جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,523 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 9 90.0%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 10.0%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
Screenshot_۲۰۲۲۰۱۰۸-۰۶۳۲۰۳~2.png
بسم الله الرحمن و الرحیم.
رمان: مخمصه مرگبار «جلد اول»
اثر:غزاله♡
ژانر: عاشقانه، طنز، پلیسی
ناظر: @حسناع
منتقد همراه: @fatemeh bano
خلاصه:
می‌گویند از محبت خار‌ها گل می‌شوند!
اما آنچه دیدم این نبود... دل بی‌چاره و ناتوان او در برابر دنیا توان نیاورد، شد همان که نباید می‌شد. در دام بزرگی افتاد که دیگران سال‌های سال بود منتظرش بودند.
رمان پیشرو داستان دختری به نام شهرزاد را روایت می‌کند که گویا نمی‌دانست آینده چه سرنوشتی برایش رقم زده است. آینده‌ای که بیشتر شبیه بازی قُ*ما*ر با جانش بود.

« جلد اول»

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh bano

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Nov
607
1,453
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4

فصل اول

امروز هوا بسیار طوفانی بود، برگ‌های بی‌جون پاییزی در آسمون در حال رقصیدن بودن! نه خبری از آفتاب بود و نه خبری از همهمه و غوغا! خیابون‌های شهر تهران خلوتِ خلوتِ... اون‌قدری هوا سرده که می‌تونم به وضوح بگم که الان قندیل بستم!
به زور رفتم دانشگاه! تمام مدت فقط حواسم روی استادی بود که داشت مدنی ۵ رو درس می‌داد. دست‌هام رو از شدت سرما توی جیب سویشرتم کرده بودم.
راستش امروز اصلا روز جالبی نبود. اون دخترِ، همون خود شرینِ! دم گوشم از صبح هی ویز ویز می‌کرد. شیطونِ می‌گفت بزنم وسط کلاس لهش کنم! انگار اومده بود عروسی... والا! اون از کاشت ناخنش، اون از موهای رنگ کردش، اونم از آرایش غلیظش. جداً اینجا رو با عروسی اشتباه گرفته بود.
سعی می‌کردم تمرکزم رو، روی حرف استاد بزارم ولی مگه می‌شد؟!
با کلافگی زل زدم به دو خط کتابم و با عصبانیت کلماتش رو می‌خوندم، اصلا امروز حوصله هیچکس رو ندارم. فقط کافیه بهم نزدیک بشن تا خونشون حلال شه!
همون طور که عین کبک سرم رو کرده بودم توی برف... نه ببخشید کتاب، با صدای پیس پیسی سرم رو به پشت برگردوندم طرف اون کسی که همچین جرعتی به خودش داده بود.
با یک چشمک و لبخند شیطونی گفت:
- هی کجا سیر میکنی کلک؟!
واقعا دیگه تا چه حد ذهن آدم،‌ خراب؟
با اخم ریزی و چهره‌ی عصبی دستی به علامت سکوت نشون دادم و آروم زمزمه کردم:
- ببند بابا.
ترلان با خنده‌ای دور و اطراف رو نگاهی انداخت و آروم گفت:
- شهرزاد من تو رو می‌شناسم! وقتی حواست پرته یعنی... .
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و با جدیت گفتم:
- خوب... خوب. فعلا انسان شناسی و ذهن خوانی باشه برای بعد از کلاس!
از لحنم یکم جا خورد ولی چیزی نگفت و با دلخوری نگاهش رو ازم گرفت و به استاد داد.
با صدای جدی و خشک استاد سرم رو به طرفش برگردوندم، عینک مربعی و مشکی رنگش رو تکونی داد و خطاب بهم گفت:
- خانم ملکیان، تخته این طرفه.
با حرف استاد همه زدن زیر خنده، با جدیت به بچه‌ها نگاهی انداختم و غریدم:
- زهر مار.
به محض اینکه حرفم تموم شد، کلاس مثل بمب ترکید. حالا انقدر بخندین تا فکتون آسفالت شه.
«اینم از روز سگیِ ما»
***
هوف بالاخره این کلاس عذاب آور تموم شد. آروم آروم، درحال پایین اومدن از پله‌های دانشگاه بودم که متوجه عبور سریع یک نفر از کنارم شدم.
به اون شخص ناشناس نگاهی انداختم، این که ترلانه.
راستش رفتار امروزم خیلی باهاش بد بود. باید عذرخواهی می‌کردم. به دم در دانشگاه که رسیدم با دیدن آقا آرسام، برادر ترلان سرجام میخکوب شدم. ترلان با عجله کوله پشتیش رو روی شونش جا‌به‌جا کرد و سوار ماشین شد. خواستم برم جلو که آرسام نگاهش بهم افتاد. با لبخند و هول زدگی گفت:
- اِ سلام شهرزاد خانم. خوبین؟
با لبخند سری تکون دادم:
- سلام. بله.
آرسام با دست راستش به ماشین اشاره کرد و با لبخند گفت:
- سوار شید برسونمتون.
- نه ممنون، خودم می‌‌رم.
یکم ناراحت شد ولی انگار که چیزی یادش بیاد گفت:
- مادرم فردا شب دعوتتون کرده، حتما بیاین.
با لبخند سری تکون دادم و گفتم:
- بله به مادرم خبر میدم.
ترلان شیشه‌‌ی ماشین رو با شتاب زدگی داد پایین و سرش رو عین شتر آورد بیرون. با صدای بلندی خطاب بهم گفت:
- فرداشب پدرت رو در میارم.
زدم زیر خنده و دستی براش تکون دادم و با نیش باز گفتم:
- برو... مادرت نگرانته!
ترلان سری تکون داد و با زبون درازی، شیشه رو داد بالا که آرسام خطاب به ترلان غرید:
- هوی چه خبرته؟
برگشت سمتم و با لبخند خداحافظی کرد و با عجله سوار ماشین شد، به ثانیه نکشید ماشین از جا مثل چی کنده شد. زیر لب با چشم‌های گرد شده و دهن باز گفتم:
- یا حضرت! این چرا همچین کرد؟
کنار خیابون ایستادم تا، تاکسی بگیرم. ای بابا هر موقع هم که من ماشین می‌خوام نیست. کرمت رو برم اوس کریم!
بعد از گذشتن یک ربع متوجه ایستادن کسی در کنارم شدم. سرم رو برگردوندم که با امیر یکی از هم کلاسی‌ها مواجه شدم! بهم نگاه کرد و لبخندی زد. منم متقابلاً لبخند زدم که تاکسی جلومون نگه داشت. به امیر نگاه کردم و با تعجب گفتم:
- شما هم می‌خواین سوار بشین؟
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بله!
با عجله به سمت تاکسی رفتم و سوار شدم. امیر هم جلو کنار راننده نشست و ماشین شروع کرد به حرکت کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
توی تموم این مدت، نگاهم به بیرون پنجره‌ی ماشین بود ولی فکرم یک جای دیگه. آهنگ مورد علاقه‌ی همیشگیم، درحال خوندن بود.
توی حال و هوای خودم بودم، کلا یک فاز دیگه می‌زدم مثل اینایی که یک چیزی زدن! با پیامکی که برای گوشیم اومد و صدای خراشنده‌ای که توی گوشم پیچید، زیر لب آروم طوری که فقط خودم بفهمم غریدم:
- مرگ، زهرِ سوسک، سگ!
آخه کسی به گوشیش هم فحش می‌ده؟ نه والا ولی من می‌دم. یادم باشه یک آهنگ دیگه برای پیامکم بزارم اوف، گوشم سوت کشید، بمیری شهرزاد.
خوب خوب، نفرین کردن باشه برای بعدا. الان باید ببینم کدوم پدر صلواتی برام پیامک فرستاده. نگاهم رو از بیرون گرفتم و به گوشیم زل زدم. آخ حلال زاده، چقدر هم که عاشقمه، ایرانسل رو می‌گم. حالا بزار ببینم چی نوشته؟!
چشم هام رو ریز کردم:
« مشترک گرامی، اینترنت شما به پایان رسید. اعتبار صفر.»
پوزخندی اومد روی لبم. وسط ماشین، با صدای بلند نعره زدم:
- صلوات.
وجدانم یک لحظه بهم توپید:
- خنگول، چشم‌های کورت رو باز کن، خجالت بکش از اون هیکل گوریلیت، مثل که دوتا آقای محترم توی ماشین نشستن ها؟
امیر و راننده با چشم‌های اندازه‌ی بشکه، برگشتن بهم نگاهی انداختن.
با پوزخند خطاب به راننده گفتم:
- بپا آقا الان با سر مبارکتون می‌‌رین توی دیوار!
راننده با یک چشم غره، نگاهش رو ازم گرفت و به روبه رو داد و زیر لب عین این مردهای هفتاد ساله، شروع کرد به نصیحت کردن:
- دخترم دخترای قدیم... .
تا قبل از اینکه خواسته باشه ضر مفت بزنه، نعره کشیدم:
- اهه، نگه دار پیرمرد پرحاشیه!
راننده با چهره‌ای برزخی برگشت عین کبک که امیر با صدای بلند گفت:
- می‌گم چیزه، بس کنید تو رو خدا صلوات بفرستید.
راننده با صدای خشن و عصبانی غرید:
- پیاده شو خانم لطفا تا کار به قتل نکشیده.
هندزفری رو از توی گوشم درآوردم و با تک خنده گفتم:
- نگه دار آقا، با اون ماشین لکندش!
بعد از نگه داشتن ماشین کنار خیابون، من با اخم و تخم و یک چهره‌‌ی جهنمی پیاده شدم و در ماشین رو محکم زدم بهم تا خورد شه.
راننده با تشر فریاد زد:
- هوی شن... لاالله الا الله، چه خبرته دختر جان؟
بدون اینکه پولش رو حساب کنم راهم رو گرفتم طرف کوچه‌مون، هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و توجهی به داد و غال‌های اطرافم ندادم.
دستم رو کردم توی جیبم و کلید رو آوردم بیرون، به در خونه که نزدیک شدم، کلید رو انداختم توش و با یک بسم‌الله بلند در رو باز کردم. به حیاط آب و جارو کرده نگاه کردم، مثل اینکه خبراییه؟!
وارد حیاط شدم که مامان با تشر بهم توپید:
- اِ اِ اِ، پات رو نزار اونجا الان گِل میشه!
با کلافگی نالیدم:
- نمی‌تونم تا آخر عمرم همین جا وایستم که!
بی‌توجه وارد حیاط شدم و کفش‌هام رو در آوردم، وارد خونه شدم و به سمت اتاق رفتم که با صدای مهرداد ایستادم:
- سلامت کو بچه پُرو!
با بی‌تفاوتی بهش زل زدم و با بی‌حالی گفتم:
- رفته اونجایی که باید بره.
ناگهان بهار دخت مثل جن پرید جلوم که زهر ترک شدم، با جیغ گفت:
- جواب داداشم رو بده وگرنه موهات رو می‌کشم آدم شی!
با بی‌تفاوتی به هر دوتاشون که داشتن از حرص می‌مردن زل زدم و با سرعت نور خودم رو به اتاق رسوندم که بهار جیغ زد:
- داره فرار می‌کنه!
مهرداد با خون سردی گفت:
- نوچ... فرار نمی‌کنه چون داره براش خواستگار میاد!
از حرکت ایستادم و با رنگ پریده، تقریبا جیغ زدم:
- چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
***
الان تقریبا ساعت ۱۲ شبِ و سه ساعت از رفتن خواستگار می‌گذره! یعنی می‌خواستم بزنم دهنش رو آسفالت کنم، خواستگارِ امیر بود! بله آقا امیر صولت! همونی که صبح داشت خودش رو توی تاکسی تیکه پاره می‌کرد تا کرایه ماشین رو بده!
اصلا باورم نمی‌شه. وقتی پاش رو توی این خونه گذاشت تا وقتی که رفت نگاهش روی من بود! ایش. حرصی چایی‌ها رو داخل لیوان ریختم و به مهمون‌ها تعارف کردم، اصلا نمی‌خواستم حتی یک لحظه توی اون خونه بمونم، مهرداد و بهار که با نیش باز به حرص خوردنم زل زده بودند. اون خرس گنده، انگار نه انگار که امسال ۲۴ سالش میشه، فقط هیکل گنده کرده، پسره‌ی بی‌ریخت!
تنها یک شخص می‌تونست تو اون لحظه بهم دلداری بده، رفتم توی اتاق و در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت گوشیم، زود شماره‌ی ترلان رو گیر آوردم و بهش زنگ زدم... گوشی بعد از صدتا بوق خوردن جواب داد:
- ها؟
حرصی توی گوشی توپیدم:
- زهر مار!
ترلان با تعجب گفت:
- سلام شهرزاد، تویی؟!
با خنده گفت:
- چی شده؟
دندون‌هام رو، روی هم ساییدم و حرصی گفتم:
- برام خواستگار اومده!
سکوتی بینمون برقرار شد در حد المپیک.
ترلان با خنده گفت:
- خوب مبارکه، حالا که چی؟
با بغض توی گوشی گفتم:
- من دوستش ندارم اما نمی‌تونم بهش بگم!
درحالی که داشت خنده‌اش رو کنترل می‌کرد خطاب به آرسام توی گوشی توپید:
- هوی اشتر، ان‌قدر این دست اون دست کردی همین گاوزاد هم از دستت رفت. خاک!
چشمام از تعجب باز شد، الان منظورش از گاوزاد من بودم؟ به صفحه‌ای خاموش کامپیوترم زل زدم و خودم رو لعنت و نفرین می‌کردم که صدای بوق ترلان توی گوشی پیچید:
- بهش بگو چته.
حرصی گفتم:
- ببند. من نمی‌تونم.
توی فکر رفتم، مغزم حسابی درگیر و پر تلاطم شده بود. صدای جیغ چندتا بچه‌ی کوچولو توی گوشی پیچید، لبخند محوی اومد روی لب‌هام که با نعره‌ی ترلان محو شد و جاش رو به چشم‌های گردم داد!
- اِ، ببندین دهن‌های گرازتون رو.
با کلافگی به دور و اطراف نگاهی انداختم و گفتم:
- برای شما هم مهمون اومده؟
ترلان با خنده گفت:
- نوچ بابا، اینا بچه‌های یکی از دوستمن، هر روز تو خونمون پشتک می‌زنن.
و با ثانیه نکشید، با هیجان گفت:
- خوب برو ردش کن یا مثل این فیلم‌ها یک سینی چایی رو بریز روی پاش تا آدم شه مرتیکه اَلدَنگ.
کلافه بهش گفتم:
- این‌طوری نمی‌شه باید هم رو ببینیم.
تا حرفم تموم شد، ترلان با صدای خیلی زننده‌ای توی گوشی فریاد زد:
- خوب اشگل، یک ساعت زنگ زدی من رو ایسگا کنی؟ جد و آبادت رو ایسگا می‌کنم!
چشم هام از تعجب گرد شد. این داشت چی چی می‌گفت؟ با دهن باز لب زدم:
- فکر کنم یک چیزی زدی. خداحافظ.
بدون اینکه خودم قطع کنم، قطع شد. مثلا ما اومدیم از این یکم انرژی مثبت بگیریم. چقدر هم که انرژی مثبت داد.
هوف!
بعد از اینکه رفتم بیرون از اتاق گفتم که راجب این مسىٔله باید فکر کنم، تا اون موقع هم خدا بزرگه! اما وقتی که داشتن می‌رفتن... متوجه جعبه‌ی قرمز رنگی شدم که روی میز جا مونده بود. با عجله اون رو برداشتم تا بهشون بدم اما وقتی رسیدم، رفته بودن!
با کنجکاوی جعبه رو باز کردم که یک حلقه خیلی خوشگل و ساده رو با یک تیکه کاغذ کوچک کنارش دیدم. بیخیال حلقه شدم و اون کاغذ رو برداشتم و بازش کردم.
توی نامه با خط زیبایی نوشته شده بود:
«شهرزاد خانم، می‌خواستم حلقه رو خودم دستتون کنم اما می‌دونستم که قراره جواب منفی بهم بدید. پس جعبه رو داخل خونتون گذاشتم. اگه جعبه رو باز نکردید ازدواج ما صورت نمی‌گیره ولی اگه باز کردید یعنی شما هم من رو دوست دارید!
من شما رو دوست دارم. فکرهاتون رو بکنید.»
بعد از خواندن این نامه، خیلی عصبی شدم و همین‌جا اعلام کنم که من تا عمر دارم با امیر ازدواج نمی‌کنم.
و سلام، نامه تمام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
***
امروز با اعصاب خراب از خواب بلند شدم. تموم فکرم روی ماجرای دیشبی بود. به وجدانم سلامی کردم و عصبی بالشت رو کوبیدم به دیوار! رسما می‌تونم بگم از صدای مهیبش درجا سکته زدم!
ای بابا حافظه رو اصلا داری؟ قرار بود مثلا به مامان بگم امشب خونه‌ی ترلان اینا دعوتیم! مثل هول زده‌ها از تخت پریدم پایین و حمله ور به سمت در بیچاره‌ی اتاق شدم، همیشه توی غم و شادی و غیره اینو محکم می‌کوبیدم به دیوار هی، دمت گرم!
با یک لگد مثل همیشه در رو از جا کندم و شیرجه زدم توی حال پذیرایی که مامان ترسیده به سمتم برگشت و گفت:
- هین! این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ این چه طرز وارد شدن به... .
هول زده پریدم وسط حرفش و فریاد زدم:
- ننه جان، امشب خونه‌ی ترلان اینا دعوتیم!
مامان اخم ریزی کرد و ملاقه‌ای رو که توی دستش بود به سمتم پرتاب کرد که جا خالی دادم. با عصبانیت بهم تشر زد:
- ننه و مرض، صد بار بهت گفتم انقدر نگو ننه.
تک خنده‌ای کردم و بوی دل‌انگیز غذای مامان رو استشمام کردم. با نیش باز به طرف قابلمه قرمز رنگی که روی گاز بود رفتم و گفتم:
- آخ جون، قرمه سبزیه؟
مامان با پوزخند گفت:
- نوچ، کله پاچه!
تا اسم کله پاچه اومد، می‌خواستم درجا همون‌جا گلاب به روتون بالا بیارم روی خونه. با چندش گفتم:
- شب باید بریم ها؟ من قول دادم.
مامان مثل همیشه با آوردن دلیل های مختلف برای قانع کردن من سعی می‌کرد که راضیم کنه نریم! دوره زمانه رو داری؟ قدیما بچه ها باید دلیل میاوردن تا والدین راضی شن اما حالا برعکسِ! ما اینیم دیگه!
اما مرغ من یک پا داشت و داره. بعد از کلی نصحیت کردن من از جانب مادر بالاخره اوکی رو داد.
منم خوشحال و خندان به سوی اتاقم پرواز کردم!
***
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که آیا کدوم مانتو رو انتخاب کنم بالاخره یکی از مانتو‌هام جلوی چشمم رو گرفت، همین‌طوری که داشتم خودم رو توی آیینه دید می‌زدم چشمم به جعبه‌ی قرمز رنگی که امیر بهم داده بود افتاد. نفس عمیقی کشیدم و برداشتمش.
درش رو باز کردم و بهش زل زدم، آخی طفلک! ای کاش این‌طوری باهاش رفتار نمی‌کردم. با صدای مامان به خودم اومدم، قبل از رفتن وجدان جان با تشر گفت:
- با وقار باش شهرزاد الاغ نباش!
چشم غره‌ای بهش رفتم و همون‌جوری که ایشون دستور داده بودن، عمل کردم.
آها یادم رفت اصلا بگم چی مرگی تنم کردم، اصلا من اگه این خُل بازی‌ها رو در نیارم که اسمم شهرزاد نیست. خب، خب حرف مفت بسه. بریم سراغ توصیفات:
بنده یک مانتوی جلو باز آبی که جنسش از لی هست رو برداشتم که روش یکم نگین کاری‌های آبی و سفید شده. عاشق این مانتومم، چون توی تولد بیست سالگیم مهرداد این رو برام خرید.
یک شلوار لی و روسری سفید از جنس ابریشم و با طرح‌های گل آبی! کلا آبی.
کفشمم که نگم دیگه رنگش رو چون خودتون قبل از اینکه خواسته باشم عرض کنم فهمیدین که آبیِ!
و صد البته از جنس لی!
یک ساعت مچی از توی کشوی میز کامپیوترم برداشتم که روش اسمم رو نوشته بود، خیلی دوستش داشتم. اینم هدیه مهردادِ. بگذریم. با شوق و ذوق و لبخند ساعت رو دستم کردم و توی رویا های خودم بودم که با صدای عصبی مامان که از پایین میومد، قشنگ مشنگ شدم! شوخی کردم، رشته‌ی افکارم پاره شد و با کلافگی نالیدم:
- ها؟
مامان با تشر که قربونش برم حتی از دور هم یک جوریه که همه ازش حساب می‌برن گفت:
- ها و زهر مار کثافت! گمشو بیا پایین مگه نمی‌خواستی بری خونه‌ی دوست خَرَکیت؟!
از حرفش داشت خندم می‌گرفت، بیچاره ترلان. همش باید از سوی عام و خاص تحقیر شه.
با تک خنده و صدای بلند درحالی که مثل این پسر‌های هیز داشتم خودم رو تو آیینه دید می‌زدم گفتم:
- خب باشه.
برای آخرین بار از توی آیینه خودم رو نگاه کردم و تحسین کردم و به سوی در اتاق حرکت کردم. رفتار آرسام خیلی ذهنم رو درگیر می‌کرد. اصلا فکرشم نمی‌کردم ان‌قدر خجالتی باشه.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه‌ی ترلان حرکت کردیم، توی راه بهش زنگ زدم و اطلاع دادم که داریم میایم:
- الو سلام ترلان.
بعد از رسیدنمون، آرسام هول زده در رو باز کرد و با جدیت تمام به زمین زل زد و گفت:
- سلام خوش اومدید بفرمایید!
اینو نگاه چقدر سرخ و سفید شده بدبخت! نیم نگاهی بهش انداختم که سرخ‌تر شد! هی روزگار.
سلامی کردم و بعد از پدر و مادر وارد خونشون شدم‌. اول با مادر ترلان خانم احوال‌پرسی کردیم و بعد پدر و بعد خود الاغش!
با خنده یک دونه زدم به بازوش و به صورت آرایش کردش زل زدم و گفتم:
- خبراییه؟
ترلان سیاه و سفید شد! ای بابا این دوتا چشونه؟ یک نگاه به مهرداد انداختم که نگاهش روی ترلان بود، آها ماجرا رو گرفتم. قضیه خیلی جدیِ!
یک نگاه به آرسام انداختم که بهم زل زده بود اما نگاهش رو دزدید! هه توهم؟
هی، ماجرا خیلی خیلی داره گنگ میشه، آخه یکی بیاد به این بگه بچه چرا الکی دلت رو به شهرزاد می‌بندی آخه تو؟
انگار که چیزی یادم اومده باشه دلیل عجله‌ی اون روز آرسام رو جلوی دانشگاه از ترلان پرسیدم که رنگش پرید! ای بابا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
ترلان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره زبون باز کرد و گفت که آرسام عاشقته! اوه اوه اوه خدای من واقعا؟ یک نگاهی به آرسام انداختم که چایی داشت می‌خورد و پرید توی گلوش! داشت از بین می‌رفت به مولا! نکن این کار رو با خودت.
بعد از اینکه حالش خوب شد، مهرداد با چشم و ابرو اشاره کرد که برم جاش! رفتم پیشش که آروم با خجالت لب زد:
- چیزه، می‌گم این، این ترلان خانم مجرده؟
یک نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و با خونسردی گفتم:
- تو حرف نزن تا آخرش رو خوندم.
به طرف ترلان رفتم و به چهره‌ی خیس عرقش زل زدم، واویلا میگی همین الان می‌خواد جواب مثبت بده! داداش و خواهر عین همن!
دم گوشش گفتم که مهرداد دوستش داره و قرار نیست همین الان به پیشنهادش جواب بده آخه خیلی بی‌جنبه تشیف داره این بشر و بعد از چند روز با خانواده برای خواستگاری هماهنگ می‌کنیم!
بعد از خوردن چای و گپ زدن و غیره، گوشی آقا آرسام زنگ خورد که هول زده رفت توی اتاق ولی وقتی برگشت رنگ از رخسارش پریده بود. با عجله از خونه زد بیرون و به اعتراض مادرش گوش نداد.
با تعجب بیرون رفتم و صداش زدم که برگشت و گفت:
- بله؟
با خجالت لب زدم:
- چیزی شده؟!
آرسام با چشم های آبیش بهم زل زد و بعد از چند ثانیه با صدای آرومی گفت:
- وقتی به چشمات نگاه می‌کنم آرامش وجودم رو پُر می‌کنه! تو عین قرص آرام بخشی! صدات عین آلات موسیقیه!
با تعجب بهش زل زده بودم که گفت:
- زن یه بیکار درس خون میشی؟!
منتظر جوابم نشد و با عجله سوار ماشین شد و ماشین از جاش کنده شد!
به جای خالی ماشین نگاه کردم، چی؟ مغزم هنگ کرده بود و صداش مدام توی ذهنم مرور می‌شد، عین ضبط صوتی که هی از اول پخش میشه:
- زن یه بیکار درس خون میشی؟!
به ماه کامل توی آسمون زل زدم... ای کاش میشد اصلا عشقی وجود نداشته باشه‌ چقدر خوب می‌شد.
آیا شهرزاد به راستی می‌خواستی زن یه بیکار درس خون شی؟ قلبم تند تند به قفسه‌ای سینم کوبیده می‌شد و لبخند محوی اومد روی لبم.
نسیم ملایمی با صدا و ریتم خاصی درخت‌ها رو در رقص همراهی می‌کرد. تا حالا همچین حسی سراغم نیومده بود. یک حس خاص. یک حسی که غیر قابل توصیفه.
از فکر کردن دست کشیدم و می‌خواستم برم توی خونه که صدایی به گوشم خورد، به طرف صدا حرکت کردم و یک ابروم رو با پوزخند انداختم بالا. عجب! صدای ترلان و مهرداد بود، کمی گوش‌هام رو تیز تر کردم.
ترلان آروم گفت:
- مهرداد یعنی چی؟ اصلا نمی‌فهمم!
مهرداد با اضطراب و استرس گفت:
- ترلان چهار روز صبر کن میام خواستگاریت! من هنوز به خانواده‌ام هیچی نگفتم.
ترلان با عجله پرید توی حرف مهرداد:
-مهرداد من به اینا کاری ندارم فقط بهم بگو چقدر منو دوست داری؟
بعد از چند ثانیه سکوت، صدای آروم مهرداد اومد که گفت:
- به حدی که تا حالا هیچکس رو نداشتم!
ها جون خودت، بزار چهار روز از عقدت بگذره بدبخت، متوجه میشی چه زنی افتاده توی دامنت!
ترلان با صدای آرومی گفت:
- منم دوستت دارم اندازه‌ای که تا حالا هیچ شخصی رو نداشتم!
خوب الاغ این حرف مهرداد بود که! تقلید کاری دیگه. دیگه صدا قطع شد که سرفه‌ای کردم و وارد حیاط پشتی خونه شدم که دوتاییشون هول زده به سمتم برگشتن.
ترلان با چهره‌ی قرمز شده توپید:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
یک ابرو بالا انداختم و زیر لب یک عجبی گفتم و رفتم سمت خونه! هه روزگار. نمی‌دونم چرا حس بدی داشتم انگار می‌خواست یک اتفاق بد بیوفته. رفتم تو خونه و به جمع اضافه شدم که مامان نگران ازم پرسید مهرداد کجاست؟ که گفتم کار داره میاد تا دقایقی دیگر! هه.
رفتم نشستم روی مبل زرشکی رنگی که سلطنتی بود. خونه‌ی قشنگی داشتن، خوشا به سعادتشون. همین‌طور درحال دید زدن خونه بودم که گوشیم زنگ خورد، شماره‌ای ناشناس بود. بخاطر صدای همهمه با عجله از روی مبل بلند شدم و به سمت حیاط رفتم‌. گوشی رو اوکی کردم:
- الو؟
- شهرزاد!
صدای آرسام بود! تعجب زده شدم و زبونم قفل کرد، آرسام با صدای پر از استرس گفت:
- می‌خوام جوابم رو همین الان بدی! بگو عاشقمی یا نه؟!
زبونم قفل کرده بود، اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم که آرسام دوباره گفت:
- زن یک بیکار درس خون میشی؟
به درخت بید مجنونی که در لابه لای نسیم درحال رقصیدن بود نگاه کردم و گوشم رو سپرده به صداش!
با من و من کنان گفتم:
- من، من... .
آرسام با استرس گفت:
- من چی؟ شهرزاد دوستم داری؟
چیزی نگفتم.
- میگم دوستم داری؟!
بالاخره زبون باز کردم:
- من، من واقعا نمی‌دونم!
آرسام با اضطراب تقریبا داد کشید:
- شهرزاد دوستم داری؟
- من، من.
ناگهان با صدای مهیبی که توی گوشی پیچید مات‌ زده به درخت زل زدم. گوشی از دستم فرود اومد روی زمین و هزار تیکه شد.
مدام صداش توی گوشی می‌پیچید:
- شهرزاد دوستم داری؟
پاهام دوام نیاورد و روی زمین افتادم. پرده‌ی اشک جلوی چشمم رو گرفت. اصلا حالم دست خودم نبود، با صدایی که حتی خودم انتظار نداشتم جیغ کشیدم:
- آرسام.
همه حیرت زده اومدن توی حیاط، مامان با نگرانی صدام زد اما من هیچ‌چیزی نمی‌فهمیدم، تنها صدایی که می‌شنیدم، صدای آرسام بود:
- شهرزاد دوستم داری؟
بغض داشت خفم می‌کرد، قطره اشکی از روی گونم فرود اومد و بغضم ترکید، با صدای بلند گریه می‌کردم زبونم بند اومده بود... امکان نداشت.

تو احساس نداری می‌تونی پا بزاری رو دل ساده‌ام

این زخم کاری که زدی یادگاری می‌مونه با من

برو دنیا رو بگرد آخر ببین کی مثل من واست می‌میره

یه روزی برمی‌گردی که واسه اومدنِ تو خیلی دیره

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من

من به پات سوختم نشد

آسمون و به زمین دوختم نشد

من گرفتارم نه تو

بگو با چی عوض کردی منو

داره بارون میاد هر جا میرم تو روبرومی

خیالم راحته توام زیر این آسمونی

نرو هیشکی تو رو واسه خودت جز من نمی‌خواد

این آدمی که ساختی از خودت بهت نمیاد

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
***
- شهرزاد پاشو!
با صداش از روی چمن‌ها بلند شدم و لابه لای گل‌ها چرخیدم. صدای خنده‌هام فضا رو پُر کرده بود.
درخت‌های بید مجنون درحال رقصیدن بودن و پرتوهای آفتاب عاشقانه به موهام می‌تابیدن. نسیم ملایمی موهام رو در هوا تکون می‌داد.
با صدایی به عقب برگشتم و با لبخند به آرسام نگاه کردم که با شیطنت چیزی رو پشتش قایم کرد.
با تک خنده گفتم:
- اون چیه پشتت قایم کردی؟ زود باش نشون بده!
ابرویی بالا انداخت و با تک خنده گفت:
- می‌خوایش؟ بیا بگیرش!
و شروع کرد به دویدن، با جیغ گفتم:
- صبر کن!
و شروع کردم دنبالش دویدن، صدای خنده‌هاموی توی اون دشت اکو میشد، آرسام لحظه‌ای ایستاد و رو به من کرد و با اون چشم‌های آبیش که آرامش توش موج میزد گفت:
- زنم میشی؟
با خنده‌ی شیطانی گفتم:
- اگه اونی رو که قایم کردی نشون بدی آره!
لبخندی از شوق روی لب‌های نشست و باشه‌ای زیر لب گفت و گل رز قرمز رنگی رو از پشتش درآورد!
با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند شیطنت‌ باری اون رو به سمتم گرفت و آروم لب زد:
- مرده و قولش! حالا بگو!
شاخه‌ی گل رو از دستش گرفتم و به چشم های آبیش زل زدم و با لبخند محوی گفتم:
- من دوستت دارم آرسام!
صدایی توی گوشم پیچید که سر درد عجیبی گرفتم:
- اما حالا برای این حرف‌ها خیلی خیلی دیره!
سرم درد شدیدی گرفته بود که از خواب پریدم و نفس نفس زدم.
مامان با نگرانی نگاهی بهم انداخت و لب زد:
- شهرزاد چی شده؟ ماجرای آرسام چیه؟
بابا با اعتراض و عصبی به مامان توپید:
- حالا وقت این حرف ها نیس مژده.
مامان غمگین نگاهی بهم انداخت و به آشپزخونه رفت.
با ترس و اضطراب تقریبا جیغ زدم:
- نه، نه مامان، بابا آرسام رو نجات بدین اون تصادف کرده!
بابا چهرش عصبی‌تر شد و فریاد زد:
- و تو از کجا می‌دونی؟
مامان خطاب به بابا با اعتراض گفت:
- بس کن اکبر! مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست.
شروع کردم به گریه کردن، به مامان و بابا التماس کردم اون رو نجات بدن و بابا خطاب بهم گفت:
- خوب، اشک‌هات رو پاک کن باید بریم آگاهی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
رفتم سمت اتاقم و یک مانتویی که نمی‌دونم چیه تنم کردم و شال مشکی رو انداختم روی سرم، اصلا برام هیچ‌‎چیز مهم نبود، نمی‌دونم چرا این‌طوری شده بودم. وقتی که آماده شدم می‌خواستم از اتاقم بیرون برم که صدای مامان و بابا که داشتن آروم با هم حرف می‌زدن اومد. مامان می‌خواست بابا رو آروم کنه ولی بابا با عصبانیت گفت:
- ندیدی موقعی که بیهوش بود، چقدر اسم اون پسر لند هور رو می‌اورد؟ من که می‌دونم یه خبرایی هست!
مامان با اعتراض درحالی که می‌خواست بابا رو آروم کنه گفت:
- اکبر! خوب اگه یک نفر به تو زنگ می‌زد و همون‌جا تصادف می‌کرد تو هم تحت تاثیر قرار می‌گرفتی!
بابا عصبی تر غرید:
- اصلا همه‌ی اینا درست، چرا وقتی داشت توی خونه فهیمه خانم بیهوش میشد گفت آرسام من عاشقتم؟!
وای، من واقعا هم‌چنین کلمه‌ای رو به زبون آوردم؟ گوشه‌ی لباسم رو محکم فشار دادم و تصمیم گرفتم راستش رو به همه بگم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم توی حال پذیرایی، بابا و مامان روی مبل‌های راحتی که لیمویی رنگ بود نشسته بودن. رو به چهره‌‌های عصبی شون به حرف اومدم:
- راستش، من من قرار بود به پیشنهاد آرسام جواب بدم!
صورت بابا قرمز شد و عصبی غرید:
- چه پیشنهادی؟
از لحنش خیلی ترسیدم و من و من کنان گفتم:
- پیشنهاد ازدواج!
بابا دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و یک سیلی محکم بهم زد، اشک‌هام سرازیر شدن. دلم حسابی گرفته بود. بابا بهم گفت که تا چند روز حق ندارم پام رو از خونه بیرون بزارم و گوشیم رو ازم گرفت تا باهاش زنگ به دوست‌هام نزنم.
دلم برای ترلان خیلی تنگ شده، این مهرداد احمق هم خونه‌ی ترلان اینا به بهونه‌ی پیدا کردن آرسام موند! من می‌دونم تو فکر این بشر چیه. اون اون‌جا داره خوش گذرانی می‌کنه، منه بدبخت اینجا زندانی و محروم شدم فقط و فقط بخواطر اینکه صادقانه حرف دلم رو زدم.
اینجا خیلی دلگیره، مثل زندان می‌مونه. مامان و بابا رفتن آگاهی و گوشی هزار تیکه شدم رو هم با خودشون بردن تا رد گوشی آرسام رو بزنن! برق‌ها رو تک تک خاموش کردم. پنجره ها رو بستم و پرده‌ها رو کشیدم. خونه‌ مون عین قبرستون شده بود، قبرستونی که حکم دل من رو داشت.
گوشه‌ی دیوار خودم رو جمع کردم و شروع کردم به گریه کردن، هی اون کلمه‌ی آرسام توی ذهنم اکو میشد:
- زن یک بیکار درس خون میشی؟
زیر لبم دیوانه وار زمزمه کردم:
- آره می‌شم! فقط تو خوب شو.

آرسام:
اعضای بدنم تیر شدیدی می‌کشید و خون زیادی از اون رفته بود، ماشینم خورده بود به درخت! سرم خونی شده بود و چشم‌هام از شدت درد تیر می‌کشید. سعی کردم در ماشین رو باز کنم اما باز نمی‌شد.
اگه ماشین منفجر بشه چی؟!
تند و تند سعی در باز کردن در داشتم اما هیچ فایده‌ای نداشت، خدای من.
با صدای خش دار و آرومی ناله زدم:
- کمک.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین