جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جمر] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [جمر] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,311 بازدید, 17 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جمر] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
در با صدای دیجیتال کوتاهی باز شد. قدم در داخل حیاط گذاشتم. فضای محدودش پر از گلدان‌های کوچک و بزرگ بود. لبخند از سر ذوقم، خیلی زود از روی لب‌هایم رخت بست. گلدان‌ها کاملاً خشکیده و پژمرده ‌بودند… . زمین حیاط خاکی و پر از برگ و خاشاک بود که زیر پاشنه‌های کفش‌هایم با صدایی قلنج‌وار له می‌شدند. این‌جا، حتی از اهواز هم خشک‌تر و بی‌روح‌تر به نظر می‌رسید. انگار، مدت‌ها کسی این‌جا نبوده و خالی از سکنه مانده‌. یاد گلدان‌های نرجسم افتادم. این که با چه ذوق و شوقی ازشان مراقبت می‌کردیم. کنار یکی از گلدان‌ها زانو زدم و وضعیت گیاه را بررسی کردم. حیاط را باید می‌شستم، و اگر اقامتم در اینجا به طولانی مدت می‌انجامید، حتماً محتوای گلدان‌ها را با گیاهان جدید و سرحال عوض می‌کردم. در ورودی داخل را هم با رمز باز کردم. کمی دستگاه را انگولک کردم تا بفهمم چطور می‌شد رمزش را عوض کرد. بالاخره فهمیدم و تغییرش دادم. در، خودکار و با صدایی آرام پشت سرم بسته‌شد. برخلاف حیاط، داخل خانه جمع و جور و تمیز بود. انگار افشار آن‌قدرها هم بی‌فکر نبوده و از قبل کسی را برای تمیز‌کاری و نظافت فرستاده. چرخی در خانه زدم. چمدان‌ها و ساک‌هایم را ردیف شده‌ جلوی در اتاقی یافتم. داخل اتاق سرک کشیدم. مثل بقیه‌ی خانه با رنگ‌های نود و روشن چیده شده‌بود. خانه‌ی یک طبقه، اما شیکی بود که حس خانه مجردی می‌داد. اتاق دیگری هم بود اما به عنوان انباری استفاده شده‌بود و پر از اثاث کهنه و خاکی غبارگرفته بود که باعث شد، دوباره در را ببندم و تظاهر کنم اصلاً اتاق دومی وجود نداشت. با شکاکی کامل، تمام خانه را گشتم و گوشه و کنار دیوار‌ها و اثاث‌ها را چک کردم. برای دوربین و شنود… . این «پیری» را مدت طولانی نبود که می‌شناختم و ترجیح می‌دادم توقع هرکاری را از او داشته‌باشم. وقتی کمی خیالم راحت شد، شالم را از دور گردنم باز کردم. روبروی میز کنسول دکوری راهرو خشکم زد. یک قاب عکس رویش قرار داشت. با مکث کوتاهی، جلو رفتم و از روی میز برداشتمش. عکس چهارنفره‌ی خانوادگی را در بر گرفته‌بود. افشار، دوتا پسرش، و زنش! تلخ شدم، مثل زهرمار… . قاب را برای چند لحظه با اخمی عمیق، میان انگشتانم فشردم. همان لحظه گوشیم داخل جیبم لرزید. بدون آن‌که قاب‌عکس را رها کنم، از جیبم خارجش کردم و پیام بالا آمده از افشار را خواندم.
: “رسیدی؟ قرار شد بهم خبر بدی.”
پوزخندی زدم. نگاهم روی چهره‌ی زنش کش آمد. مثل خود افشار، سنی ازش گذشته‌بود اما باز هم زیبا بود.
جواب پیامش را تایپ کردم.
- “بله رسیدم. فرصت نشد تشکر کنم. واقعاً نیازی نبود، با هتل هم اوکی بودم. خونه خودتونه؟ امیدوارم مزاحمتی ایجاد نکرده‌باشم.“
بلافاصله پاسخ آمد.
-“ این حرف‌ها چیه؟ راحت باش. آره. اینجا رو داده‌بودمش به پسر بزرگترم. اونم چندساله که ایران نیست و خونه بدون استفاده و خالی مونده.”
این‌بار پوزخند صداداری سر دادم و سری به نشانه‌ی ناامیدی تکان دا‌دم. خسیس… خانه‌ی پسرش را بهم داده‌بود! بیشتر از این هم از فرخ افشار انتظار نمی‌رفت. قاب را رها نکردم و همراه خودم به هال بردم. حداقل این مزیت وجود داشت که خانه مبلمان‌شده بود و کامل اثاث داشت. روی میز جلوی کاناپه قرار دادمش و روبروش نشستم. پالتوم را از تنم کندم. خانه گرم بود و مشخص بود پکیج روشن است. هال کوچک خانه، با کانتری مرمرین به آشپزخانه راه داشت. حتی آشپزخانه هم کوچک بود. اما استفاده از وسایل روشن، خانه را دلباز و وسیع‌تر جلوه‌ داده‌بود. چای‌ساز را به برق وصل کردم. یخچال خالی بود اما اشتهایی هم نداشتم. بعداً وسایل و خوراکی سفارش می‌دادم. روی کاناپه نشستم. خیره به قاب عکس، سیگاری آتش زدم. عصبی و بی‌اختیار، شمار سیگار‌های دود کرده‌ام را خیلی سریع از دست دادم. تا حدی که فضای هال مه‌آلود شد و بالاخره کمی به خودم آمدم. ‌پنجره‌ها را باز کردم تا خانه تهویه شود. قاب را برعکس روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم. گوشیم زنگ خورد. با گمان این که افشار باشد، نگاهی اخمو به صفحه انداختم اما خیلی زود نگاهم نرم شد. از دیدن اسمی آشنا، بعد یک روز کامل سر‌و‌کله زدن با غریبه‌ها، لبخندی خسته و دل‌تنگ روی لب‌هایم نشست. به همین زودی دل‌تنگ شده‌بودم.
- بگو جوجه… .
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
حرص و جوش خوردن و سرخ شدنش را حتی از پشت خط تلفن هم می‌توانستم تصور کنم. با صدایی زیر و طلبکار، گفت:
- جوجه و مرض! اون‌همه پیام دادم بهت، چرا جواب نمیدی؟ مردیم از نگرانی!
یاد پیام‌های فراوانی افتادم که به محض فرود آمدن از هواپیما به گوشیم سرریز شده‌بود، اما آن‌قدر ذهنم درگیر افشار و بیمارستان بود که یادم رفته‌بود نگاهشان کنم.
پشتم را به کاناپه تکیه دادم و نفسم را با عذاب‌وجدان به بیرون دادم.
- ببخشید. یه سر به بیمارستان زدم. کلاً درگیر بودم.
از خشم صدایش کم شد. ملایم‌تر گفت:
- گفتم شاید خسته باشی، خواب باشی، واسه همون زنگ نزدم تا الان. ولی دیگه نتونستم تحمل کنم.
لبخند تلخی زدم. خیره به لاشه‌ی سیگار‌های دود شده داخل نعلبکی، فنجان چای داغ و قاب‌عکس برعکس، زمزمه کردم:
- خواب… . فکر می‌کنی خواب به چشمم میاد توی این وضعیت؟
صدایش را پایین آورد و پچ‌پچ‌وار گفت:
- از ما خبر نداری. مامان اصلاً آروم و قرار نداره. همش میگه دلش شور می‌زنه. میگه این قضیه کار جدید دیگه از کجا دراومد؟ آوا چطور قراره هم خرج زندگیش توی تهران رو بده، و هم خرج مارو؟ میگم پس من چیم مادر من؟ میگه تو بچه‌ای هنوز. می‌خواد از فردا بره دنبال کار بگرده.
اخم ملایمی کردم و شقیقه‌‌های دردناکم را مالش دادم.
- اصلاً و ابداً نذاری حنا! خودت هم حق نداری بخوای به کار فکر کنی. بشین عین بچه‌ی آدم درست رو بخون. مگه تا الان کم و کسری داشتیم؟ من اومدم اینجا که زندگی همه‌مون بهتر بشه.
صدایش را پایین‌تر برد. با لحنی غمگین گفت:
- خودت رو گول نزن. تو فقط واسه زندگی بهتر اون‌جا نیستی.
دستم روی مبل مشت شد، سرم را به زیر انداختم. جوابی برای حرفش نداشتم. به جایش، با دل‌تنگی گفتم:
- تو فکر این‌جور چیزارو نکن. نرجسم اون‌جاست؟
فهمید که دارم طفره می‌روم، شاکی گفت:
- منو نپیچون آوا! نه، پیشم نیست. کل روز بهونه‌ت رو گرفت. یکم پیش طوبی خانم اینا مهمون اومدن، سرش گرم شد.
شقیقه‌ام را محکم‌تر مالیدم و لبخند خسته‌تری زدم.
- قربونش بشم. پاش بهتره؟
شاکی‌تر از قبل گفت:
- عه! گفتم نپیچون. یالا تعریف کن ببینم! چه خبر از پیری؟ زیاد نچسبید که بهت؟
انگار که بتواند چهره‌ام را از پشت تلفن ببیند، چشم‌غره‌ رفتم. هرگز نمی‌شد از تیرراس سوال‌پیچ‌های حنا قسر در رفت. مطمئن گفتم:
- نه بابا. اصلاً جرات نمی‌کنه. قبلاً بهش اولتیماتوم دادم. تا وقتی زن داره، غلط اضافه نمی‌کنه!
- الان هتلی؟
فنجان چای را برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم. گرمای مایع کمی سردردم را تسکین می‌داد. نگاهی به اطراف انداختم و پوزخند زدم.
- نه. خونه داده‌ بهم. داشتم فکر می‌کردم چقدر دست‌ و دلبازه که برام خونه گرفته. ولی گویا خونه پسرشه!
- پسرش؟ کدوم پسرش؟
- بزرگه. همونی که خارجه. اسمش چی بود؟
اخمی متفکر کردم. حافظه‌ی اسمی من ضعیف بود، جایی برای اطلاعات فاقد اهمیت نداشت. نیازی نداشتم به یادآوری اسم کسی که به کل خارج از صحنه بود، اما حنا سریع گفت:
- آهیل!
سر تکان دادم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- آره. همون تو*له‌‌ش!
صدای پیامک گوشیم باعث شد لحظه‌ای گوشی را از گوشم فاصله دهم. فنجان چای را آرام روی میز برگرداندم. انگشتانم روی صفحه‌ لغزیدند.
- یه لحظه وایسا… .
پیام بالا آمده‌ی افشار را با نیشخند و صدای بلند برایش خواندم:
- فردا شب، شام. نمیشه و نمی‌تونم نداریم!
صدای پوزخند حنا هم بلند شد:
- دیدی؟ شروع کرد!
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
متقابلاً پوزخند زدم.
- نگران نباش. یه پیر خرفت مثل اون رو دور زدن، زیاد هم سخت نیست.
- زیادی از خودت مطمئنی آوا! یادت نره اونا کی هستن و چه کارهایی ازشون بر میاد.
پا روی پا انداختم و با غرور و اعتماد به نفس گفتم:
- اونا باید بترسن که نمی‌دونن من کی هستم و چه کار‌هایی ازم بر میاد!
صدای غرغر‌های عربی زنانه‌ای را از دور شنیدم. حواس هردویمان از مکالمه‌مان پرت شد. حنا با بدعنقی گفت:
- آره بیا! بیا حرف بزن با بنتك! (دخترت)!… بخدا اون دو روزی که من تو آبادان گم شده‌بودم، اینقدر نگرانم نشده‌بودی!
صدای نرجسم، افکار مسموم و زشت را از ذهنم شست و برد. حتی شنیدن صدایش هم می‌توانست گداخته‌ترین آتش درونم را، موقتاً خاموش کند. مثل روز‌هایی که هنوز خردسال بودم، می‌نشستم در یک گوشه از حیاط و زیر آفتاب داغ اشک می‌ریختم… . برای پرت کردن حواسم، آب خنک شلنگ را بر سر و رویم می‌گرفت. من جیغ می‌زدم و فرار می‌کردم، اما اشک‌هایم را فراموش می‌کردم. اشک‌هایی که میان غرغر‌ها و خنده‌هایم، با آب شسته می‌شدند و می‌رفتند.
سرحال، خنده‌ای سر دادم و به حنا که هنوز پای تلفن بود، گفتم:
- لا تحسد! (حسودی نکن!)
- أنا لا احسدك! (حسودی نمی‌کنم!)
و بالاخره گوشی را به نرجس داد. صدای لرزان و مهربانش، انگار لالایی بود که چشمانم را آن‌گونه خمار و سرخوش کرد. منی که تا کمی پیش خواب از چشمانم فراری بود و گمان می‌کردم شب تا صبح بیدار می‌مانم.
- نور عیني؟ (نور چشمم؟)
لبخندم بی‌اختیار عریض‌تر شد، اما کمی نم اشک درون نگاهم نشسته‌بود. چطور قرار بود بدون او به این جنگ بروم؟ بدون این که گریه کنم و او اشک‌هایم را بشوید؟ اگر می‌فهمید، مرا می‌بخشید؟ آن هم بعد قولی که به او داده‌بودم. که دیگر هرگز خودم را در دردسر نیندازم.
- عزيزتي، هل كنت قلقةً علي؟ (عزیزم، نگرانم شدی؟)
- معلومه که نگران شدم. هی به این گیس‌بریده میگم زنگ بزنه باهات حرف بزنم، مگه حرف گوش می‌کنه؟ ببین خدا منو محتاج کی کرده. اگه خودم سواد داشتم و بلد بودم با این ماسماسک کار کنم که این‌همه نصف جون نمی‌شدم.
نم اشک گوشه‌ی چشمم را با آستین پلیورم پاک کردم. گلویی صاف کردم، تماس را تصویری کردم و خانه را نشانش دادم.
- نگران نباش زهرتي*. ببین؟ خونه گرفتم، بالاشهر، امن و امان.
نفس راحتی کشید. شگفت‌زده گفت:
- چقدر قشنگه! مبارکت باشه مادر. حالا یکم دلم آروم گرفت.
دوربین گوشیم را سمت خودم برگرداندم و لبخندی برایش زدم. طاقت نیاورد و قربان‌صدقه‌ام رفت.
- قربون چشم‌های حنایی خوشگلت بشم که اونجوری خستگی داره ازشون می‌باره.
صدای غرغر حنا از فاصله‌‌ای دور آمد.
- آره! رنگش مال چشم‌های این بود، بعد اسم منِ بخت‌برگشته رو گذاشتن «حنا دختری در مزرعه»! اسم خودش آوا، به اون شیکی!
به گله‌ی همیشگی و بچگانه‌اش ریزریز خندیدم، نرجس نادیده‌اش گرفت.
- آوا، مادر… نبینم مراقب خواب و سلامتیت نیستیا! خوب استراحت کن. به موقع غذا بخور. دیگه پیشت نیستم که هی یادت بندازم.
معده‌ی خالیم ناگهان به خودش پیچید و اشتهای نداشته‌ام را با نیشخندی به رخم کشید. دستم بی‌اختیار سمت شکمم رفت، اما با لبخندی اطمینان‌بخش گفتم:
- چشم. قربونت بشم. من که دیگه بچه نیستم نرجسي*. نگرانم نباش؛ خودم حواسم هست.



*زهرتي: گلم
*نرجسي: نرجسم
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
کسی پشت خط آمد، اسم «افشار» روی صفحه‌ی گوشی ظاهر شد و بهار حال خوش من چقدر کوتاه بود… . آن حس و حال مزخرف تنهایی و غریبی دوباره به سراغم آمد. برای حفظ لبخندم تلاش کردم اما نتیجه‌اش شد فشرده شدن لب‌هایم روی هم و ایجاد خطی صاف! تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- نرجسم، باید اینو جواب بدم. کاریه. فردا باز هم حرف می‌زنیم. باشه قربونت بشم؟
دلخور نشد. نرجس من همیشه حالم را می‌فهمید و درکم می‌کرد. بیشتر از هر ک.س دیگری… .
- اعتني بنفسك يا عزيزتي. (مراقب خودت باش عزیزم.)
همان لب‌های صاف را به طرز مسخره‌ای از دو سمت کش‌ دادم تا لبخندی تحویلش دهم. از همان تلاش‌ها برای جلب توجه و گول زدن افشار.
- نعم. (باشه).
دستپاچه قطع کردم. نگاهی به سقف انداختم و نفس عمیقی کشیدم. تماس بلافاصله دوباره وصل شد. صدای سرحال افشار روی اعصابم خط کشید اما خطوط صاف لب‌هایم را دوباره به پوزخندی آراست.
- نیاوردمتون بیخ گوشم که بیشتر نادیده‌م بگیرین خانم دکتر!
لحنش پیچش معده‌ام را افزایش داد. اما صوت تک‌خنده‌ای غیرواقعی را سر دادم.
- نفرمایین. با خانواده‌م تماس گرفته‌بودم. درگیر دل‌نگرانی اونا بودم.
- سلام می‌رسوندین. انشالله به زودی با اونا هم آشنا میشیم.
چندلحظه سکوت کردم. به پشتی کاناپه تکیه دادم. ناگهان لحنم جدی شد.
- یواش! من بدقولی‌های آدمارو به همین راحتی یادم نمیره. کارتون هنوز زیاد و سخته جناب افشار!
انگار از سکوتم متوجه خطر شده‌بود و لحنم و حرف‌هایم حسابی عاصی‌اش کرد.
- عزیز من! من که بهت گفتم، فقط چند ماه بهم مهلت بده. سپهر داره لژیونر میشه. به محض این‌که قراردادش رو ببنده، دیگه تمومه. روحیه‌ی این بچه خیلی حساسه. نمی‌خوام واسه مادرش غصه بخوره.
دستم که به سمت فنجان چای رفته‌بود، لرزید. آن‌قدر شدید و بی‌حساب‌و‌کتاب که فنجان چای واژگون شد! چای داغ پشت دستم را سوزاند. زیاد داغ نبود. ناله‌ی دردناکی که سر دادم از سوزش دستم نه، بلکه از سوزش دلم بود. حرفش را فراموش کرد و نگران پرسید:
- چی شد؟! آوا؟ آوا خانم؟!
- د… دستم خورد فنجون چای افتاد. چیز مهمی نیست.
صدایم گرفته‌بود اما بهانه‌ی خوبی برایش داشتم. گوشی را با دست سالمم نگه داشتم و به سمت آشپزخانه و سینک ظرفشویی پا‌ تند کردم. سرم گیج رفت و با همان دست سوخته‌ام، به لبه‌ی کابینت چنگ انداختم و خودم را سر پا نگه داشتم. حرفش هزار بار در مغزم پژواک شد. می‌ترسید روحیه‌ی بچه‌اش لطمه بخورد؟ روحیه‌ی بچه‌ی بیست ساله‌اش؟! پس من چه؟ من هم «بچه» بودم. بسیار بچه‌تر از او… . چرا کسی به فکر روح و روان من نبود؟ می‌لرزیدم و سعی داشتم شدت و سرعت نفس‌هایم را کنترل کنم تا افشار متوجه نشود. چشم‌هایم تا آخرین حد ممکن باز شده‌بودند. صدای سیاهی، خفه و نامفهوم پشت سر هم در سرم تکرار می‌کرد:
«هر*زه، هر*زه ، هر*زه… . دخترِ همون هر*زه… .»
خیلی وقت بود که دچار حمله نشده‌بودم؛ خوش‌شانس بودم که شدید نبود. خشمگین بودم. نه از افشار، از خودم! ادعایم می‌شد آمده‌ام پوز این شهر و آدم‌هایش را به زمین بمالم، اما همین ابتدای کار به چنین حالی افتاده‌بودم. شاید بهتر بود، دوباره به مصرف دارو‌ فکر می‌کردم. دستم را زیر شیر آب خنک گرفتم. دانه‌های درشت عرق نیز، از پیشانیم به داخل سینک می‌چکید. صدای سیاه را به هر سختی بود، دوباره در اعماق ذهنم مدفون کردم. نمی‌دانستم افشار چندبار پای تلفن اسمم را با نگرانی صدا زده‌بود و نشنیده‌بودم، اما بالاخره از پس شیشه‌ی غبار گرفته‌ی ذهنم عبور کرد و خود را به من رساند.
- آوا؟! خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ بیام پیشت؟
دست خیسم را به پیشانیم کشیدم و عرقم را کنار زدم. نباید به این‌جا می‌آمد! هیچ بهانه‌ای به او نمی‌دادم. مثل همیشه موفق بودم. خودم را آرام کردم و، صدایم کاملاً صاف و بدون خش در آمد.
- خوبم. زیاد هم داغ نبود چای.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
انگار ناامید شد از این که حالم خوب بود و بهانه‌اش را از دست داد. هنوز گمان می‌کرد من فقط شعار می‌دادم و ممکن بود اجازه دهم پیش از طلاق دادن زنش به من نزدیک شود! انگار هنوز از اتفاق اهواز کامل درس عبرت نگرفته‌بود. وقتی که سر میز شام در رستوران سعی کرد دستم را بگیرد و من برای سه روز متوالی غیبم زده‌بود و جواب تماس‌هایش را نداده‌بودم. من از همان روز‌های اول، فهمیده‌بودم با چه جانوری طرف هستم و تمام تلاشم را برای تربیتش کرده‌بودم!
- اگه دارویی، پمادی، چیزی لازم بود، بگم مشفق از داروخانه بخره بیاره برات. یا اگه معذب میشی اون بیاد، خودم بیام!
میان عرق و حال زارم، بی‌صدا به ادامه‌ی تلاش‌هایش خندیدم. مشفق طفلی، آن‌قدر سر به زیر و متین بود که هزار بار به افشار ترجیحش می‌دادم.
- واقعاً نیازی نیست. سر همین خیابون داروخانه هست. لازم باشه تماس می‌گیرم میارن برام.
- خلاصه اگه چیزی لازم داشتی، حالت بد بود، کمک خواستی، تردید نکن به من خبر بدی. مراقب خودت هم باش. یه دونه آوا داریم.
معده‌ام دوباره پیچ خورد. دست‌ و صورتم را با دستمال‌کاغذی خشک کردم و دستمال‌کاغذی گلوله شده را با خشم پرت کردم داخل سینک. اما با لحنی قدردان و صمیمی گفتم:
- حتماً! من که به جز شما کسی رو ندارم تو این شهر بزرگ… .
از حرفم سرخوش شد.
- حقوقت رو هم به سرمد سپردم از پیش بریزن برات. راستی، حواسم هستا! جواب دعوت شامم رو ندادی!
چشم‌هایم را در حدقه‌شان چرخی دادم و سرم را رو به بالا گرفتم. واقعاً سمجی‌هایش تمامی نداشت.
- اگه بتونم و کارم زودتر تموم بشه… .
- نه دیگه! گفتم که، نمی‌تونم و نمیشه نداریم! مشفق رو راس ساعت ۹ می‌فرستمت دنبالت از بیمارستان.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زیرلبی به عربی غرولندی کردم. شاکی گفت:
نداشتیم!
تک‌خنده‌ای سر دادم و با لحنی شوخ و بدجنس گفتم:
- تقصیر من نیست که شما اصالتتون رو فراموش کردین.
صدایش را در تلاش برای جذاب‌ بودن، پایین برد و با لحنی خش‌دار و بم‌تر از حد معمول گفت:
- بهم کمک کن به اصالتم برگردم. مثلاً همینی رو که الان گفتی برام ترجمه کن.
صادقانه و کمی خجول جوابش را دادم:
- گفتم عجب گیری کردیم!
دمغ و دلخور گفت:
- دست شما درد نکنه.
دوباره خندیدم. آن اوایل برایم سخت بود، اما حالا، تظاهر کردن و سبک‌ حرف زدن برایم بسیار راحت‌ شده‌بود.
- جدی میگم. خواهشاً بیخیال مشفق و راننده. اگه سروقت تموم بشم، خودم میام.
- مطمئنی؟ گم نشی یه وقت تو این شهر بزرگ… .
بلند‌تر خندیدم.
- بچه‌م مگه؟
- بچه که هستی!
دوباره خشکم زد. معلوم بود که در مقایسه با آن پیر خرفت، بچه بودم! همسن پسر بزرگترش بودم! واقعاً چنین مردی لیاقتش چه بود؟ کسی باید انتقام دو همسر قبلی‌اش را از او می‌گرفت! البته، شاید هم آن دو زن، بلد نبودند چگونه افسار مردی چون «فرخ افشار» را به دست بگیرند! به هرحال، حیف بود که این میزان از ثروت و قدرت، بخاطر سست‌ارادگی‌اش و دیگر زنان فرصت‌طلب از دست می‌رفت! بالاخره آن افسار را، هرچقدر هم سخت بود، دور گردن این پیرمرد می‌انداختم! پس از آن، دست خودش بود که به تقلا ادامه دهد تا وقتی که خفه شود، یا این که مطیعم باشد و فقط کمی با او مهربان‌تر باشم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
****
- من می‌خوام زنده بمونم!
صدایش آن‌قدر نازک و خفه بود که انگار در گلوی پرنده‌ای گیر کرده‌بود. دستم لحظه‌ای روی فرم‌های آزمایش خشکش زد. حتی بیست سالش هم نشده بود… . مژه‌های ریخته، ابروهای محو و پوست رنگ‌پریده‌اش نشان از درد و رنجش بود ؛ ولی هنوز زیبا بود، هنوز شبیه ماه.
در لباس سفید و ساده‌ی بیمارستانی، شبیه فرشته‌ای بود که بال‌هایش را از او گرفته باشند. آن اوایل، چقدر غمم می‌گرفت. اما یاد گرفته‌بودم. همه‌ی بیماران من جنگنده می‌شدند، درست مثل خودم.
از پشت ماسک و شیلد شیشه‌ای، کمی خم شدم، صدایم نرم اما قاطع بود:
- زنده می‌مونی. ولی این جنگه، باید پا به پای ما بجنگی. ببین اونجارو… .
انگشت پلاستیک‌پوشم را به سمتی گرفتم. نگاهش را به مسیر اشاره‌ام چرخاند؛ جایی که پشت دیوار شیشه‌ای اتاق ایزوله، خانواده‌اش صف بسته بودند‌ و بغضشان را پشت لبخند‌های دلگرم‌کننده پنهان کرده‌بودند. برادر کوچک‌ترش، همان که سلول‌هایش امید تازه‌ای شده بودند، با یک عروسک خرسی در دستش ایستاده بود و از ته‌دل دست تکان می‌داد. با آن چشمان درشت معصوم و بی‌خبرش، تنها لبخند راستین و امیدوار بین آن همه چهره‌ی یخ‌زده را بر لب داشت.
دخترک گلوله‌‌گلوله اشک ریخت و برایش دست تکان داد و از دور بوسه برایش فرستاد.
- میگن شما بهترینین توی این کار… واسه همین منو آوردن اینجا.
لبخندی زدم که پشت ماسک پنهان ماند. شهره‌ی دکتر اهوازی خیلی سریع در تهران پیچیده‌بود. اما انتظارش را نداشتم که فقط بخاطر من کسی را به بیمارستان آموزشی منتقل کنند. دست‌های دستکش‌پوشم را آرام روی شانه‌های لاغرش گذاشتم؛ حرکتم نه صرفاً یک ژست دلگرم‌کننده، که قولی بی‌صدا بود:
- مرسی که بهم اعتماد داری، خوشگل‌خانم. اعتمادت بی‌جواب نمی‌مونه.
آه از نهادش بلند شد، اما لبخند محوی زد. شانه‌اش را نوازش کردم. وقتی کمی آرام گرفت، سرم را حرکت دادم و شیشه‌ها مات شدند. این فقط یک پروسه‌ی ساده‌ی تزریق سلول بود. چیزی که بیشتر از همه اهمیت داشت، یکی دو ماه آینده بود که این دخترک قرار بود به تنهایی در این اتاق ایزوله و بخش بی‌ام‌تی سپری کند. ویال حاوی سلول‌های بنیادی تازه را روی تری تنظیم کرد. مایع سرخ‌رنگ با رگه‌هایی از طلایی در نور سرد و سفید اتاق برق می‌زد، انگار تمام امید جهان درون آن جمع شده باشد. به آرامی گفتم:
– آماده‌ای؟
سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، اما اشک هنوز گوشه‌ی چشمش می‌درخشید. سرنگ را گرفتم، مسیر وریدی‌اش را چک کردم. صدای قطرات نرمال‌سالین که در مسیر ست خطی پایین می‌آمد، مثل تپش آهسته‌ی قلبی بود که هنوز تسلیم نشده‌بود.
زمانی که سلول‌ها وارد جریان خونش شدند، لب‌هایم زیر ماسک بی‌صدا جنبیدند:
– خوش ‌اومدی زندگی.
برای چند دقیقه هیچ‌ک.س حرفی نزد. رزیدنت‌ها در سکوت و بادقت نگاه می‌کردند. پرستار بخش ام‌بی‌تی نگاهش را از مانیتور برنداشت و من هم فقط روی صورتش تمرکز کرده‌بودم. پوست رنگ‌پریده‌اش کم‌کم گرمایی ظریف گرفت. شاید فقط توهم من بود، اما همیشه همین‌طور به نظر می‌رسید؛ انگار وقتی سلول‌ها وارد بدن می‌شن، یک نوری از درون بیمار می‌تابید. کوتاه، گذرا، اما واقعی.
به عقب رفتم و آرام گفتم:
– تموم شد. حالا فقط استراحت کن. از اینجا به بعد، کار اصلیمون شروع می‌شه.
او خسته سرش را چرخاند و لبخند کوچکی زد:
– خانم دکتر؟ میشه بعضی وقت‌ها داداشمو ببینم؟
علی‌رغم ظاهر قویش، دانه‌های درشت عرق روی پیشانیش نشسته‌بودند. مضطرب و ترسیده بود اما با تخسی سعی داشت قوی به نظر برسد. درست مثل من، با این تفاوت که، خانواده‌اش را داشت. تکیه‌گاه داشت و حتی در سخت‌ترین لحظات زندگی‌اش خوشبخت بود. مثل من تمام زندگیش را برای فرار از تیره‌بختی نفس‌نفس نزده‌بود. دست بر کلاه گان روی سرش کشیدم.
- آره. می‌تونی هرکیو بخوای ببینی. اما فقط زیر نظر و صلاح‌دید من. باشه خوشگل؟
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
با بی‌رمقی و خستگی سر تکان داد. جزئیات و موارد لازم را به پرستار‌ها گوش‌زد کردم. حین خروج از بخش بی‌ام‌تی، ماسک و کلاه گانم را از سرم خارج کردم. رزیدنت‌ها پشت سرم راه افتادند و سوال‌هایشان را ردیف کردند:
- خانم دکتر، با توجه به محدودیت‌های داروییمون، واسه جی‌وی‌اچ‌دی چه دارو‌هایی به بیمار بدیم؟
- خانم دکتر میشه پایش و فالوآپ بیمار رو به ما بسپارین و شما رو کارمون نظارت کنین؟
- خانم دکتر… .
با حوصله جواب سوال‌هایشان را می‌دادم. یادداشت می‌کردند و سر تکان می‌دادند. فقط جابری بود که مانند برج زهرمار دست‌هایش را زیر بغلش زده‌بود و عاقل اندر سفیه به بقیه نگاه می‌کرد. اما آن‌قدر از نظرم کم‌رنگ و فاقد اهمیت بود که حتی نیم‌نگاهی هم به سمتش نینداختم. رو به یکی از رزیدنت‌ها کردم که با اشتیاق درحال یادداشت بود و کلی سوال پرسیده‌بود. «دکتر آیدا اشرفی».
رزیدنت سال اولی بود اما تشنه‌ی یادگیری و کسب مهارت.
- دکتر اشرفی، تو جراحی پولیپ روده‌ی امروز شما دستیارم خواهید‌بود. لطفاً آماده بشین.
چشم‌هایش برقی زدند و مشتاق نگاهم کرد.
- حتماً خانم دکتر!
نفس‌ها در سی*ن*ه‌ی سایر رزیدنت‌ها حبس شدند. جابری قدم پیش گذاشت و گلویی صاف کرد.
- می‌بخشین خانم دکتر! این‌جا کلی رزیدنت سال دوم هست. چرا ایشون؟!
سرد نگاهش کردم. این مرد خیال می‌کرد قرار است بزر‌گ‌ترین چالش من در بیمارستان باشد، اما از نظرم چیزی جز مگسی پرسروصدا نبود.
- من به هرکسی که اشتیاق نشون بده به یادگیری، فرصت میدم. اگه دنبال فرصتین، اشتیاق و سوادتون رو نشون بدین دکتر جابری! همین‌طور هر ک.س دیگه‌ای که اعتراض داره! تو بیمارستان به این بزرگی، صدرصد همه فرصت لازم رو خواهند داشت.
سرخ شد و اخم‌هایش بیش از پیش در هم فرو رفت. نگاهم را با بی‌تفاوتی ازش گرفتم و از بخش خارج شدم. پشت در شیشه‌ای، خانواده‌ی دل‌نگران و منتظر بیمار را تسلی دادم. پسر بچه‌ی خرس به دست، پشت پای مادرش پنهان شده‌بود. لبخندی زدم.
- خوش به‌ حال خواهرت که قهرمان کوچولویی مثل تو داره. تو خیلی شجاعی.
با خجالت بیش‌تری پشت سر مادرش پنهان شد. مادرش با دیدی اشک‌آلود لبخند زد و موهایش را نوازش کرد. لبخندم عرض چند ثانیه، آهسته محو شد. تصویر مادر و پسری دیگر پس ذهنم نقش بست. آتش درونم، می‌رفت که بی‌موقع گداخته‌شود اما در نطفه خفه‌اش کردم. دست‌‌های لرزانم، پنهان داخل جیب‌های روپوش سفیدم جمع شدند. حس عجیب داخل گلویم را به سختی قورت دادم و راهم را پیش گرفتم و به سرعت از آن‌ها دور شدم. باقی روز نیز غرق مشغله و خستگی برایم سپری شد. دو عمل جراحی دیگر نیز انجام دادم. همچنان متوجه قضاوت‌ها و پچ‌پچ‌ها بودم، اما روبرویی با این بازی‌های ارزان و خاله‌زنکی را به زمان دیگری موکول کرده‌بودم. بخش حسابی نیاز به سروسامان دادن و رسیدگی داشت. پرونده‌های تمام بیماران را خوانده‌بودم و حتی با سخت‌گیری کامل اصلاحات رژیمی لازم را برای همه انجام داده‌بودم. در تایم استراحتم که شاید روی هم رفته دو ساعت هم نمی‌شد، دوبار از بیمارستان خارج شده‌بودم و برگشته‌بودم. پی ماشین و دلال خودرو رفته‌بودم و خیلی زود مورد مد‌نظرم را یافته‌بودم و قرار بود یکی دو ساعت دیگر تحویلش بگیرم. برای نفس گرفتن و هواخوری به روف گاردن رفتم، اما انگار خودم را مسخره کرده‌بودم، چون سیگاری آتش زدم تا سردرد و اعصابم را تسکین دهم.
 
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
86
1,146
مدال‌ها
2
روف گاردن، دنج و زیبا بود. صندلی‌ها و میز‌های چوبی داشت که متناسب با تم سبز و درختچه‌ها و گلدان‌های عظیم و چمن مصنوعی روی زمین بود. میز‌ها برای حفاظت از باران سایه‌بان و چتر داشتند. یک مینی‌کافه‌ گوشه‌ی روف گاردن بود که مشغول کار بود. برای یک بیمارستان دولتی و آموزشی، زیادی شسته‌رفته بود. علتش، صدالبته که افشار کم‌عقل بود! این بیمارستان کلی کمبود امکانات و تجهیزات فقط در بخش ما داشت، اما از نظر ظاهری و زیبایی چیزی کم نداشت. مردک بی‌‌خرد انگار حتی در چنین مواردی هم بلد نبود چگونه از ثروتش استفاده‌کند و بودجه‌ را خرج چنین چیز‌های بی‌ارزشی می‌کرد. پوزخندی زدم و سیگار را دوباره سمت لب‌هایم بردم.
دور از میز و صندلی‌ها و محل تعامل سایر کادر، به نرده‌های کنار روف تکیه زده‌بودم و ویوی چراغانی و چشمک‌زن شهر را تماشا می‌کردم. هنوز با کسی بنای رفاقت و حتی صمیمیت همکاری برنداشته‌بودم و ترجیح می‌دادم تنهایی از این محیط پر زرق و برق لذت ببرم. جدا از این، در این جهنم، ابداً کسی را در حد و اندازه‌ی خودم برای نشست و برخاست نمی‌دیدم. در همین افکار بودم، که کسی از پشت سرم تک‌سرفه‌ای کرد و لیوان قهوه‌ای را کنار دستم گذاشت! مردد فقط گردنم را چرخاندم. نگاهم ابتدا روی نام روپوشش گیر کرد و بالا رفت و بالاخره روی چهره‌اش نشست. همان خانم‌دکتر مشتاق بود که به دستیاری در جراحی پولیپ برگزیده‌بودم. نفسم را با مکث کوتاهی و در جهت قبلی بیرون دادم که دود غلیظی ایجاد شد.
با تحسین و لبخندی مشتاق نگاهم کرد. شاید این دختر، می‌توانست تنها دوستِ دور برای من در این شهر بزرگ باشد.
- خسته نباشین خانم دکتر. عمل پولیپ فوق‌العاده بود. هنوز از ذهنم بیرون نرفته که چطور مدیریت کردین کل جراحی رو.
لبخند کم‌رنگی زدم که اصلاً به چشم‌هایم نرسید. شاید هرکس دیگری بود، می‌ترسید از این حالت همیشه بی‌روح و بی‌تفاوتم، اما او عقب نکشید، ذره‌ای از صمیمیت و خوش‌رویی چهره‌اش هم کم نشد. سیگارم را خاموش کردم. جدی و آرام گفتم:
- شما هم عالی بودین. شک ندارم می‌تونیم همکاری‌های با کیفیت بیشتری رو با هم داشته‌باشیم.
با وجود لحن و جملات تکراری و ربات‌وارم، لبخند متواضعی زد. او هم کنارم ایستاد و به نرده‌ها تکیه کرد. لیوان قهوه‌ی داغ خودش را هم روبرویش گذاشت.
- منم این‌جا رو خیلی دوست دارم. راستی، بارِ گرم کافه‌ی این‌جا فوق‌العاده‌س. امتحان کنین، می‌تونه به سردردتون کمک کنه.
زیرلبی تشکر کردم و لیوانم را برداشتم. کمی در مورد مسائل علمی و بیمارستان صحبت کردیم. دختر بسیار خون‌گرمی بود و سرمای ذاتی لحن و برخورد مرا با مهارت خنثی می‌کرد. قدش از من کوتاه‌تر بود و کمی تپل و بامزه بود. ناخودآگاه مرا یاد حنا مینداخت. تازه داشت یخم فقط اندکی آب می‌شد که صدای آهنگین زنگ گوشیم، صحبتمان را قطع کرد. حواس‌جمع نگاهم را به صفحه‌ و نام نقش‌بسته روی صفحه انداختم. نام افشار را بدون پیشوند دکتر و دور از رسمیت و فامیلی‌اش روی گوشیم ذخیره کرده‌بودم. «فرخ»! نه از روی صمیمیت، بلکه از روی حس تحقیر و تمسخری که در ذهنم نسبت به او داشتم. او نه لیاقت پیشوند را داشت و نه حتی لیاقت با احترام و رسمی صدا شدن!
آیدا به وضوح این نام کوچک غیر رسمی را دید اما در کمال احترام رو برگرداند و او هم خودش را با گوشیش مشغول کرد. با معذرت‌خواهی کوتاهی، از او فاصله گرفتم و پاسخ تماس را دادم. پیش از من به حرف آمد!
- خسته نباشی آوا جان. از سرمد شنیدم حسابی کولاک به پا کردی امروز.
با وجود این که آیدا آن‌جا بود و می‌دانست دارم با چه کسی حرف می‌زنم، خنده‌ای صدادار و پراز عشوه‌ سر دادم. هرگز برایم اهمیتی نداشت چه کسی چه فکری درموردم می‌کرد. نه حتی این دخترک که انگار برخلاف بقیه، دل و جراتش را داشت و می‌خواست با من ارتباط بگیرد. برای من، هدفم از هرچیزی مهم‌تر بود… . بسیار مهم‌تر از یک دوست و همراه احتمالی.
- ایشون لطف دارن. من فقط وظایفم رو انجام دادم.
 
بالا پایین