جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامشی با طعم هیاهو] اثر «شکوفه یاس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکوفه یاس با نام [آرامشی با طعم هیاهو] اثر «شکوفه یاس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 414 بازدید, 8 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامشی با طعم هیاهو] اثر «شکوفه یاس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه یاس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان خوب پیش می‌ره؟

  • عالی🥺

    رای: 0 0.0%
  • خوب🙂

    رای: 0 0.0%
  • نسبتاً خوب🤗

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
بسم رب عشاق



نام اثر: آرامشی با طعم هیاهو

پدیدآورنده: شکوفه یاس

ژانر: عاشقانه-اجتماعی
گپ نظارت : (9)S.O.W

خلاصه:
رمان راجع به دختر نوجوونی به اسم صحرا هست که بعد از فوت مادرش، مشکلاتی به درون زندگیش نفوذ می‌کنه و با خواستگاری رفیقِ برادرش که اسمش ماهان هست و قبلاً از همسر خود طلاق گرفته و دختر کوچولویی داره، روبه‌رو می‌‌شه... صحرا دو خاطرخواهِ دیگه هم داره که باعث می‌شه مشکلاتی فراتر از سن و سالش رو به دوش بکشه؛ صحرا در هیاهوی مشکلات اجتماعی، سخت دست‌و‌پنجه نرم می‌کنه و...
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

1666098931529.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
#پارت‌اول

#آرامشی‌با‌طعم‌هیاهو

مدتی است که همچون گلدانِ خاکی ترک خورده بر کنج ایوان خانه، شکسته‌ام. صدای خرد شدن جسمم و از همه بدتر شکستن قلب کوچکم، خواب و خوراک را از من ربوده است. همانند ماهی، در دریاها شنا می‌کنم تا شاید روزی اقیانوس آرامی آرامش را به من هدیه دهد.
در کوچه پس کوچه‌های دنیا، در میان شلوغی‌های پر از تنهایی، در میان گرگانی که جامه گوسفند به تن دارند، در طلب آرامش هستم!
آرامش را چند میفروشی ای دکان دل؟
بهایش را چقدر بپردازم خوب است؟
خریدار آرامش شدم اما آرامشم، تقلبی بود، یک آرامش خیالی!
قلب بی‌قرارم ترک خورد، به دنبال درمانی هستم برای درد ناعلاجش!
آرامش ناب من! در ورودی قلبم را بگشا! این عمارت مختص توست، غریبی نکن آرامش جانم، برو و گوشه‌ای برای خودت بنشین و خودت را به روح و جسم خسته‌ام ارزانی دار!

(صحرا)

صندلی مخملی و صورتی رنگِ میز آرایشم را به سمت عقب کشیدم و با آرامش رویش نشستم. صورت رنگ پریده و آشفته‌ام در قاب آینه نمایان شد. لبخند تلخی به این حال و روزم بر روی لب‌های خشک و ترک خورده‌ام، مهمان شد.
نگاهم به لاک‌های چیده شده روی میز آرایشم افتاد. بدون تعلل دستم را به سمت لاک‌های خوش رنگم که تنوع رنگی زیادی داشت، دراز کردم.
حین‌ آن‌ که رنگ‌های مختلف لاک‌ها را بررسی می‌کردم، چشمم به رنگ قرمز جیغی افتاد. با ذوق و شوق دستم را به سمتش دراز و با احتیاط در لاک را باز کردم.
از بچگی از بوی لاک خوشم می‌آمد، و از بوییدنش حس خوبی به من دست می‌داد. به رسم عادت همیشگی‌ام محتویات درون لاک را به بینی‌ام نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم.
قلموی لاک را با دقت و ظرافت خاصی از لاک آغشته و با مهارت قلمو را به سمت ناخن‌های بلند و کشیده انگشتانم، به رقص در آوردم.
از دیدن ناخن‌های زیبایم که حالا به رنگ قرمز در آمده‌ بودند، لبخند رضایت بخشی بر کنج لبانم مهمان شد. بعد از آرایش مختصری روی صورتم که همانند روح بود، از سرجایم برخاستم.
روحم مشوش و سرگردان بود تصمیم گرفتم تا با خواندن کتابی ذهن بی‌قرارم را به آرامش برسانم به سمت قفسه‌ی چوبی و پر از کتاب اتاقم حرکت کردم با چشمانم همه‌ کتاب‌های گنجانده شده در قفسه را دید می‌زدم که ناخداگاه کتابی توجهم را به خود جلب کرد، دستم را به سمتش دراز کردم اما چون کتاب در آخرین طبقه کتاب‌خانه جای گرفته بود، بی شک برداشتنش هم کار دشواری بود! آن هم با این نیمچه قدی که من دارم! روی پاشنه‌ی پایم ایستادم و با تمام قدرت دستم را به سمت آن کتاب دراز کردم که ناگهان حجم عظیمی از کتاب‌هایی که در قفسه بود، روی سرم آوار شد.
زیر لب به این کتاب‌های بی‌جان غر زدم و روی دو زانوام نشستم تا کتاب‌ها را جمع کنم که چشمم پی عکسی افتاد که از لای صفحات کتابی بیرون زده بود. لرزان دستم را به سمت آن قطعه‌ی عکس دراز کردم و با دیدنش به یک‌باره همه‌ی خاطرات شوم آن روز برایم تداعی شد.
قطعه‌ی عکس را به دست گرفتم و سلانه‌سلانه به سمت طاقچه‌ی پنجره قدی اتاقم حرکت کردم.
پنجره اتاق را نیمه‌باز کردم، نگاهی به آسمان که ابری بود و باز هم خیال باریدن داشت، انداختم. گویا این ابرهای تیره هم همانند چشمانم رخصت اشک ریختن را می‌طلبند!
خط نگاهم به هدفون و تلفن همراهم افتاد، دستم را به سمت تخت بنفش‌ رنگم دراز کردم و درآنی، هدفون و تلفن همراهم را به آغوش کشیدم.
موسیقی شیرینی را پلی کردم و هدفون را به سمت گوش‌هایم رساندم به قطعه‌ی عکس کف دستانم چشم دوختم، همراه با این موسیقی خاطره‌ساز که طنینش روح و خیالم را به سمت چهارسال گذشته هدایت می‌کرد، قطعه‌ی عکس را محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام چسباندم و تنها زمزمه‌ای که از لبانم سرد و یخ‌ زده‌ام بلند شد این بود که:
- چرا اینقدر زود رفتی؟!
چشمانم را بستم و به یک‌باره انگار روحم به دنیای دیگری پرواز کرد!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: AtLaS
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
# پارت‌دو

#آرامشی‌با‌طعم‌هیاهو

****

پاکت پفک را به دست گرفتم، مدام کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کردم:
- ای بابا اینم هیچی نداره که!
- صحرا؟
به سمت صدایی که مرا مخاطب قرار داده بود، برگشتم که چهره‌ی شاداب و خندان صدرا در دیدگانم نقش بست.
- پاشو دختر، پاشو یه لباس درست و حسابی تنت کن الاناست که برسن دیگه!
کلافه نگاهی به صدرا که کت و شلوار مشکی به همراه تیشرت سفیدی قالب هیکل خوش فرمش شده بود، انداختم. با دیدن کروات قرمز رنگی که بر گردنش گره زده بود، خنده‌ام گرفت. قهقه‌ام به هوا رفت که گفت:
- چته تو؟
- من چمه؟ تو چته که تا زنت می‌خواد بیاد اینجا تو دلت کارخونه قند و نبات و هرچی شیرینی‌جاتِ راه می‌ندازی؟
سرش را مثل همیشه پایین انداخت و باز هم از شدت خجالت صورتش قرمز شد! یکی نیست به او بگوید مگر پسر ها هم خجالتی هستند؟ شاید هم هستند و من از قافله بی‌خبرم!
- صدرا؟
سرش را بالا گرفت و لبخند شیرینی را به رویم پاشید.
- ریحانه کی میاد؟
- یه ساعت دیگه.
سرم را به سمت تلویزیون برگرداندم و حین این‌ که مشغول خوردن پفکم بودم، گفت:
- صحرا؟
کلافه بله‌ای گفتم که باز هم به حرف آمد:
- مگه با تو نیستم من؟ نشستی داری خِرِش خِرِش پفک می‌خوری واسه من؟
- خب حالا توام!
نگاهش کردم که به سمت اتاق انتهای سالن رفت و زیرلب احمقی نثارم کرد.
- خودتی!
برگشت طرفم و با تعجبی که در چهره‌اش نمایان شده بود، گفت:
- مگه شنیدی؟!
- معلومه که می‌شنوم، کَر که نیستم!
محلش ندادم که او هم وارد اتاق شد؛ باز هم مشغول خوردن پفکم شدم که صدای زنگِ در ورودی در فضای خانه پیچید.
- اَه لعنتی!
- کیه صحرا؟
از جایم بلند شدم و به سمت اتاق انتهای راهرو رفتم، دستم را به چارچوب در تکیه دادم و گفتم:
- مگه نگفتی ریحانه یه ساعت دیگه میاد؟
نگاهم کرد و حین این‌ که مشغول ادکلن زدن به سر مچش بود، گفت:
- خب باز کن، شاید زودتر رسیده دیگه!
با اعصاب خردی به سمت در حرکت کردم و حین این‌ که به جان ریحانه غر می‌زدم، گفتم:
- چه خبرته ریحانه خانوم، سر آوردی مگه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
#پارت‌سه

#آرامشی‌با‌طعم‌هیاهو


دستم را به سمت دستگیره‌ی سرد و فلزی در دراز کردم و بعد از باز شدن در، به جای چشمان قهوه‌ای ریحانه، چشم‌های مشکی رنگ ماهان در دیدگانم نقش بست.
- سلام صحرا خانوم.
لبخندی به لب داشت و حین این‌که خود را کنترل می‌کرد تا از شدت خنده منفجر نشود، گفت:
- خوبین؟
- س... سلام!
ناگهان نگاهم به بلوز و شلوار صورتی رنگم که روی بلوزم خرس زیبایی به تصویر کشیده شده بود، افتاد!
ترسیده هینی کشیدم و در این موقعیت فرار را بر قرار ترجیح دادم و دو پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و به سوی اتاقم حمله‌ور شدم.
وارد اتاق شدم و در را محکم بهم کوبیدم:
- اَه اَه اَه!
مدام به جانم غر می‌زدم و خودم را سرزنش می‌کردم، روبه‌روی آینه‌ی قدی اتاقم ایستادم و به تصویر نقش بسته در آن زل زدم.
با این بلوز و شلوار صورتی جلویش ظاهر شدم؟ وای اگر صدرا بود که سرم را گوشت تا گوشت می‌برید!
به سمت کمد دیواری اتاقم حرکت کردم، بلوز و شلوارم را با مانتوی کالباسی رنگی که دارای کمربند زیبایی از جنس مروارید های زینتی بود و همچنین شلوار جین مشکی تعویض کردم؛ روسری مشکی رنگی که از جنس ساتن بود و لبه‌های روسری که نوار زرد و طلایی‌ای بر رویش خودنمایی می‌کرد را، به طرز زیبایی دور گردنم پیچاندم و گره‌اش زدم:
- خوب اینم از این!
به سمت میز آرایشم دست دراز کردم و اقلام آرایشی‌ای مخصوصی را برای آن‌که صورتم زیبا و آراسته شود، را به دست گرفتم.
بعد از آرایش مختصری با اعتماد به نفسی که هنوز هم رگه‌هایی از خجالتم نسبت به آن لباس کوتاهم در برابر ماهان داشتم، از اتاق خارج شدم.
سرکی به پذیرایی کشیدم، صدرا و ماهان هر دو روی مبل دو نفره‌ای نشسته و گرم صحبت بودند.
بی اعتنایی را اصلا دوست نداشتم پس به رسم ادب دوباره باید با او احوالپرسی می‌کردم جلو رفتم و آرام گفتم:
- س... سلام آقا ماهان خوب هستین؟
باز هم مثل گذشته مؤدب و متشخص از سرجایش بلند شد و گفت:
- ممنون صحرا خانوم، شما خوبین؟
- بله ممنونم.
با دستم اشاره کردم تا سرجایش بنشیند و او بعد از تکان دادن سری، با لبخندی که هنوز بر لبانش بود، سر جایش نشست.
حوصله‌ام سر رفته بود، اما دوست نداشتم پیش آن دو بنشینم و به صحبت‌های به اصطلاح مردانه‌شان گوش بسپارم، وارد آشپزخانه شدم.
نگاهم را به تک‌تک وسایل آشپزخانه چرخاندم، به سمت یخچال رفتم که با دیدن کیک شکلاتی خامه‌ای دهانم به آب افتاد:
- ای جونم، تو اینجا بودی و من خبر نداشتم؟
انگشت کوچکم را به سمت خامه‌های تزئین شده بر رویش کشیدم، هنوز دستم را به سمت دهانم نبرده بودم که دستی بر شانه‌ام نشست:
- صحرا؟
برگشتنم همانا و دیدن اخم روی پیشانی صدرا همانا!
- بله؟
دست به کمر زد و گفت:
- ناخونک نزن بچه! این کیک برای جشنه!
انگشت خامه‌ایم را به سمت دهانم بردم و با لذت طعم شیرین خامه را زیر زبانم مزه‌مزه کردم دندان نما لبخندی زدم و به جمله‌ای اکتفا کردم که می‌دانستم سوهان روح صدرا است:
- دوست دارم! به تو چه اصلا؟!
چشمانش را از شدت این بی‌ خیالی‌ام بست و گفت:
- بیا برو اینور صحرا! من حوصله ندارما!
لجوجانه گفتم:
- خب نداشته باش! به من چه؟
راهم را به سمت خروجی آشپزخانه کج کردم که مچ دست نحیفم در حصار دستان تنومند صدرا گرفتار شد، با چشمانِ ِ از حدقه در رفته نگاهش کردم که گفت:
- از داداش بزرگترت عذرخواهی کن!
بهش توپیدم و گفتم:
- برو بابا! چه دل خجسته‌‌ایم داریا!
- نمی‌کنی؟
- نچ!
- خیله‌خب، خودت خواستیا!
با ناز چشم ازش گرفتم و به سمت پذیرایی قدم برداشتم.
دستانش را به سمت کمر و شکمم حلقه کرد و از چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد:
- وای ولم کن صدرا!
- خودت خواستی که قلقلک بدم، به من ربطی نداره!
عجب آدمی بود این! همان‌طور مشغول قلقلک دادن، از زیر دستش فرار کردم.
- عه! وایسا ببینم کجا داری می‌ری؟!
تندوتیز و از لابه‌لای مبل‌ها فرار می‌کردم و این وسط فقط ماهان با آن لبخند مضحکش، نظاره‌گر ما بود!
پشت مبلی پناه گرفتم که صدرا به سمتم حمله‌ور شد، خودم را برای قلقک حسابی از جانب او آماده کرده بودم، که به یک‌باره ماهان از سرجایش بلند شد و در حالی که دستانش را سد قفسه سی*ن*ه‌ی صدرا کرده بود، گفت:
- بسه دیگه صدرا، کافیه!
چقدر در کلامش اقتدار موج می‌زد که صدرا دستی بین موهایش کشید و به «باشه‌ای» اکتفا کرد.
هر دویشان نشستند و من هم از ترس می‌خواستم مکان را ترک کنم که صدای ماهان بلند شد:
- صحرا خانوم شمام بشینین دیگه!
نگاهی به صورت برافروخته‌ی صدرا انداختم که ماهان لبخند محسوسی زد و زیر لب گفت:
- بشینین، کارتون نداره که!
دلم با حرفش قرص شد و سرجایم نشستم معلوم نیست این صدرا امروز حالش خوب است یا نه؟ که این‌قدر به پروپای من می‌پیچد!
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
#پارت‌چهار

#آرامشی‌باطعم‌هیاهو

صدرا کلافه چنگی میان موهای پر پشت و حالت‌دارش کشید، چقدر آشفته بنظر می‌رسید! ماهان سعی در آرام کردن صدرا داشت، اما گویا چندان در این‌کار موفق نبود!
صدای زنگ آیفون سکوت تلخ بینمان را شکست، باز هم مثل همیشه برای جواب دادن آیفون، از سرجایم برخاستم که با دیدن چهره‌ی ریحانه در قاب آیفون تصویری، دستم را به سمت دکمه‌ی در باز کن دراز کردم.
سرم را به طرف صدرا دراز کردم و گفتم:
- ریحانه هست.
سری تکان داد و از جایش بلند شد، به سمت در ورودی رفت. بدون حرف به همراه صدرا به سمت در برای استقبال ریحانه رفتم.
صدرا دستی به کت برازنده‌ای که قالب تنش بود، کشید و بعد هم با قدرت دستگیره را کشید و در را باز کرد، که صدای شاد و خندان ریحانه در فضا پخش شد:
- سلام خوبی تو؟
صدرا زیر لب جوابی به او داد و دست ریحانه را محکم در دستانش فشرد، نمی‌دانم زیر لب چه به ریحانه گفته بود که به یک باره او هم کلافه شد.
ریحانه با چادر قجری که زیرش روسری سرمه‌ای رنگی به تن داشت، وارد پذیرایی شد.
من و ماهان به رسم احترام به او سلام و احوالپرسی کردیم، ریحانه به طرفم آمد و مرا محکم در آغوش گرفت مرا از خود جدا کرد، بازوانم را محکم در حصار دستانش گرفت و لب زد:
- خوبی صحرا؟
آشفته سری تکان دادم و دستش را محکم گرفتم و تا دم در اتاقم او را کشاندم:
- عه! چته دیوونه؟!
وارد اتاق شدیم و پشت سر هم در را محکم بهم کوبیدم.
ریحانه با تعجب وافری که در چهره‌اش نمایان بود، گفت:
- صحرا حالت خوبه تو؟!
روی تخت نرم و گرم بنفشم نشستم و با چشمانم به او فهماندم که کنارم بنشیند، کنارم نشست و من آشفته‌تر از قبل سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود، را بر زبان آوردم:
- صدرا چشه ریحانه؟
با این‌که سعی داشت، عادی رفتار کند اما باز هم با لکنت زبانش، ترسم را بیشتر کرد:
- صد... صدرا؟ م... مگه چی... چیزیشه؟!
- ریحانه...یعنی می‌خوای بگی تو نمی‌دونی؟
- خب بگو تا بدونم!
از سرجایم بلند شدم و حین این‌که کتاب‌های درون قفسه‌ام را با انگشتانم بررسی می‌کردم، گفتم:
- چه‌ می‌دونم من! همش کلافس، عصبیه اینا...
ریحانه تک خنده‌ی مصنوعی کرد و گفت:
- خب اینا که طبیعیه! یعنی می‌خوای بگی بعد این همه مدت، داداشتو با اون گند اخلاقیاش رو نشناختی؟!
نیشخندی زدم، انگار خودش هم می‌دانست حرفش را باور نکردم که با دستپاچگی از جایش بلند شد و گفت:
- من برم برای آقا ماهان یه چایی چیزی ببرم، از وقتی اومده انگاری کسی ازش پذیرایی نکرده!
نگاه اجمالی به سر تا پایم انداخت و گفت:
- توام که انگار نه انگار دختر این خونه‌ایا!
لبخند تلخی زد و بعد هم با سراسیمگی اتاق را ترک کرد و من ماندم و هزاران سوالی که نمی‌دانم پیگیری جوابش برایم سودی هم داشت یا فقط ضرر!
ماندن در اتاق فایده‌ای نداشت، از اتاق خارج شدم که همان لحظه صدای چرخاندن کلید در قفل در ورودی خانه توجهم را جلب کرد، با حدس این‌که صدای مادر و پدرم از پشت آن در شنیده می‌شد، لحظه‌ای تمام غم‌هایم به یغما رفت!
با عجله به سمت چراغ برق پذیرایی رفتم و چراغ را خاموش کردم که با مخالفت صدایی روبه‌رو شدم:
- عه! صحرا چیکار می‌کنی دختر؟
اعتنایی نکردم و برف شادی مخصوصی را که از چند روز پیش برای همچین روزی مهیا کرده بودم، به دست گرفتم.
به محض ورود مادر و پدرم با شور و ذوق فراوانی که به جانم رخنه می‌کرد، برف شادی را به سر و رویشان پخش کردم که صدای ظریف مادرم که سرزنشم می‌کرد، بلند شد:
- ای خدا بگم چی‌کارت نکنه صحرا!
چراغ برق را به طور ناگهانی روشن کردم که روشن شدن چراغ برق مصادف شد با دست و جیغ بقیه و بغل انداختن خودم در آغوش گرم مادرم.
- وای مامان مبارکت باشه!
- صحرا لهم کردی دختر!
از آغوشش بیرون آمدم و حسابی به سر و صورت بوسه زدم که داد پدرم بلند شد:
- صحرا منم هستما!
با این حرفش، سکوت جمع به خنده‌ی پر صدایی تبدیل شد و من هم خودم را در آغوش پدرم جای دادم و بر روی صورتش، بوسه‌ای نشاندم.
از آغوشش خارج شدم که با چهره‌ی پر از حسرت ماهان روبه‌رو شدم، لحظه‌ای از این حرکتم خجالت کشیدم و به لبخند کوتاهی به رویش اکتفا کردم که او هم لبخند متینی را به من هدیه داد.
مادر و پدرم بر روی مبل‌ دو نفره طوسی‌ رنگ وسط پذیرایی نشستند. پدر مشغول صحبت با صدرا و ماهان بود و مادر هم مثل همیشه برای عروسش خاطره تعریف می‌کرد و ریحانه هم با لبخند شیرینی که به لب داشت، مشغول پوست گرفتن پرتقالی بود.
لحظه‌ای ناراحت شدم که چرا هیچ ک.س با من حرفی نمی‌زد، از غمبرک زدن خسته شده بودم و به سمت آشپزخانه رفتم، در یخچال را باز کردم و سینی کیک شکلاتی خامه‌ای را به دست گرفتم، آن‌قدر سنگین بود که دور نبود وسط راه از دستم بیفتد و نقش بر زمین شود که صدایی توجهم را جلب کرد:
- صحرا خانوم، بدین من سنگینه!
نگاهی به ماهان کردم که لبخند اطمینان بخشی به رویم پاشید و من هم تابع حرف او، سینی کیک را به دستش دادم.
حین‌ دادن سینی کیک به دستش، برای ثانیه‌ای انگشتان سرد و ظریفم با انگشتان گرم و تنومند او برخورد کرد و من با چشم خود، خجالت ماهان را در چشمان مشکی رنگش رؤیت کردم که بلافاصله چشمانش را بست!
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
#پارت‌پنج

#آرامشی‌با‌طعم‌هیاهو

وارد پذیرایی شدم و بلافاصله ماهان، سینی کیک را روی میز شیشه‌ای که روبه‌روی مادر و پدرم گذاشته شده بود، قرار داد و من هم موسیقی دلنشینی را از طریق تلفن همراهم پلی کردم و کنار مادرم نشستم.
برق خوشحالی در تک‌تک چشمان‌شان دیده می‌شد. مادرم با لبخندی که صورتش را شاداب کرده بود، نگاهی به کیک روی میز انداخت و گفت:
- وای چه زیبا و رمانتیک، کار کیه؟!
صدرا پیش دستی کرد و گفت:
- کار هممون!
و بعد هم ریز ریز خندید، پدرم با ابهت خاصی درحالی که دستش را به محاسن سیاه و سپیدش می‌کشید، نوشته‌ی روی کیک را زمزمه کرد:
- جشن بازنشستگی‌تون مبارک مامان قشنگم!
سرش را بالا گرفت و با چشمانش ما را مورد تشویق قرار داد و گفت:
- احسنت، خیلی زیباست و حتما خوشمزه هم هست دیگه!
لبخندی به رویشان پاشیدم و از سرجایم برخاستم تا بشقاب‌های مخصوص کیک خوری را از روی اُپن آشپزخانه بردارم.
بشقاب‌هایی چینی‌ای که طرح گل‌های قرمزی دور تا دورش بود و با نوار طلایی تزئین شده بود، را برداشتم و روی میز شیشه‌ای گذاشتم.
با اشاره پدرم، فندک به دست شمع روی کیک را که به شکل گل رز قرمز رنگی بود را روشن کردم و مادرم با آرامش و زمزمه‌ای که زیرلبش می‌گفت، با خوش‌حالی شمع را فوت کرد، دود شمع در فضا به مدت کمی پخش شد و بعد چاقوی تیزی را که دورش روبان قرمزی را به سلیقه‌ی خودم پیچانده بودم، را برداشت و با اولین برشی که به کیک زد، همگی دست زدیم و مشغول تبریک گفتن شدیم.
- خب، خب همگی آماده شین یه عکس بگیرم.
مادر و پدرم لبخند دلنشینی بر کنج لبانشان مهمان شد و بعد همگی کنار هم ایستادیم و من دوربین به دست، و با اشاره‌ی صدرا، عکسی را در قاب دوربین انداختم؛ عکس زیبایی شده بود و همگی دست به دست آن‌ را نظاره‌گر می‌‌شدند.
همگی مشغول خوردن کیک بودند و گاهی اوقات حرف‌هایی هم در میان‌مان رد و بدل می‌شد.
احساس می‌کردم رنگ مادرم کمی زرد و پریده هست، ترسیده و از این‌ که شاید زمان خوردن قرص‌هایش به تاخیر افتاده، گفتم:
- مامان، قرص‌هاتون رو خوردین؟
چشمانش را به سختی روی هم فشار داد و حین این‌که دست راستش را به سمت قلبش می‌برد، گفت:
- ن... نه صحرا!
با عجله بشقاب کیک را روی میز گذاشتم و حین این‌که مادرم را به علت حواس پرتی‌اش در خوردن قرص‌های ضروری‌اش سرزنش می‌کردم، به سمت اتاقش رفتم و ورق‌های قرصی را که روی میز کنار تختش بود، را چنگ زدم.
لیوان آبی را از شیر آب پر کردم و بعد از خارج کردن قرص از ورقش، آن را به طرف مادرم گرفتم:
- بیا مامان، آخه چرا حواستون نیست شما؟
قرصی را از دستم گرفتم و با مقدار کمی از آب، قرص را بلعید:
- حالا هم که چیزی نشده صحرا جان!
کلافه‌ از این تعارف‌های بی‌خود و بی‌جهت گفتم:
- مامان چیزی‌تون نشده واقعا؟ رنگ‌تون شده عین گچ دیوار!
جمع از سکوت خارج شد و صدرا گفت:
- راست می‌گه دیگه مامان، یکم حواستون به خودتونم باشه بد نیستا!
در ضمن صحرا خانوم...
نگاهش کردم که دوباره ادامه داد:
- توام نباید چراغا رو خاموش می‌کردی و مامانو بترسونی! مگه نمی‌دونی استرس برای مامان خوب نیست؟ هان؟
سرم را پایین انداختم، صدرا راست می‌گفت من آن‌قدر نسبت به این قضیه شور و ذوق داشتم که اصلا این موضوع را پاک از یاد برده بودم!
- خیله خب حالا صدرا! چیزی نشده که... چیکار به صحرام داری؟ دلش خواسته غافل‌گیرم کنه خب...
مادرم باز هم مثل همیشه از من دفاع کرد، لبخند مهربانی به رویش زدم که دستش را به سمتم گرفت.
دستم را در دست مادرانه‌اش قرار دادم و کنارش نشستم، محکم مرا در آغوش گرفت و من به رسم عادت همیشگی‌ام دستش را بوسیدم و او هم پیشانی‌ام را عمیق و جان دار مهر زد.
پدرم نگاهی به مادرم انداخت و با نگرانی مشهودی که در چهره‌اش آشکار بود، گفت:
- خوبی عاطفه؟!
این‌بار مادرم با تندی و چاشنی طنز گفت:
- ای بابا... آره بابا خوبم... خوبم یوسف
پدرم لبخندی زد و «خدا رو شکری» را زیر لب زمزمه کرد، به طرف ماهان برگشت و با او گرم صحبت شد.
هدیه‌های مختلف و رنگارنگی را روی میز گذاشتیم و مادرم هم با شور ذوق هدیه‌ها را باز می‌کرد و به تشکر شیرینی اکتفا می‌کرد.
هدیه‌های زیبایی اعم از ساعت شیکی به رنگ طلایی که سلیقه‌ی پدر بود، ادکلن خوش‌بویی که از طرف صدرا و ریحانه، روسری گل‌گلی قرمزی که از طرف من و کیف چرمی قهوه‌ای را که ماهان زحمتش را کشیده بود، مادر را بسیار شاد و خندان کرده بود!
باز هم بحث شوخی و خنده در میان جمع گرم شد، صدرا با شور و ذوق از خاطرات کودکی‌اش تعریف می‌کرد و مادر و پدرم اغلب اوقات خاطراتش را نقض می‌کردند و به او می‌خندیدند، ریحانه هم نمکین و با وقار می‌خندید و ماهان هم، از دوران مدرسه‌اش با صدرا و این‌که چقدر شرور و شیطان بودند، تعریف می‌کرد.
نمی‌دانم چرا اما احساس می‌کردم پلک‌هایم سنگین شده، از جایم برخاستم و بعد از عذرخواهی کوتاهی از آنان، به اتاقم پناه بردم.
برنامه‌ی درسی چسبانده شده بر روی کمد دیواری‌ام را نگاهی انداختم و با دیدن این‌که فردا درس چندان سختی ندارم، به تخت نرم و گرمم یورش بردم، هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که چشمانم رفته رفته گرم شد و من فارغ از همه‌ی دنیا خود را به عالم خواب سپردم.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

شکوفه یاس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
13
23
مدال‌ها
1
#پارت‌شش

#آرامشی‌با‌طعم‌هیاهو

نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم که با شنیدن سروصدا و همهمه‌ی زیادی از خواب بیدار شدم، به سمت در اتاق حرکت کردم و بعد از گشودن در، مخفیانه پذیرایی را دید زدم.
- صدرا هنوز که چیزی معلوم نیست، آروم باش خب تو!
چه می‌گفت ریحانه؟ ماهان بالای سر صدرا ایستاده بود و در گوشش چیزهای را می‌گفت.
تحمل این وضع برایم سخت بود که با قدم‌های سست خودم را به پذیرایی رساندم و با ترسی که نمی‌دانم منشأ آن چه بود، گفتم:
- چی... چی‌شده؟!
ریحانه به طرفم برگشت و با چشم‌های نمناکش هیچی را زیر لب زمزمه کرد.
آخر هیچی هم شد، جواب؟! اگر هیچی نشده، چرا مثل ابر بهار اشک می‌ریزد؟!
- صدرا؟
سرش را بالا گرفت، در چشمانش غم عجیبی موج می‌زد. به سراغش رفتم و روی دو زانوام نشستم و گفتم:
- صدرا چی‌شده؟!
چیزی نگفت و فقط عمیق نگاهم کرد که آخر سر قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمانش چکید!
با شنیدن صدای تلفن‌ همراهش از جایش بلند شد و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با آشفتگی مشغول پاسخ شد:
- الو بابا... کجایین شما؟ چی‌شد؟ خب...خب آدرس بدین من بیام، من این‌جا دارم دق می‌کنم!
... -
- یعنی چی که نیاز نیست؟ من نمی‌تونم بشینم تو خونه که...
لحظه‌ای مکث کرد و دوباره ادامه داد:
- چ... چی؟! چی دارین می‌گین بابا؟! یعنی چی؟!
تلفنش را بدون خداحافظی قطع کرد و در حالی که سعی در کنترل اشکانش داشت، به طرف ریحانه برگشت:
- ریحانه جان بیا...
ریحانه به سمتش رفت و صدرا با صدای ظریفی، موضوعی را برای ریحانه تعریف کرد که ریحانه با صدای شيون بلندی، گریه‌‌اش در فضای خانه پیچید، صدرا با نوازش کمر ریحانه چیزی را زیر گوشش نجوا کرد که ریحانه با تندی و با هق‌هق گریه‌‌اش گفت:
- ن... نه صدرا... من نمی... من نمی‌تونم... تو رو خدا اینو... اینو ازم نخواه!
و من هاج واج نگاهش می‌کردم، نگاهم به ماهان افتاد که با کلافگی، با ناخن‌های انگشتانش ور می‌رفت.
دیگر تحمل این اوضاع را نداشتم به سمت صدرا پا تند کردم و با ترس گفتم:
- صدرا... صدرا چی‌شده؟!
باز هم سکوت شد، جواب من! و چه جواب تلخی! ریحانه از ما دور شد و به سمت مبلی رفت و بعد از نشستن شروع به گریه کرد.
صدرا جلو آمد و به یک‌باره مرا در آغوش فراخ خود جای داد، با تعجب از این‌ کارش، خودم را از آغوشش جدا کردم که مهربان صورتم را نوازش کرد:
- صدرا چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا هیچی نمی‌گی؟
دیگر خونم به جوش آمده بود که فریاد زدم:
- یکی بگه چی‌شده دیگه!
صدرا با شنیدن حرفم، چشمان لبریز از اشکش را از من گرفت و به سمت در پا تند کرد و بعد از کوبیدن در با صدای وحشتناکی از خانه خارج شد!
به سمت ریحانه رفتم و جلویش زانو زدم:
- ریحانه، تو رو خدا بگو چی‌شده؟!
- من...من... من نمی... من نمی‌تونم!
- چی رو نمی‌تونی؟ هان؟ با توام چرا حرف نمی‌زنی؟
شانه‌هایش را مدام تکان می‌دادم:
- ریحانه بگو... بگو چی‌شده... بگو تو رو جون صدرا!
ریحانه گریش بند که نمی‌آمد، هیچ! شدید‌تر هم می‌شد!
از سرجایم بلند شدم و نگاهم به ماهان افتاد، به سمتش رفتم و سوالی که خیلی برایم تکراری و عذاب‌آور بود، را بر زبان راندم:
- آقا ماهان؟ تو رو جون هر کی برات عزیزه، بگو چی‌شده؟
کلافه دستی میان موهای پرپشتش کشید و حین این‌که به پیامی که در تلفن همراهش آمده بود، نگاه می‌کرد گفت:
- صحرا جان آروم باش!
صحرا جان؟ چی می‌گفت او؟ از کی تا حالا مرا صحرا صدا می‌کرد و از همه مهم‌تر، پسوند جان را برای اسمم انتخاب کرده بود؟ می‌گفت آرام باشم؟ از چه آرام باشم؟
- چی‌شده مگه؟! هان؟!
- همراهم بیا!
- چی؟!
خوب که دقت کردم به سمت اتاقم حرکت کرد، یعنی می‌دانست اتاق من اینجاست؟ مگر من اجازه ورود به اتاقم را به او داده بودم که بی‌ اجازه وارد شد؟
بی‌خیال از این سؤال‌های مسخره در ذهنم، نگاهش کردم که روی تختم نشست.
ایستاده نگاهش کردم که گفت:
- می‌شه بشینین؟
با سماجت تمام گفتم:
- نه! می‌شه بگین چی‌شده؟!
او هم از سرجایش بلند شد و من با دیدن چشمانش که رگه‌هایی از اشک در آن‌ها خودنمایی می‌کرد، به حرفش گوش دل سپردم:
- من... من هیچ وقت دوست نداشتم پیک خبریِ بدی باشم... اما انگار... اما انگار تقدیر این‌ طوری شده که من این خبر رو بهتون بدم!
- چ... چه خبری؟!
- نمی... نمی‌خوام... نمی‌خوام ریز ریز بهتون بگم چون می‌دونم و درکش کردم که عذاب‌آور تره!
کلافه از این مقدمه چینی‌اش گفتم:
- ولی شما الان دارین بیش‌تر منو عذاب می‌دین!
سرش را تکان داد، لبانش را خیس کرد‌ و با گفتن همان یک کلمه‌اش، دلم آشوب شد:
- مامان‌تون...
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین