روزی روزگاری در جنگلی دور افتاده و ناشناخته سگی زندگی میکرد که به تازگی وارد جنگل شده بود و از همان لحظهی ورودش زیبایی اش زبانزد تمام حیوانات جنگل بود، به گونهای که این زیباییِ فوقالعاده سلطان جنگل را هم تحت تاثیر قرار داده بود و برعکس رفتاری که با سایر حیوانات داشت او را دوست میداشت وبه او احترام میگذاشت. همهی اینها و البته زیباییِ خیره کننده ای که داشت به اصطلاح او را از بقیه حیوانات سَرتر وبه سگی مغرور و خودشیفته والبته حریص و طمع کار تبدیل کرده بود.
تا اینکه بعد از چند روزی تصمیم گرفت کمی در جنگل بگردد ومثلا خودی نشان دهد. با غرور وتکبر غیر قابل وصفی به را افتاد، سرش را بالا گرفت وچنان به حیوانات می نگرید که گویی سلطان جنگل او است! البته که سلطان جنگل هم اینگونه با آنها رفتار نمی کرد.سگ مغرور قصهء ما فکر میکرد حیوانات به او و موقعیت هایی که دارد حسادت میکنند.خلاصه درحال گشت وگذار ولذت بردن از عظمت خویش بود که ناگهان به جوی آبی رسید،قصد داشت با بی تفاوتی از کنار جوی هم بگذرد اما وقتی استخوانی را در کنارش دید چشمان به رنگ شبش مانند آسمان پرستاره چراغانی شد.
حال دیگر به شانس خود هم افتخار می کرد.به طرف جوی آب رفت واستخوان را با دندان های تیز وبراقش بر دهان گرفت قصد بازگشت به سوی خانه اش را کرد که سگی را همانند خود،به زیبایی خود،به تمیزی خود،وحتی به خوش شانسیِ خود دید.نه!امکان ندارد او در میان حیوانات تک است هیچ کدامشان به پای اونمی رسند.حسادت و طمع هردو باهم در وجودش لبریز شدند وطی یک تصمیم آنی به قصد قاپیدن استخوانِ دیگر دهانش را به طرف آب برد وگشود… .
وقتی به خود آمد تصویر سگی غمگین وناامید را در جوی آب نظاره می کرد که از حرص و طمع فراوان آن چیزی را که به آسانی به دست آورده بود به سادگی وبا کم عقلی به باد داده بود.
با خود می اندیشید که حرص و طمع وخود شیفتگی نه تنها چیزی را برای کسی زیاد نمی کند بلکه سبب میشود آنچه را که دارد هم از دست بدهد.