌ها چقدر سریع خبر رسانده‌بودند! از این که همه در این‌جا مرا می‌شناختند، اما من کسی را نمی‌شناختم، خوشم نیامده‌بود. مرد کوتاه‌قد، مقابلم ایستاد و با آن کت‌شلوار کرمی و شکم اندکی برآمده‌اش، ازم استقبال کرد.
- خیلی خوش اومدین دکتر شمس. سرمد هستم. معاون بیمارستان.
سری تکان دادم اما به جز چند لحظه‌ی کوتاه، به صورتش نگاه نکردم. مثل گرگی که بوی خطر و توطئه به مشامش رسیده‌باشد، اطراف را نگاه می‌کردم تا تک‌تک چهره‌های پچ‌پچ‌کنان و نگاه‌های دزدکی را شناسایی کنم. سرمد که جا خورده‌بود از چهره‌ی درهمم، گلویی صاف کرد و مجدداً به حرف آمد.
- راستش انتظار نداشتیم به این زودی مشرف حضورتون بشیم. اگه اطلاع داشتیم… .
کلامش را قطع کردم. جدی و سرد گفتم:
- قرار نبود برام فرش قرمز پهن کنین! یه لطفی کنین، رزیدنت‌ها رو برام جمع کنین بخش. می‌خوام امروز در حد اسم هم که شده با هم آشنا بشیم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
از شنیدن لحنم، صاف‌‌تر ایستاد. شاید از نظر بقیه خنده‌دار و حتی غیرمنطقی بود که معاون بیمارستان، از یک دکتر جوان این‌گونه حساب ببرد. و من حتی هنوز گوشه‌‌چشمی از اخلاق خوبم را نشانش نداده‌بودم. روی پیشانی بلندش و مقابل خط موی عقب رانده‌شده و کم‌پشتش، دانه‌های درشت عرق برق می‌زدند. عصبی سری تکان داد.
- بفرمایین از این طرف… .

سمت بخش «آنکولوژی» هدایتم کرد. پای تلفن با کسی صحبت کرد و از او خواست تا همه یکجا جمع شوند. یک دستمال در دست داشت که مدام عرق پیشانیش را با آن پاک می‌کرد.
از همان بدو ورود به بخش، سکوت سنگین حکم‌فرما بر فضا و نگاه ‌های چپ‌چپ حس می‌شد. کاملاً نشان‌دهنده‌ی این بود که چقدر نسبت به من گارد داشتند. انتظار خوش‌آمد گویی نداشتم، اما این دیگر زیاده‌روی بود! سکوتشان از روی حساب بردن یا احترام نبود، کاملاً برعکس بود! نیشخند‌های معنی‌دار و دست به سی*ن*ه ایستادن‌هایشان، نشان می‌داد که چه ذهنیت و تصوری از من داشتند. سوگلیِ رئیس بیمارستان، که با نفوذ و قدرت، در سن پایین جای اتندینگ آنکولوژی را گرفته‌بود!
با اعتماد به نفس کامل، به کانتر پیشخوان تکیه دادم. از آن تک‌خنده‌هایم، که قابلیت نیش زدن داشتند سر دادم.
- دکتر آوا شمس هستم. متخصص آنکولوژی، اتندینگ جدید بخش. امیدوارم بتونیم همکاری‌های خوبی رو با هم داشته‌باشیم.
سکوت را، یکی از اینترن‌ها شکست که با ساده‌لوحی به حرف آمد:
- خانم دکتر، جسارتاً شما چند سالتونه؟ به عمرم اتند به این جوونی ندیدم!
خودش منظوری نداشت، اما سوالش صدای پوزخند و نیشخند چند تن از رزیدنت‌ها را در آورد که سریع قیافه‌هایشان را به حافظه‌ سپردم. لبخندی به اینترن زدم و بالاخره، من هم دست به سی*ن*ه ایستادم.
- بنده ۳۳ سالمه. به نظرم این که اتند حتماً باید سن بالا باشه تصور اشتباهیه. مهم تجربه و مهارته. مگه نه؟
صدایی از سمت دیگر بلند شد. یکی از رزیدنت‌ها بود که انگار سرش به تنش زیادی کرده‌بود و داشت با آن لحن زشت و پرتمسخر حرف می‌زد:
- درسته خانم دکتر. اما تجربه و مهارت، از کار کردن طی سال‌ها به دست میاد. شما چند سال سابقه‌ی کار دارین؟
روی پاشنه‌ی پا، به سمت مقصد صدا چرخیدم. بالاخره لب‌هایم به لبخندی پهن و گرم کش آمدند. اسمش را از کارت دور گردنش به حافظه سپردم. «علیرضا جابری».
- دکتر جابری، جنابعالی چند سالتونه؟
جا خورد. انتظار نداشت متقابلاً ازش سوال بپرسم. صاف ایستاد و دست‌هایش را از سی*ن*ه‌اش پایین انداخت.
- ۳۳.
ابر‌و‌هایم تمسخروار بالا رفتند و لبخندم پررنگ‌تر شد. پس بگو داشت جوش چه را می‌زد! دوباره سوال کردم.
- جسارتاً شما سال چند وارد دانشکده پزشکی شدین؟
مکث کوتاهی کرد. به وضوح کمی هول کرده‌بود. کمی فکر کرد و گفت:
- سال ۸۷.
سری تکان دادم.
- بنده سال ۸۲ وارد دانشگاه شدم! بالای ده‌سال هم سابقه‌ی کار دارم.
چشم‌هایش گرد شدند. همه ناگهانی غرق صحبت شدند. همان اینترن، دوباره با کنجکاوی پرسید:
- تو ۱۵ سالگی وارد دانشگاه شدین؟! باید یه پزشک نابغه باشین.
لبخند را از روی لب‌هایم جمع کردم و نگاه تند و تیزی به همه‌شان انداختم.
- شک داشتین در این باره؟ تعجبی هم نداره. به نظر میاد همه‌تون خیلی خوب کنفرانس اهواز رو پیگیری کردین، اما به محتوای علمی این کنفرانس کوچک‌ترین توجهی نکردین! فقط فکرتون پیش مسائل حاشیه‌ای و شایعات مضحک و بی‌اساس بوده! این سطح از غیرحرفه‌ای بودن و بی‌دیسیپلینی، واسه همچین بیمارستانی ابداً قابل قبول نیست!
همه‌شان کمی دست و پایشان را جمع کردند. یکی دیگر از رزیدنت‌ها گلویی صاف کرد و برای نرم کردن جو، گفت:
- چرا خانم دکتر. بنده مقالات شما رو خوندم. کنفرانس رو هم با تمام جرئیات دنبال کردم. فکر نمی‌کنم واسه کسی شک و شبهه‌ای درباره سطح علمی و سواد شما وجود داشته باشه. خصوصاً که امسال میزبانی کنفرانس رو بخاطر شما به اهواز دادن.
لبخندی را که می‌خواست با غرور روی لب‌هایم بنشیند را خیلی سریع کنترل کردم. سرم را بالا گرفتم و نگاه مغروری به همه‌شان انداختم.
- من عادت ندارم در مورد دست‌آورد‌هام صحبت کنم. اما امیدوارم از کنجکاوی ذاتی که ظاهراً زیادی هم توی این بیمارستان وجود داره، در جهت درستی استفاده بشه. نه در جهت پر و بال دادن به حاشیه و شایعات بی‌اساس. من روی دیسیپلین بخشم بسیار حساسم!
جابری از رو نرفت و با پررویی بیشتر گفت:
- اگه قراره جایی دیسیپلین برقرار باشه، اول از همه باید اتند اون بخش خودش به دور از حاشیه و موارد اخلاقی باشه!
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
درد تیزی در شقیقه‌ام پیچید. از همان درد‌هایی که وقتی بیش از حد عصبی می‌شدم، گریبانم را می‌گرفت. اما در چهره‌ام کوچک‌ترین تغییر حالتی ایجاد نشد.
چگونه به خودش اجازه‌ می‌داد این‌گونه با یک اتند صحبت کند؟! حتی سرمد که در مقام معاونت بود، تمام مدت ساکت در گوشه‌ای ایستاده‌بود و پراسترس، مدام عرق پیشانیش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. این مرد باید ادب می‌شد!
بدون تعارف، قدمی پیش رفتم و در فاصله‌ی کمی، روبرویش ایستادم. خدا پدرم را بیامرزد که قدی به این بلندی برایم به ارث گذاشته‌بود. جابری مرد قد بلندی بود اما، من با وجود پاشنه‌ی بوت‌هایم کاملاً هم‌قدش بودم. فیس در فیسش ایستادم و با نیشخندی ترسناک و لحنی تهدید‌آمیز گفتم:
- می‌خواین واضح‌تر در مورد منظورتون صحبت کنین دکتر جابری؟
اصلاً انتظارش را نداشت! خودش را کمی عقب کشید و عصبی یقه‌ی روپوشش را مرتب کرد. فکش را قفل کرد و برای لحظه‌ای نگاهش با سرمد تلاقی کرد. سر به نفی تکان دادن سرمد را حتی من هم از گوشه‌ی چشمم دیدم. جابری داشت می‌مرد تا حرف بزند!… . اما نهایتاً هم جراتش را نکرد. سرش را به آرامی به نفی تکان داد.
نیشخندم را خیلی سریع جمع کردم و «نچی» از سر ناامیدی سر دادم.
- چه حیف. می‌خواستم شجاعتتون رو تحسین کنم. دیگه حرف‌های دوپهلو نزنین. ممکنه ناخواسته به حرفه‌تون آسیب بزنین.
چیزی نگفت و فقط عصبی سمت دیگری را نگاه کرد. با چهره‌ای بی‌تفاوت ازش فاصله گرفتم. هرچقدر هم گستاخ بود، جراتش را نداشت بیشتر از این گلیمش را از پا دراز کند. من یک اتند معمولی نبودم. پشتم به شخصی چون «افشار» گرم بود. کسی که سال‌ها بود رئیس بیمارستان بود.
دیگر صحبت اضافی رد و بدل نشد. رزیدنت‌ها یکی یکی پیش آمدند و خودشان را معرفی کردند. خدمه برایم چای آورد و سرمد کلی وراجی کرد و سوال ازم پرسید. کمی انعطاف در مقابلش نشان دادم. مردی آرام و مطیع به نظر می‌آمد و همین‌طوریش هم، حسابی از حضورم خوف کرده‌بود. من هم از او سوال کردم و از بیمارستان و بخش‌های مختلف پرسیدم. نیم ساعت بعد، بالاخره سروکله‌ی افشار هم پیدا شد.
در بخش سرک کشید و همه به احترامش ایستادند. با او سلام علیک می‌کردند و او با خوشرویی از آن‌ها می‌خواست که راحت باشند. جرعه‌ای از چای ولرم خوردم و پوزخندم را پشت لیوان مخفی کردم. به محض رسیدن، این‌همه راه را تا بخش آمده‌بود که مرا ببیند! دستی به شالم کشیدم و موهایم را مرتب کردم. از جا برخاستم و، نامش را با لحن کنترل‌شده‌ای، صدا زدم.
- دکتر افشار!
نگاه جست‌وجو‌گرش بلافاصله من را یافت. لبخندی زد که گوشه‌ی چشمانش بیشتر چین افتادند. مثل همیشه حسابی خوش‌پوش و مرتب بود. موهای جوگندمیش را رو به بالا شانه زده‌بود و کت‌شلوار مشکی رنگی بر تن داشت که جذبه‌اش را چندین برابر کرده‌بود. خودم پیشنهادش را داده‌بودم که مشکی را امتحان کند و مشخص بود، سخت برای اجرای نظرم تلاش کرده. به عنوان مردی شصت‌ساله، حسابی قبراق بود و جوان‌تر از سنش به نظر می‌رسید.
- قرار بود امروز استراحت کنین.
سنگینی نگاه‌ها را دوباره داشتم حس می‌کردم. اصلاً دوست نداشتم که قضیه بیشتر از این به محیط کاریم ورود کند. کاملاً رسمی و جدی جوابش را دادم.
- می‌دونین وقتی پای کار وسط باشه، تنبلی رو دوست ندارم.
با تحسین و تایید نگاهم کرد.
- واسه همینه که به اتندینگ منصوبتون کردم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
لبخند محوی روی لب‌هایم نشست. محترمانه و سنگین، سرم را اندكى پايين آوردم.
- لطف دارين. تمام تلاشمون رو براى بيمارستانمون مى كنم.
چشمان سرمد قد نعلبکی شده‌بودند. احتمالاً متوجه تفاوت رفتار استثناییم با افشار شده‌بود و بعد آن‌همه کج‌خلقی، انتظار نداشت آرام و محترم با کسی برخورد کنم. افشار با او که مات و مبهوت مانده‌بود هم، کمی خوش و بش كرد. طفلى هول كرده، كلى تپق در حضورم زد. افشار انگار متوجه شد. نيم نگاه معنی داری بهم انداخت. شانه بالا انداختم و با بی‌تفاوتی سمت دیگری را نگاه کردم. اخلاقم را می‌شناخت. لبخندی زد و پیشنهاد داد:
كاش مى رفتين خونه و استراحت مى كردين امروز رو.
- ديگه من كه اينهمه راه رو اومدم تا بيمارستان، شب استراحت مى كنم به هرحال.
این‌بار سرمد که انگار بالخره کمی ترسش از من ریخته‌بود، اصرار کرد:
- روز كاريتون از فردا شروع ميشه. از راه دور اومدين. خستگی راه اجتناب‌ناپذیره.
واقعاً خسته بودم. مخصوصاً بعد بحث كوچکم با جابرى كه سردردم را هم بدتر كرده بود. تسليم شده، بالاخره من هم لبخندى زدم.
- چشم. امروز هم صرفاً واسه آشنايى با همكارها اومدم، كه اتفاقاً استقبال خيلى گرمی هم ازم شد!
هردویشان طعنه‌ی کلامم را كاملاً متوجه شدند. بقيه هم فهميدند. جابرى كه جلوى بيشخوان بود، برگه‌ها را عصبی و با سروصداى بيشتر ورق زد. رزيدنت ديگری كه كنارش ايستاده بود، متعجب نگاهش كرد. افشار هم نيم نگاه اخمالودى بهش انداخت و دوباره رو به من كرد. دست به سمت جيب داخلى كتش برد تا كوشيش را بردارد.
- به مشفق ميگم بياد دنبالتون.
دستم را به نشانه مخالفت بالا آوردم.
- خیلی ممنونم. نیازی نیست. خودم میرم.
اخم‌هایش پررنگ‌تر شدند. از مخالفتم خوشش نیامده‌بود. لب‌ باز کرد چیزی بگوید که گلویی صاف کردم و مانعش شدم. فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت. قبلاً سنگ‌هایم را باهاش واکنده بودم. سعی داشت حدش را حفظ کند.
فقط انگشتانش روی صفحه‌ی گوشیش لغزیدند و چند لحظه بعد گوشی خودم داخل کیفم لرزید. متوجه شدم که لوکیشن را فرستاده. اما دستم را سمت کیفم نبردم تا سرمد که نگاه کنجکاوش میانمان در گردش بود، چیزی دست‌گیرش نشود.
- پس هروقت رسیدین لطفاً یه خبر بدین. تهران شهر بزرگیه.
لبخندی اطمینان‌بخش زدم و عینک دودیم را دوباره روی چشمانم تنظیم کردم.
- روز خوش.
با غرور خاصی، تمام نگاه‌های خیره را پشت سر گذاشتم و از بیمارستان خارج شدم. هنوز کار زیادی با این بیمارستان و افرادش داشتم. موقتاً به تاکسی اینترنتی پناه بردم. مقداری پس انداز از اهواز با خودم آورده‌بودم. اما حالا که خانه در اختیارم قرار داده شده‌بود، می‌توانستم جای رهن خانه، یک ماشین برای خودم دست و پا کنم. تاکسی حرکت می‌کرد و من چشمانم ناخودآگاه هر لحظه باز‌تر می‌شدند از دیدن محله‌ای که به سویش پیچیدیم. از نمای زیبا و لوکس خانه‌ها، و ماشین‌های گران‌قیمت، مشخص بود که این‌جا، یکی از خیابان‌های بالا‌شهر بود. واقعاً عجیب بود. افشار تا این حد دست‌ودلباز نبود! پلیس مدام گشت می‌داد و امنیت خوبی هم برقرار بود. لبخندی از سر رضایت و ذوق میهمان لب‌هایم شد. شک نداشتم که چشمانم هم داشتند می‌درخشیدند! این‌جا، فقط یکی از خانه‌های متعدد افشار بود و حالا مال من بود!
پیاده شدم. خانه‌ی بزرگی نبود اما نمای شیری و مینیمالش، لوکس بودنش را فریاد می‌زد. حیاط کوچک بود اما دری فلزی و بزرگ داشت. مردد در را هول دادم اما باز نشد. کلید نداشتم. نگاهم سمت اعداد دیجیتال روی دیوار حرکت کردند. گوشیم را دوباره چک کردم. یک کد چهار‌رقمی هم به همراه لوکیشن برایم فرستاده‌بود.
 
بالا پایین