جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ..Shadow.. با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,695 بازدید, 38 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ..Shadow..
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ..Shadow..

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 10 90.9%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 9.1%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
1000041740.png بسم الله الرحمن و الرحیم.
رمان: مخمصه مرگبار «جلد اول»
اثر:غزاله عامل (درویش زاده)
ژانر: عاشقانه، پلیسی
عضو گپ نظارت S.O.W(1)
خلاصه:
اتفاقات پی‌درپی و پر تلاطم سرنوشت دست در دست هم نهادند تا وقایع ناگوار را برای آگاه‌سازی آن‌چه واقعیت است، روشن سازند.
روشن‌سازی بخت و اقبال دخترک مساوی می‌شود با زیر و رو شدن و به آشوب کشیدن قصد و هدف کسانی که باعث و بانی آن‌همه هرج و مرج‌ و ویرانگری‌اند.
و آیا چه چیزی باعث نقش بر آب شدن دسیسه‌های پلید آن‌ها خواهد شد؟

«فصل اول»
 
آخرین ویرایش:

fatemeh bano

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Nov
543
1,326
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2

«فصل اول»​


امروز آب و هوای شهر، بسیار ناآرام و پر از غوغا و هیاهو بود. طوفان، شاخه‌ و برگ‌های درختان بی‌جان و روح را گمانم به بازی گرفته بود، کوچه پس کوچه‌ها و خیابان‌ها، متروکه شده و در سکوت مرگبار مطلقی فرو گشته بود.
طبق همیشه، به زور و با کلی تلاش خودم را به دانشگاه رسانده بودم، در تمام مدت، هوش و حواسم در پی تدریس استادی بود که ظاهراً مدنی ۵، حقوق خانواده را به ما می‌آموخت. دست‌هایم از شدت سرمازدگی به سرخی رفته بود، آن‌ها را وارد جیب هودیِ مشکی رنگم کردم تا مبادا کمی گرم شود.
راستش را بخواهی، امروز به نظرم چندان جالب نمی‌آمد و صدها بار خود را سرزنش کردم که چرا سر جلسه‌ی استاد علوی حاضر شده ام!
دختری که کمی آن‌طرف‌تر از من بر روی نیمکت چوبیِ قدیمی دانشگاه نشسته بود، با مزاح و کمی خودشیرینی، درحال پیچ و تاب دادن موهای بلوند و تازه رنگ کرده‌اش برای جلب توجه دیگران بود.
سعی در تمرکز کردن بر روی سخن‌های تاثیرگذارانه‌ی استاد بودم ولی مگر می‌شد؟!
با کلافگی دستی بر چهره‌ام کشیدم، جو و محیط کلاس همیشه مرا خسته می‌کرد.
به خط‌های نامفهوم کتاب خیره‌ گشتم، چیزی جز بند و قوانین نمی‌دیدم.
غرق مطلب کتاب و تدریس استاد شده بودم که صدای ریزِ پیس‌ پیس شخصی، مرا از عالم تفکر و اندیشه به بیرون کشاند.
در دلم به مصوب بهم زدن آرامشم، لعنتی فرستادم و به سوی صدا برگشتم.
چشمکی زد و همراه با لبخند شیطونی سرش را نزدیکم آورد و لب زد:
- هی کجا سیر می‌کنی کلک؟!
اخم ریزی بر چهره‌ام نقش بست، عصبی دستم را به علامت سکوت نشان دادم و آرام زمزمه کردم:
- الان وقتش نیست.
ترلان دور و اطراف را تک نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی به ما نگاه نمی‌کند، سپس با حالت آسوده به ادامه‌ی فضولی‌اش پرداخت:
- شهرزاد من تو رو میشناسم، وقتی حواست پرته یعنی... .
ادامه‌ی سخنش با عصبانیت ناخودآگاه من نصف و نیمه رها شد، امروز اصلا حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ ک.س را نداشتم؛ با لحن تقریباً عصبی‌ای خطاب بهش توپیدم:
- گفتم بسه؛ امروز حوصلتو ندارم ترلان. حرف نزن!
از لحن تند و جدی‌ام پیدا بود که جا خورد ولی دیگر چیزی نگفت؛ نگاهش را با دلخوری و کمی ناراحتی از من گرفت و به استاد خیره شد.
همان‌طور که به ناراحتی و دلخوری ترلان خیره شده بودم، صدای خشک و جدی استاد علوی توجه من را به خودش جلب کرد، عینک مشکی و مربعی رنگش را کمی عقب‌‌تر گذاشت و با همان لحن گفت:
- خانم ملکی، تخته این طرفه‌ها.
اتمام سخن گران‌بهای استاد همانا و صدای ریز خنده‌ی بچه‌ها همانا؛ با جدیت نگاهی به آن‌ها انداختم و برای دفاع از خود بلند گفتم:
- من چیزی برای خنده نمی‌‌بینم دلقک‌ها!
به محض آن‌که صحبتم تمام شد، صدای خنده‌ی بچه‌ها شدت بیشتری گرفت که استاد با ماژیک آبی رنگش چند باری به تخته سفید رنگ کلاس کوبید و بلند غرید:
- سکوت رو رعایت کنین لطفاً
و سپس با لحن سرزنش کننده‌ای، در حالی که از بالای عینکش به من خیره گشته بود، گفت:
- خانم ملکیان شما هم حق نداری که به بچه ها توهین کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
بعد از اتمام درس و دانشگاه، درحال پایین آمدن از پله‌های دانشگاه بودم که صدای ترلان از پشت سر، به گوشم رسید. به عقب برگشتم که دیدم با نفس‌نفس به سمتم نزدیک می‌شود.
کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره بعد از کلی سرخ و سفید شدن لب باز کرد:
- شهرزاد، با وجود اینکه ازت دلخورم ولی فرداشب مامانم شما رو به صرف شام دعوت کرده.
لحظه‌ای از آن رفتار تند و زننده‌ای که با او داشتم پشیمان شدم، باید از او عذرخواهی می‌کردم. دست راستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم و با همان حالت پشیمانی لب زدم:
- من رو ببخش ترلان، خودمم قبول دارم که رفتار خوبی باهات نداشتم؛ ولی این روزها اعصاب درست و حسابی‌ای ندارم.
نگاهم را از دیدگان قهوه‌ای رنگش دزدیدم و شرمسار به پایین انداختم که با خنده و شیطنت خودش را آرام به من زد و گفت:
- هی دختر! چیزی نیست که، دعوا شیرینه‌ی رفاقته.
به چشمانش تک نگاهی انداختم و لبخند محوی بر چهره‌ام نقش بست. میخواستم چیزی بگویم که صدای آرسام از دور توجه‌مان را به خودش جلب کرد، دستی در هوا تکان داد و با لبخندی ترلان را صدا زد.
کوله‌ پشتی مشکی رنگش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و پس از لحظه‌ای درنگ دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- فرداشب می‌بینمت، خب؟
لبخندی زدم و سرم را به نشانه‌‌ی تایید به او نشان دادم که با خداحافظی بلندی از من دور شد و به سمت ماشین برادرش رفت.
به سمت در خروجی محوطه دانشگاه قدم برداشتم و پس از خارج شدن از آن‌‌مکان کوله‌‌ی آبی رنگم را از روی شانه‌ام پایین آوردم و نفس عمیقی کشیدم و ریه‌ام را سرشار از هوای تازه بهاری ساختم، بوی خوشِ خاکِ باران خورده، بوی گل‌های زیبای بهاری، صدای جیک‌جیکِ گنجشک‌ها و پرندگان در میان و لابه‌لای شاخه و برگ‌های درختان؛ این‌ها و این‌ها همه حال مرا خوب می‌کرد.

کنار خیابان ایستادم تا برای رفتن به خانه تاکسی بگیرم. امروز واقعا به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم، متاسفانه بخاطر شانس خوبی که دارم همیشه ماشین دیر می‌آید و من باید مدت‌ها منتظر تاکسی بمانم... ‌.

بعد از گذشتن یک ربع متوجه نزدیک شدن قدم‌های کسی از پشت سرم شدم، او خودش را به من رساند و کنارم ایستاد، سرم را به سوی آن شخص ناشناس برگرداندم که با یکی از هم‌کلاسی‌هایم مواجه شدم.
امیر لبخند محوی جاری ساخت و سلام آرامی زیر لب خطاب به من گفت و منم متقابلاً پاسخش را همان‌طور دادم که همان زمان تاکسی‌‌ای جلویمان نگه داشت.
با تعجب نگاهی به او انداختم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
- شما هم قصد سوار شدن دارین؟
سری به نشانه‌‌ی تایید تکان داد و با همان لبخند همیشگی در پاسخ گفت:
- ظاهراً فکر میکنم مسیر‌هامون یکی باشه.
نگاهم را از او گرفتم و به سمت در عقبی تاکسی قدم برداشتم، در را باز کردم و درونش نشستم. امیرهم در جلو را باز کرد و کنار راننده نشست.
هندزفری‌ِ مشکی‌ام را از کوله پشتی‌‌ام در آوردم و درون گوشم گذاشتم، حس جالبی نسبت به او نداشتم و برای همین تمام مدت خودم را مشغول گوش دادن به موزیک و تماشای عالم بیرون از شیشه‌ی ماشین ساختم. چه جهان پر هیاهویی!
فارغ از آن‌چه پیش‌رویم بود، بی‌دغدغه به رهگذران خیابان خیره گشته بودم. من نمی‌دانستم که چه در انتظارم است که اگر می‌دانستم دست به خیلی از کارها نمی‌زدم و از بسیار آن‌ها پرهیز میکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
در حال و هوای خودم و اندیشه‌های خود سیر می‌کردم انگار عالم دیگری داشتم، همان دختر با همان حال و شوق با همان ذوق با همان افکارِ بچگانه، انگار نمی‌دانستم سرنوشت قرار است مرا چقدر بزرگ کند، چقدر بسازد، چقدر قوی سازد.
توی همان حال و احوال بودم که با صدای نوتیف موبایل، به خودم آمدم و به صفحه‌ی روشنش خیره گشتم. مانند همیشه پیامک ایرانسل، اتمام شارژ را گوش زد می‌کرد.
کمی جلوتر باید پیاده می‌شدم، به مقصدم رسیده بودم اما مقصد سرنوشت چیزی بود بی‌انتها.
خطاب به راننده تاکسی گفتم که همین‌مکان می‌خواهم پیاده شوم، دستی در جیب هودی‌ام کردم و مقداری پول از آن درآوردم، نگاه خیره‌ی راننده را از آیینه‌ی جلو احساس می‌کردم که با چرب زبانی خطاب به من گفت:
- قابلی نداره میشه بیست تومن.
با ابروهای بالا رفته و تعجب و کمی جدیت به چشمانش خیره گشتم و در پاسخ لب زدم:
- خیلی بالا گفتی که عمو!
با اتمام سخنم، راننده با تندی دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:
- از مبدأیی که شما سوار شدی این مبلغ تازه کم هم هست.
چون من را دختری جوان دیده بود میخواست از سادگی‌ام سوءاستفاده کند، من هم وقتی پایش می‌افتاد دختری بودم اهل دعوا مرافه!
تند تر از لحن او در پاسخش ده هزار تومنی از لابه‌لای اسکناس‌هایم به بیرون کشیدم و زیر لب غریدم:
- ده تومن بیشتر بهت نمیدم، میخوای بخواه، میخوای نخواه!
با خشمگینی سرش را به عقب برگرداند و با لحن عصبی و خشمگینی به چشمانم خیره گشت:
- خانم با من کل‌کل نکن پول من رو رد کن بیاد.
با عصبانیت ده هزار تومانی را بر صورتش کوبیدم که صدای فریادش محوطه را در بر گرفت:
- پیاده شو! خانم پیاده شو! تا فحش ناموسی ندادم، آبرو حیثیتت رو به باد ندادم.
ناگهان امیر سرش را به سمت او برگرداند و با لحن خشمگین‌تری غرید:
- حرمت خودت رو نگه دار مرتیکه وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
اتمام سخن امیر برابر شد با اتمام سخن راننده تاکسی، رویش را از من برگرداند و با اوقات تلخی نگاهش را به رو به رو داد، امیر ده هزار تومانی را از میان دستانم کشید و به سوی راننده پرت کرد و در همان حین لب زد:
- حالا اینم میگیری و حرف هم نمیز‌نی، بخاطر این برخورد بدت هم من بهت هیچ پولی نمیدم.
و بعد از آن هم خطاب به من گفت که پیاده شو و من هم بی‌هیچ حرفی کوله پشتی‌‌ام را برداشتم و در ماشین را با عصبانیت باز کردم و محکم به هم زدم.
بابت رفتار نامناسبم از امیر آقا معذرت خواهی کردم که او گفت اشکالی ندارد و واقعا این رفتار راننده بود که مناسب نبوده.
بعد از خداحافظی کوتاهی به سمت خانه روانه گشتم و گام برداشتم، به در خانه که نزدیک شدم انگار تمام خستگی‌ام را فراموش کردم.
دستم را به سمت جیبم بردم و کلید خانه را از درونش بیرون آوردم و داخل قفل در انداختم و با یک بسم‌الله آن را باز کردم، به حیاط آب و جارو کرده نگاهی انداختم. انگار خبرهایی بود!
وارد حیاط خانه شدم که صدای فریاد مادرم به گوشم رسید:
- اِ اِ اِ، پات رو نذار اونجا الان گِل میشه!
با کلافگی و خستگی نگاهی به مادرم که جارو را میان دستانش گرفته بود انداختم و نالیدم:
- مامان اذیت نکن تو رو خدا... .
بی‌توجه به سمت خانه گام برداشتم و کفش‌هایم را در آوردم، خسته‌تر از آنی بودم که حوصله‌ی بحث را با کسی داشته باشم.
داخل خانه شدم و بی‌تفاوت به سمت اتاقم روانه گشتم که با صدای مهرداد میخکوب سر جای خود ایستادم:
- سلامت کو بچه پُرو؟
ناگهان، در کمال ناباوری، بهار دخت از پشت مهرداد به سمت پرید و با جیغ بلندی گفت:
- جواب داداشم رو بده وگرنه موهات رو می‌کشم تا آدم بشی!
با بی‌تفاوتی تمام به هر دوتای آن‌ها خیره گشتم که با حرص به من نگاه می‌کردند و با سرعت زیادی به سمت اتاقم حرکت کردم که بهار با جیغ جیغ و فریاد توپید:
- داره فرار می‌کنه.
صدای مهرداد مرا باری دیگر سر جای خود میخکوب کرد:
- نوچ... فرار نمی‌کنه، چون داره براش خواستگار میاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
ساعت از دوازده شب گذشته بود.
سه ساعت از رفتن خواستگار می‌گذشت و من هنوز میان افکاری درهم و پُرالتهاب، در سکوت سرد خانه دست‌وپا می‌زدم. خواستگار، امیر بود..‌‌. امیر صولت.
همان همکلاسیِ قدیمی، مردی که صبح برای پرداخت کرایه تاکسی خودش را به این در و آن در می‌زد.

نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شده بود. از لحظه‌ای که وارد خانه شد تا لحظه‌ی رفتنش، نگاه سنگینش بی‌وقفه تعقیبم می‌کرد. نگاهی که نه‌تنها بی‌شرمانه، بلکه پر از نیت‌های ناگفته بود. دستانم هنگام ریختن چای لرزید. فنجان‌ها یکی‌یکی پُر شدند و من با لب‌هایی بسته و دلی پُر، در سکوت آن‌ها را تعارف کردم.

مهرداد و بهار، هر دو با لبخندهای پنهان‌شان نگاهم می‌کردند. نگاه‌شان آمیخته به کنجکاوی و تمسخر بود؛ گویی از درونم خبر داشتند. مهرداد، با آن قد بلند و شانه‌های پهن، بی‌تفاوت روی مبل لم داده بود و با نیشی باز، انگار سرگرم تماشای نمایشی خصوصی بود.

از فشار نگاه‌ها و سنگینی فضا، بالاخره به اتاقم پناه بردم. در را آهسته بستم و به آن تکیه دادم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. گوشه‌ی اتاق، گوشی‌ام بی‌صدا منتظرم بود. با انگشتانی سرد و لرزان درحالی که استرس و اضطراب درونم غوغا می‌کرد شماره‌ی ترلان را گرفتم.

بعد از چندین بوق، صدای خسته و گرفته‌اش در گوشی پیچید:
- بله؟
با لحنی تلخ و عصبی، میان دندان‌های فشرده زمزمه کردم:
- ترلان... .
سکوت کوتاهی کرد و با صدایی که حالا کمی هوشیارتر شده بود، گفت:
- سلام شهرزاد... تویی؟ چی شده؟
لب‌هایم لرزید. صدایم بغض‌آلود شد:
- برام خواستگار اومده...

لحظه‌ای سکوت کرد. انگار سعی داشت حرفم را هضم کند. بعد، با طعنه‌ای نرم و لبخندی پنهان در صدایش گفت:
- مبارکه، حالا که چی؟

نگاهم را به دیوار روبه‌رو دوختم. چشمانم پر از اشک شده بود. درحالی که صدایم را تماماً و سرتاسر بغض محاصره کرده بود گفتم:
- من... دوستش ندارم،اما نمی‌تونم بهش بگم.

صدایی مبهم از آن سوی گوشی آمد. خنده‌ی خفه‌ی چند کودک. لحظه‌ای لبخند محوی روی لبم نشست، اما صدای تند و بلند ترلان مثل پتک روی سرم کوبیده شد:
- شهرزاد، خودتو نباز، باهاش حرف بزن.
چشمانم را بستم و با صدای گرفته گفتم:
- نمی‌تونم...
فکری در ذهنم چرخید. سنگین و پیچیده. آن‌قدر گنگ که فقط سکوت می‌توانست آن را توصیف کند.
ترلان که انگار سعی داشت فضای مکالمه را سبک‌تر کند، گفت:
- هنوز مهمونا هستن؟
در همان حالی که چشم‌هایم و پلک‌هایم روی هم قرار گرفته بود و این حجم سنگینی ماجرا را حمل می‌نمود، لب زدم:
– نه هنوز هستن.
انگاری ریشه‌های امید در وجود ترلان درحال جوانه‌ زدن بود، چیزی که من گویا از آن خبر نداشتم؛ با امیدواری زمزمه کرد:
– پس هنوز وقت هست. برو بگو نه، محکم و قاطع.
نفس عمیقی کشیدم، اما دلم هنوز آشفته بود. با قدم‌هایی کند از اتاق بیرون زدم. همه‌چیز ساکت بود، اما چشمم به چیزی روی میز افتاد. جعبه‌ای قرمز و کوچک، بی‌صدا روی سطح چوبی جا مانده بود. با تردید آن را برداشتم و شتاب‌زده به سمت در رفتم، اما دیر شده بود. رفته بودند...
جعبه را با تردید گشودم. حلقه‌ای ظریف و ساده درونش بود، کنار کاغذی تا شده. انگشتانم به نرمی کاغذ را برداشتند، گویی قرار بود هر لحظه قلبم را نشانه بگیرد.
خطی خوش، آرام و محکم نوشته بود:

«شهرزاد خانم،
می‌خواستم حلقه را خودم به دستتان کنم، اما می‌دانستم جواب‌تان منفی خواهد بود. پس آن را در خانه‌تان گذاشتم. اگر بازش نکردید، این ازدواج منتفی‌ست... اما اگر آن را گشودید، یعنی شما هم قلب‌تان را به من سپرده‌اید.
من شما را دوست دارم.
فکرهایتان را بکنید.»
چشمانم روی جمله‌ی آخر قفل شد. پلک نزدم. فقط صدای تپش‌های قلبم در گوشم می‌پیچید.
دستم را روی قلبم گذاشتم، اما هنوز سرد بود. انگار چیزی درونم خاموش شده بود.
در ذهنم فریاد زدم:
"نه... من تا زنده‌ام با امیر ازدواج نمی‌کنم."
و این، پایانی بود بر شب بلندم...
یا شاید، آغازی برای کابوسِ بعدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
ساعت هنوز ده نشده بود که با ذهنی پریشان از خواب پریدم. ماجرای دیشب مثل سایه‌ای سنگین روی افکارم جای خوش کرده بود. با بی‌حوصلگی و کلافگی، دستی به چهره و رخسارم کشیدم.
یادم آمد... باید به مامان ماجرای دعوت به مهمانی را می‌گفتم. با عجله از تخت پایین آمدم و دستگیره سرد و فلزی در را درون دستم گرفتم و آن‌ را باز نمودم، وارد حال پذیرایی شدم. بوی خوش غذای مورد علاقه ام همه جا را در بر گرفته بود. کمی از آن را استشمام کرده و به دنبال آن وارد آشپزخانه شدم.
مادر حسابی گرم آشپزی و غذا پختن شده بود، آن‌قدر که متوجه حضور من نشد.
با سلامی ریزی به سویش قدم برداشتم که متقابلاً پاسخم را داد‌.
بعد از کمی این پا و آن پا بالاخره لب گشودم و به آن دو دیدگان عسلی‌اش خیره گشتم:
- امشب قراره بریم خونه‌ی ترلان!
اخم غلیظی بر چهره‌اش پدیدار شد، ملاقه‌ را کمی بعد کنار گذاشت و به سویم برگشت، پس از نگاهی گذرا لب زد:
- چقدر دیر این خبر رو بهم دادی.
لبخندی زدم و بوی خوشِ قرمه سبزی، مشامم را پر کرد. به سمت قابلمه‌ی تفلون قرمز رنگی که روی اجاق گاز در حال جا افتادن بود گام برداشتم و پس از برداشتن ملاقه کمی از آن را چشیدم، مزه‌‌ی ترش آن را بسیار دوست داشتم، در همان حین با شوخی گفتم:
- قرمه سبزیه؟!
مامان با تمسخر نگاهی به چهره‌‌ام انداخت که حالا با خنده به او می‌نگریستم و گفت:
- نیشت رو ببند بچه، قضیه امشب کنسله.
با حالت اتماس‌گونه‌ای خطاب به مادرم، دست‌هایم را درون هم حلقه‌ ساختم و زار زدم:
- مامان تو رو خدا امشب باید بریم، قول دادم.
مامان طبق معمول شروع کرد به آوردن دلیل‌های قانع‌ کنند برای منصرف کردن من اما من تصمیمم را گرفته بودم. بعد از کلی صحبت، بالاخره رضایت داد.
با خوشحالی به اتاق برگشتم.
***

بعد از مدتی کلنجار با خودم برای انتخاب لباس، بالاخره مانتویی که بیشتر از بقیه به دلم نشست را برداشتم. همان‌طور که در آینه به خودم نگاه می‌کردم، چشمم به جعبه‌ی قرمز رنگی افتاد که امیر بهم داده بود. کمی مکث کردم، جعبه را برداشتم، درش را باز کردم و به محتویاتش خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم. کاش رفتارم با او این‌‌گونه نبود، عذاب وجدان گویا دامن گیرم شده بود‌.
صدای مادر مصوب بیرون آمدن از آن گرداب غرق کننده‌ی افکارم شد. ذهنم، مثل همیشه، صدای وجدانم را هم به حرف آورد:
– باوقار باش، نه احساساتی.
چشم از آینه برداشتم و سعی کردم رفتاری متین‌تر داشته باشم.
مانتوی لیِ جلو بازی را انتخاب کردم که هدیه مهرداد در تولد بیست‌سالگی‌ام بود. شلوار لی، روسری سفید با طرح‌های آبی، و کفش هم جنس شلوار را پوشیدم. ساعتی که اسم شهرزاد روی آن حک شده بود را از روی میز کامپوتر برداشتم و به مچ‌ام بستم.
هنوز غرق در افکارم بودم که صدای اعتراض آمیز مادر از پایین به گوشم رسید:
-آماده شدی یا نه؟
با کلافگی برای آخرین بار نگاهی به خود درون آیینه اتاق انداختم و با صدایی بلند خطاب به او گفتم:
- اومدم.
***
در مسیر، درحالی که با ماشین پدر درحال حرکت بودیم به ترلان زنگ زدم و به او خبر از آمدنمان را دادم.
وقتی رسیدیم، آرسام با چهره‌ای برافروخته در را باز کرد. نگاهش را از من گرفت و به زیر برافروخت و با همان لحن جدی‌اش گفت:
– خوش اومدید،بفرمایید.
به نشانه‌ی احترام، سلام کردم و همراه پدر و مادرم وارد خانه‌شان شدیم. با مادر و پدر ترلان احوال پرسی مختصری کردم که نوبت به خودش رسید.
نگاهم روی چهره و استایل آراسته‌ و مرتبش افتاد. لبخندی زدم و آرام گفتم:
- خبریه؟
ترلان واکنشی نشان نداد، ولی رنگ چهره‌اش تغییر کرد. نگاهم به سمت مهرداد رفت. نگاه او هم به ترلان بود. همه‌چیز به طرز عجیبی غیرعادی به‌نظر می‌رسید.
متوجه سنگینی نگاه جدی آرسام شدم ولی نگاهش را کمی بعد دزدید و مشغول گفت و گو با پدرم شد.
ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد. دلیل عجله‌ی آرسام در آن روز، جلوی دانشگاه... .
به ترلان نگاه کردم و بی‌مقدمه آن را مطرح کردم که رنگش پرید.
گویا قضیه، داشت جدی‌تر از قبل می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
ترلان بعد از چند دقیقه درگیری درونی، سرانجام لب گشود. صدایش آرام و پر از اضطراب بود، شبیه کسی که سال‌ها حرفی در دل نگه داشته و حالا زبان به اعتراف گشوده:
- آرسام... دلش رو بهت باخته!
دنیا برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. گویی تمام صداها، تمام نفس‌ها، تمام نورها، محو شدند در این یک جمله. نگاهم بی‌اختیار به سمت آرسام چرخید. لیوان چای میان انگشتانش چرخید، صدای خفه‌ی سرفه‌اش در اتاق پیچید. مثل کسی که چیزی در گلویش گیر کرده باشد، تلاش می‌کرد نفس بکشد، اما انگار واژه‌ها بیشتر از چای، راه نفسش را بسته بودند.
بعد از آنکه حالش به زحمت آرام گرفت، مهرداد با نگاهی معنی‌دار و ابرویی بالا انداخته، اشاره کرد که کنارش بنشینم. نزدیکش شدم، بی‌آن‌که نگاهم را به او گره بزنم.
- فکر میکنم باید زن بگیرم!
از سخنش داشت خنده‌ام می‌افتاد، می‌دانستم که او از قدیمُ الایام عاشقانه ترلان را دوست می‌داشت و حالا دست به اعتراف زده بود.
بر خلاف آنکه خنده‌ام گرفته بود اما ظاهر جدی خود را حفظ نمودم و نگاهی به او انداختم، طوری که نه بی‌مهری باشد، نه امید واهی. فقط یک سکوتِ سنگین در قالب کلمات:
- من مدت‌ها بود که از اسرار دلت با خبر بودم اما شرایطت مساعد شد پا جلو بذار.

بلند شدم و قدم به سمت ترلان برداشتم. قطرات ریز عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زد، چهره‌اش رنگ‌پریده و پریشان بود؛ گمانم که او از تمامی ماجرا مطلع شده بود.
بعد از دقایقی، فضای خانه با عطر چای و مکالمه‌های آرام پر شده بود که ناگهان گوشی آرسام زنگ خورد. هراسان از جایش بلند شد، بی‌هیچ توضیحی به اتاق رفت و وقتی برگشت، چهره‌اش رنگ باخته بود. نگران و بی‌قرار، بی‌توجه به اعتراض مادرش از خانه بیرون زد.
به دنبالش دویدم. صدایش زدم:
- آقا آرسام.
ایستاد. برگشت. نگاهم کرد. آن نگاه، دیدگانی گیرا، آن دو تیله‌ی دریاگین‌؛ محو، غم‌زده.
-چیزی شده؟
نگاهش را دوخت به عمق چشم‌هایم. انگار دنبال پناهی می‌گشت، یا شاید بهانه‌ای برای ماندن. صدایش آرام بود و گرفته:
- وقتی به چشمات نگاه می‌کنم، آرامش توی وجودم ریشه می‌دونه. صدات مثل نغمه‌ست، مثل موسیقی که روحم رو بیدار می‌کنه.
حیرت‌زده مانده بودم. زبانم یارای پاسخ نداشت. هنوز در حال کشف واژه‌هایش بودم که نفس‌گیر گفت:
- زنِ یه بیکارِ درس‌خون می‌شی؟
منتظر پاسخ نماند. چرخید، سوار ماشین شد و رفت، جا گذاشت مرا با واژه‌هایی که مثل طوفان در ذهنم می‌پیچیدند.
تکرار می‌شدند، مثل صدای ضعیف یک نوار که عقب و جلو می‌شد.
به آسمان نگاه کردم. ماه کامل بود، روشن، بی‌نقاب. مثل دلی که دیگر نمی‌تواند دروغ بگوید.
اگر عشق وجود نداشت، دنیا چقدر خلوت‌تر بود، اگر نمی‌لرزیدم، قلبم انقدر نمی‌کوبید.
اما کوبید، تند، بی‌وقفه.
خودم را به سمت خانه کشیدم که صدایی میان
تاریکی حیاط توجه‌ام را جلب کرد.
قدم برداشتم... آرام، محتاط.
صدای ترلان بود. و مهرداد.
خودم را پنهان کردم. گوش دادم.
- مهرداد، یعنی چی؟ نمی‌فهمم.
صدای مضطرب مهرداد در دل شب پیچید:
- فقط چهار روز بهم فرصت بده، ترلان. هنوز چیزی به خانواده‌م نگفتم.
ترلان بی‌تاب، جمله‌اش را برید:
- یک ساله که پا به پات اومدم و صبوری کردم تا تو این رو بگی؟
سکوت.
و بعد صدایی که از عمق دل برمی‌آمد:
- می‌دونی که چقدر دوستت دارم، نه؟
دلِ ترلان لرزید:
– منم دوستت دارم... درست به همون اندازه.
سکوت سنگینی حیاط را در آغوش گرفت.
قدم برداشتم و عمداً سرفه‌ای کردم. هر دو هول‌زده به عقب برگشتند.
ترلان با چهره‌ای که از شرم گل انداخته بود، با لحنی تند گفت:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
ابرویی بالا انداختم و درحالی‌که لبخندی محو، مرز طعنه و کنجکاوی را طی می‌کرد، زیر لب زمزمه کردم:
– عجب...

پاهایم، آرام اما سنگین، راه خانه را در پیش گرفتند.
روزگار... چه بازی‌هایی در آستینت داری این‌بار؟
دل بی‌قرارم، بی‌دلیل یا شاید هم از سر غریزه‌ای فراموش‌شده، در سی*ن*ه می‌کوبید. گویی طوفانی در راه بود... طوفانی که پیش از وزش، سکوتی مرموز در هوا می‌پراکند.

پا به خانه که گذاشتم، نگاه‌ها به سویم برگشت. مادر، با نگرانی‌ای که پشت پرده لبخندش پنهان نکرده بود، پرسید:
– مهرداد کو؟

درحالی‌که سعی داشتم صدایم عادی به نظر برسد، لب زدم:
– کار داره... تا چند دقیقه دیگه میاد.

رفتم و روی مبل زرشکی سلطنتی نشستم. سنگینی‌اش عجیب به حال و هوای دل‌گیرم می‌آمد. خانه‌شان زیبا بود، به طرز دردناکی آرام...

در همان حال که چشمم میان جزئیات ظریف خانه می‌چرخید، گوشی‌ام لرزید. شماره‌ای ناشناس...
به خاطر همهمه‌ی مهمان‌ها، سریع از جا بلند شدم و به حیاط پناه بردم. دکمه‌ی پاسخ را فشردم.

– الو؟

و صدایی که از لابه‌لای سیم‌های سرد تلفن، دلم را آتش زد:
– شهرزاد...

آرسام بود.

لرزه‌ای از سرانگشتانم گذشت. زبانم قفل شد، گلویم خشک.

– می‌خوام جوابم رو همین الان بدی! جوابت مثبته یا منفی.

دلم هری ریخت... این حجم از بی‌پرده‌گی، این صدای ملتهب...

او دوباره گفت:
– زن یه بیکار درس‌خون می‌شی؟

نگاهم به شاخه‌های بید مجنونی گره خورد که در نسیم شبانه، رقصی دردآلود را آغاز کرده بودند.
همه‌چیز به‌جز صدای او، خاموش شده بود.

با صدایی لرزان و مکثی طولانی لب زدم:
– من... من...

– من چی، شهرزاد؟ دوستم داری یا نه؟

هیچ نگفتم. انگار حروف از ذهنم فرار کرده بودند.

– می‌گم دوستم داری؟!

صدایش حالا با بغضی پنهان، میان خطوط تلفن فریاد می‌زد.
و من؟
من هنوز لابه‌لای اضطراب و حیرت، سرگردان بودم. تا اینکه.

صدایی ناگهانی،مهیب.
توی گوشی پیچید. مغزم یخ زد، دستم لرزید.
گوشی از دستم رها شد، به زمین برخورد کرد و شکسته شد، تکه‌تکه، درست مثل دلم.

تنها چیزی که هنوز در ذهنم تکرار می‌شد، صدای او بود:
– شهرزاد... دوستم داری؟

زانوانم خم شدند، گویی قدرت ایستادن از من گرفته شده بود. روی زمین افتادم.
اشک، بی‌اجازه، راه خودش را پیدا کرده بود. با صدایی از اعماق وجودم، فریاد زدم:
- آرسام!

همه سراسیمه به سمت حیاط آمدند. مادر با صدایی لرزان صدام زد، اما من هیچ چیز نمی‌شنیدم.
هیچ چیز جز صدای او، و جمله‌ای که مثل خنجر، در جانم فرو می‌رفت:
- دوستم داری؟

اشک، بغض، دل‌شکستگی، همه و همه یکی شده بودند.
زبانم قفل گشته ، قلبم در بند، و حصار، جانم را احاطه کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
- شهرزاد،پاشو!
صدایش از دل نور پیچید و در گوشم نشست. از روی چمن‌های خیسِ مه‌آلود برخاستم، و لابه‌لای گل‌های شکوفه‌زده چرخیدم. خنده‌هایم مثل پروانه‌ در هوای لطیفِ دشت پیچید و با نسیم درآمیخت.

درختان بید مجنون، خرامان و دلبرانه در نسیم تاب می‌خوردند، و آفتاب، گویی عاشقانه بر گیسوانم بوسه می‌زد. آن لحظه، مرز خیال و واقعیت را نمی‌شناختم.

با صدایی آشنا، برگشتم؛ آرسام بود... ایستاده با لبخندی از جنس شیطنت، و دستانی که چیزی را پشت خود پنهان کرده بود.

با لحن بازیگوشی گفتم:
-اون چیه پشتت قایم کردی؟ زود باش نشون بده.

ابرویی بالا انداخت، نیشخندی زد و گفت:
- می‌خوایش؟ باید بگیریش.

و به یک‌باره دوید.
با خنده و فریادی از سر ذوق، دنبال‌اش دویدم:
-صبر کن دیوونه!

صدای خنده‌هایمان در دشت می‌پیچید. او ناگهان ایستاد. به سویم برگشت. چشم‌هایش، آبیِ بی‌انتها؛ دریایی آرام، و با صدایی لرزان از حس گفت:
- زنم می‌شی؟
با خنده‌ای شیطان‌گونه گفتم:
- اگه اونی که پنهون کردی رو بهم بدی... شاید!

لبخند محوی بر لبش نقش بست. زیر لب "باشه"ی آرامی گفت و شاخه‌ای رز سرخ، عاشقانه از پشتش بیرون کشید.

نگاه‌ام روی آن گل سرخ میخکوب شد، که با لطافت تمام به سویم گرفت و آرام، اما محکم زمزمه کرد:
- مرده و قولش، حالا بگو.

شاخه گل را گرفتم، به چشمانش خیره شدم. قطره‌ای از خوشی در نگاهم نشست، و با زمزمه‌ای لرزان گفتم:
- من بهت دل‌باختم آرسام.

اما ناگهان، صدایی از جایی دور در گوشم زنگ زد؛ صدایی که دنیای شیرینم را ترکاند:
- اما حالا برای این حرف‌ها خیلی، خیلی دیره.

دردی سهمگین در جمجمه‌ام پیچید. چشمانم سیاهی رفت و با هراسی ناگهانی از خواب پریدم. نفس‌نفس می‌زدم.

مامان با نگرانی به سویم خم شد و آرام گفت:
-شهرزاد، چی شده؟ ماجرای آرسام چیه؟

بابا، با صورتی عبوس و صدایی خشمگین، رو به مامان کرد:
-مژده، حالا وقت این حرفا نیست.

مامان نگاه غم‌انگیزش را از چشمانم برداشت و بی‌صدا به سمت آشپزخانه رفت.

با بغضی که گلویم را می‌سوزاند، فریاد زدم:
- نه، مامان، بابا... آقا آرسام تصادف کرده! باید نجاتش بدیم.

چشمان پدرم گشاد شد و از شدت عصبانیت فریاد زد:
- و تو از کجا می‌دونی؟

مامان به نشانه‌ی اعتراض رو به پدر گفت:
- بس کن اکبر! نمی‌بینی حال دخترت خوب نیست؟

اشک‌هایم سرازیر شدند. لرزان به آن‌ها التماس کردم، انگار که جانم به جان آرسام بسته بود.
پدرم، با نگاهی پر از سوال، گفت:
- خب، اشک‌هات رو پاک کن. باید بریم آگاهی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
به سمت اتاقم رفتم. بی‌آن‌که ذهنم درگیر انتخابی باشد، دستی بر لباس‌ها کشیدم و مانتویی تیره‌رنگ، که حتی حضورش را در کمدم به خاطر نمی‌آوردم، به تن کردم. شال مشکی را بی‌صبرانه بر سر انداختم. هیچ‌چیز برایم معنا نداشت. انگار تمام رشته‌های پیوند من با جهان اطراف گسسته بود. گویی روحی سرگردان، تنها با نیرویی گنگ و ناشناخته، به حرکت وادارم می‌کرد.

لحظه‌ای پیش از خروج از اتاق، صدای پچ‌پچ‌هایی آرام و سرشار از تنش از هال به گوشم رسید. صدای پدر بود، خشک و عصبی:

– نمی‌بینی؟ در تموم مدتی که بی‌هوش بود، اسم اون پسر رو تکرار می‌کرد. من مطمئنم چیزی بینشون وجود داره.

مادر، با لحنی نگران و لرزان، تلاش داشت آرامش را بازگرداند:

- اکبر! خودت رو بذار جای این طفل معصوم، اگه یکی بهت تماس می‌گرفت و همون لحظه دچار تصادف و حادثه می‌شد، تو هم بی‌قرار می‌شدی.

اما پدر، آتش‌گرفته از شک و خشم، با صدایی بلندتر ادامه داد:

– باشه اصلا همه‌ی این‌ها درست. ولی چرا در همون لحظه‌ی بی‌هوشی بارها اسم اون پسره‌ی احمق رو میاورد؟ چرا همش میگفت دوستت دارم؟

همان‌جا، گویی چیزی در درونم شکست. واقعاً آن جمله از من بود؟ چگونه قلبم چنین بی‌پرده فریاد کشیده بود؟ دستانم لرزیدند. گوشه‌ی لباسم را چنگ زدم. دیگر تاب سکوت نداشتم.

در را گشودم. هال غرق در نور سرد صبحگاهی بود. پدر و مادر بر مبل‌های لیمویی‌رنگ نشسته بودند؛ هر دو با چهره‌هایی عبوس و نگاهی دوخته بر زمین. صدایم آهسته، اما مصمم برخاست:

- حقیقت اینه، من قرار بود به پیشنهاد آرسام جواب بدم.

صورت پدر سرخ شد. ابروهایش در هم گره خوردند. با صدایی خشم‌آلود و زمزمه‌وار گفت:
- چی پیشنهادی؟

کلمات از لب‌هایم می‌گریختند. به سختی گفتم:

- پیشنهاد ازدواج.

در یک لحظه، فضای خانه از صدا تهی شد. و سپس... ضربه‌ای سخت، سیلی‌ای سوزان، بر گونه‌ام نشست. اشک از چشمانم فرو ریخت. بغضم ترکید. گویی دیوارهای خانه بر سرم آوار شده بودند.

پدر فریاد کشید که تا اطلاع ثانوی حق خروج از خانه ندارم. تلفن همراهم را گرفت، مبادا با کسی تماس بگیرم.

در آن لحظه تنها دلم برای ترلان می‌تپید. دوستی که پناهگاهم بود. و در آن سوی شهر، مهرداد... مردی که حضورش در خانه‌ی ترلان با نقاب نگرانی، تنها بهانه‌ای برای نزدیکی بود. من خوب می‌دانستم در سرش چه می‌گذرد.

اما من... در این چهاردیواریِ تاریک، زندانی بودم. به جرم راست‌گویی.

خانه را در تاریکی فرو بردم. تک‌تک چراغ‌ها را خاموش کردم. پرده‌ها را کشیدم. هوا سنگین شده بود، سکوت خانه مانند خفگی درون تابوتی بی‌صدا. هر گوشه‌اش انعکاسی از اندوه بود. گوشه‌ی دیوار، خود را مچاله کردم. اشک می‌ریختم بی‌وقفه، بی‌هیچ صدایی جز ضربان قلبم که می‌گریست.

در ذهنم تنها یک جمله تکرار می‌شد، با صدای او:
- زن یک بیکار درس‌خون می‌شی؟

لب‌هایم لرزیدند. زمزمه‌ای دیوانه‌وار، از عمق وجودم برخاست:

– آره! می‌شم، فقط تو خوب شو.

***

آرسام:

هر سلول از بدنم در حال فریاد بود. طعم خون در دهانم تلخ بود. سرم سنگین و خیسیِ گرمِ خون از شقیقه‌ام سرازیر. اتومبیل با شدت به تنه‌ی درختی تنومند کوبیده شده بود. درون ماشین، صدای ناله‌ی فلز و دودِ مرگ‌آلود، حسی از پایان را در گوشم زمزمه می‌کرد.

چشم‌هایم تار می‌دیدند. نور مهتاب از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها می‌گذشت و به سختی بر چهره‌ام می‌نشست. دستم را به سمت در بردم. قفل شده بود.
"اگر منفجر شود ...؟"
هجوم اضطراب، چون زلزله‌ای درونم لرزید. دست‌های لرزانم بی‌وقفه به در چنگ زدند. بی‌نتیجه. هیچ راهی نبود.
نای فریاد نداشتم. تنها صدایی شکسته و خفه، از اعماق وجودم برخاست:

- کمک... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین