بیا که امشب میخواهم تا صبح برایت قصه بگویم. قصه از راز زندگی، همان راز سادهی کوچکی که در میانهی هزار راز پیچیدهی بزرگ کم رنگ و محو
شد. بیا که امشب میخواهم تا صبح برایت قصه بگویم. نه اشتباه نکن، از قصهی آنها که کاخهای عظیم ساختند نخواهم گفت.
از بناهای بزرگ و سقفهای بلند و ستونهای استوار یا از قصهی فاتحان سرزمینهای دور
یا از قصهی پهلوانان پیروز میدانها
از هفت شهر عشق و از دنیای شیرین غزل
از لیلیها و نازهایشان نخواهم گفت
همچنان که از مجنونها و نیازشان
برایت از زندگی قصه خواهم گفت
همهی قهرمانهای داستان های کهن
زندگی را شباهنگام در لحظات کوچک و سادهای تجربه کردهاند که پس از ساختن دیوار کاخهای بلند
لحظهای کنار یکدیگر نشستند و حرف زدند.
و پس از فتح سرزمینهای دور
بر زمینی دراز کشیدند و به آسمان خیره شدند و پس از وصال به معشوق، لحظهای چشمانشان را بستند و نفسی عمیق کشیدند.
و پس از نازهایشان، لحظهای لبخندی زیرکانه بر لب آوردند و پس از نیازهایشان قطره اشکی از شوق ریختند.
در جستجوی راز زندگی نباش، لذت راستین زندگی در همین لحظه های کوتاه خلاصه می شود نه در آن داستان های بلند.
زندگی در تمام این لحظاتی که رازش را جستجو می کنی ، آرام و بی صدا از کنار تو گذر میکند.
پس بیا بازی را از آخر آغاز کنیم، با لحظههای شیرین کنار هم بودن .
آن هندوانه را بیاور تا کنار هم باشیم، بگوییم و بشنویم و بخوانیم و بخندیم.
زندگی چیزی بیش از این نیست .
قصههایی را که گفتم همچون قصههایی که نگفتم، به فراموشی بسپار.
قرار نیست تو قهرمان قصه من باشی، برخیز و قهرمان رویاهای خودت باش.