آروم باش
یک
دو
یک
دو
نفس عمیق
سه... چهار... پنج
آروم بگیر
موهاش فرق کرده
چشماش
حالت چشماش ...
هیچ وقت قرار نیست عوض شه
نگاهش
همیشه مستقیم
بی هیچ تغییر مسیری
باز رد شد
سارا تکونم داد که باید بریم سلف نزدیک 15 تا کارت دستمون بود که باید غذای کل بچه ها رو میگیرفتیم
نوبت ما بود
توراه سلف سارا یه کله داشت حرف میزد اما حتی نمیشنیدم چی میگه
مدام صدای اون بود
مدام اون بود
آدمی که حتی اندازه ی یه صدم ثانیه هم به ذهنش خطور نمیکرد که منم وجود داشته باشم
اصلا کجای دنیاش بودم ؟
آفرین، هیچ جا ...
من حتی وقتی دقیقا کنارش وایمیستادم هم نامرئی بودم انگار دیده نمیشدم که حس میکردم یه روز همینطور که داره مستقیم نگام میکنه ازم رد میشه درست عین خود یه روح
تو همهمه ی بچه ها به اون فکر می کردم که تنها می نشست غذاشو می خورد
صدای هیچ رو نمیشنیدم میترسیدم صداش از تو گوشم فرار کنه
اون روز بعد از سه هفته برای اولین بار بود که صداشو شنیدم داشت به مخاطبش با یه صدای توام با خنده سلام میکرد با یه لحن دوستانه ی سرد
انگار که میخواد بگه من میشناسمت ولی از این بیشتر نزدیک نشو
نمی دونستم چه حسی دارم اما هرچی بود انکاردست از سرم بر نمیداشت
اسمش که میومد از جام میپرید سریع درگیر یه کاری میشدم اما مطمئنا اگه یکی با دقت نگام میکرد میفهمید کل وجودم گوش میشد که چی شده
بچه ها ازش هم خوب میگفتن هم بد
اما مطمئن بودم اگه از اون راجب بچه ها بپرسم لبخند میزنه و با مهربونی یاد میکنه
یا نهاتا نمیشناسه
بعد از ظهر اون روز همه رفتن
اتاق به اون بزرگی مونده بود و من
از دست کی یا چی فرار کرده بودم بماند
قرار نبود برم خونه
میموندم
تنها
مثله همه ی لحظه های زندگیم
قطعا اون موقع منو میشناختین به این حرفم میخندیدین
دورم پر از آدم بود
محال بود تو یه جمعی کسی منو نشناسه ... کلیشه ایه اما خوب میخواستم نفهمم که تنهام
هیچکدوم ولی منو نمیشناختن
آدمی رو میشناختن که نشون میدادم و توقعی هم نبود
کی انقد وقت داره که بخواد منو بشناسه ؟
رفتم لبه ی پنجره نشستم
لبه ی داخلیش اونقدر پهن نبود اما لبه ی بیرونیش مناسب بود اونجا نشستم و پاهامو آویزون کردم
معماری ساختمونو ازم نخواین توصیف کنم که فقط گیجتون میکنم
یه کتاب دستم بود کتاب اتاق بود نوشته ی اما داناهیو اینو از آخرین سفر خانوادگی خریده بودم از یه جشنواره کتاب خیلی کوچولو
اون سفر خیلی داستان خاصی نداشت برای من به تصمیم بابا اصولا خیلی سریع راه میفتیم به دور ترین نقطه ی ممکن بدون در نظر گرفتن این مسئله که خوب مرد تو فردا صبح اول وقت میخوای بری سر کاسبیت چه اصراریه اینهمه دور رفتن وقتی میدونیم خوش نمیگذره
چالش های زیادی با هم داشتیم که تا حدی طبیعی بود خانواده تا اون حد سنتی و تعصبی قطعا اختلاف هم زیاد درش بوجود می اومد
حالا بماند ...
من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه
همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره
هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندکی
دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم
هوا گرفته بود و خوب تا حدی دل من هم
کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم
تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام
اون موها
حرکت دستش تو موهاش از کلافگی
تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم
آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم
آروم باش
یک
دو
یک
دو
نفس عمیق
سه... چهار... پنج
آروم بگیر
موهاش فرق کرده
چشماش
حالت چشماش ...
هیچ وقت قرار نیست عوض شه
نگاهش
همیشه مستقیم
بی هیچ تغییر مسیری
باز رد شد
سارا تکونم داد که باید بریم سلف نزدیک 15 تا کارت دستمون بود که باید غذای کل بچه ها رو میگیرفتیم
نوبت ما بود
توراه سلف سارا یه کله داشت حرف میزد اما حتی نمیشنیدم چی میگه
مدام صدای اون بود
مدام اون بود
آدمی که حتی اندازه ی یه صدم ثانیه هم به ذهنش خطور نمیکرد که منم وجود داشته باشم
اصلا کجای دنیاش بودم ؟
آفرین، هیچ جا ...
من حتی وقتی دقیقا کنارش وایمیستادم هم نامرئی بودم انگار دیده نمیشدم که حس میکردم یه روز همینطور که داره مستقیم نگام میکنه ازم رد میشه درست عین خود یه روح
تو همهمه ی بچه ها به اون فکر می کردم که تنها می نشست غذاشو می خورد
صدای هیچ رو نمیشنیدم میترسیدم صداش از تو گوشم فرار کنه
اون روز بعد از سه هفته برای اولین بار بود که صداشو شنیدم داشت به مخاطبش با یه صدای توام با خنده سلام میکرد با یه لحن دوستانه ی سرد
انگار که میخواد بگه من میشناسمت ولی از این بیشتر نزدیک نشو
نمی دونستم چه حسی دارم اما هرچی بود انکاردست از سرم بر نمیداشت
اسمش که میومد از جام میپرید سریع درگیر یه کاری میشدم اما مطمئنا اگه یکی با دقت نگام میکرد میفهمید کل وجودم گوش میشد که چی شده
بچه ها ازش هم خوب میگفتن هم بد
اما مطمئن بودم اگه از اون راجب بچه ها بپرسم لبخند میزنه و با مهربونی یاد میکنه
یا نهاتا نمیشناسه
بعد از ظهر اون روز همه رفتن
اتاق به اون بزرگی مونده بود و من
از دست کی یا چی فرار کرده بودم بماند
قرار نبود برم خونه
میموندم
تنها
مثله همه ی لحظه های زندگیم
قطعا اون موقع منو میشناختین به این حرفم میخندیدین
دورم پر از آدم بود
محال بود تو یه جمعی کسی منو نشناسه ... کلیشه ایه اما خوب میخواستم نفهمم که تنهام
هیچکدوم ولی منو نمیشناختن
آدمی رو میشناختن که نشون میدادم و توقعی هم نبود
کی انقد وقت داره که بخواد منو بشناسه ؟
رفتم لبه ی پنجره نشستم
لبه ی داخلیش اونقدر پهن نبود اما لبه ی بیرونیش مناسب بود اونجا نشستم و پاهامو آویزون کردم
معماری ساختمونو ازم نخواین توصیف کنم که فقط گیجتون میکنم
یه کتاب دستم بود کتاب اتاق بود نوشته ی اما داناهیو اینو از آخرین سفر خانوادگی خریده بودم از یه جشنواره کتاب خیلی کوچولو
اون سفر خیلی داستان خاصی نداشت برای من به تصمیم بابا اصولا خیلی سریع راه میفتیم به دور ترین نقطه ی ممکن بدون در نظر گرفتن این مسئله که خوب مرد تو فردا صبح اول وقت میخوای بری سر کاسبیت چه اصراریه اینهمه دور رفتن وقتی میدونیم خوش نمیگذره
چالش های زیادی با هم داشتیم که تا حدی طبیعی بود خانواده تا اون حد سنتی و تعصبی قطعا اختلاف هم زیاد درش بوجود می اومد
حالا بماند ...
من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه
همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره
هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندکی
دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم
هوا گرفته بود و خوب تا حدی دل من هم
کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم
تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام
اون موها
حرکت دستش تو موهاش از کلافگی
تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم
آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم
فک کردن بهش محال بود باعث نشه لبخند بزنم ...
جمعه شب بچه ها قرار بود برگردن