ابرک'
از عید امسال گذشته بود و وسط امتحانای خرداد ماه من بود که کار تغییر دکوراسیون اتاقم شروع شد؛ و همچنین اصل ماجرا که روز آخر رقم خورد.
خونه ما چند طبقه است و طبقه دوم و سوم خالی از سکنه، اون زمان هم همینطور بود. من بی توجه به اینکه فردای اون روز و روز های بعد امتحان دارم یک سری از وسایل مورد علاقه ام رو داشتم از طبقه سوم به طبقه اول انتقال میدادم تا توی دکور و تخت جدیدم بچینم.
توی وسایل قدیمی پدرم از سر کنجکاوی در گردش و کنکاش بودم که جعبه ای پیدا کردم که شیشه ای بود اما از داخل مخمل به شیشه ها چسبونده بودن! کف جعبه چوبی بود و مخمل ها سبز رنگ!
حقیقتا اصلا انتظار اینکه دفتر خاطرات پیدا کنم رو نداشتم با خودم فکر میکردم که نهایتا گل سری چیزی از بچگیم پیدا کنم یا چیزی تو این مایه ها مثل دستبند!
اما در جعبه رو باز کردم با کتاب های بابا مواجه شدم!
بابا توی دانشگاه بهداشت خونده بود و کتاب ها عنوان هایی مثل : بهداشت، دارو، تغدیه، کمک های اولیه و هرچیزی که مربوط به یک فرد محصل در رشته بهداشت هست داشتند!
اما دفتر کهنه ای لابهلای اون کتاب های علمی بود که بی توجه به علاقه ام نسبت به مطالب علمی توجه رو معطوف خودش میکرد!
زیر اون هم سالنامه ای خود نمایی میکرد.
حولزده دفتر ها رو کشیدم بیرون و ورق زدم، دستخط ها تشابه زیادی به هم داشتند اما از اواسط سالنامه دستخط دیگه ای به چشم میخورد که مشابه همون دستخط بود اما شکسته تر بود و معلوم بود صاحب خط اول تبحر بیشتری در نوشتن داشت!
از کشفیات و فرضیات مزحکی که داشتم لبخندی زدم و وسایل دکوری رو توی سبدی جا دادم و دفتر هارو هم برداشتم و شتابان در طبقه رو بستم و از پله ها به پایین سرازیر شدم.
منتطر بودم بابا رو توی فرصتی فارغ از کار گیر بیارم و ازش در مورد این کتابا سوال کنم.