جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبی های نزار] اثر «Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Saba.N با نام [آبی های نزار] اثر «Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 287 بازدید, 8 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبی های نزار] اثر «Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Saba.N
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
به نامِ پناهِ بی‌پناهان":)


دسته بندی: رمان
نام رمان: آبی‌های نِزار
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: @Saba.N (صبا نصیری)
گپ نظارت (6)S.O.W


خلاصه:

همه‌چیز از یک اجبار شروع می‌شود. از عقل و منطقی که کاملاً هم غیرمنطقی‌ست؛ اما صرفاً چون بزرگان آن را بازگو می‌کنند، درست است و صحیح!
نخِ اجبار را توی سوزنِ منطق فرو می‌کنند و برای تن‌های فرزندانشان لباس می‌دوزند و وای که چقدر بد می‌مانَد به تنشان!
روندِ داستان، زندگیِ دخترک عاشق‌پیشه‌ای به نامِ ماهین را روایت می‌کند که در یکی از روزها، مردِ آرزویش به طرزِ معجزه‌واری با پاهای خودش به خانه‌شان و برای خواستگاری از او می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,468
مدال‌ها
12
1714370479858.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.


«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
مقدمه:

من همیشه دوستش داشتم.
تنها کاری که بلد بودم، همین بود.
عینک می‌زدم. از آن مُدل گِردی‌هایی که جدیدا مُد شده بود.
روزِ اولی که خریده بودمش، یادم هست. روی صورتم دقیق شده و با لبخند گفته بود:
-عینکی شدی؟ چقدر بهت میاد!
و منِ احمق، با همین یک جمله‌ی دوم، چه رویاها که نبافته بودم!
و شاید...
اگر شیشه‌ی عینکم را تمیز می‌کردم، خوب‌تر می‌دیدم. می‌دیدم که لبخند نمی‌زند، که اصلا هم دوست داشتنی نیست، مردانگی بلد نیست و هیچ شباهتی با مرد رویاهایم ندارد!
اگر شیشه‌ی عینکم را تمیز می‌کردم،
اگر خودم را با عشق، کور نمی‌کردم؛
شاید متوجه می‌شدم که از همان اول هم از من خوشش نمی‌آمد!



#صبا_نصیری
#صب_نوشت
#آبی‌_های_نزار
 
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
هُوالحق!

#پست۱
#آبی_های_نزار

"آن سوی قصه..."

باورش نمی‌شود!
باورش نمی‌شود که جوابِ همه‌ی آن بله و چشم گفتن‌هایش بشود این!
که پدرش خیلی راحت و ریلکس پا روی پا بیاندازد و خیره در چشم‌هایش بگوید: باید دختری را عقد کنی که من می‌خواهم! که من می‌گویم!
عقل و قلب و شعور خودش چه می‌شد؟ انتخابش چه می‌شد؟ حق انتخاب نداشت مگر؟
اویی که قصد متاهل و متعهد شدن نداشت، باید یک شبه راضی به ازدواج می‌شد؟ صرفا چون پدرش دستور داده بود؟
عصبی می‌خندد:
-باز مِلک و ساختمونات فروش نرفتن، اومدی یقه‌ی منو گرفتی هُمایون‌خان؟ ول کُن این لامصبو تورو خدا. هر بار که حرف کم میاری یا بقیه حرصت میدن، بلند میشی میای بحثِ زن گرفتنِ منو پیش می‌کِشی. بابا مگه من دخترم که بمونم رو دستت؟ بعدشم... چند سالمه من که این همه اصرار داری؟
از نگاه پدرش خوشش نمی‌آید. از آن نگاه‌های مغرور و سرد همیشگی‌اش است.
هُمایون بود دیگر. از همان جوانی‌اش یک‌دنده بود. مغرور، خودخواه، مستبد و تک‌رای! و البته که پدرِ شایانِ شکیبا!
دستی به ریش‌های نسبتاً بلند جوگندمی‌اش می‌کشد و با اخم، نگاهِ تک پسرش می‌کند.
اهمیتی به بذله‌گویی‌های او نمی‌دهد. به جایش کاملا خونسرد پا روی پا انداخته و قلدرانه دستور می‌دهد:
-معطل نکن پسرجان. برو آماده شو. اطلاع دادم که قبل از ساعتِ نُه خدمتشون می‌رسیم.
چشمانش گرد می‌شوند!
اطلاع داده بود؟؟ بدونِ اجازه‌ و رضایت شایان؟ اصلا به کِه؟
گیج است و حیران... پر از حرص می‌خندد:
-خیلی خندیدم. شوخیِ جالبی بود واقعا!
می‌بیند دندان ساییدن و سخت شدن فک پدرش را... این مرد، تمام کودکی و جوانی‌اش را به باد داده بود. حتی آرزوهایش را... حالا می‌خواست این کار را هم بکند؟ زوری دامادش کند؟
باید جدی‌اش می‌گرفت؟ ابدا نه!
همان دَم چشمش به مامان ثریایش می‌خورد که چادر به سر وارد هال می‌شود‌.
اینجا چه‌ خبر بود؟
قرار بود جدی جدی داماد شود و خودش خبر نداشت؟
چقدر مزخرف! و البته که غیرمنطقی.
با اخم برایش حرص می‌کند:
-تو دیگه چرا شال و کلاه کردی این وقت شب؟
هُمایون به ثریا نگاه می‌کند. لحنش پر از تشر است و شماتت، وقتی که می‌گوید:
-مثلِ اینکه تو تربیتِ پسرت کوتاهی کردی ثریا خانوم! بلد نیست هر چی پدرش میگه بگه چشم.
ثریا با هول و وَلا نزدیک پسرش می‌آید. صورتش سرخ است و عرق‌کرده. نگاهش دو دو می‌زند و دست لرزانش را بند بازوی شایان می‌کند و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آید، تند و تند اصرار می‌کند:
-پاشو مامان جان... ببین آقات چی میگه، همونو انجام بده. بلند شو... لباساتم حاضر و آماده گذاشتم رو تخت، فقط مونده تنت کنی.
دود از سرش بلند می‌شود! ضربان قلبش بی‌مهابا بالا می‌رود. ترسیده است؟ آری؛ ترسیده است. از پدرش و البته که، از تصمیم‌ها و امرهای او، بیشتر!
خانواده‌اش امشب دیوانه شده بودند یا جن‌زده؟ این دیگر چه‌جورش بود؟
بازویش را با حرص عقب می‌کشد و همزمان با بلند شدن از روی مبل، عصبی می‌غرد:
-مسخره کردین منو؟؟ چه خبره اینجا؟
همایون تقریبا نعره می‌زند:
-تو خونه‌ی من صداتو بیار پایین بچه!
سرش داغ کرده است. تنش هم...
آب دهان فرو می‌دهد:
-میدونم جدی نمی‌گی بابا... شوخیه... آره، حتما شوخیه..‌.
کلمات را گم کرده است. گیج است و آشفته... می‌خواهد هر جور که شده خودش را قانع کند که شوخی‌ست؛ اما...
بابا همایونش اهل شوخی نبود آخر!
صدای پوزخند بلند همایون، اعصابش را تیغ می‌زند:
-من با تو شوخی ندارم. بیا برو مثل بچه‌ی آدم لباساتو بپوش، نذار اون روم بالا بیاد.
نفس کم آورده است. چشمانش از شوک قضیه وق زده‌اند. او... حالش... حالش خوب نیست.
با درماندگی به مادرش نگاه می‌کند. به ثریایی که همیشه‌ی خدا حامی و طرف او بود.
با لحن زاری می‌پرسد:
-مامان؟ تو بگو... اینکه بابا چی میگه رو من نمی‌فهمم. چه قراری اخه؟ چه کت‌وشلواری؟ بابا مگه عهدِ بوقه که دستمو بگیرین ببرین سر سفره عقد بگین بگو بله، منم بگم چشم؟
غم از نگاه ثریا می‌بارد. جگرش می‌سوزد برای تصمیمِ بی‌رحمانه‌ی همسرش که در حقِ دردانه‌اش گرفته بود!
نگاهِ حاجی را که می‌بیند، مجبور می‌شود بی‌مقدمه اصل مطلب را ادا کند:
-بابات برات ماهینو نظر کرده.. با آقا بهرام قول و قرار گذاشتن... برای همین امشب.
مات می‌شود!
ثریا اما با مکث و ترس، اضافه می‌کند:
-بلندشو پسرم... بلند شو جانِ مامان. آقات صلاحتو می‌خواد. یا علی بگو و قبول کن.



#صبا_نصیری
#صبا_نوشت
#آبی‌های_نزار
#برای_دیگری
 
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
#پست۲

وا می‌رود!
ماهین؟
دخترِ بزرگِ بهرام؟
راننده‌ی بارِ پدرش؟
باورش نمی‌شود. خنده‌دار است. خیلی خنده‌دار...
قهقهه می‌زند. هیستریک و پر از حسِ سرگردانی...
- آقا بهرام؟؟ این از کِی آقا شد من خبردار نشدم؟
سپس رو به پدرش کرده و ادامه می‌دهد:
- حالت خوبه حاجی؟
بیشتر می‌خندد و چون دیوانه‌ها، خودش جواب خود را می‌دهد:
- نچ. به نظر من که حالت اصلا خوب نیست. بیا یه سر ببرمت دکتر. ویزیت لازمی.
ثریا با نگرانی چشم و ابرو می‌آید. شایان اما بی‌فکر، همچنان ادامه می‌دهد:
-دخترِ بهرام؟ هِه‌‌‌! منم گفتم آقات چه شاه‌دُختی برام سَوا کرده ثُری خانوم که هیچ‌جوره کوتاه نمیاد!
می‌خواهد اضافه کند و بیشتر بگوید تا جِزِ جگرش بیرون بریزد که ناگهان، همایون با عصبانیت از جا بلند می‌شود.
جوری فریاد می‌زند که ثریا به خود بلرزد و تکان سختی بخورد و شایانِ بیست و هشت ساله‌ی تحصیل‌کرده در رشته‌ی مهندسی، غالب تهی کند.
- دِ خفه‌خون بگیر پسر!
از زورِ حرص نفس نفس و خیره در تیله‌های ناباورِ پسرش، با خشم لب می‌زند:
-هی من مراعاتتو می‌کنم، هی توی بی‌چشم و رو حُرمت‌شکنی میکنی.
لال شده است. قلبش اما وحشیانه می‌تازد.
- یاد ندارم گذاشته باشم حرفم دوتا بشه. تا شرایطتو از شایانِ شکیبا بودن تغییر ندادم، یالا برو اتاقت و حاضر و آماده بیا بیرون.
بغض می‌کند. پدرش عملا و مستقیم تهدیدش کرده بود‌. منظورش از شرایط، لُخت کردن شایان از لحاظ مالی بود. اینکه کارت بانکی تا ماشینِ زیر پایش را از او بگیرد.
سکوت و بی‌حرکتی‌اش، عربده‌ی همایون را از حلقش بیرون می‌کشد:
- دِ یالا میگم!
برای یک بار هم که شده، اطاعت امر نمی‌کند. چشم نمی‌گوید.
مصمم لب می‌زند:
- شرمنده اما نمی‌تونم اینکارو کنم.
ثریا جیغ خفه‌ای از روی ترس می‌کشد. با التماس از دست و گردن شایان آویزان می‌شود و می‌نالد:
- چی میگی مامان فدات بشه؟ بیا برو اتاقت و این جنگو تموم کن. بیا برو مادر.
همایون اما با نیشخند می‌پرسد:
- چه غلطی کردی؟
مخاطبش شایان است؛ اما ثریا رسما به گریه می‌افتد:
- غلط کرد حاجی. بچگی کرد، از دهنش پرید. الان میره آماده میشه و همراهمون میاد.
به شایان نگاه می‌کند و یک دنیا التماس در چشمانش می‌ریزد:
- مگه نه شایان؟
مغزش یک "نه"ی بزرگ می‌گوید؛ اما...
زمزمه‌ی آرام مادرش که با بغض می‌گوید:
- آخرِ این جنگ و دعوا هیچی نیست جز خون به جگر شدن خودتو من. خودت که بهتر می‌شناسیش. می‌خوای روزگارمو سیاه کنه؟
این زمزمه، تمام او را بهم می‌ریزد!
مادرش دارد التماسش می‌کند و او، لال است و شوک‌زده!
وسیله بود. برای اعتبارِ پدرش، برای رساندنِ او به خواسته‌هایش. و سپر بود برای حفظ جان و مال و جایگاه مادرش!
هیچ‌ک.س نه به قلبش توجه می‌کرد و نه به حرف‌ها و انتخاب‌هایش.
همایون از روی مبل بلند می‌شود.
کت‌وشلوار سیاه رنگش کاملا مناسب رفتار و شخصیت جلادگونه‌اش است.
با برداشتن سوییچ ماشین به طرف در می‌رود:
- تا ماشینو از پارکینگ دربیارم، پسرتو حاضر کرده باشی ثریا خانوم!
و قبل از بستن در، باز امر می‌کند:
- تو ماشین منتظرم. ملت مسخره‌ی ما نیستن که چشم به راهمون باشن.
شایان اما دهانش تلخ می‌شود و تمام محتوای معده‌اش می‌خواهد از دهان بیرون بپاشد.
اشک‌های ثریا قلبش را مچاله می‌کند:
- تورو جونِ مامان، شایان، بیا بریم حاضر شو تموم شه این شر...
حتی عرضه ندارد که از حق خودش در مقابل پدرش دفاع کند!
ثریا همچنان میان گریه پچ می‌زند و خواهش می‌کند:
- شایان؟ مادر تورو خدا.
و دستش را به سمت اتاق‌خواب می‌کشد. سست است و بی‌رمق. انگاری یک سیلی بد از دنیا خورده باشد.
تسلیم می‌شود. راستش چاره‌ای ندارد. نه لُخت شدن مالی‌اش را می‌خواهد و نه طرد شدن از خانواده‌. صفرِ صفر بود. مجبور بود و از طرفی، دلش برای ثریا می‌سوزد. خیلی هم می‌سوزد.
دستش را از توی دست ثریا بیرون می‌کشد. به طرف پله‌های چوبی خانه‌شان می‌رود که به اتاقِ خودش می‌رسیدند.
آرام، گرفته و بغض‌دار لب می‌زند:
- همین‌جا بمون. زودی برمی‌گردم.
ثریا میان گریه می‌خندد و قربان صدقه‌اش می‌رود:
- میدونستم روی منو زمین نمیندازی. ثریا فدای قد و بالات. برو حاضر شو. برو شیرمَردم.
پوزخند می‌زند. این خنده و قربان صدقه‌اش الان برای چه بود دقیقا؟
برای این اجباری که بر تن او می‌دوزند؟
به اتاقش می‌رسد. به قولِ همایون این مدل اتاق و وسیله‌های گران‌قیمت و این مدل دکوراسیون را؛ همه‌شان را از صدقه سرِ او دارد و باید تا می‌تواند برده‌ی بله و چشم‌گوی او باشد!
اویی که همیشه آماده شدنش، دوش می‌خواست و کلی عطر و ادکلن و مواد ارایشی و حالت‌دهنده‌ی مو، حالا برهنه شدن و لباس تن کردنش روی هم پنج دقیقه هم نمی‌شود. حتی موهایش را شانه نمی‌زند. کت‌وشلوار محبوبش هم هست اتفاقا؛ اما به‌سان رختِ مرگ می‌ماند برایش.
اجبار را دوست ندارد.
با بستنِ کراوات، آخرین نگاهش را به آیینه می‌اندازد. لبخند می‌زند. و قسم می‌خورد که اگر حتی یک روز هم از عمرش باقی مانده باشد، به والله که چوبِ حراج به اعتبار پدرش می‌زند و تلافی می‌کند.
گوشی آخرین مدلش را از روی پاتختی برمی‌دارد و با بستنِ در، از پله‌ها پایین می‌رود...

#آبی_های_نزار
#رمان_جدید
#برای_دیگری
#صبا_نصیری
 
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
#پست۳
#آبی_های_نزار



***


نگاهِ دریایی‌اش امشب عجیب طوفانی‌ست. دهانش همچنان تلخ و نگاهش از پشتِ شیشه‌ی باران‌زده‌ی ماشین به بیرون است. پاییز با باران شروع شده بود و... اجبارِ غم‌انگیزِ بزرگی برای شایان‌. یادِ حرفِ مامان ثریا می‌افتد که به هنگام خارج شدن از دربِ خانه، زیر گوشش گفته بود:
- فکر کردی من راضی‌ام که این دختره‌ی غُربتی عروسم بشه؟ والله که منم مجبورم. تو کوتاه بیا. ازدواج کن باهاش، بذار دهن حاجی بسته بشه، بعد هر کاری که دلت خواست بکنی، بکن.
چیزی نگفته بود. تنها نگاهش کرده بود و حالا... تنِ سنگین، خسته و بی‌رمقش در صندلی پشتِ شاسی بلند سیاه رنگِ پدرش، منتظرِ رسیدن به مقصد است.
هُمایون مُدام از آینه‌ی جلو، عقب را نگاه می‌اندازد. صورتِ مات و درهمِ پسرش، اخم‌هایش را توی هم فرو می‌برد. حرص می‌زند:
- این قیافه‌ی ماتم گرفته‌ت رو بزاری پشتِ دروازه‌شون. خوش ندارم اینجوری ببینَنِت‌، فکر کنن زوری دارم دامادت می‌کنم.
شایان، تلخ و پر از تمسخر می‌خندد:
- مگه زوری نیست؟
هُمایون آمیخته به تشر، لب می‌زند:
- باز که زبونت می‌خواد سرتو به باد بده!
لال می‌شود. باز هم تهدیدی دیگر. مامان ثریایش ذکر و صلوات می‌خواند. شایان دیگر چیزی نمی‌گوید. تنها به بیرون نگاه می‌کند و به موسیقی قدیمیِ حاکم بر فضای ماشین گوش می‌سپارد. نمی‌داند چقدر راه رفته‌اند؟ و چقدر گذشته است؟ تنها زمانی به خود می‌آید که هُمایون، او را مخاطب قرار می‌دهد و برایش امر می‌کند:
- حواست به رفتار و گفتارت باشه. لبخند یادت نره. با بهرام مثلِ آدم رفتار کن. دو فردای دیگه قراره پدر زنت باشه. احترامش واجبه برات. در ضمن؛ حواسم هست که با دخترش چه‌جوری تا می‌کنی. پس مراقب باش آتو ندی دستم. فقط یه اشتباه، شایان. فقط یه اشتباه کافیه که زندگی رو جهنم کنم برات.
چشمانش لبالب با اشک پُر می‌شوند. سرش از درد تیر می‌کشد. چیزی نمی‌گوید که همایون با اخم اضافه می‌کند:
- پسر خوبی باش.
دستش را روی دهانش فشار می‌دهد تا فحش ندهد. فریاد نزند و همه‌چیز را به فنا ندهد.
همایونِ جلادصفت اما بیخیال نمی‌شود وقتی که برای درآوردنِ حرص شایان، با طعنه می‌گوید:
- نشنیدم چشمِتو؟
مامان ثریا از صندلی جلو به عقب نگاه می‌اندازد. تیله‌های قهوه‌ای خوش‌رنگشِ می‌لرزند. چشمانش باز خواهش دارند و التماس. عجیب او هم نامهربانی کرد امشب!
شایان که تسلیم شده بود؛ پس...
گرفته لب می‌زند:
- چشم.
همایون بالاخره با رضایت و لذت می‌خندد:
- حالا شد. ببینم امشب چیکار می‌کنی؟ اگه ازت راضی باشم، فردا یه سر میری گالریِ هاشم، هر چی که دوست داشتی برمی‌داری‌.
تلخ می‌خندد:
- مرسی.
هاشم، دوست صمیمی پدرش بود. گالری لوکس و بزرگی از ماشین‌های مدل بالا و خارجی داشت. اگر همایون را راضی می‌کرد، می‌توانست یکی جدیدش را بردارد. نگران پولش هم نباشد؟ چقدر جالب! سخاوتمند شده بود همایون‌خان.
ثریا هم با خوشحالی می‌خندد:
- وای چقدر خوب! اتفاقا همین هفته‌ی پیش چشمِ شایان یه ماشین خارجکیِ سفیدو گرفته بود. بچه‌م روش نمی‌شد به شما بگه حاجی.
هُمایون می‌خندد و روح و اعصابِ شایان، سوهان کشیده می‌شود. لب می‌فشارد. باید مسلط باشد. لعنتی! سخت است. خیلی سخت...
- شایان با من راه بیاد، ببینه من چه‌جوری با دلش راه میام. بعدشم، این دختر مناسبه براش. دخترِ بهرام زنِ زندگیه. شاخ نمیشه برامون. درستش اینه که آدم همیشه با یه چند پله پایین‌تر از خودش وصلت کنه که به مشکل برنخوره. چی‌اَن این دختر مُدل‌بالاها؟ تا دوتا چَک می‌خورن، مهریه میذارن اجرا و لختت می‌کنن.
فقط چند پله؟؟ فاصله‌ی خانواده‌ی او با خانواده‌ی بهرامِ رحیمی، کمِ کم صدها کیلومتر بود! پله، کیلو چند؟
همایون اخم می‌کند:
- درست نمیگم شایان؟
نباید آتو دستش بدهد. جهنم شدن زندگی و تغییرِ شرایطش را نمی‌خواهد.
آب دهان فرو می‌دهد و همایون را لعن و نفرین می‌کند در دل:
- درسته حاجی‌.
همایون باز هم کیفور می‌خندد:
- آ باریکلا. الان شدی پسرِ خودم.
پوزخند می‌زند. پسرِ او که نه! همایون فقط برده می‌خواست. یک غلامِ حرف گوش‌کُن.
چیزی نمی‌گوید که بالاخره می‌رسند. از این محله متنفر بود. چندباری به دستورِ پدرش آمده بود دنبالِ بهرام تا با هم سرِ ساختمان‌های در حال ساخت پدرش بروند.
با توقف ماشین، هر سه از ماشین پیاده می‌شوند. وقتی همایون دسته گُل بزرگِ پر از رزهای سرخ را دستش می‌دهد، دلش می‌خواهد زمین دهان باز کند و او را ببلعد؛ اما... به دستور همایون، جلو می‌رود و زنگ را می‌فشارد. صدای بلبلیِ زنگ را می‌شنود و چهره‌اش جمع می‌شود. دروازه‌ی رنگ‌‌ورو رفته‌ی پیشِ رویش حالش را بدتر می‌کند و طولی نمی‌کشد که در، با صدای چیکی باز و صدای خوش‌آمدگوییِ چاپلوسانه‌ی بهرام، بلند می‌شود.

#برای_دیگری
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#رمان_جدید
#آبی_های_نزار
 
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
#پست۴
#آبی_های_نزار

***

"این سوی قصه..."

کت و دامنِ ست و ساده‌ی زرشکی رنگش را تن می‌زند. دو دکمه‌ی وسط کت را هم می‌بندد. جوراب‌شلواریِ مشکی و ضخیمش کمی توی ذوق می‌زند؛ اما باز هم چیزی از خوشحالی‌اش کم نمی‌شود. امشب، دیوانه‌ترین دخترِ شهر که نه، شادترین دخترِ جهان بود! تاپ یقه سه‌ سانتی که زیر کت پوشیده بود را مرتب می‌کند. جلوتر می‌رود. خیره به آینه‌ی چهار کشوی چوبی‌اش، روسری قواره بزرگ سیاه رنگش را درست می‌کند. طوری که گردی صورتِ گندمگونش کاملا قاب گرفته شود؛ اما حتی یک طره هم از موهای پرکلاغیِ فرفری‌اش معلوم نباشد! هیچ آرایشی جز یک بالم لب ندارد که هیچ؛ که حتی اصلاح صورت هم نکرده است. از ابتدا این‌گونه بود. اهلِ حجاب و حیا. و البته که سخت‌گیری‌های بابا بهرامش نسبت به او که فرزندِ اول بود هم در این قضیه دخیل بود. قلبش چون قلب گنجشکِ اسیر در دستان شکارچی می‌لرزد و تند می‌تپد. امشب مراسم خواستگاری‌اش بود. شایان به خواستگاری‌اش می‌آمد. همان مردی که در همان برخورد و دیدار اول، ماهین یک دل که نه، هزار دل شیفته‌اش شده بود‌. چشمانش پر از اشک می‌شوند. یعنی دعاها و نمازهایش اجابت شده بودند؟ آخ که چه سحرها به عشقِ وصالِ با شایان از خواب بیدار می‌شد و روزه می‌گرفت! چادر سفید گل‌دارش که پُر بود از شکوفه‌های ریزِ سرخ، روی سر می‌اندازد. به قرآنِ گوشه‌ی کمد نگاه می‌کند و با لبخندِ لرزانی لب می‌زند:
- مثل همیشه پناهم باش. اُمیدی به جز تویی که ایمانِ منی ندارم. امشب که معجزه کردی. از این به بعدش رو هم میسپارم به خودت.
و سپس با قدم‌هایی محکم از اتاق بیرون می‌زند. بیرون از اتاقش انگاری جنگ است و آشوبه‌بازار...
مامان مِهری‌اش بی‌وقفه و عصبانی غُر می‌زند:
- صدبار گفتم دست به وسایل خیاطی من نزنید. الان معلوم نیست این نخِ لامصب کجاست که من دکمه‌ی پیراهن باباتونو سفتش کنم.
می‌خندد. امشب عجیب روی فرم است و دلِ بی‌قرارش مدام می‌رقصد.
به هالِ کوچکشان نگاه می‌کند. همه‌چیز مرتب است. داخل اشپزخانه می‌شود. کتری تازه مشغولِ جوشیدن است و ماهین، از ساعت‌ها پیش سینیِ خواستگاری و استکان‌ها را روی اُپن چیده بود.
صدای جیغ جیغِ حرصی ماهک؛ خواهرِ هجده ساله‌اش که تنها دو سال از او کوچکتر بود، برای بار هزارم بلند می‌شود:
- ماهین کجا گذاشتی این ریمل منو؟
سپس با مکث سه، چهار ثانیه‌ای اضافه می‌کند:
- مانی؟ بیشعور کجا می‌بری ریملمو؟
می‌خندد و پای پنجره می‌رود. نگاهش به دروازه است و به کوچه‌ای که هنوز پابوسِ میهمان‌هایشان نشده.
مانی با خنده دور تا دورِ هال می‌دود و ریملِ ماهک را محکم گرفته است. ماهک هم دنبالش...
- وایسا ببینم... دعا کن دستم بهت نرسه تخم جن.
اخم می‌کند و با ترس و از روی عادت به پشت می‌چرخد تا ببیند بابا بهرامش هست یا نه؟
با ندیدن او، نفس اسوده‌اش را رها می‌کند و همان دم که می‌خواهد چیزی بگوید، مانیِ هفت ساله زیرِ سیلی و لگدهای نه چندان محکم ماهک گرفته می‌شود و بعد... ماهکی که با فحش و تهدید، ریملش را پس گرفته و به اتاقش برمی‌گردد. برای یک لحظه؛ فقط یک لحظه به سر تا پای خواهرش نگاه می‌کند و... برای بار هزارم تفاوتشان خار می‌شود و می‌رود توی تیله‌های سیاه چون شبِ ماهین.
یک شومیز حریر سفید پوشیده بود با شلوار جذب جین که مچ پاهای خوش‌تراش و سفیدش را به نمایش گذاشته بود. با آن رژ لب سرخ و آن آرایش غلیظ و آن موهای لَختِ شلاقی و آزاد، بیشتر شبیه خودِ عروس شده بود تا خواهرِ عروس! انقدری محو ظاهر ماهک شده بود که پاک یادش رفت به او بگوید که در حضورِ بابا، مثلِ آدم حرف بزند و کمتر فحش بدهد. هر چقدر که دوست دارد یاغی‌گری کند؛ اما حداقلش نه جلوی بابا بهرام!
بالاخره بابا بهرام هم می‌رسد. لبخند به لب دارد و قامتِ بلند و لاغرش، امشب کمی بیشتر جلوه می‌کند. شاید هم بخاطر آن بلوز نوی آبی آسمانی توی تنش است. نمی‌داند.
سر پایین می‌اندازد و از خیره شدن به تیله‌های پدرش، مخصوصا در این شب خودداری می‌کند.
مانی همچنان مشغولِ شلوغ‌کاری‌ست. مامان مِهری هم بالاخره حاضر و آماده به هال می‌آید.
- چرا پای پنجره موندی مادر؟ بیا بشین. از صبح رو پا بودی، خسته شدی.
محجوب می‌خندد. خسته بود؟ ابدا که نه! با جان و دل و از صمیم وجودش خواسته بود که همه‌چیز و همه‌جا را برای آمدنِ شایانش برق بیاندازد. اما برای زمین نیانداختن حرف مادرش، چشمی گفته و روی نزدیک‌ترین مبل به پنجره می‌نشیند.
ماهک با همان ظاهرِ وحشی و اندام ساعت شنی‌اش، به جمعشان اضافه می‌شود. زبانش چون همیشه زهرِ عقرب دارد و نیشِ مار افعی:
- باید هم سرِ پا وایسه. خواستگار نمیاد که براش. شاه داره با لشکرش میاد. منم یه همچین کِیسِ گنگ بالایی تور می‌کردم، مثل خر کار می‌کردم.
قلبش جمع می‌شود و همزمان با اخمِ بابا بهرام، مامان مهری غر می‌زند:
- استغفرالله.‌.. لال نشی تو دختر!!

#برای_دیگری
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#آبی_های_نزار
 
موضوع نویسنده

Saba.N

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
12
69
مدال‌ها
2
#پست۵
#آبی_های_نزار

دلش می‌گیرد. از طرفی هم ماهک، همه‌ی جانش بود. کمی حسود بود و پرتوقع و شاید هم مقداری گوشت‌ و زبان تلخ؛ اما باز هم ذره‌ای از عشقی که نسبت به او داشت، کم نمی‌شد. برای همین نه خرده می‌گیرد و نه با او بحث می‌کند.
بابا بهرام چون همیشه قصد دارد دعوا و کینه‌ها را پخش و پلا کند تا همه‌چیز آرام باشد:
- از خداشون هم باشه. دخترِ دسته‌گُل مثل ماهین از کجا می‌خواستن پیدا کنن؟
مامان مِهری پشت حرفش را با تایید و لبخند می‌گیرد:
- والا بخدا. اون همایون‌خانی که من دیدم، مو لای درز کارهاش نمیره. حتما مطمئن شده از پاکی و حیای دخترم که داره پا پیش میذاره.
ماهک شالِ حریر نازکش را روی سر می‌اندازد و با پشت چشم نازک کردنی، روبه‌روی ماهین و کنار مانی می‌نشیند. باز هم تلخی می‌کند:
- اینا رو نمیدونم؛ ولی برید سجده شکر بندازین بابت این خواستگاری. وگرنه ماهین باید با یکی از همین درِپیتی‌های لنگه‌ی هادی که دنبالشن عروسی می‌کرد.
و با پا روی پا انداختن، اضافه می‌کند:
- شانسه دیگه... خدا بخواد به یکی بیشتر میده به یکی کمتر که ایندفعه کاسه‌ی خواهرِ من دیگه سرریز شد از شانس!
مامان مِهری با اخم نگاهش می‌کند:
- اگه قرار باشه امشب جلوی مهمونا هم همینجور زبونتو به کار بگیری، بعداً از دماغت میارم ماهک. حواست باشه.
بهرام اما نه دعوا به راه افتادن می‌خواهد و نه بر هم خوردن این آرامش و خوشحالی.
طبقِ معمول طرف ماهک را می‌گیرد تا بلکه او هم نرم شده و از موضعش پایین بیاید:
- دخترم خانومه. خودش میدونه باید چجوری رفتار کنه. شما هم درست صحبت کن با عسلِ بابا.
ماهک با نیشخند به مهری نگاه می‌کند و همزمان با اشاره‌ی بهرام، به آغوش او می‌خزد.
مهری، همزمان با بلند شدن از روی مبل حرص می‌زند:
- همین تو با این کارات و پشتش دراومدنا پرروش کردی این دخترو.
مانی هم به دنبالِ مهری از مبل پایین می‌پرد:
- مامان یه دونه از اون کلوچه نارگیلی‌ها به من میدی؟
مِهری با داخل شدنش به آشپزخانه، جواب می‌دهد:
- دست نزنی بهشون‌هاا! واسه مهموناست. بعدا میدم بهت.
سکوت می‌کند. حواسش جای دیگری پرت شده بود. پرتِ حرف‌های ماهک. هادی، درِ پیت نبود! ابدا که نبود. تنها مشکلش این بود که اقبال نداشت. در معمولی‌ترین خانواده متولد شده بود و مجبور بود از صبح تا شب کارگری کند. دو سه سال پیش، پدرش دیابت گرفت و دکترها یک دست و یک پایش را قطع کردند. بار کل خانواده به دوشِ او بود و از طرفی، خاطرخواهِ دیوانه و شیدایِ ماهین بود...
در همین فکرها بود که ناگهان صدای زنگِ بلبلی‌شان در خانه و حیاط می‌پیچد.
مانی با هیجان جیغ می‌زند:
- اومدن!
و قلبِ ماهین به‌سان افتادن برگِ درختی، سقوط می‌کند.
بابا بهرام به دو از خانه بیرون می‌زند و مانی هم به دنبالش. مامان مِهری هم با چادر به سر کردن و غُر زدن به جانِ ماهک که "شالتو درست بکن سرت!" از در بیرون می‌رود.
او می‌ماند و دلِ آشوب و عاشقش... استرس دارد و اضطراب. وای که اگر با او روبه‌رو شود، می‌میرد. می‌داند که تمام می‌کند. یعنی قلبِ عاشقش توانِ دیدنِ او در کت‌وشلوار مردانه‌اش را داشت؟
نفس لرزانش را بیرون می‌دهد و زیر لب ذکر و صلوات می‌خواند. خدا خودش امشب را به خیر و خوشبختی بگذراند.
نگاهش به چارچوب در است و قلبش، حیران.
صدای همایون‌خان می‌آید و صدای ثریا خانم.
پاهایش لرز می‌گیرند. دست‌هایش و اصلا تمام تنش...
یاالله گفتن‌های همایون‌خان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و بالاخره... از دور او را می‌بیند. سر پایین انداخته و دقیقا پشت سر پدرش ایستاده است. قلبش بی‌وقفه و وحشی می‌تازد. بعد از سه ماه، این‌گونه دیدنش، آن هم با این لباس و این حجم از زیبایی واقعا ناانصافی‌ست. اگر پس بیوفتد، چه؟
با خجالت جلو می‌رود و همزمان با سلام و خوش‌آمدگویی، در آغوش ثریا خانوم فرو می‌رود. دستِ راست او را می‌بوسد و گونه‌ی خودش بوسیده می‌شود.
با همایون هم دست می‌دهد. پشت دستش را می‌بوسد و بعد از مُهر شدن سرش از روی چادر، کنار می‌ایستد.
- زنده باشی دخترم.
در جوابِ حرفِ همایون‌خان فقط لبخند می‌زند که ناگهان دسته گل بزرگی از رزهای قرمز جلوی نگاهش قرار می‌گیرد. دارد پس می‌افتد. کسی نیست کمک کند؟
سر بالا می‌آورد و دست‌های لرزانش را برای گرفتن، جلو می‌برد و وای از آبی‌های طوفانیِ نگاهِ او و آن ابروهای پرپشت مشکیِ در هم تنیده!
لب‌هایش به زور تکان می‌خورند و صدایش انگاری از ته چاه درمی‌آید وقتی که می‌گوید:
- خ... خیلی مم... ممنون.
جوابی نمی‌شنود و با تکیه زدن به دیوار، از پشتِ سر قامت بلند و مردانه‌ی سیاه‌پوشِ او را تماشا می‌کند. با نشستن او روی مبل و کنار پدرش، بالاخره تکیه از دیوار می‌گیرد و به آشپزخانه می‌رود. دسته‌گل را بالا می‌گیرد و با نزدیک بردنِ بینی‌اش، با جان و دل بو می‌کشد. و خب مگر می‌شود گُلی که او آورده باشد، بوی بهشت ندهد؟

#آبی_های_نزار
#رمان_برای_دیگری
ادامه دارد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین