جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرورا] اثر «لیدوکائین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MEDOUSA با نام [آرورا] اثر «لیدوکائین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 521 بازدید, 7 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرورا] اثر «لیدوکائین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MEDOUSA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا چه حد از رمان آرورا خوشتون اومده؟

  • عالی بود 😍

    رای: 3 100.0%
  • خوبه، بد نیست.

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MEDOUSA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
64
مدال‌ها
2
رمان: آرورا(Aurora)
نویسنده: مهدیه زند
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت (۶)S.O.W ناظر:
خلاصه:
نگاهش را به سمتت او سوق داد و با تمام قوا داد زد:
- دنیا می‌چرخه و یه روز نوبت منم می‌رسه، همه‌ی اینارو با تمام قدرت توی صورتت می‌کوبم و مثل یه آشغال باهات رفتار می‌کنم.
مردمک چشم‌هایش برق کور کننده‌ای زدند، سرش را کمی رو به جلو خم کرد و با همان لحن پر از تمسخرش گفت:
- اگه اون روز رسید بهم رحم نکن.
به پوزخندش وسعت بخشید و با لحن کشیده‌ای ادامه داد:
- آرورا*
مقدمه:
مگر از زندگی چه می‌خواهید که در عشق یافت نمی‌شود که به نفرت پناه می‌برید؟!
مگر از زندگی چه می‎‌خواهید که در سلامت یافت نمی‌شود، که به خلاف پناه می‌برید؟!
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده‌اید که انسانیت را پاس نمی‌دارید؟!
قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید؛ زیرا عشق هم‌چون عقاب است بالا می‌پرد و دور بی اعتنا به حقیران در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است، کوتاه می‌پرد و سنگین، جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.
برای عاشق ناب‌ترین زندگی و شور و نشاط است؛ برای لاشخور جسدی‌ست متلاشی و متعفن.


توضیح*: آرورا به معنای سرخی شفق و الهه طلوع و صبح است.
 
آخرین ویرایش:

سرجوخه؛

سطح
4
 
گرافیست انجمن
گرافیست انجمن
کاربر ممتاز
Jan
1,796
12,320
مدال‌ها
5

1684616352054.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

MEDOUSA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
64
مدال‌ها
2
موقعیت: شهر مارسی«فرانسه»_دخمه‌ی ماهی فروشیِ آلفونس

به صندلی چرخ‌دار رنگ و رو رفته‌ی پشت کانتر تکیه دادم و با خستگی نفسم رو فوت کردم، به چهره‌ی درهم ایزابل چشم دوختم.
صورت لاغر و استخونیش به خاطر بوی بد ماهی‌ها و هوای خفقان‌آور قسمت شست‌وشو درهم شده بود.
کمی جا‌به‌جا شدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- اوه، ایزابل؛ بیا ببین این صندلی چه‌قدر راحته. بهتر از اون پایه‌های سیمانیه سفت و سختی هست که روشون می‌نشینیم.
ایزابل با چهره‌ی درهم سرش رو بلند کرد و با صدای تو دماغی گفت:
- آرورا بهتره از جای آلفونس بلند شی.
اخم‌هاش رو توی هم کشید و ادامه داد:
- حوصله‌ی شنیدن صدای نکره‌اش رو ندارم.
بی‌توجه دستم رو زیر چونه‌ام قرار دادم و با چهره‌ی متفکر به ایزابل خیره شدم.
موهای طلایی و پر از موجش رو می‌شد به خوشه‌های گندم تشبیه کرد، چشم‌های آبی روشن و پر از آرامشش با پوست سفیدش که کک و مک روی بینیش به اون زینت بخشیده بود تلفیق بسیار زیبایی رو به وجود آورده بود.
زیبا و در عین حال موقر... .
ایزابل به‌خاطر بوی مشمئز کننده‌ای که منشا اون تعداد زیادی ماهی و میگو بودن، چند دقیقه‌ای یک بار ماسکی که برای تحمل اون بو روی صورتش قرار داده بود رو جا‌به‌جا می‌کرد.
با جدیت تمام مشغول شستن ماهی‌های بی‌جونی بود که آلفونس ‌هر صبح، قبل از تابیده شدن آفتاب به مارسی و مردمش اون‌ها رو از ماهی‌گیر ساده لوح به پایین‌ترین قیمت می‌خرید و بعد اون‌هارو به بالا‌ترین قیمت به مردم می‌فروخت.
تنها دلیل این قیمت سرسام‌آور شست‌وشوی اون‌ها به دست کارگرهایی مثل من و ایزابل بود.
اون هم تنها به‌خاطر حقوق ماهی چند یورو... .
ایزابل اوایل کار از دست زدن به پوست لجز ماهی‌ها و بیرون ریختن محتویات شکم اون‌ها چندشش می‌شد؛ اما الان برای این‌که بتونه مخارج خودش و برادر کوچک‌ترش آلن، رو در بیاره سخت کار می‌کرد.
با صدای بی‌رمق ایزابل نگاهم رو به سمتش سوق دادم.
- هی آرورا تو که نمی‌خوای همه‌ی این‌ها رو، من تنهایی انجام بدم؟
شونه‌ای بالا انداختم و همون‌طور که از روی صندلی کثیف اما راحت آلفونس بلند می‌شدم گفتم:
- حالا که انجام ندادی این همه غر می‌زنی.
چند قدم رو به جلو برداشتم که با صدای کریه آلفونس ایستادم.
- آرورا چرا سر کارت نیستی؟
نگاهی به ایزابل انداختم که با تشویش لبش رو می‌جوید و نگاهم می‌کرد.
و باز هم صدای آلفونس افکارم رو به هم ریخت:
- چرا خشکت زده؟
کمی به سمتش متمایل شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد کراوات سفید و با راه‌راه‌های زرد آلفونس بود؛ با کت شلوار کرم رنگش مضحک‌تر از همیشه شده بود؛ کلاه بِرتِ مشکی رنگی که به سختی روی موهای جو گندمی‌اش رو پوشونده بود اون رو شبیه به احمق‌ها جلوه می‌داد.
چشم‌های عسلیه روشنش اصلاً با رنگ و روی پریده‌اش هم‌خونی نداشت.
کت شلوار رنگ و رو رفته‌اش به تن استخونی و لاغرش زار می‌زد.
نگاه پر از تمسخرم رو از مرده‌ی متحرک رو‌به‌روم گرفتم و به کفش‌های چرم قهوه‌ای رنگش دوختم.
دست‌هام رو توی هم قلاب کردم و جواب دادم:
- پاهام خشک شده بود، به کمی راه رفتن احتیاج داشتم.
فاصله‌ای که بینمون بود رو با چند قدم پر کرد و روبه‌روم ایستاد و با صدای زمختش روی مغزم خدشه انداخت:
- این‌جا کلانک* نیست که علاقه به پیاده‌روی پیدا کردی، صف رو جلوی مغازه نمی‌بینی؟ مهم‌تر از پاهای تو پول‌هایی هستن که پشت این در منتظر ایستادن.
ابروهای پر و ترسناکش رو در هم کشید و ادامه داد:
- بهتره سر کارت برگردی قبل از این‌که اخراج بشی.
دست‌هام رو محکم‌تر توی هم فشردم تا صورت ابله مانند آلفونس رو داغون نکنه.
تن صدای تقریباً بلند آلفونس، بقیه‌ی کارگرها رو به تماشا وادار کرده بود.
با زدن این حرف پشتش رو به من کرد و هیکل قناصش رو از جلوی چشم‌هام دور کرد.

توضیح*: پارک ملی کلانک واقع در شهر مارسی فرانسه، طبیعت بکر این پارک برای پیاده‌روی و کوه‌نوردی بسیار مناسب است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MEDOUSA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
64
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خشم رو از خودم دور کنم.
با نشستن دستی روی کتفم یکه خوردم و به عقب برگشتم و با نگاه نگران ایزابل مواجه شدم.
به پشت سر ایزابل نگاه کردم.
اکثر کارگرها کم و بیش دست از کار کشیده بودن و به مجادله‌ی من و آلفونس خیره شده بودن.
سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم و قبل از این‌که دوباره آلفونس با اون خوی وحشیانه‌اش به سمت این بی‌نواها هم هجوم بیاره، اوضاع رو به حالت قبل برگردونم.
چهره‌‌ی پر از حرصم رو با لبخندی کم‌‌رنگ آروم‌تر جلوه دادم و رو به کارگرها، با تن صدای متوسط برای این‌که همه‌ی اون‌ها بشنون گفتم:
- خب بچه‌ها بهتره سرکارتون برگردین، مشتری‌ها منتظر هستن؛ عجله کنید.
با تموم شدن جمله‌‌ام هرکس به سمت کار نیمه تمومش رفت و مشغول شد.
نفس عمیقی کشیدم و از اینکه اوضاع به روال قبل برگشت با احساس رضایت به ایزابل چشم دوختم.
چند تکه موی بلند و طلایی رنگش رو که توی صورتش ریخته بودن رو کنار زد و با صدای پر از حرص و تشویشش تشر زد:
- همین رو می‌خواستی آرورا؟ دوباره بهونه دادی دست این خوک پیر.
با بی‌خیالی دستش رو کشیدم و به سمت ماهی‌هایی که نصفه نیمه توی ظرف بزرگ پلاستیکی منتظر شست‌وشو ایستاده بودن بردم.
کنار خودم نشوندمش و همون‌طور که دستکش‌های لاتکس سفید رنگم رو روی دست‌هام می‌کشوندم جواب دادم:
- حالا که چیزی نشده، مثل همیشه سگ‌های محله پاچه‌اش رو گرفته بودن.
در ادامه‌‌ی حرفم تک خنده‌ای کردم و شونه‌ام رو بالا انداختم.
ایزابل نگاه مبهوتش رو از من گرفت و به تقلید از من دستکش‌هاش رو دستش کرد و با صدایی که مملو از تاسف بود پاسخ داد:
- آرورا تو واقعاً کله‌خر و دیوونه‌ای.
خنده‌‌ام پررنگ‌تر شد و با لحن پر از شیطنت گفتم:
- تازه کجاش رو دیدی؟
ماهیِ کولیِ لجز رو از بین ماهی‌ها برداشتم و با حرص چاقوی اره‌ای تیزی که مخصوص این کار بود رو زیر شکمش کشیدم و با انگشت اشاره محتویات شکم ماهی رو بیرون ریختم.
کاش می‌شد همین کار رو هم با آلفونس و ژان انجام داد.
با یادآوری ژان و اسمش با خشم چاقو رو توی چشم‌های ماهیِ زبون بسته فرو کردم.
ژان، کابوس این روزهای من...
به قدری فکرم درگیر بود و به افکار بی‌سر و ته‌ام دامن زده بودم که زمان و مکان رو از یاد برده بودم.
با تکون خوردن دستی جلوی چشم‌هام به خودم اومدم، نگاه گیج و گنگم رو به ایزابل دوختم.
مردمک چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و نفسش رو پر سروصدا از بین لب‌های باریک و خوش رنگش خارج کرد.
نگاه از چهره‌ی معترض ایزابل گرفتم و به دست‌هام خیره شدم؛ اثری از اون سفیدی دستکش‌ها نبود و به رنگ قرمز مزین شده بودن.
احساس ضعف می‌کردم و خون لخته زده‌ی ماهی‌ها، جلوی پاهام به ضعف درونم دامن می‌زد.
نگاهم رو از صحنه‌ی وحشتناک رو‌به‌رو گرفتم و دوباره به ایزابل خیره شدم.
نگاهش پر از سوال بود اما روی لب‌هاش مهر سکوت خورده بود، می‌دونست از طرفی خسته‌ هستم و از طرف دیگه تا خودم اراده نکنم نمی‌تونه از زیر زبون من حرف بکشه.
حالت بی‌روحی به لب‌هام دادم که نمی‌شد اسم اون رو لبخند گذاشت؛ با صدای خسته و بی‌روحم در جواب نگاه پرسش‌گر ایزابل پاسخ دادم:
- خوبم ایزا، نگران نباش.
برای چند ثانیه پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و آرامش رو مهمون جسم خسته و روح پر از تشویشش کرد.
مژه‌های بلند و خوش حالتش رو از هم دیگه فاصله داد و با گوی‌های آبی رنگی که توی ‌چشم‌هاش می‌درخشیدن به چشم‌هام خیره شد.
حالا می‌شد گفت دریای متلاطم نگاهش کمی آروم گرفته بود.
نگاهی به ساعت رنگ‌ورو رفته‌ی چوبیِ بالای در ورودی انداخت و با سر به ساعت اشاره کرد.
به تقلید از ایزابل نگاهم رو به سمت ساعت سوق دادم.
عقربه‌های ساعت خبر از تموم شدن ساعت کاری می‌دادن و وقت رفتن به خونه‌ی جهنمی بود.
ایزابل همون‌طور که از روی پایه‌ی سیمانیِ سفتی که برای نشستن مورد استفاده قرار گرفته بودن، بلند می‌شد گفت:
- به قدری درگیر تمیز کردن ماهی‌ها بودی متوجه نشدی کِی ساعت کاری تموم شده.
در ادامه‌ی حرفش با خنده‌ی ریزی ادامه داد:
- انگار یک عمل جراحیِ سخت قلب رو تحت نظارت داشتی.
خنده‌ام رو کنترل کردم و همون‌طور که دستکش‌های خونی رو از دستم خارج می‌کردم پاسخ دادم:
- چه‌قدر تو بذله‌گو بودی و من نمی‌دونستم.
پشت چشمی نازک کرد و شونه‌ای بالا انداخت.
گیر بزرگی که موهای طلایی رنگش رو در آغوش گرفته بودن رو از سرش باز کرد.
با ریخته شدن موهای ایزابل روی کتفش، لختی و طلایی بودن اون‌ها بیشتر جلب توجه کرد.
دو دستش رو از شقیقه‌اش تا پشت سرش کشید تا اون‎‌ها رو صاف‌تر کنه؛ بلندی موهاش تا روی کمرش بود.
اون‌ها رو بالای سرش جمع کرد و با پیچوندن موها، همه رو مجبور به جمع شدن کرد.
گیر رو روی سرش ثابت کرد و دست به سی*ن*ه به من خیره شد.
از نگاه‌های خیره‌ی من به ستوه اومد و لب به اعتراض باز کرد و تشر زد:
- آرورا اتفاقی افتاده؟ نمی‌خوای دست از کنکاش کردن من برداری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MEDOUSA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
64
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با لحنی که در اون مزاح به خوبی هویدا بود گفتم:
- حتماً فکر کردی خیلی زیبایی؟
روپوش سفید رنگش رو از تنش درآورد و به سمت من چرخید و به نشونه‌ی اعتراض لب زد:
- مگه نیستم؟
با این حرف و لحن بیان اون، لبخندم ژرف بیشتری به خودش گرفت؛ با شیطنت در جواب لحن سوالیش گفتم:
- من که زیبایی ندیدم.
چینی به بینیِ خوش فرمش داد و با حرص زیر لب زمزمه کرد:
- تو کلاً نابینایی.
تک خنده‌ای کردم و روپوشم رو با طمانینه از تنم در‌آوردم.
اِلا، جک، پال و ماری چند تا از کارگرهایی بودن که بیشتر از بقیه‌ی افراد با اون‌ها آشنا بودم.
اِلا، دختر جوان بیست ساله‌ی مسلمانی بود که چند ماهی می‌شد توی دخمه‌ی آلفونس مشغول کار بود؛ چشم‌های درشت سبز رنگ و پوست گندمیِ زیبایی داشت.
لب و بینی معمولی که به‌نظر من با سایر اجزای صورت‌اش هم‌خونی داشتن.
قد متوسط و جثه‌ی ظریف و کوچکی داشت؛ تنها ویژگی که زیباییِ اِلا رو چند برابر می‌‌کرد، قلب بزرگ و مهربونی بود که برای کمک به همه‌ی آدم‌ها و حتی گربه‌های گرسنه‌ی مارسی می‌تپید.
اکثر اوقات تعبیر اِلا این بود که برای نیاز مالی خودش کار نمی‌کنه، بلکه همه‌ی درآمد این دختر صرف خرید غذا برای افراد فقیر، سگ و گربه‌های مارسی می‌شد و این حال خوبش رو با اشتیاق تمام با همه‌ی افراد مشغول به کار در این‌جا به اشتراک می‌گذاشت.
از نگاه‌های پر از مهر اِلا که بگذریم به به نگاه شیفته‌ی جک می‌رسیم.
تمام مدتی که وقت استراحت‌مون بود جک خیره به اِلا هر نگاه و کلمه‌ی اون رو توی ذهنش حلاجی می‌کرد.
جک، پسر بلند قامت و خوش اندامی بود؛ چشم‌های درشت مشکی و نافذ‌ش اون رو از بقیه متمایز می‌کرد، با پسرهای مارسی کاملاً متفاوت بود و این نکته برای اِلا که همیشه دنبال خاص‌ترین‌ها بود عمیقاً حائز اهمیت بود.
لبخندی که همیشه روی لب داشت صورت اون رو آروم و بشاش جلوه می‌داد.
جک، علاوه بر مغازه‌ی آلفونس، توی یک مغازه تعمیر دوچرخه در نقطه‌ی متوسط مارسی مشغول به کار بود و برای این‌که بتونه مانع از کار کردن اِلا بشه سخت کار می‌کرد و حضور اِلا و لبخندهای پر از عشقش برای جک عمیقاً دل‌گرم کننده بود.
نمی‌گفت، اما تنها آرزویی که داشت خوش‌بخت کردن اِلا و نجات اون از این همه سختی بود؛ این به خوبی توی چشم‌هاش هویدا بود.
جک بیست و چهارساله همیشه عظمت عشقی که به اِلا داشت رو این‌جوری توصیف می‌کرد:
- اِلا، نیمه‌ی من نیست؛ بلکه‌ تمام وجود من هست. حضور اِلا به من انگیزه برای زندگی میده.
این توصیف جک من رو به وجد می‌آورد و لبخند رو هربار، با دیدن این دو روی لب‌هام تجدید می‌کرد.
پال و ماری سی و پنج و سی ساله زوج آروم و مهربونی بودن که بسیار ساکت و سر به زیر بودن.
حاصل ازدواج پال و ماری یک دختر بامزه‌ی یک ساله به اسم رزا بود.
با صدای همیشه معترض ایزابل نگاهم رو به سمتش سوق دادم و سوالی بهش خیره شدم.
نفسش رو پر سروصدا از بین لب‌هاش بیرون فرستاد و گفت:
- هی آرورا معلومه چی‌کار می‌کنی؟ این همه صدات می‌زنم.
همون‌طور که لباسم رو تا می‌زدم جواب دادم:
- کمی فکرم درگیر بود ایزا.
صاف ایستادم و کش و قوسی به بدنم دادم تا این خستگی از تنم بار ببنده.
ایزابل چند قدمی که بینمون فاصله بود رو با چند گام کوتاه پر کرد و گفت‌:
- آرورا چیزی شده؟
نگاهم رو به زمین دوختم تا راست یا دروغ حرف‌هام رو از توی چشم‌هام نخونه؛ لبخند تصنعی‌ای رو لب‌هام نشوندم و با لحن مجاب کننده‌ای جواب دادم:
- نه ایزا. مگه قرار بوده اتفاقی بی‌اُفته؟ فقط کمی خسته‌ام.
قبل از این‌که چیزی بگه ادامه دادم:
- اوه ایزا، خیلی دیر شده بهتره عجله کنیم.
با بدبینی نگاهش رو از من گرفت و به سمت آویزِ آهنیِ گوشه‌ی سالن رفت و کوله‌ی قرمز رنگ خودش و کیف مشکیِ ساده‌ی من رو با خودش همراه کرد و به سمت من اومد.
دستش رو به سمتم دراز کرد و کیف رو روی دستم قرار داد.
سالن تقریباً خالی از کارگرها شده بود و به‌جز نگهبانِ مسن، من و ایزابل کسی اون‌جا پرسه نمی‌زد.
کیفم رو روی کتفم مرتب کردم و دستی رو موهای وز شده‌ام کشیدم.
هوا نسبتاً تاریک شده بود، این رو از پنجره‌ی کوچیک گوشه‌ی سالن فهمیدم.
با ایزابل هم‌قدم شدم و از در زنگ زده‌ی سالن خارج شدیم؛ با هجوم هوای آزاد به سمتم، خون توی صورتم دوید و حس خوبی رو بهم القا کرد.
نگاهم رو به آسمون دوختم.
ستاره‌ها کم و بیش خودشون رو روی دامن پهن و زیبای سیاه شب پاشیده بودن و با درخشش بی‌نظیرشون مارسی رو مزین کرده بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MEDOUSA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
64
مدال‌ها
2
ماه به زیبایی هرچه بیشتر آسمون کمک کرده بود و بین اون همه ستاره، دلبرانه می‌درخشید.
غرق سیاهی شب و عظمت ستاره‌ها شده بودم.
ساعت هشت‌ و دو دقیقه‌ی شب بود و مارسی و مردمش تازه به جوش‌وخروش اومده بودن، مغازه‌ها مملو از مرد و زن‌هایی بودن که انگار شروع شب، به معنای زندگی دوباره برای اون‌ها بود.
برای رسیدن به خونه ناچار به گذر از کوچه پس‌کوچه‌های خلوتی بودیم که دلهره و اضطراب رو تا رسیدن به خونه با ما همراه می‌کرد.
خونه‌ی ایزابل با فاصله‌ی چند کوچه از خونه‌ی ما بود و من باقی مسیر رو باید تنها می‌رفتم و گه‌گاهی به پست مردهای مَ*س*ت و آسوده از قانون مارسی می‌خوردم و با اون‌ها مواجه می‌شدم و به هر نحوی بود خودم رو از چنگال این گرگ‌های گرسنه نجات می‌دادم.
وقتی که مَ*س*ت باشی و فارغ از این دنیا و آدم‌هاش، نه دیگه وجدانی برات می‌مونه و نه پیر یا جوون برات فرقی می‌کنه؛ مخصوصاً مردهای همیشه م*س*ت و بی‌ دغدغه‌ی مارسی که بویی از انسانیت نبرده بودن.
با صدای نجواگونه‌ی ایزابل دست از فاش کردن بی‌رحمی این دنیا و آدم‌های پلیدش برداشتم و نگاه سوالی‌ام رو به ایزابل دوختم.
چراغ‌های خیابونی که برای روشن‌تر شدن معابر با فاصله‌ی چند متری از هم قرار داشتن، نیمی از صورت ایزابل رو روشن کرده بودن و باعث درخشش چشم‌های آبی رنگ‌اش شده بودن.
ایزابل با تن صدای پایین زمزمه کرد:
- آرورا خیلی تو فکری؛ نمی‌خوای بگی چی‌شده؟
نگاه از صورت ایزابل که شبیه ماه‌گرفتگی و خلق یک صحنه‌ی هنری زیبا شده بود گرفتم و به سنگ‌فرش پیاده‌رو چشم دوختم.
سنگ‌ها‌ی ریزی که زیر پاهام قرار داشتن با هر قدم صدا ایجاد می‌کردن و سکوتی که شب رو فرا گرفته بود، می‌شکستن.
آه عمیقی کشیدم، توی قلبم احساس سنگینی یک بار چند تُنی می‌کردم.
لب به شِکوه باز کردم و با بغضی که توی گلوم دست و پا می‌زد تا بالا بیاد و اشک رو مهمون صورتم کنه گفتم:
- نمی‌دونم ایزا. شاید هم بدونم اما نمی‌خوام بپذیرمش.
برای مهار اشک‌هام چشم‌هام رو به آسمون دوختم و ادامه دادم:
- گاهی اوقات می‌زنه به سرم دور شم از مارسی و آدم‌های بی‌احساس‌اش که بویی از انسانیت نبردن.
بازدم پر از بغضم رو با دمی که هوای خنک رو به ریه‌هام مهمون می‌کرد عوض کردم و بی‌حرف به قدم‌های خسته‌ام ادامه دادم.
گرمای دست ایزابل رو بین انگشت‌هام حس کردم؛ دستم رو محکم بین دست‌هاش فشرد.
چیزی نگفت و من چه‌قدر ازش ممنون شدم که ادامه نداد.
بی‌حرف کنار هم قدم برمی‌داشتیم؛ من غرق افکار خودم بودم و ایزابل هم با فکر و خیال‌های هرروزه‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد.
خیلی وقت‌ها، مثل امشب دلتنگ پدرم می‌شدم.
پدری که تنها یادگاری اون چند قطعه عکس و مرور کوهی از خاطره بود.
لب‌هام رو روی هم فشار دادم تا اشک‌هایی که تا الان به خوبی اون‌ها رو کنترل کرده بودم نریزن و تمام زحمتم رو به باد ندم.
نفسم رو فوت کردم و غم‌هام رو توی کوهی از درد که توی قلبم تلنبار شده بود، مدفون کردم.
چهره‌ی مغموم‌م رو با لبخند شادی عوض کردم؛ تنها چیزی که این دنیا خیلی خوب بهم یاد داده بود تغییر به سرعت حالم بود.
با هیجان به سمت ایزابل غرق فکر برگشتم و تقریباً داد زدم:
- هی ایزابل؟
یکّه‌ای خورد و با تعجب به سمتم برگشت.
با همون لحن متعجب پرسید:
- چیزی شده؟
سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم‌:
- یه چیزی یهو یادم افتاد.
با ذوق خندیدم و ادامه دادم‌:
- بچه که بودم یه شعر رو زیاد می‌خوندم؛ درمهتاب بود اسمش. توام یادته؟
ایزابل چهره‌ی متعجب‌اش رنگ تفکر به خودش گرفت.
یهو لبخند بزرگی روی لب‌هاش نقش بست و تندتند سرش رو تکون داد و با لحن ذوق زده‌ای گفت:
- آره یادمه.
کیفم رو روی کتف چپم انداختم و گفتم‌:
- تا خونه راه تقریباً زیادی مونده، میای باهم بخونیمش؟ به یاد بچگی‌هامون.
دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- آره؛ ولی خیلی از جاهاش رو فراموش کردم.
خندیدم و سرم رو به معنای ایرادی نداره تکون دادم.
صدام رو صاف کردم و شروع به خوندن ترانه‌ای کردم که تماماً برای من خاطره بود.

Au clair de la lune, Mon ami Pierrot Prête-moi ta plume, Pour écrire un mot, Ma chandelle est morte, Je n’ai plus de feu, Ouvre-moi ta porte, Pour l’amour de Dieu
در مهتاب دوست‌ام پیه‌قو گفت:
قلمت‌ات را به من قرض بده برای این‌که چیزی بنویسم، شمع من خاموش شده است و دیگر آتشی ندارم. در را به رویم باز کن به‌خاطر عشق خدا.
ایزابل لبخندی زد و با من همراه شد:
Au clair de la lune, Pierrot répondit, Je n’ai pas de plume, Je suis dans mon lit, Va chez la voisine, Je crois qu’elle y est Car dans sa cuisine On bat le briquet
در مهتاب پیه‌قو جواب داد:
- من قلم ندارم. من در تخت‌خواب‌ام هستم پیش همسایه برو فکر می‌کنم که او در خانه است برای این‌که در آشپزخانه نوری روشن است.

Au clair de la lune 3 petits coquins, Sautent dans les plumes, Comme 3 petits vilains, Au lieu de dormir, Les petits lutins Veulent encore rire, Jusqu’au petit matin
در مهتاب سه بچه شیطون روی پرها می‌پریدند مانند سه تا شیطون کوچولو شیطونک کوچولو‌ها می‌خواستند باز بخندند تا نزدیک‌های صبح.

Au clair de la lune, je crois qu’il est temps, De poser sa plume, Pour un petit moment
در مهتاب فکر می‌کنم زمان‌اش رسیده است تا قلمش را زمین بگذارد برای لحظات اندکی
Au clair de la lune, Volons vers les cieux, Ecoutons la lune, Et fermons les yeux
در مهتاب به سمت آسمان‌ها پرواز کنیم به ماه گوش کنیم و چشم‌ها را ببندیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MEDOUSA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
64
مدال‌ها
2
تموم شدن ترانه‌‌ای که باعث شد کلی سر کیف بیاییم، مصادف شد با رسیدن سر یک دوراهی که مسیر من و ایزابل رو از هم جدا می‌کرد.
یک خیابون فرعی با عرض کم و کوچه‌‌های پی‌درپی که پایان اون به خیابون اصلی منتهی می‌شد و دو طرف اون جز درخت‌های افرای سیاه که برگ‌های اون با تموم شدن فصل گرما و فرا رسیدن پاییز از رنگ سبز به رنگ نارنجی و زرد تغییر رنگ می‌دادن و چند سطل زباله‌ی قراضه که روی اون‌ها با اسپری رنگ‌، کلمات و شکلک‌های نامفهومی رو به تحریر درآورده بودن، چیز دیگه‌ای به چشم نمی‌‌خورد.
چراغ‌های خیابونی کم‌سویی فضا رو روشن‌تر کرده بودن و از رعب‌انگیز جلوه دادن خیابون کاسته بودن.
با لبخند سرم رو به سمت ایزابل چرخوندم.
آروم‌تر از قبل به نظر می‌رسید و چشم به انتهای خیابون دوخته بود.
صدام رو با تک سرفه‌ای صاف کردم و رو به ایزابل گفتم:
- خب بهتره عجله کنیم، دیر وقته و من هم خیلی گرسنه‌ام.
ایزابل چشم از خیابون گرفت و نگاهش رو به من دوخت.
به تقلید از من سرش رو تکون داد و جواب داد:
- آره، بریم دیگه من هم باید برم. آلن خونه تنهاست.
دستم رو توی دست‌های ظریفش فشرد و با لحنی که محبت و صمیمت در اون به خوبی هویدا بود پاسخ داد:
- می‌بینمت.
سرم رو تکون دادم و دستم رو از بین دست‌هاش بیرون کشیدم.
منتظر موندم تا ایزابل رو بدرقه کنم و شاید هم دنبال بهونه بودم تا دیرتر به خونه برسم و کمی از دیدن چهره‌ی ژان، آسوده باشم.
ایزابل با قدم‌های بلند از من دور شد و ان‌قدر به اون خیره موندم تا به نقطه‌ی سیاه و کوچکی تبدیل شد.
دلیلی برای معطلی بیشتر نداشتم و باید کم‌کم خودم رو به خونه می‌رسوندم.
کیفم رو روی کتفم مرتب کردم و سلانه‌سلانه به سمت مسیری که امیدوار بودم روزی دیگه اون رو طی نخواهم کرد، حرکت کردم.
خوش‌حالم که به بهانه‌ی کار چند ساعتی از فضای پر از تشویش خونه دور می‌شم و فراموش می‌کنم کجا و با چه کسی زندگی می‌کنم.
چند تار موی مشکی رنگم رو که با بازی‌گوشی روی صورتم ریخته بودن رو کنار زدم و اون‌ها رو به پشت گوشم هدایت کردم.
آه عمیقی از اعماق سی*ن*ه‌ام خودش رو به بیرون کشید. لبخند سال‌هاست از روی لبم پر کشیده و فقط ماکتی از خودش به جا گذاشته.
صدای کشیده شدن کفش‌هام توی کوچه‌ی خلوت و نیمه روشن، می‌پیچید و سکوت دلهره‌آور اون رو می‌شکست. بی‌جون‌تر از اون بودم که بتونم درست قدم بردارم و مسیر رو طی کنم.
با گره خوردن نگاهم به در سبز رنگی که ته یک کوچه‌ی بن‌بست قرار داشت و با آجرهای کرم رنگی که سعی بر پنهان کردن بنای قدیمی خونه داشتن، پوشیده شده بود آه از نهادم بلند شد.
پایین‌ترین منطقه‌ی شهر مارسی رو برای زندگی انتخاب کرده بودیم؛ انتخابی که ما هیچ دخالتی توی اون نداشتیم و دست سرنوشت مارو توی چرخ‌ روزگار نشونده بود و هرجور که دلش بود ما رو می‌چرخوند و هربار یه چهره‌ی زشت و کریه خودش رو به ما نشون می‌داد.
با قدم‌های کوتاه خودم رو به در رسوندم.
هوا کاملاً تاریک شده بود و خنکای بادی که به آرومی می‌وزید صورتم رو نوازش می‌کرد و موهام رو به بازی گرفته بود.
نفس حبس شده‌ام رو به آرومی فوت کردم.
دستم رو توی جیب کوچک کنار کیفم کردم و دسته کلیدم رو بیرون آوردم.
کلید رو توی قفل چرخوندم؛ در با صدای خفیفی باز شد.
با باز شدن در راهروی کوچکی که انتهای اون به اتاق پنجاه متری منتهی می‌شد جلوی چشم‌هام نقش بست و مثل زنجیر قلبم رو در هم فشرد.
لب‌هام رو روی هم فشردم و با قدم کوچکی خودم رو به گورستونی که هزاران آرزو در اون مدفون شده بود، دعوت کردم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خودم رو به عیسی مسیح سپردم، جای نگرانی نیست.
با گفتن این جمله سعی بر آروم کردن خودم داشتم که صدای مارگریت رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و باعث شد با ترس از جا بپرم.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین