«بسم الله الرحمن الرحیم»
«هوژین، واژهای کهن به معنای زیستن نیک یا زندگیِ مقدس.»
شروع رمان: ۱۴۰۴/۶/۱۱
ساعت حوالی ۶ صبح بود و خواب بدجور توی ماشین چسبیدهبود. با صدای سنگریزه و آبشارهای مسیر، احساس رسیدن رو بدون دیدن فهمیدم. بهخاطر دیدن مادرجون بعد از تموم کردن سال اول دانشگاه، با کلی سختی که حتی حرف زدن رو ازم دریغ میکردن؛ لبخند گرمی روی صورتم نشست. اون همیشه با وجودش انرژیهای منفی رو ازم دور میکرد. البته که مکان زندگیش هم بیتأثیر نبود. روستای درندشت که هواش نه نفس آدم رو به سرفه میندازه، بلکه زندگی میبخشه. بالأخره تکونی به خودم دادم و چشمام رو باز کردم. نیما طبق معمول سرش رو روی شونههام گذاشتهبود و تو خواب غر میزد. خونههایی با طرح قدیمی و مردم بیریا، آخرش بوی نونوایی محله شکمم رو به صدا درآورد.
- نیما؟ بیدار شو، رسیدیم.
- نگار بچه رو صداش نکن، بذار بخوابه.
- نکنه انتظار داری این چهلکیلویی رو کول کنم ببرم؟
- هیش!
انگشت اشارهش رو بین لبهایش گذاشت که نفس کلافهای کشیدم.کمکم دارم به این ۴۵کیلویی حسودی میکنم، چون داره اهمیتی رو میبینه که من به عنوان بچه اول ندیدم. از روی حرص سرش رو شوت کردم که به شیشه خورد. شنیدن صدای آخ بلندش لذت بخش بود.
- وای نیما چی شدی؟
نگاه عصبیش رو بهم انداخت که گفتم:
- چیه؟ مثلاً این رخ عصبیته؟
- تو درک و شعور نداری؟ وقتی یکی خوابه همینجوری به حال خودش نذاری؟
- تو که یهسره عین این خرسا خوابیدی؛ نذاشتی من یکم دراز بکشم بفهمم خواب یعنی چی!
- بچهها دعوا نکنین، داریم میرسیم.
درحالی که خطونشون میکشید،واکنش فاقد اهمیتی نشون دادم. زیاد از حد پرو کردنش. آروم شیشه رو پایینتر کشیدم و سرم رو بیرون آوردم. هوای بهشدت مرطوب و خنکش خستگی رو از سرم میپروند. شاید اگر نیما استادبازی در نمیآورد، پشت سر عموحسام به موقع میرسیدیم. نه اینکه سر از جاده خشک در بیاریم و بعد بفهمیم راه شهر دیگه رو اشتباه در پیش گرفتیم. انسان جایزالخطاس، اما نیما دیگه زیادی ازش استفاده کرده. بیشتر شبیه عمد میمونه تا خطا. تکخندهای از روی دعوای چند ساعت پیش کردم و دستام رو بیرون بردم.
- چیه میخندی؟
- چشم دیدن نداری حسود؟
- گفتم علتش رو بدونم، بلکه یکم من رو قانع کنه خندهت رو تحمل کنم.
- دوستات رو دیدم، مثل خودت. میبینی؟
عقب رفتم و اشارهای به گاوها کردم که قیافهی پوکر گرفت.وای که چقدر دلم میخواست بیشتر از اینا حرصش بدم، اما فعلاً دستم بستهست.
- تو دیگه نبین، از فردا دیگه حیوون سابق نمیشن. با این قیافهی... .
آروم آستین سویشرت رو بالا کشیدم و گفتم:
- قیافهم بهتر از توئه که عین این معتادا شدی.
فاز نگیر،جای جذابیت دستشوییم میگیره.
- من... .
با صدای وایستادن ماشین،سرم رو برگردوندم. بالأخره بعد از نُهماه، داشتم بهشت روی زمینم رو میدیدم. به سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم رو به سمت ویلا بردم. مثل همیشه حالوهوای کلاسیک و قدیمی توی چشم میاومد. با همون آیفونی که صدای بلبلش چهلنفر رو یه جا از خواب بیدار میکنه. نیما درحالی که چمدونهامون رو میآورد، برای لحظهای پسگردنیای زد که مشتی به شکمش زدم.
- بچه من باشگاه رفتم برای چی؟
- الحق که خیلی مغرور و بچهننهای.
با سیسپکی که هنوز شش تا نشده برای من گنگ میای؟ بیا برو،تو بتونی دوتا دمبل رو نگه داری پس نیفتی!
دعوامون که حالا میخواست بالا بگیره،بابا و مامان مانع شدن.
- جای دیگه حسابت رو میرسم.
- یهدقیقه ساکت بشین، حسن بیا دیگه.
- منتظر چی هستین؟ زنگ رو بزنین.
- بابا زشته، ساعت شیش صبحه همه خوابیدن.
- نگار راست میگه، کلید یدک نداری؟
بابا سوئیچ رو سمت نیما گرفت و به دیوار تکیه داد.
- انقدر با نیما دعوا نکن، یادت رفته چجوری تونستیم حالش رو سر جاش بیاریم؟
- مامان زیادی جدی نگیر، دعوای خواهر و برادری افسردگی نمیاره. پسرت رو انقدر لوس نکن.
- من کی لوس کردم؟ دارم مراقبت میکنم، بلکه بتونه دیانا رو یادش بره.