🥀انشا از زبان گلی که چیده شده است🥀 ************************ بنام خداوندی که ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند.هر نفسم را هنوز با امید می کشم اما چه فایده دیگر حتی امید هم ناامیدی رادر امروزم صدا میزند. به زیباییام چه گلها و گیاهانی که حسرت نمیخوردند، از رنگ رخم چه دلها که شاد نمیشدند، ولی حالا دنیای زیبایم با دستانی که لطافت برگهایم را پس زدند نفسم را برید و کمرم را در این دنیا خم کرد. دیگر بازی نسیم را با برگهایم حس نمیکنم، دیگر نور خورشید را در قلبم فریاد نمیزنم، از الان دیگر قلبی ندارم که برای باران بتپد، قطرات شبنم دیگر روی تنم نقش دنیا نمیبندد. نقاشی ابرهای اسمان را تیرهتر از همیشه میبینم، پرواز پرندگان گویی با سقوط همراه شده، آه! دنیایم برعکس شده انگار دیگر زندگی به گلهای بیآزاری مثل من هم رحم نمیکند اکنون دیگر امیدی نیست، گل برگهایم پژمرده شده و وداع برگهایم در قلب زخم خوردهام حکاکی میشود نمیدانم چرا با من این کار را کردند، گناه من در این دنیای خاکی به جز، مشتی خاک، مروارید روشن آسمان، قطرات عشق آبی خداوند چه بود دلم تنگ میشود برای سکوت شب همان سکوتی که با هم آغوشی موجودات کوچک و بیپناهی که ترسیده بودند از هیاهوی ترسناک بی صدای شب، سپری میشد دلم تنگ میشود برای زنبورهایی، پروانههایی، که ارزش برگهای لطیفم را میدانستند وجودم نتهای موسیقی زندگی را میخوانند که بر امواج بادها سوار می شدند و به قلب پر تب و تابم آرامش میدادند چشمهایم دیگر فروغی ندارد، گویی آخرین لحظات است دیگر تمام میشود دنیای گل گلی ام خداحافظی می کنم از آسمان، که فرستاد برایم قطرات زندگی را، از خورشید نورش را که خالصانه نثارم میکرد، از نسیمهایی که همیشه مرا میخنداندند و به بازی میگرفتند برگهایم را، و از خاک تشکر میکنم، توصیفی ندارم. برایش چشمهایم را باز کردم از وجودش بودم و وجودم را از او دارم، از دوستان جان دارم با وجودشان نقشی نکو از این دنیا در قلبم کشیدند اما با دلی گرفته از انسانهایی میروم که زندگیام را پژمرده کردند، نفسم را بریدند، قلبم را خفه کردند، سوی چشمانم را گرفتند و مرا از همه جدا کردند. از پیش خدا برایشان شکایت میکنم، قلبم را خیلی به درد آوردند همان قلبی که در این دنیا میگذارم و میروم چون زندگیام در این دنیا هر چند کم و دردناک بود اما شادیهای زیادی را به من هدیه داد، قلبم یادگاری باشد از یادم امیدوارم دیگر هیج گلی حس مرا تجربه نکند و از دید الان من به دنیا ننگرد و دوران شیرینی را سپری کند؛ بهاری کن مرا جانا که من پابند پاییزم و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی گریه های بیامانم گریه میخواهد.