جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [آلام انزوا] اثر «مهسا ستوده کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهساس با نام [آلام انزوا] اثر «مهسا ستوده کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 133 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آلام انزوا] اثر «مهسا ستوده کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع مهساس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهساس
موضوع نویسنده

مهساس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
19
مدال‌ها
2
عنوان: آلام انزوا
نام نویسنده: مهسا ستوده
ژانر: عاشقانه، معمایی، جنایی

عضو گپ نظارت S.O.W(9)

خلاصه: همچون سایه‌ای سنگین بر دل می‌نشیند؛ در سکوتی عمیق، صدای خود را گم می‌کند. در دنیای خالی، هر لحظه، حس تنهایی به جان می‌نشیند و دل را به درد می‌آورد. چشم‌ها به افق خیره‌اند، اما هیچ نشانی از امید نیست. در این تاریکی، روح در جستجوی نوری است که شاید هرگز نیابد. انزوا، دریچه‌ای به درون خود است، جایی که غم و اندوه در هم می‌آمیزند و زندگی به خواب می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,252
مدال‌ها
8
1000041317.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

مهساس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
19
مدال‌ها
2
مقدمه: تنهایی، همچون نسیمی سرد در دل شب، احساس سردی و بی‌کسی را به ارمغان می‌آورد. در این سکوت پر از غم، هر لحظه، یاد خاطرات شیرین به تلخی می‌گراید و دل، در آرزوی آغوشی گرم و محبت‌آمیز، به انتظار می‌نشیند.
 
موضوع نویسنده

مهساس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
19
مدال‌ها
2
با نازی سر مانتوم دعوام شد. پشتم بهش بود که یهو هولم داد. تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین. سرم به گوشه‌ی تخت خورد. مایعی گرم و سرخ از پیشونیم ریخت و زخمی شدم. خون قطره‌قطره، مثل اشک‌های غم که رو دل می‌ریزه، روی فرش دست‌بافت کهنه و قدیمی می‌ریخت. به خاطر سروصدای ما، مامان با یه چوب کوچیک که مخصوص کتک زدن ما بود، وارد اتاق شد. نگاهی به من انداخت و عصبی غرید:
-‌ چی شده نازی؟ چرا باز سروصدا راه انداختین؟
نازی مظلومانه، طوری که انگار من مقصرم، گفت:
-‌ مامان، تقصیر من نیست. بازم این دخترت به خاطر یه مانتو غرغر راه انداخته.
بی‌توجه به زخم پیشونی‌ام، با همون چوب یکی محکم به کتفم زد. اشک تو چشم‌هام جمع شد. این‌قدر درد داشت که لبم رو گاز گرفتم مبادا صدام دربیاد و یکی دیگه بخورم. بی‌صدا فقط اشک ریختم. آخه چرا من؟ من که مقصر نبودم. صدای پرخاشگرش رو شنیدم:
-‌ تن لشت رو جمع کن و خون کثیفت رو از روی فرش پاک کن.
آروم بلند شدم و سرم گیج رفت. دستم رو روی دیوار رنگ و رو رفته تکیه دادم و آروم به طرف روشویی رفتم. بعد از شستن خون صورتم، به آینه نگاه کردم. زخمم عمیق بود و بدجوری باز شده‌بود. بی‌توجه بهش، دستمال*ی رو روش گذاشتم تا خونش بند بیاد. دستمال دیگه‌ای برداشتم، خیسش کردم و فرش رو تمیز کردم.
از کشو یه چسب زخم برداشتم و روی زخمم زدم. منی که از بچگی کیسه بکس اینا بودم، به‌خاطر همین این چیزها برام عادی شده‌بود.
دلم نمی‌خواست شام بخورم، اما اگه مخالفت می‌کردم، بازم کتک می‌خوردم. پس بی‌صدا رفتم کنار نازی نشستم و شروع کردم به خوردن شامم.
نازی و مامان با هم شوخی می‌کردن و چقدر خوشحال بودن. تو دلم گفتم: پس چرا با من غریبگی می‌کنی، مامان؟ مگه من بچه‌ت نیستم؟
دستی به چشم‌هام کشیدم و جلوی اشکم رو گرفتم.
نازی سه‌ماه از من کوچیک‌تر بود، شاید دعوای هر روزمون به‌خاطر تفاوت سنی کم‌مون بود. بابام طبق معمول بازم نیومده بود. همون بهتر که نیاد. هر روز پی قم*ار بازی و نوشیدنی‌خوریه و وقتی میاد خونه، میفته به جون من. تا زخم و کبودم نکنه، ولم نمی‌کنه. من رو سبب حال و روزش می‌دونست.
آخه مگه من چیکارشون کرده‌بودم که مثل دشمن‌شون باهام رفتار می‌کردن؟
سفره رو جمع کردم، ظرف‌ها رو شستم و به اتاق مشترکم با نازی رفتم. تشکی گوشه‌ی اتاق انداختم و روش دراز کشیدم. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و تو دلم گفتم: فردا روز اول دانشگاهمه، باید زود بخوابم تا بتونم زودتر بیدار بشم.
گوشیم رو برداشتم، دو تا پیام از طرف شماره‌ی ناشناس ارسال شده‌بود رو باز کردم:
"سلام خوبی"
"افتخار آشنایی میدی"
تو دلم گفتم: این کیه و شمارمو از کجا آورده؟ نکنه نازی باشه؟
شماره رو بلاک کردم تا برام دردسر نشه.
بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن، به خواب عمیق فرو رفتم و انگار وارد دنیایی دیگه‌ای شدم.
صبح شده‌بود و از خواب بیدار شدم. بعد از پوشیدن لباسم، تنها بدون این‌که نازی رو خبر کنم، به طرف دانشگاه به راه افتادم. از کوچه‌ای که دم صبح خلوت بود رد می‌شدم که یک‌دفعه یه ماشین مدل بالا جلوی پام ترمز کرد، جوری که صدای جیغ لاستیکش کوچه رو برداشت. می‌خواستم به راهم ادامه بدم که یه مرد گنده با ماسک و صورت پوشیده، قدم به قدم بهم نزدیک شد. قدمی به عقب برداشتم؛ اما چاقویی که توی دستش بود، باعث شد حس کنم هرلحظه ممکنه قلبم از حرکت بایسته. بدون فکر، شروع به دویدن کردم. صدای پاهایی که پشت سرم می‌دویدن رو می‌شنیدم و سریع‌تر از قبل می‌دویدم؛ اما زیاد فاصله نگرفته‌بودم که بند کفشم به دور پام پیچید و من رو به زمین کوبید. یکی منو از پشت گرفت و انداخت رو کولش و با خودش برد. با مشت‌های کوچیکم به کتفش زدم:
-‌ ولم کن، ولم کن، تو کی هستی؟
با صدای یکی که مدام صدام می‌کرد، یهو از خواب پریدم. نازی با چشم‌های گرد شده به من نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهساس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
19
مدال‌ها
2
-‌ چته دختر؟ خونه رو سرت گذاشتی! یه ساعتی دارم صدات می‌زنم، خواب می‌دیدی؟
سری تکون دادم و آروم گفتم:
-‌ خواب نبود، کابوس بود.
-‌ معلوم بود! پاشو، پاشو تا دیرمون نشده بریم.
از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم. بعد از دوش آب سرد و احساس تازگی، لباس‌هام رو تنم کردم. چون دیرمون شده‌بود، لقمه‌ی پنیر و کره رو گرفتم و گذاشتم تو کیفم.
-‌ مامان؟
-‌ بله؟
-‌ بابام هنوز نیومده؟
نگاه نفرت‌انگیزی به من انداخت و گفت:
-‌ نه‌خیر، نیومده.
سری تکون دادم و زیر لب خداحافظی کردم و با نازی از خونه بیرون زدیم. از کوچه‌های خلوت و باریک رد شدیم و به خیابون رسیدیم. تو ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس ایستادیم. باران نم‌نم می‌بارید و بوی خاک همه‌جا پیچیده‌بود.
سرم رو بلند کردم و نگاهی به آسمون تیره و گرفته کردم، درست مثل دل من که چند سالیه که گرفته. آه عمیقی کشیدم،
درسته که میگن: گاهی میان آدم‌هایی که همیشه کنارت هستند، بیشتر از هر زمانی احساس غریبی می‌کنی، چون بودن همیشه به معنی دیده شدن نیست.
به نازی که غرغر می‌کرد نگاه کردم. بهش نزدیک شدم و گفتم:
-‌ چی‌شده نازی؟
-‌ اَه! نمی‌بینی مگه؟ قیافم رو ببین، چه شکلی شد!
ریملی که به مژه‌های بلندش زده‌بود، به دور چشم‌هاش پخش شده‌بود.
-‌ اشکالی نداره، داخل اتوبوس درستش می‌کنی.
چشم‌غره‌ای به من رفت و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. در همین حین، اتوبوس اومد. سوار شدیم و روی صندلی کنار هم نشستیم. نازی از کیفش آینه و کرمش رو درآورد. اول با دستمال دور چشم‌هاشو پاک کرد بعد از کرم یه‌ذره به انگشتش زد و مالید به صورتش.
از بوی کرم عق زدم و گفتم:
-‌ اه‌اه نازی! بخدا خیلی چندشی! انقدی نزن از این کرم!
-‌ به تو ربطی نداره! نکنه به خوشگلیم حسودیت شده؟
چشم‌هام گشاد شد و دیگه چیزی نگفتم.
رژ کالباسی‌رنگش رو برداشت و به لب‌های درشتش زد. بی‌خیال نازی شدم و لقمه‌ام رو از کیفم درآوردم و گازی زدم.
نصف لقمه رو خوردم و نصفش رو گذاشتم تو کیفم تا اگر سر کارم گرسنه شدم بخورم.
تقریباً رسیده‌بودیم. از اتوبوس پیاده شدیم و کمی تا دانشگاه پیاده قدم برداشتیم. تو حیاط دانشگاه از نازی جدا شدم. من رشته‌م مدیریت بود، ولی رشته‌ی نازی حسابداری بود.
-‌ نازی، اگه کلاسم زود تموم شد میرم شرکت. خونه رفتنی، مواظب خودت باش.
سری تکون داد و رفت. همین‌جور که به رفتنش نگاه می‌کردم، می‌خواستم من هم برم کلاسم که خوردم به یک دختر. ازش معذرت‌خواهی کردم و به طرف کلاسم قدم برداشتم. کنار یک دختر تپلی خوش‌رو نشستم و آروم سلام دادم. از جیبم گوشیم رو در‌می‌آوردم که دستم به یک کاغذی خورد. درش آوردم و با تعجب به کاغذ نگاه کردم.
-‌ اینو کی گذاشته تو جیبم؟
کاغذ تا شده رو باز کردم و با دقت خوندم:
"عه! دیشب چه زود بلاکم کردی! نکنه ترسیدی؟ امشب دوباره پیام میدم."
کاغذ رو تو دستم مچاله کردم و تو دلم گفتم:
-‌ تو کی هستی؟ اگه نازی کار تو باشه، این‌دفعه می‌کشمت!
با وارد شدن مردی که بهش می‌خورد تقریباً ۴۰ سالش باشه، از جامون بلند شدیم و سلامی دادیم.
-‌ سلام بچه‌ها! من رحیمی هستم، استاد دروس مبانی سازمان و مدیریت.
لیست اسامی رو برداشت و یکی‌یکی اسم‌هامون رو می‌خوند و ما حاضر می‌گفتیم.
-‌ ظاهراً کل کلاس حاضره و غایبی در کار نیست. حالا بگین ببینم چقدر با مبانی سازمان و مدیریت آشنا هستید؟
دستم رو بلند کردم. سری به علامت بگو تکون داد.
-‌ از سازمان و مدیریت میشه به فرهنگ سازمانی، مدیریت عملیات و پروژه اشاره کرد.
-‌ بله، درسته، اما فقط اینا نیست. مبانی سازمان و مدیریت، نقشه راهی استراتژیک برای هدایت و توسعه هر سازمان است که از طریق بهره‌گیری از اصولی همچون رهبری، کنترل، مدیریت منابع انسانی، بازاریابی، مدیریت مالی، فرهنگ سازمانی، مدیریت عملیات، تغییر و توسعه سازمانی، مدیریت پروژه و… هست که هر کدوم رو قراره توضیح بدم. اما امروز چون روز اول دانشگاه‌تون است، نمی‌خوام زیاد اذیت‌تون کنم. می‌تونید با هم آشنا بشید، اما از جلسه‌ی بعد آماده باشید.
از استاد تشکر کردیم. بچه‌ها گرم حرف زدن شدند، ولی من ذهنم درگیر کاغذ مچاله شده دستم بود. کار کی می‌تونه باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهساس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
19
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای بود که تو فکر و خیال بودم که یهو با صدای دختری به خودم اومدم.
-‌ حالت خوبه؟
آروم و با صدای کم گفتم: "خوبم."
-‌ رنگت پریده، اگه حالت خوب نیست، از استاد اجازه بگیر و برو بیرون.
سری تکون دادم و کاری رو که گفته‌بود رو انجام دادم. با اجازه‌ی استاد کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون زدم.
رو به روی دانشگاه، پارکی بزرگ و زیبا بود. رفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم و به بچه‌هایی که در حال بازی و سرگرمی بودند نگاه کردم. چقدر دنیاشون کوچیک و پاکه! امان از روزی که بزرگ بشن، اون‌وقته که حسرت این روزهای شیرین و بی‌دغدغه رو می‌خورن. آهی کشیدم، گوشیم رو از جیبم درآوردم و به نازی پیام دادم. گوشیم رو انداختم تو کیفم و بلند شدم و به سمت ایستگاه به راه افتادم.
تو ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم. حس می‌کنم هیچ انگیزه‌ای برای زندگی ندارم و همه چیز برام بی‌معنا شده. اتوبوس از راه رسید و سوار شدم. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و از پشت شیشه به خیابون‌های خلوت و ساکت نگاه کردم. مثل همیشه به سختی خودم رو به شرکت رسوندم و به کارهای روزمره‌ام ادامه دادم.
پشت کامپیوترم نشستم و به کارم ادامه دادم. با صدای امید به خودم اومدم.
-‌ خانم آریایی، مدیر عامل باهاتون کار داره.
با تعجب از جام بلند شدم و به سمت اتاق مدیر عامل رفتم. چند ضربه به در زدم و وارد شدم. با دیدن من لبخند مهربونی زد و اشاره کرد که روی مبل بشینم.
-‌ سلام آقای نوروزی، با من کاری داشتین؟
-‌ سلام دخترم.
کمی مکث کرد و گفت:
-‌ راستش دوستم یه شرکت بزرگی باز کرده که به کارکنان حرفه‌ای نیاز داره. حقوقش دو برابر اینجاست. منم تو رو بهش معرفی کردم. تو، تو کارت خیلی حرفه‌ی هستی، جات توی شرکت‌های بزرگه نه تو این شرکت. مطمئنم که اگه اونجا بری پیشرفت می‌کنی و به موفقیت‌های بیشتری می‌رسی.
-‌ اما شما که می‌دونید من به دانشگاه هم میرم و نمی‌تونم به راحتی این‌جا رو ترک کنم... .
وسط حرفم پرید و گفت:
-‌ هنوز که حرفم تموم نشده. من باهاش حرف زدم، شرایطت رو بهش گفتم، اون‌ هم قبول کرده. ببین دخترم، تو علاوه بر این‌که اون‌جا پیشرفت می‌کنی، حقوقتم دو برابر این‌جا میشه، شایدم بیشتر. حالا برو مصاحبه ببین چی میشه و شاید این فرصت بهتری برای تو باشه.
نظرت چیه، میری یا نه؟
یه‌کم فکر کردم و گفتم:
-‌ با این شرایطی که شما میگید، به امتحانش می‌ارزه و شاید بتونم به آرزوهای بزرگم برسم.
یه کاغذ برداشت و روش چیزایی نوشت و روی میز گذاشت.
-‌ برش دار.
-‌ این چیه آقای نوروزی؟
-‌ این معرفی‌نامه هست. آدرس شرکت هم نوشتم. فردا بعد دانشگاهت حتماً برو و این فرصت رو از دست نده.
-‌ ازتون ممنونم.
بعد "با اجازه‌ای" گفتم و از اتاق خارج شدم. سمت میز خودم رفتم و دوباره سرگرم کارم شدم. نمی‌دونم چقدر طول کشید که با صدای قاروقور شکمم به خودم اومدم. حسابی گرسنه‌م بود و احساس می‌کردم که باید چیزی بخورم. نصف لقمه‌ام که تو کیفم مونده‌بود رو برداشتم و شروع کردم به خوردنش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین