جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آدری] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [آدری] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 505 بازدید, 8 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آدری] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
عنوان: آدری
نویسنده: Yalda.Sh
ژانر: فانتزی، جنایی
خلاصه:
چیزی گم می‌شود و کسی کشته می‌شود!
در میان سفیدی مِه و سیاهی شب، سرخی خونی به چشم می‌آید... ‌.
صدای جیغ در اخگران تند آذر سوزان کم‌کم گم می‌شود و در آخر کلامی که لرز به تن می‌اندازد.
و کنون وقت عمل به کلام است و کَس نمی‌دانست چه شد که عالَمی فریب آرامش کوتاه مدت را خوردند... ‌.

آدری به معنای قدرت عجیب.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
1680951633822.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
مقدمه: دنیا را خون فرا گرفته و تمامش جزای گذشته‌ای است که با جهالت و نادانی گذشت. او باز‌می‌گردد... ‌.
آری!
او باز می‌گردد و همه را به خاک خون می‌کشد.
و این است آینده‌ای که از آن بی‌خبرند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
کراکو، ایتالیا، 1968 میلادی

در همان زمان که تاریکی و سرما تمام شهر را در برگرفته بود، کسی در حصار میدان مرکزی مه گرفته در حال کلنجار رفتن با وردهایی سزاسر خباثت و شیطانی بود. و بالاخره پس از ساعتی ورد اصلی را پیدا کرد، لبان زرشکی رنگ خود را برای خواندن گشود که صدای پسرکی جوان در منطقه پیچید.
- تو چی‌کار می‌کنی؟
نگاه زیتونی خود را از ورقه‌های قدیمی کتاب گرفت و به چشمان آبی متعجب پسرک دوخت. وقتی برای تلف کردن و توضیح دادن به مردم نادان را نداشت؛ پس وردی را برای ساکت نگه داشتن پسزک خواند؛ ولی دیر شده بود و مردم از خانه‌های خود خارج شده بودند و کنون این صدایشان بود که سکوت قبلی محل را شکسته بود.
- اون یه ساحره‌ست.
- باید کشته بشه.
- دلیل سختی‌های شهرمون پیدا شده.
و در این میان صدایی بالا رفت و گفت:
- از کجا معلوم تا الان برای خودش ارتشی نساخته؟
نگاه از مردی که از او باهوش‌تر بود گرفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود و ارتشی نساخته بود؟
زنی مشعل به دست نزدیک شد و گفت:
- اون قطعا مثل هم‌نوع‌هاش نقشه‌ای شیطانی داره، زودتر باید اون رو نابود کنیم.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
نیزه‌ای را که به سمتش پرت کرده بودند به سرعت در هوا معلق کرد و با پوزخند به مرد احمق پشت سر خود نگاه کرد و نیزه را با قدرت در قلبش فرو کرد. همهمه لحظه‌ای آرام شد؛ ولی با جیغ دختری جوان از سر گرفته شد.
همه همچون موریانه‌هایی گرسنه به سمتش حمله کردند؛ اما او با پوزخند به میزان بی‌عقلیشان خیره شده بود و نگران مرگ نبود. تا دست زنی به شانه‌اش خورد با طلسمی تمامشان را به آتش کشید. صدای جیغ و دادشان از درد محله را در بر گرفته بود. خنده‌ای کرد و گفت:
- هیچ‌کَس نمی‌تونه جلودار من ب... ‌.
با تیری که از پشت به قلبش خورد حرفش نصفه ماند، صورتش از درد درهم رفت. چرخید و نگاهی به پسرک مو طلایی بالای بام خانه انداخت و در لحظه‌ی آخر خیره به چشمان پسرک شد و گفت:
- من برمی‌گردم... ‌.
***
تیولی، ایتالیا، 2018 میلادی
پوست تخمه را روی میز چوبی مقابلش انداخت و بی‌حوصله کانال تلویزیون را عوض کرد. خسته‌تر از آن بود که به دوستش زنگ بزند و او را به خانه‌ی خود دعوت کند، خانه‌ی کثیف و به هم ریخته... ‌.
روی فیلمی طنز مکث کرد و به مسخره‌ بازی‌هایی که اسمش را اتفاقات خنده‌دار نهاده بودند، خیره شد. هر چه بیش‌تر می‌گذشت، بیش‌تر پشیمانی را در خود احساس می‌کرد. تلویزیون را خاموش کرد و از روی مبل بلند شد و با پاهایی که کشیده می‌شدند از روی پوست تخمه‌ها گذشت و خود را به آشپزخانه‌ی نقلی خانه رساند.
قهوه‌ساز را آماده کرد و به برق زد، تا که خواست بر روی صندلی بنشیند صدای آیفن سکوت خسته ‌کننده‌ی خانه را شکست.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
نفسش را کلافه رها کرد و به چهره‌ی خندانش نگاهی انداخت و دکمه‌ی باز شدن درب ساختمان را زدو پس از این‌که درب تصلی را به رو داد، باز به آشپزخانه رفت.
صدای شاد و پر انرژی‌اش پس از چند لحظه در محیط پیچید.
کلارا: سلام بر ملکه‌ی عبوس‌ها.
کلافه پلکی زد و زیرلب جوابش را داد و گفت:
- قهوه یا قهوه؟
خنده‌ای به سوالش کرد و گفت:
- قهوه‌ی اولی با دومی چه فرقی داره؟
همان‌طور که فنجان را به همراه نعلبکی سفیدش را از میان انبوه ظرف‌های کثیف ظرف‌شویی پیدا ‌کرده بود و به دنبال نعلبکی دوم بود گفت:
- هیچی، فقط خواستم بهت حق انتخاب بدم.
کلارا تک خنده‌ای کرد و با دست به موهای خرمایی خود را به پشت گوش خود برد و گفت:
- همین دل رحم بودنت دل من رو برده.
شیر آب را باز کرد و اسکاچ را با کمی مایع ظرف‌شویی به روی فنجان سفید خود کشید و بلافاصله آبش کشید و دومی را و نعلبکی‌ها را هم همین‌طور شست که صدای معترض کلارا که روی اپن نشسته بود بلند شد.
کلارا: دختره‌ی کثیف درست ظرف‌ها رو بشور.
چشم‌ غره‌ای برایش رفت و قهوه‌ها را داخل فنجان ریخت و روی میز کوچک ناهارخوری چهار‌نفره‌ گذاشت و گفت:
- هزار بار بهت گفتم خوشم نمیاد روی اپن خونه‌م بشینی، بیا پایین اگه ناراحتی هم می‌تونی نخوری.
با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- ها! چی رو نخورم؟
دندان قروچه‌ای به حواس پرتش کرد و گفت:
- قهوه.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
کلارا خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- آها.
فنجان را در دستان کوتاه برنزه‌ی خود گرفت و جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخش نوشید و گفت:
- شکلات نداری؟
آدری پای چپش را روی پای راستش انداخت و بیخیال گفت:
- نه.
کلارا سری تکان داد و کشیده گفت:
- هوم... ‌.
آدری که خیالش از ساکت شدن کلارا راحت شده بود اولین جرعه‌ی قوه‌اش را نوشید و چشمانش را بست که صدای نازکش بلند شد.
کلارا: برنامه‌ت برای فردا چیه؟
چشمان قهوه‌ایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- کار دارم.
کلارا کنجکاو خودش را جلو کشید و گفت:
- کار؟ چه کاری؟
آدری نگاهی به ساعت مشکی مقابلش که ساعت ۵ بعد از ظهر را نشان می‌داد، کرد و گفت:
- می‌خوام دنبال کار پاره وقت برم.
کلارا متعجب ابروی بلندش را بالا انداخت و گفت:
- کار پاره وقت؟ مگه توی کافه کار نمی‌کردی.
آدری که از حرف زدن خسته شده بود سری تکان داد و از روی صندلی بلند شد که زبان کلارا جنبید.
کلارا: اخراجت کردن یا... ‌.
آدری فنجانش را کنار بقیه‌ی ظرف‌ها گذاشت و گفت:
- نه.
آستین‌های بلند بلوز کاربنی‌اش را بالا زد و شیر آب را باز کرد. کلارا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- استعفا دادی؟
همان‌طور که ظرف‌ها را آب می‌کشید و سمت دیگر سینگ می‌گذاشت گفت:
- نه، کافه رو تعطیل کردن، انگار صاحب مغازه فروختتش به یه نفر دیگه.
کلارا با صورتی جمع شده آخرین قطرات قهوه‌اش را سر کشید و گفت:
- خب؟!
آدری مقداری از مایع ظرف‌شویی سبز رنگ را درون کاسه‌ای ریخت و گفت:
- خب نداره، صاحب جدید می‌خواد از نو بسازتش، منم مجبورم برم دنبال یه کار دیگه.
کلارا فنجان خالی از قهوه را کنار باقی ظرف‌های کثیف گذاشت و برای پرسیدن سوال بعدیش لب گشود که زنگ خانه به صدا آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
آدری با تعجب نگاهی به ساعت مشکی پشت سرش انداخت و گفت:
- رمی؟
کلارا همان‌طور که به سمت آیفون می‌رفت گفت:
- آره دیگه پ... ‌.
با تعجب به مردی که لباس کارمندان پست را پوشیده بود خیره شد و گفت:
- آدری؟
آدری شیر آب را بست و همان‌طور که آب دست‌هایش را با بلوزش می‌گرفت گفت:
- مگه رمی نیست، خوب در رو باز کن!
با دیدن پیک ابرویش را بالا انداخت. گوشی را کنار گوشش نهاد گفت:
- بله؟
صدای پسر جوان پس از کمی مکث در گوشش پیچید.
- خانم آدری آکاردی؟
اخمی میان ابروهای مشکی بلندش نقش بست.
- بله، خودم هستم.
پسرک چشمان سبزش را به دوربین دوخت و گفت:
- بفرمایین جلوی در بسته‌تون رو تحویل بگیرید.
- باشه.
گوشی را بدون مکث سر جایش نهاد و رو به کلارای متعجب گفت:
- میرم بسته‌م رو بگیرم.
کلارا از فرصت استفاده کرد و سوالش را پرسید.
- مگه چیزی سفارش دادی؟
همان‌طور که صندل‌های سیاهش را می‌پوشید گفت:
- نه.
درب سالن را بی‌توجه به صورت متعجب کلارا بست. فکر خودش به اندازه‌ی کافی درگیر بود و سوالات کلارا باری روی بارهای فکری‌اش می‌شدند.
عصبی چندین بار دکمه‌ی آسانسور را زد و در آخر لگدی به درب فلزیش زد و زیرلب ناسزایی نثارِ همسایه‌های بی‌شعور ساختمان کرد. تندتند پله‌ها را گذراند و خس‌خس کنان درب قهوه‌ای ساختمان را باز کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین