به نام خدای عشق و عاشقی
میخوام با یه نصیحت این رمان رو شروع کنم ، زندگی هیچ وقت وفق مراد نمیگذره... وفق مرتضیٰ میگذره |:
والا به خدا... اصلا به همین لقمه نون پنیر تو دستم قسم!
گوجه فرنگیی تو همون لقمه چپوندم و تا ته تو دهنم کردم ، واسه نصیحت خیلی گران بها و با ارزشم ابرویی بالا انداختم که با کوبیده شدن دست آراز دقیقا پس گردنم با همون ابروهای بالا رفته تو ظرف پنیر فرو رفتم!
با چندش دستی به صورت پنیر خامهایم کشیدم و با غر غر رو بهش گفتم
- چته؟ باز رم کردی که! بزنم دستت رو قطع کنم نتونی خودت رو تو دستشویی بشو... .
آراز ریلکس به پشتی صندلی لم داد و گفت
آراز- تلفنت داره زنگ میخوره.
سریع لال شدم و گوشیم رو که سایلنت بود و دقیقا کنار دستم بود رو از روی میز برداشتم با خوندن اسم کسی که زنگ میزد با استرس صاف نشستم.
هول شده دکمه سبز رنگ رو فشردم
- سلام خانم محبی چی شد؟ بابا خب ببخشید که اشتباهی کوبیدم تو سر اون داور بیشعو... .
صدای خنده استاد محترم که اومد از حرص دندون قروچه ای کردم، بیا شدیم مسخره آدم و عالم!
- خانم محبی بگو دیگه
- شیرینی بده آتوسا قبول شدی، رتبت دو رقمی اومده
- ها جونم؟
- قبول شدی دخترم!
از ته دل جیغ بلندی کشیدم و گوشی رو روی میز صبحونه کوبیدم.
به سمت آراز برگشتم و با خوشحالی گفتم
- قبول شدم، تو مسابقه طراحی لباس قبول شدم! وای بابا... بابا.
با یاد آوری پدرم آراز رو با چک و لگد کنار زدم و به سمت بابا که رو کاناپه لم داده بود رفتم
- بابا قبول شــدم.
بابا که داشت چرت سر صبحی میزد با جیغ من از خواب پرید و با ترس گفت
- آتوسا من شکلات صبحونه رو تموم نکردم :|
آراز- بابا من دیشب یه شیشه بزرگ خریدم!
بابا- میچسبه خب... .
متعجب سیلی به لپم زدم و گفتم
- بابا مگه تو قندخون نداری!
بابا پرو پرو به سمتم برگشت و گفت
- آتوسا مگه من دل ندارم؟