جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین محافظ عشق] اثر «ز.پاکزاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط aurora با نام [آخرین محافظ عشق] اثر «ز.پاکزاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 361 بازدید, 6 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین محافظ عشق] اثر «ز.پاکزاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع aurora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

aurora

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
1
نام رمان: آخرین محافظ عشق
نویسنده: ز.پاکزاد
ژانر: تخیلی، درام، معمایی، عاشقانه، کمی ترسناک
عضو گپ نظارت: S.O.W (۳)
خلاصه: ایسل دختری برخواسته از اعماق افسانه‌ها و قدرت‌ها..!
دختری که همانند اسمش درخشان است، مثل ماه و به همان اندازه زیبا و مجذوب کننده و صد البته قدرتمند... ‌!
دختری که تاریکی‌های روزگار باعث شدن که در سن 16 سالگی بیشتر از هر زن و مردی سختی بکشه تا به یک محافظ تبدیل بشه... ‌!
دختری که ناخواسته مثل نسیم میاد. اما با اومدنش هر چند کوچک و بی‌اهمیت، پرده‌ای از رازها رو بر می‌داره، که آرامش ظاهری سرزمین نور رو کنار می‌زنه و به جاش واقعیت‌های تلخ رو به مردم‌شون هدیه میده... ‌!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aurora

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
1
مقدمه:

جهانی که ما برای خودمان ساخته‌ایم

نتیجه‌ی تفکرات‌مان است.

نمی‌توانیم این دنیا را

بدون تغییر طرز فکرمان تغییر دهیم.

آلبرت انیشتین
***
ناشناس:
با کلافگی نگاهی به همسر زیبایش که در آرامش به خواب رفته بود انداخت و با پاهای لرزان کودک را از گهواره‌اش برداشت.
تمام تلاشش بر این بود که بغضی که قدرتمندتر از هر زمانی در گلویش جا خوش کرده بود نشکند و گویی دیگر انرژی‌ای برای برخواستن نداشت. تنها نگرانی برای فرزندش بود که به او انرژی مضاعف برای نبرد با احساساتش می‌داد.
فرزندش قدرتمند بود! قدرتمندتر از فرزندان ماه و اعضای پادشاهی‌اش... ‌!
همین او را می‌ترساند. افراد طماع زیادی بودند که اگر از قدرت و راز فرزند پادشاه با خبر می‌شدند زندگی را بر همه‌ی آنها و مخصوصاً این شاهدخت تازه متولد شده سخت می‌کردند. این برای همه خوب بود.
با رسیدن به مکان مورد نظر نگاه آخر را به چهره مجذوب کننده و دلنشین فرزندش انداخت و با صدایی که به علت بفض گرفته شده بود زمزمه کرد:
- مواظبش باش انتوان.
***
(شانزده سال بعد)
ایسل
با خونسردی ذاتی رو بهش گفتم:
-من به اون مدرسه جهنمی نمیرم انتوان.
با اخمی که مطمئناً به خاطر لجبازی‌های من روی صورتش جا خوش کرده بود، زیر لب آروم اما محکم گفت:
- تو دیگه بچه نیستی ایسل. همه چیز توی خطره و اگه تو این لجبازی بچگانه رو کنار نذاری به زودی تمام سرزمین نور نابود میشه.
با حرصی که ناشی از تکرار این کلمات کذایی توی جونم نشسته بود گفتم:
- این به من ربطی نداره انتوان. من فقط شانزده سالمه.
بی‌توجه به منی که در حال جلز و ولز بودم گفت:
- با هافمن صحبت کردم و شرایط رو براش توضیح دادم. تو دوسال زودتر وارد مدرسه میشی تا بتونی اون خائن‌ها رو شناسایی کنی و جلوی اعمال شیطانیشون رو بگیری.
درست بود که شانزده سال به من آموزش داد و جای پدر رو برام پر کرد. با تمام بداخلاقی‌هام کنار اومد و غرهام رو به جون خرید اما این دلیل نمیشه برای من تصمیم بگیره تا خواستم دهنم رو باز کنم ادامه داد.
انتوان: این رو یادت باشه که محفل ماه برای صلح و آرامش چهار قلمرو تلاش می‌کنه و تو هم عضو این محفل هستی و این رو فراموش نکن که آینده سرزمین نور به تو بستگی داره محافظ
دین پدری گردن من داشت و من فقط همین کار رو براش می‌کردم این آخرین کاری هست که براش میکنم.
من: باشه فقط به خاطر این‌که بهت مدیونم انتوان و مطمئن باش که این آخرین کاریه که برات انجام میدم.
قبل از اینکه از در کلبه خارج بشه تونستم لبخند نادرش رو شکار کنم.
این جادوگر پیر فرشته مرگ منه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aurora

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
1
***
- حرف هام رو فراموش نکن ایسل. به زودی قراره که تمام سرزمین نور دچار بحران بشه و دوباره جنگ شروع بشه. لرد سیاه داره برمی‌گرده و این وسط چند نفر دارن بهش کمک می‌کنن. اگه اون برگرده دوره‌ی آرامش این سرزمین به اتمام می‌رسه و دوباره افراد بی‌گناه کشته میشن. و این رو به خاطر داشته باش که تو یک محافظی و وظیفه‌ی تو حفاظت از سرزمینت هست، پس وظیفه‌ت رو به نحو احسنت انجام بده.
من: آخه یکی بگه چرا باید بخواد که لرد سیاه برگرده؟
انتوان: قدرت ایسل. قدرت چیزیه که مردم بخاطرش هرکاری می‌کنن.
- این موجودات خیلی رقت انگیزن.
انتوان: می‌دونم و تو مجبوری که تحملشون کنی عزیزم. مراقب خودت باش محافظ جوان.
لبخند بی جونی بهش زدم و سوار ایتک شدم. دروغ بود که اگه می‌گفتم دلم برای غرغر هاش تنگ نمیشه و این دلتنگی از الان شروع شده.
به ایتک فکر کردم اسب نقره‌ای و زیبا من که چهرش با معنی اسمش هماهنگ بود و خب اون واقعاً خیره کننده بود. نقره‌ای و با شکوه همانند ماه.
اون رو پنج سال پیش زمانی که داشتم توی جنگل قدم می‌زدم پیداش کردم. ضعیف شده بود و خون زیادی از دست داده بود و مثل این‌که مادرش رو یک اتش افزار نفرت انگیز نابود کرده بود و ایتک زمانی که در حال فرار بوده گیر یک اژدهای گوژپشت می‌افته و به این حال در میاد.
تمام این ها رو از خاطرات جنگل متوجه شدم. جنگل با من حرف می‌زنه و همراه منه، اون یار جدا نشدنی منه.
با رسیدن به دروازه‌های مدرسه کنترل جادوی خاندان حور رشته افکارم پاره و بهش دقیق شدم.
یک قلعه بزرگ که طبق گفته‌های انتوان برای کنترل جادو و نیروی نوجوانان ساخته شده بود و زیر نظر هافمن مدیر مدرسه فعالیت می‌کنه.
باشکوهه اما حیف که موجودات رقت انگیزی رو پرورش میده.
یک سری شیطان در جلد نوجوان که حریص قدرت هستن و هیچ راهی برای کنترلشون نیست.
با شنیدن صدایی از بغل گوشم به سمتش برگشتم و نگاهش کردم
- نیروی ذهنت خیلی بالاست و سپر دفاعی نیرومندی داری.تو کی هستی؟
مرد جوان و خوش چهره‌ای بود، چشم های مشکی و نافذ و موهای مشکی و با رنگ پوست سفید. با توجه به چهره‌ش میشه حدس زد که باید از نسل اربابان ذهن باشه. با یک نگاه به چشم‌هاش تموم اطلاعات و گذشته‌ش رو پیدا کردم و بدون توجه به اون که با بهت دستش رو روی سرش گذاشته زمزمه کردم:
-من هم از آشنایی با شما خوشبختم مرد جوان.
از اسب پایین پریدم و کیف کوچک جادویی رو که شامل تمام وسیله های مورد نیازم میشد رو به همراه شنل بلند و سیاهم برداشتم و به سمت ورودی حرکت کردم.
می‌تونستم صدای قدم‌هاش رو پشت سرم بشنوم و بعد از صدای قدم‌هاش صدای خودش بود که کنار گوشم بلند شد.
-من رافائل هستم بانوی جوان. قدرت اصلی من کنترل ذهنه و در تعجبم که چطور قدرت ذهنت این‌قدر بالاست که من نتونم ذهنت رو بخونم و کنترلش کنم.
بی حوصله جوابش رو دادم.
- من ایسلم و در حال حاضر نمی‌تونم به سوالاتت جواب بدم. و باید بهت بگم که سرک کشیدن توی حریم خصوصی دیگران و بازیچه قرار دادن اون‌ها با نیرو سواستفاده از قدرتته و من می‌تونم بابت این کارت به دادگاه عدالت شکایت کنم مرد جوان؛ اما چون روز اوله ازت می‌گذرم و تو می‌تونی محترمانه از این‌جا بری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aurora

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
1
نگاهش رنگ باخت و جای کنجکاوی اول رو برداشته بود و خب من یک جورایی بهش حق می‌دادم.
دادگاه عدالت یا لیگ عدالت جایی نبود که هرگز بخواین از چند صد متریش رد بشین، چه برسه به این که بخواید یک پرونده هم توی اون دادگاه داشته باشین.
شایعه شده که تو اون دادگاه برای خلاف‌های کوچک و بزرگ تفاوتی نمی‌زارن بعد از این‌که اون‌ها رو شکنجه کردن نیمی از قدرت فرد مذکور رو می‌گیرند و به یک گوی قدرت تبدیل می‌کنن و از نیروش استفاده می‌کنن.
با دلسوزی دستم رو روی شونه‌هاش گذاشتم و زمزمه کردم:
- بیخیال رفیق این پیش من مثل یک راز می‌مونه.
نگاهش برای چندمین بار رنگ بهت گرفت و قبل از این‌که به خودش بیاد در سالن رو باز کردم و وارد سالن اجتماعات مدرسه شدم.
یک درخت بزرگ دقیقاً وسط سالن قرار داشت و طبق گفته انتوان اون درخت علاوه بر اینکه محافظ مدرسه هستش وظیفه‌ی گروه‌ بندی دانش آموزان رو هم بر عهده داره و با یک شکل گروه اون‌ها رو مشخص میکنه.
نماد درخت یعنی حیات و هستی طبیعت. و کسانی در این دسته قرار می‌گیرند که از فرزندان طبیعت و کنترل کننده چهار عنصر هستن.
نماد تاج یعنی قدرت کنترل ذهن یا پادشاهان ذهن. افرادی در این دسته قرار می‌گیرند که دارای قدرت ذهن بالایی باشن.
نماد گرگ یعنی کنترل ارواح شیطانی. کسانی در این دسته قرار می‌گیرن که دارای جسم دوم یا به عبارت دیگه شیفتر باشن و با قدرت درونی که از روحشون سرچشمه می‌گیره، ارواحی رو که از برزخ فرار کردن رو به جایگاه خودشون می‌فرستن.
نماد شمشیر یعنی مبارزان صلح و کسانی در این دسته قرار می‌گیرن که روح شجاعی داشته باشن و سرعت و جادوی خاصی دارن که در شرایط خاص خودشون رو نشون میدن.
نماد ماه هم که کمترین افراد در اون قرار دارن به معنای محافظ سرزمین ماه هست و شایع شده که چیزی نزدیک یک قرنه که کسی در این دسته قرار نگرفته.
روبه‌روی جایگاه مخصوص ایستادم و بعد متوجه شدم که دور تا دور جایگاه رو مردان و زنان بلند قامت که دانش اموزان مدرسه بودن در بر گرفته بودن و مسلم بود که من از همشون کوچک‌تر بودم.
چون که همه باید در سن هجده سالگی وارد مدرسه بشن و این یک قانون بود. اما من بخاطر شرایط پیش اومده مجبور شدم که در سن شانزده سالگی و به اجبار وارد این مدرسه بشم تا اون خائن‌ها رو پیدا کنم و جلوشون رو بگیرم.
با اومدن یک پیرمرد قد بلند و ریش‌دار که بدون شک هافمن بود. قدرتمند بود و انرژیش رو از این فاصله احساس می‌کردم.
- سلام و درود الهه‌ی ماه بر شما دانش آموزان عزیز. قابل توجه دانش آموزان جدید ما در این محفل دور هم جمع شده‌ایم تا به شما عزیزان کمک کنیم تا به قدرت و استعداد خودتون پی ببرین و به سرزمین نور کمک کنیم.ا لان به نوبت پیش درخت پیشگو بیاین و مارک مخصوصتون رو بگیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aurora

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
1
بعد از اتمام حرف هاش دوباره ب جایگاهش برگشت و یک زن میانسال ک لیست بلندی دستش بود به سمت ما حرکت کرد.
-نفر اول ساواش حور
جوان قد بلند و جذابی ک معلوم بود استرس داره پا ب محدوده درخت گذاشت.درختی ک تا الان مثل یک درخت عادی بود تکونی خورد و در کمال ناباوری شروع ب حرف زدن کرد:
-قدرتمند و شجاع هستی.اما راه سختی رو در پیش داری و همینطور نیاز ب اثبات خودت داری و بدون شک تو یک مبارز هستی مرد جوان.
نوری خیره کننده و باشکوه سالن رو در بر گرفت و ثانیه ای بعد تموم شد و مشخص بود ک اون طرح مخصوص بهش تعلق گرفته بود.
-نفر دوم اتاش حور.
مردی هیکلی و جدی به سمت محدوده حرکت کرد و درخت دوباره شروع ب حرف زدن کرد:
-شیفتر و روح قدرتمند. تو از کنترل کنندگان ارواح شیطانی هستی.
فامیل همه حوره چون همه از خاندان حور هستن و این فامیل نشان دهنده اصالت شخص میشه.
-نفر سوم رافائل حور.
همون مرد جوانی ک در ابتدای ورودم ب مدرسه باهاش صحبت کردم به سمت جایگاه حرکت کرد:
-ذهن قدرتمند و شخصیت غیر قابل نفوذ تو از اربابان ذهن هستی.
نگاهش دور تا دور سالن چرخید و رو من متوقف شد.سری ب نشانه اشنایی تکون داد و به سمت جایگاهش حرکت کرد.
-نفر چهارم ایسل حور.
به سمت جایگاه حرکت کردم.درخت باشکوهی بود و نا خود اگاه احساس ارامش رو بهت القا میکرد.یا شاید تصور من این بود.
-این خیلی عجیبه بانوی جوان.
صدای درخت بود ک تمام سر وصدا ها و همهمه هارو قطع کرد.
-با وجود اینکه تنها شانزده سالته نیرو و قدرتی در وجودت ب جریان افتاده ک حیرت انگیزه.قدرتمند و حیرت انگیز.
تو با وجود اینکه در هیچ کدام از گروهان قرار نمیگیری اما نیرو و استعداد و هر چهار گروه رو داری.تو از نسل محافظان هستی.محافظان سرزمین ماه.
نوری خیره کننده همه جا پخش شد و صدای یک مرد در گوشم پیچید:
-هر موقع ب من احتیاج داشتی تنها کافیه نزد من بیای
-تو کی هستی؟
-من الکس روح محافظ درخت پیشگو هستم.
با از بین رفتن نور صدا هم قطع شد و تونستم چهره بهت زده بقیه رو ببینم.
نشان ماه کامل ک یک شمشیر در وسط اون فرور رفته بود روی مچم نظرم رو جلب کرد و این یعنی من باید برای حفاظت از سرزمین نور مبارزه کنم و این یعنی جنگ در پیش رو داریم.
قبل از اینکه بقیه ب خودشون بیان با زمزمه کردن یک ورد نشان رو از روی دستم محو کردم و به سرعت از سالن خارج شدم.
این یک مشکل اساسی بود و باید به انتوان خبر میدادم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین