ماه به زیبایی هرچه بیشتر آسمون کمک کرده بود و بین اون همه ستاره، دلبرانه میدرخشید.
غرق سیاهی شب و عظمت ستارهها شده بودم.
ساعت هشت و دو دقیقهی شب بود و مارسی و مردمش تازه به جوشوخروش اومده بودن، مغازهها مملو از مرد و زنهایی بودن که انگار شروع شب، به معنای زندگی دوباره برای اونها بود.
برای رسیدن به خونه ناچار به گذر از کوچه پسکوچههای خلوتی بودیم که دلهره و اضطراب رو تا رسیدن به خونه با ما همراه میکرد.
خونهی ایزابل با فاصلهی چند کوچه از خونهی ما بود و من باقی مسیر رو باید تنها میرفتم و گهگاهی به پست مردهای مَ*س*ت و آسوده از قانون مارسی میخوردم و با اونها مواجه میشدم و به هر نحوی بود خودم رو از چنگال این گرگهای گرسنه نجات میدادم.
وقتی که مَ*س*ت باشی و فارغ از این دنیا و آدمهاش، نه دیگه وجدانی برات میمونه و نه پیر یا جوون برات فرقی میکنه؛ مخصوصاً مردهای همیشه م*س*ت و بی دغدغهی مارسی که بویی از انسانیت نبرده بودن.
با صدای نجواگونهی ایزابل دست از فاش کردن بیرحمی این دنیا و آدمهای پلیدش برداشتم و نگاه سوالیام رو به ایزابل دوختم.
چراغهای خیابونی که برای روشنتر شدن معابر با فاصلهی چند متری از هم قرار داشتن، نیمی از صورت ایزابل رو روشن کرده بودن و باعث درخشش چشمهای آبی رنگاش شده بودن.
ایزابل با تن صدای پایین زمزمه کرد:
- آرورا خیلی تو فکری؛ نمیخوای بگی چیشده؟
نگاه از صورت ایزابل که شبیه ماهگرفتگی و خلق یک صحنهی هنری زیبا شده بود گرفتم و به سنگفرش پیادهرو چشم دوختم.
سنگهای ریزی که زیر پاهام قرار داشتن با هر قدم صدا ایجاد میکردن و سکوتی که شب رو فرا گرفته بود، میشکستن.
آه عمیقی کشیدم، توی قلبم احساس سنگینی یک بار چند تُنی میکردم.
لب به شِکوه باز کردم و با بغضی که توی گلوم دست و پا میزد تا بالا بیاد و اشک رو مهمون صورتم کنه گفتم:
- نمیدونم ایزا. شاید هم بدونم اما نمیخوام بپذیرمش.
برای مهار اشکهام چشمهام رو به آسمون دوختم و ادامه دادم:
- گاهی اوقات میزنه به سرم دور شم از مارسی و آدمهای بیاحساساش که بویی از انسانیت نبردن.
بازدم پر از بغضم رو با دمی که هوای خنک رو به ریههام مهمون میکرد عوض کردم و بیحرف به قدمهای خستهام ادامه دادم.
گرمای دست ایزابل رو بین انگشتهام حس کردم؛ دستم رو محکم بین دستهاش فشرد.
چیزی نگفت و من چهقدر ازش ممنون شدم که ادامه نداد.
بیحرف کنار هم قدم برمیداشتیم؛ من غرق افکار خودم بودم و ایزابل هم با فکر و خیالهای هرروزهاش دست و پنجه نرم میکرد.
خیلی وقتها، مثل امشب دلتنگ پدرم میشدم.
پدری که تنها یادگاری اون چند قطعه عکس و مرور کوهی از خاطره بود.
لبهام رو روی هم فشار دادم تا اشکهایی که تا الان به خوبی اونها رو کنترل کرده بودم نریزن و تمام زحمتم رو به باد ندم.
نفسم رو فوت کردم و غمهام رو توی کوهی از درد که توی قلبم تلنبار شده بود، مدفون کردم.
چهرهی مغمومم رو با لبخند شادی عوض کردم؛ تنها چیزی که این دنیا خیلی خوب بهم یاد داده بود تغییر به سرعت حالم بود.
با هیجان به سمت ایزابل غرق فکر برگشتم و تقریباً داد زدم:
- هی ایزابل؟
یکّهای خورد و با تعجب به سمتم برگشت.
با همون لحن متعجب پرسید:
- چیزی شده؟
سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم:
- یه چیزی یهو یادم افتاد.
با ذوق خندیدم و ادامه دادم:
- بچه که بودم یه شعر رو زیاد میخوندم؛ درمهتاب بود اسمش. توام یادته؟
ایزابل چهرهی متعجباش رنگ تفکر به خودش گرفت.
یهو لبخند بزرگی روی لبهاش نقش بست و تندتند سرش رو تکون داد و با لحن ذوق زدهای گفت:
- آره یادمه.
کیفم رو روی کتف چپم انداختم و گفتم:
- تا خونه راه تقریباً زیادی مونده، میای باهم بخونیمش؟ به یاد بچگیهامون.
دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- آره؛ ولی خیلی از جاهاش رو فراموش کردم.
خندیدم و سرم رو به معنای ایرادی نداره تکون دادم.
صدام رو صاف کردم و شروع به خوندن ترانهای کردم که تماماً برای من خاطره بود.
Au clair de la lune, Mon ami Pierrot Prête-moi ta plume, Pour écrire un mot, Ma chandelle est morte, Je n’ai plus de feu, Ouvre-moi ta porte, Pour l’amour de Dieu
در مهتاب دوستام پیهقو گفت:
قلمتات را به من قرض بده برای اینکه چیزی بنویسم، شمع من خاموش شده است و دیگر آتشی ندارم. در را به رویم باز کن بهخاطر عشق خدا.
ایزابل لبخندی زد و با من همراه شد:
Au clair de la lune, Pierrot répondit, Je n’ai pas de plume, Je suis dans mon lit, Va chez la voisine, Je crois qu’elle y est Car dans sa cuisine On bat le briquet
در مهتاب پیهقو جواب داد:
- من قلم ندارم. من در تختخوابام هستم پیش همسایه برو فکر میکنم که او در خانه است برای اینکه در آشپزخانه نوری روشن است.
Au clair de la lune 3 petits coquins, Sautent dans les plumes, Comme 3 petits vilains, Au lieu de dormir, Les petits lutins Veulent encore rire, Jusqu’au petit matin
در مهتاب سه بچه شیطون روی پرها میپریدند مانند سه تا شیطون کوچولو شیطونک کوچولوها میخواستند باز بخندند تا نزدیکهای صبح.
Au clair de la lune, je crois qu’il est temps, De poser sa plume, Pour un petit moment
در مهتاب فکر میکنم زماناش رسیده است تا قلمش را زمین بگذارد برای لحظات اندکی
Au clair de la lune, Volons vers les cieux, Ecoutons la lune, Et fermons les yeux
در مهتاب به سمت آسمانها پرواز کنیم به ماه گوش کنیم و چشمها را ببندیم.