فصل اول
امروز هوا بسیار طوفانی بود، برگهای بیجون پاییزی در آسمون در حال رقصیدن بودن! نه خبری از آفتاب بود و نه خبری از همهمه و غوغا! خیابونهای شهر تهران خلوتِ خلوتِ... اونقدری هوا سرده که میتونم به وضوح بگم که الان قندیل بستم!
به زور رفتم دانشگاه! تمام مدت فقط حواسم روی استادی بود که داشت مدنی ۵ رو درس میداد. دستهام رو از شدت سرما توی جیب سویشرتم کرده بودم.
راستش امروز اصلا روز جالبی نبود. اون دخترِ، همون خود شرینِ! دم گوشم از صبح هی ویز ویز میکرد. شیطونِ میگفت بزنم وسط کلاس لهش کنم! انگار اومده بود عروسی... والا! اون از کاشت ناخنش، اون از موهای رنگ کردش، اونم از آرایش غلیظش. جداً اینجا رو با عروسی اشتباه گرفته بود.
سعی میکردم تمرکزم رو، روی حرف استاد بزارم ولی مگه میشد؟!
با کلافگی زل زدم به دو خط کتابم و با عصبانیت کلماتش رو میخوندم، اصلا امروز حوصله هیچکس رو ندارم. فقط کافیه بهم نزدیک بشن تا خونشون حلال شه!
همون طور که عین کبک سرم رو کرده بودم توی برف... نه ببخشید کتاب، با صدای پیس پیسی سرم رو به پشت برگردوندم طرف اون کسی که همچین جرعتی به خودش داده بود.
با یک چشمک و لبخند شیطونی گفت:
- هی کجا سیر میکنی کلک؟!
واقعا دیگه تا چه حد ذهن آدم، خراب؟
با اخم ریزی و چهرهی عصبی دستی به علامت سکوت نشون دادم و آروم زمزمه کردم:
- ببند بابا.
ترلان با خندهای دور و اطراف رو نگاهی انداخت و آروم گفت:
- شهرزاد من تو رو میشناسم! وقتی حواست پرته یعنی... .
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و با جدیت گفتم:
- خوب... خوب. فعلا انسان شناسی و ذهن خوانی باشه برای بعد از کلاس!
از لحنم یکم جا خورد ولی چیزی نگفت و با دلخوری نگاهش رو ازم گرفت و به استاد داد.
با صدای جدی و خشک استاد سرم رو به طرفش برگردوندم، عینک مربعی و مشکی رنگش رو تکونی داد و خطاب بهم گفت:
- خانم ملکیان، تخته این طرفه.
با حرف استاد همه زدن زیر خنده، با جدیت به بچهها نگاهی انداختم و غریدم:
- زهر مار.
به محض اینکه حرفم تموم شد، کلاس مثل بمب ترکید. حالا انقدر بخندین تا فکتون آسفالت شه.
«اینم از روز سگیِ ما»
***
هوف بالاخره این کلاس عذاب آور تموم شد. آروم آروم، درحال پایین اومدن از پلههای دانشگاه بودم که متوجه عبور سریع یک نفر از کنارم شدم.
به اون شخص ناشناس نگاهی انداختم، این که ترلانه.
راستش رفتار امروزم خیلی باهاش بد بود. باید عذرخواهی میکردم. به دم در دانشگاه که رسیدم با دیدن آقا آرسام، برادر ترلان سرجام میخکوب شدم. ترلان با عجله کوله پشتیش رو روی شونش جابهجا کرد و سوار ماشین شد. خواستم برم جلو که آرسام نگاهش بهم افتاد. با لبخند و هول زدگی گفت:
- اِ سلام شهرزاد خانم. خوبین؟
با لبخند سری تکون دادم:
- سلام. بله.
آرسام با دست راستش به ماشین اشاره کرد و با لبخند گفت:
- سوار شید برسونمتون.
- نه ممنون، خودم میرم.
یکم ناراحت شد ولی انگار که چیزی یادش بیاد گفت:
- مادرم فردا شب دعوتتون کرده، حتما بیاین.
با لبخند سری تکون دادم و گفتم:
- بله به مادرم خبر میدم.
ترلان شیشهی ماشین رو با شتاب زدگی داد پایین و سرش رو عین شتر آورد بیرون. با صدای بلندی خطاب بهم گفت:
- فرداشب پدرت رو در میارم.
زدم زیر خنده و دستی براش تکون دادم و با نیش باز گفتم:
- برو... مادرت نگرانته!
ترلان سری تکون داد و با زبون درازی، شیشه رو داد بالا که آرسام خطاب به ترلان غرید:
- هوی چه خبرته؟
برگشت سمتم و با لبخند خداحافظی کرد و با عجله سوار ماشین شد، به ثانیه نکشید ماشین از جا مثل چی کنده شد. زیر لب با چشمهای گرد شده و دهن باز گفتم:
- یا حضرت! این چرا همچین کرد؟
کنار خیابون ایستادم تا، تاکسی بگیرم. ای بابا هر موقع هم که من ماشین میخوام نیست. کرمت رو برم اوس کریم!
بعد از گذشتن یک ربع متوجه ایستادن کسی در کنارم شدم. سرم رو برگردوندم که با امیر یکی از هم کلاسیها مواجه شدم! بهم نگاه کرد و لبخندی زد. منم متقابلاً لبخند زدم که تاکسی جلومون نگه داشت. به امیر نگاه کردم و با تعجب گفتم:
- شما هم میخواین سوار بشین؟
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بله!
با عجله به سمت تاکسی رفتم و سوار شدم. امیر هم جلو کنار راننده نشست و ماشین شروع کرد به حرکت کردن.