جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آروم باش، تو منو داری] اثر «همراز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hamraz با نام [آروم باش، تو منو داری] اثر «همراز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 370 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آروم باش، تو منو داری] اثر «همراز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hamraz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hamraz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
47
مدال‌ها
2
نام رمان: آروم باش، تو منو داری.

نام نویسنده: همراز

ژانر: عاشقانه

عضو گپ نظارت (۲)S.O.W

خلاصه: من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه ...
همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود .دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره.
هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندگی ...
دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم
هوا گرفته بود و خوب دل من هم...
کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم
تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام
اون موها...
حرکت دستش تو موهاش از کلافگی
تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم .
آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم
فک کردن بهش محال بود باعث نشه لبخند بزنم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Hamraz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
47
مدال‌ها
2
نام رمان: آروم باش، تو منو داری.

نام نویسنده: همراز

ژانر: عاشقانه

عضو گپ نظارت (۲)S.O.W

خلاصه: من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه ...
همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود .دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره.
هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندگی ...
دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم
هوا گرفته بود و خوب دل من هم...
کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم
تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام
اون موها...
حرکت دستش تو موهاش از کلافگی
تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم .
آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم
فک کردن بهش محال بود باعث نشه لبخند بزنم ...
آروم باش

یک

دو

یک

دو

نفس عمیق

سه... چهار... پنج

آروم بگیر

موهاش فرق کرده

چشماش

حالت چشماش ...

هیچ وقت قرار نیست عوض شه

نگاهش

همیشه مستقیم

بی هیچ تغییر مسیری

باز رد شد

سارا تکونم داد که باید بریم سلف نزدیک 15 تا کارت دستمون بود که باید غذای کل بچه ها رو میگیرفتیم

نوبت ما بود

توراه سلف سارا یه کله داشت حرف میزد اما حتی نمیشنیدم چی میگه

مدام صدای اون بود

مدام اون بود

آدمی که حتی اندازه ی یه صدم ثانیه هم به ذهنش خطور نمیکرد که منم وجود داشته باشم

اصلا کجای دنیاش بودم ؟

آفرین، هیچ جا ...

من حتی وقتی دقیقا کنارش وایمیستادم هم نامرئی بودم انگار دیده نمیشدم که حس میکردم یه روز همینطور که داره مستقیم نگام میکنه ازم رد میشه درست عین خود یه روح

تو همهمه ی بچه ها به اون فکر می کردم که تنها می نشست غذاشو می خورد

صدای هیچ ک.س رو نمیشنیدم میترسیدم صداش از تو گوشم فرار کنه

اون روز بعد از سه هفته برای اولین بار بود که صداشو شنیدم داشت به مخاطبش با یه صدای توام با خنده سلام میکرد با یه لحن دوستانه ی سرد

انگار که میخواد بگه من میشناسمت ولی از این بیشتر نزدیک نشو

نمی دونستم چه حسی دارم اما هرچی بود انکاردست از سرم بر نمیداشت

اسمش که میومد از جام میپرید سریع درگیر یه کاری میشدم اما مطمئنا اگه یکی با دقت نگام میکرد میفهمید کل وجودم گوش میشد که چی شده

بچه ها ازش هم خوب میگفتن هم بد

اما مطمئن بودم اگه از اون راجب بچه ها بپرسم لبخند میزنه و با مهربونی یاد میکنه

یا نهاتا نمیشناسه

بعد از ظهر اون روز همه رفتن

اتاق به اون بزرگی مونده بود و من

از دست کی یا چی فرار کرده بودم بماند

قرار نبود برم خونه

میموندم

تنها

مثله همه ی لحظه های زندگیم

قطعا اون موقع منو میشناختین به این حرفم میخندیدین

دورم پر از آدم بود

محال بود تو یه جمعی کسی منو نشناسه ... کلیشه ایه اما خوب میخواستم نفهمم که تنهام

هیچکدوم ولی منو نمیشناختن

آدمی رو میشناختن که نشون میدادم و توقعی هم نبود

کی انقد وقت داره که بخواد منو بشناسه ؟

رفتم لبه ی پنجره نشستم

لبه ی داخلیش اونقدر پهن نبود اما لبه ی بیرونیش مناسب بود اونجا نشستم و پاهامو آویزون کردم

معماری ساختمونو ازم نخواین توصیف کنم که فقط گیجتون میکنم

یه کتاب دستم بود کتاب اتاق بود نوشته ی اما داناهیو اینو از آخرین سفر خانوادگی خریده بودم از یه جشنواره کتاب خیلی کوچولو

اون سفر خیلی داستان خاصی نداشت برای من به تصمیم بابا اصولا خیلی سریع راه میفتیم به دور ترین نقطه ی ممکن بدون در نظر گرفتن این مسئله که خوب مرد تو فردا صبح اول وقت میخوای بری سر کاسبیت چه اصراریه اینهمه دور رفتن وقتی میدونیم خوش نمیگذره

چالش های زیادی با هم داشتیم که تا حدی طبیعی بود خانواده تا اون حد سنتی و تعصبی قطعا اختلاف هم زیاد درش بوجود می اومد

حالا بماند ...

من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه

همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره

هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندکی

دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم

هوا گرفته بود و خوب تا حدی دل من هم

کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم

تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام

اون موها

حرکت دستش تو موهاش از کلافگی

تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم

آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم

فک کردن بهش محال بود باعث نشه لبخند بزنم ...
 
موضوع نویسنده

Hamraz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
47
مدال‌ها
2
آروم باش

یک

دو

یک

دو

نفس عمیق

سه... چهار... پنج

آروم بگیر

موهاش فرق کرده

چشماش

حالت چشماش ...

هیچ وقت قرار نیست عوض شه

نگاهش

همیشه مستقیم

بی هیچ تغییر مسیری

باز رد شد

سارا تکونم داد که باید بریم سلف نزدیک 15 تا کارت دستمون بود که باید غذای کل بچه ها رو میگیرفتیم

نوبت ما بود

توراه سلف سارا یه کله داشت حرف میزد اما حتی نمیشنیدم چی میگه

مدام صدای اون بود

مدام اون بود

آدمی که حتی اندازه ی یه صدم ثانیه هم به ذهنش خطور نمیکرد که منم وجود داشته باشم

اصلا کجای دنیاش بودم ؟

آفرین، هیچ جا ...

من حتی وقتی دقیقا کنارش وایمیستادم هم نامرئی بودم انگار دیده نمیشدم که حس میکردم یه روز همینطور که داره مستقیم نگام میکنه ازم رد میشه درست عین خود یه روح

تو همهمه ی بچه ها به اون فکر می کردم که تنها می نشست غذاشو می خورد

صدای هیچ رو نمیشنیدم میترسیدم صداش از تو گوشم فرار کنه

اون روز بعد از سه هفته برای اولین بار بود که صداشو شنیدم داشت به مخاطبش با یه صدای توام با خنده سلام میکرد با یه لحن دوستانه ی سرد

انگار که میخواد بگه من میشناسمت ولی از این بیشتر نزدیک نشو

نمی دونستم چه حسی دارم اما هرچی بود انکاردست از سرم بر نمیداشت

اسمش که میومد از جام میپرید سریع درگیر یه کاری میشدم اما مطمئنا اگه یکی با دقت نگام میکرد میفهمید کل وجودم گوش میشد که چی شده

بچه ها ازش هم خوب میگفتن هم بد

اما مطمئن بودم اگه از اون راجب بچه ها بپرسم لبخند میزنه و با مهربونی یاد میکنه

یا نهاتا نمیشناسه

بعد از ظهر اون روز همه رفتن

اتاق به اون بزرگی مونده بود و من

از دست کی یا چی فرار کرده بودم بماند

قرار نبود برم خونه

میموندم

تنها

مثله همه ی لحظه های زندگیم

قطعا اون موقع منو میشناختین به این حرفم میخندیدین

دورم پر از آدم بود

محال بود تو یه جمعی کسی منو نشناسه ... کلیشه ایه اما خوب میخواستم نفهمم که تنهام

هیچکدوم ولی منو نمیشناختن

آدمی رو میشناختن که نشون میدادم و توقعی هم نبود

کی انقد وقت داره که بخواد منو بشناسه ؟

رفتم لبه ی پنجره نشستم

لبه ی داخلیش اونقدر پهن نبود اما لبه ی بیرونیش مناسب بود اونجا نشستم و پاهامو آویزون کردم

معماری ساختمونو ازم نخواین توصیف کنم که فقط گیجتون میکنم

یه کتاب دستم بود کتاب اتاق بود نوشته ی اما داناهیو اینو از آخرین سفر خانوادگی خریده بودم از یه جشنواره کتاب خیلی کوچولو

اون سفر خیلی داستان خاصی نداشت برای من به تصمیم بابا اصولا خیلی سریع راه میفتیم به دور ترین نقطه ی ممکن بدون در نظر گرفتن این مسئله که خوب مرد تو فردا صبح اول وقت میخوای بری سر کاسبیت چه اصراریه اینهمه دور رفتن وقتی میدونیم خوش نمیگذره

چالش های زیادی با هم داشتیم که تا حدی طبیعی بود خانواده تا اون حد سنتی و تعصبی قطعا اختلاف هم زیاد درش بوجود می اومد

حالا بماند ...

من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه

همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره

هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندکی

دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم

هوا گرفته بود و خوب تا حدی دل من هم

کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم

تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام

اون موها

حرکت دستش تو موهاش از کلافگی

تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم

آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم

آروم باش

یک

دو

یک

دو

نفس عمیق

سه... چهار... پنج

آروم بگیر

موهاش فرق کرده

چشماش

حالت چشماش ...

هیچ وقت قرار نیست عوض شه

نگاهش

همیشه مستقیم

بی هیچ تغییر مسیری

باز رد شد

سارا تکونم داد که باید بریم سلف نزدیک 15 تا کارت دستمون بود که باید غذای کل بچه ها رو میگیرفتیم

نوبت ما بود

توراه سلف سارا یه کله داشت حرف میزد اما حتی نمیشنیدم چی میگه

مدام صدای اون بود

مدام اون بود

آدمی که حتی اندازه ی یه صدم ثانیه هم به ذهنش خطور نمیکرد که منم وجود داشته باشم

اصلا کجای دنیاش بودم ؟

آفرین، هیچ جا ...

من حتی وقتی دقیقا کنارش وایمیستادم هم نامرئی بودم انگار دیده نمیشدم که حس میکردم یه روز همینطور که داره مستقیم نگام میکنه ازم رد میشه درست عین خود یه روح

تو همهمه ی بچه ها به اون فکر می کردم که تنها می نشست غذاشو می خورد

صدای هیچ رو نمیشنیدم میترسیدم صداش از تو گوشم فرار کنه

اون روز بعد از سه هفته برای اولین بار بود که صداشو شنیدم داشت به مخاطبش با یه صدای توام با خنده سلام میکرد با یه لحن دوستانه ی سرد

انگار که میخواد بگه من میشناسمت ولی از این بیشتر نزدیک نشو

نمی دونستم چه حسی دارم اما هرچی بود انکاردست از سرم بر نمیداشت

اسمش که میومد از جام میپرید سریع درگیر یه کاری میشدم اما مطمئنا اگه یکی با دقت نگام میکرد میفهمید کل وجودم گوش میشد که چی شده

بچه ها ازش هم خوب میگفتن هم بد

اما مطمئن بودم اگه از اون راجب بچه ها بپرسم لبخند میزنه و با مهربونی یاد میکنه

یا نهاتا نمیشناسه

بعد از ظهر اون روز همه رفتن

اتاق به اون بزرگی مونده بود و من

از دست کی یا چی فرار کرده بودم بماند

قرار نبود برم خونه

میموندم

تنها

مثله همه ی لحظه های زندگیم

قطعا اون موقع منو میشناختین به این حرفم میخندیدین

دورم پر از آدم بود

محال بود تو یه جمعی کسی منو نشناسه ... کلیشه ایه اما خوب میخواستم نفهمم که تنهام

هیچکدوم ولی منو نمیشناختن

آدمی رو میشناختن که نشون میدادم و توقعی هم نبود

کی انقد وقت داره که بخواد منو بشناسه ؟

رفتم لبه ی پنجره نشستم

لبه ی داخلیش اونقدر پهن نبود اما لبه ی بیرونیش مناسب بود اونجا نشستم و پاهامو آویزون کردم

معماری ساختمونو ازم نخواین توصیف کنم که فقط گیجتون میکنم

یه کتاب دستم بود کتاب اتاق بود نوشته ی اما داناهیو اینو از آخرین سفر خانوادگی خریده بودم از یه جشنواره کتاب خیلی کوچولو

اون سفر خیلی داستان خاصی نداشت برای من به تصمیم بابا اصولا خیلی سریع راه میفتیم به دور ترین نقطه ی ممکن بدون در نظر گرفتن این مسئله که خوب مرد تو فردا صبح اول وقت میخوای بری سر کاسبیت چه اصراریه اینهمه دور رفتن وقتی میدونیم خوش نمیگذره

چالش های زیادی با هم داشتیم که تا حدی طبیعی بود خانواده تا اون حد سنتی و تعصبی قطعا اختلاف هم زیاد درش بوجود می اومد

حالا بماند ...

من میگم بعضی وقتا آدم باید بتونه مغزشو دربیاره بگیره تو دستاش دوتا بزنه در گوشش بگه هیس دیگه ادامه نده حداقل الان نه

همیطوری که لبه ی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود خنکای نم نم بارون رو رو پوستم حس میکردم کم بارون میومد اما وقتی میومد دل انگیز بود دوست داشتی ساعت ها نم نم بباره اما بباره

هوا خنک بود بوی خاک بارون خورده مسخم کرده بود به پنجره ها نگاه میکردم که چقدر آدما درگیر خودشونن که چقد قشنگه این سبک زندکی

دلم میخواست ساعت ها بشینم نگاه کنم واسه هر پنجره یه سناریو بسازم و بهش پر و بال بدم

هوا گرفته بود و خوب تا حدی دل من هم

کتابمو گرفتم دستم و همینطوری که میخوندمش به قطره های آب روی برگه های کاهی و نوشته های روش نگاه میکردم

تصویر دوتا چشم سیاه تازگیا شده بود بک گراند همه ی کارام

اون موها

حرکت دستش تو موهاش از کلافگی

تازگیا این آدم باعث شده بود هر خطو هزار بار بخونم تا بفهمم

آخرم میگفتم ولش کن بذار بهش فک کنم

فک کردن بهش محال بود باعث نشه لبخند بزنم ...
جمعه شب بچه ها قرار بود برگردن
آخر هفته فقط من مونده بودم و طبیعتا مرتب کردن اتاق با من بود
باید برای نظافت خودمون وسیله میاوردیم از خونه اما جارو برقی رو میتونستیم از انتظامات خوابگاه بگیریم و کارت دانشجوییمونو برای ضمانت بذاریم
خسته بودمو کلافه چشمام کاملا قرمز بود
کل آخر هفته رو فکر کرده بودم و برای تک تک تصاویر ذهنم کلی عزاداری کرده بودم
سختم بود ، تصاویری که هیچوقت قرار نبود پاک بشن و من برای پذیرفتنشون زیادی هم ضعیف بودم هم کوچولو ...
رفتم پایین
ما طبقه ی اول بودیم و انتظامات دقیقا جلوی در ورودی ساختمون بود کارت دادم کلی با همون چشما و سردرد مسخره بازی درآوردم مسئولا رو خندوندم انگار که یکی با چوب وایساده باشه پشت سرم که هیچکس نباید بفهمه حالت بده ضعف نده بقیه مجبور نیستن حال بدتو تحمل کنن بعد با ترس از طرد شدن شروع میکردم به بلند خندیدن به همه ی فشارایی که بهم میومد بعد جاروبرقی رو گرفتم دستم و با خودم به زور کشیدم بالا
همینطوری که داشتم میرفتم و فقط چند تا پله مونده بود یه عطر آشنا حس کردم و سبک شدن دستم
خودش بود ... خیلی راحت بلندش کرد و گذاشتش جلوی در اتاق
واقعا قلبم نمی زد حتی یه طپش هم نداشت ... و بدون نگاه کردن بهم و حتی بدون اینکه منتظر تشکر شنیدن از سمتم باشه رفت ... تا وقتی تو راهرو بپیچه نگاهش کردم اون مسیرش این سمتی نبود اولین باری بود که میدیدم این سمتی میره
نمیدونم چرا انقد حرصم گرفت
ناخودآگاه اشکم اومد
دلم میخواست برم بهش بگم خودم میتونستم لازم نبود اونو بذاری اونجا و حتی نگاهمم نکنی ، اما ...
اتاق ما بزرگ بود
خیلی بزرگ و طول میکشید تا تمیزکاریش تموم شه
از قصد همه ی صندلیای اتاقو پرت می کردم که فقط حرص همه چی رو خالی کنم
اما نمیشد که نمیشد که نمیشد ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hamraz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
47
مدال‌ها
2
آخر هفته فقط من مونده بودم و طبیعتا مرتب کردن اتاق با من بود
باید برای نظافت خودمون وسیله میاوردیم از خونه اما جارو برقی رو میتونستیم از انتظامات خوابگاه بگیریم و کارت دانشجوییمونو برای ضمانت بذاریم
خسته بودمو کلافه چشمام کاملا قرمز بود
کل آخر هفته رو فکر کرده بودم و برای تک تک تصاویر ذهنم کلی عزاداری کرده بودم
سختم بود ، تصاویری که هیچوقت قرار نبود پاک بشن و من برای پذیرفتنشون زیادی هم ضعیف بودم هم کوچولو ...
رفتم پایین
ما طبقه ی اول بودیم و انتظامات دقیقا جلوی در ورودی ساختمون بود کارت دادم کلی با همون چشما و سردرد مسخره بازی درآوردم مسئولا رو خندوندم انگار که یکی با چوب وایساده باشه پشت سرم که هیچکس نباید بفهمه حالت بده ضعف نده بقیه مجبور نیستن حال بدتو تحمل کنن بعد با ترس از طرد شدن شروع میکردم به بلند خندیدن به همه ی فشارایی که بهم میومد بعد جاروبرقی رو گرفتم دستم و با خودم به زور کشیدم بالا
همینطوری که داشتم میرفتم و فقط چند تا پله مونده بود یه عطر آشنا حس کردم و سبک شدن دستم
خودش بود ... خیلی راحت بلندش کرد و گذاشتش جلوی در اتاق
واقعا قلبم نمی زد حتی یه طپش هم نداشت ... و بدون نگاه کردن بهم و حتی بدون اینکه منتظر تشکر شنیدن از سمتم باشه رفت ... تا وقتی تو راهرو بپیچه نگاهش کردم اون مسیرش این سمتی نبود اولین باری بود که میدیدم این سمتی میره
نمیدونم چرا انقد حرصم گرفت
ناخودآگاه اشکم اومد
دلم میخواست برم بهش بگم خودم میتونستم لازم نبود اونو بذاری اونجا و حتی نگاهمم نکنی ، اما ...
اتاق ما بزرگ بود
خیلی بزرگ و طول میکشید تا تمیزکاریش تموم شه
از قصد همه ی صندلیای اتاقو پرت می کردم که فقط حرص همه چی رو خالی کنم
اما نمیشد که نمیشد که نمیشد ...
بعضی وقتا حریف هیچی نمی شم
با سروصدای بچه هایی که سیم جاروبرقی رو از برق کشیده بودن و شلوغ کاری میکردن به خودم اومدم
میخواستم گریه کنم ...
شعر فروغو زیر لب خوندم و بیخیال خودم شدم
ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ...
...
با صدای آلارم پاشدم
تقریبا 6 صبح بود ، رفتم جلوی آینه موهامو شونه کردم و به این فکر کردم که باید خودمو جمع کنم وگرنه چشمامو از دست میدم
محض رضای خدا عینکمم نمی زدم
صبحانه خوردم لباس پوشیدم
هندزفری گذاشتم و شروع کردم به پیاده رفتن به سمت دانشکده .
از قصد یه مسیری رو انتخاب کرده بودم که با هرقدمم یه عالمه برگ بره زیر پام
بچگی میکردم تو تنهاییام ...
همینطوری که میرفتم یهو اتوبوس وایساد نصف راه رو رفته بودم اما از دستش ندادم و سوار شدم که ، بله ... دیدمش :)
یه قربون صدقه ی ریز که به جایی برنمیخورد ، هوم؟
شاید باورتون نشه اما نگاهم کرد :)
خدایا نکنه امروز قراره بمیرم؟
اوس کریم حسابی حال داده بود بهم ...
صندلیا پر بود پس سر پا وایسادم ، اون دقیقا ردیف آخر نشسته بود ... رفتارم مسخره شده بود ، حالا که اون داشت نگام میکرد من نگاه میدزدیدم ...
من آدم خجالتی ای نبودم اما در برابر این آدم ، عجیب گارد داشتم ...
یهو یه عالمه دانشجو خواستن سوار شن که مجبور شدم به سمت آخر اتوبوس و دقیقا همونجا که نشسته بود برم که به مرحمت راننده ی مهربون نزدیک بود بیفتم کف اتوبوس و جان به جان آفرین تسلیم کنم که کیفم از دستم افتاد و تونستم تعادل خودمو حفظ کنم تا خودمو سر جام ثابت کردم ، صداش : ... _ خوبی؟
آره قربونت برم من آره نفسه همراز من غلط بکنم بد باشم
اما درکمال تعجب گفتم : بله خیلی ممنون و عین یه پاره سنگ حتی لبخندم نزدم ... بعدم کیفمو برداشتم که باز گفت میخوای بدش من نگهش دارم .
من که داشتم سکته میکردم اما گفتم ممنون راحتم و چند لحظه بعد هم به رسیدیم و پیاده شدیم ...

این برخوردای کوتاه بین ما با ریکشنای عجیب من تا مدت ها ادامه داشت که من حس کردم رفتار متغیرش روز به روز بیشتر داره درگیرم میکنه انقدری که دیگه نمیفهمیدم چه حسی باید داشته باشم
نه اینکه بی حس شده باشما ، نه.
فقط اسم حالمو نمیدونستم ...
و عجیب تر این بود که هر روزی که میگذشت بیشتر خودمو ازش دور میدیدم ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hamraz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
47
مدال‌ها
2
بعضی وقتا حریف هیچی نمی شم
با سروصدای بچه هایی که سیم جاروبرقی رو از برق کشیده بودن و شلوغ کاری میکردن به خودم اومدم
میخواستم گریه کنم ...
شعر فروغو زیر لب خوندم و بیخیال خودم شدم
ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ...
...
با صدای آلارم پاشدم
تقریبا 6 صبح بود ، رفتم جلوی آینه موهامو شونه کردم و به این فکر کردم که باید خودمو جمع کنم وگرنه چشمامو از دست میدم
محض رضای خدا عینکمم نمی زدم
صبحانه خوردم لباس پوشیدم
هندزفری گذاشتم و شروع کردم به پیاده رفتن به سمت دانشکده .
از قصد یه مسیری رو انتخاب کرده بودم که با هرقدمم یه عالمه برگ بره زیر پام
بچگی میکردم تو تنهاییام ...
همینطوری که میرفتم یهو اتوبوس وایساد نصف راه رو رفته بودم اما از دستش ندادم و سوار شدم که ، بله ... دیدمش :)
یه قربون صدقه ی ریز که به جایی برنمیخورد ، هوم؟
شاید باورتون نشه اما نگاهم کرد :)
خدایا نکنه امروز قراره بمیرم؟
اوس کریم حسابی حال داده بود بهم ...
صندلیا پر بود پس سر پا وایسادم ، اون دقیقا ردیف آخر نشسته بود ... رفتارم مسخره شده بود ، حالا که اون داشت نگام میکرد من نگاه میدزدیدم ...
من آدم خجالتی ای نبودم اما در برابر این آدم ، عجیب گارد داشتم ...
یهو یه عالمه دانشجو خواستن سوار شن که مجبور شدم به سمت آخر اتوبوس و دقیقا همونجا که نشسته بود برم که به مرحمت راننده ی مهربون نزدیک بود بیفتم کف اتوبوس و جان به جان آفرین تسلیم کنم که کیفم از دستم افتاد و تونستم تعادل خودمو حفظ کنم تا خودمو سر جام ثابت کردم ، صداش : ... _ خوبی؟
آره قربونت برم من آره نفسه همراز من غلط بکنم بد باشم
اما درکمال تعجب گفتم : بله خیلی ممنون و عین یه پاره سنگ حتی لبخندم نزدم ... بعدم کیفمو برداشتم که باز گفت میخوای بدش من نگهش دارم .
من که داشتم سکته میکردم اما گفتم ممنون راحتم و چند لحظه بعد هم به رسیدیم و پیاده شدیم ...

این برخوردای کوتاه بین ما با ریکشنای عجیب من تا مدت ها ادامه داشت که من حس کردم رفتار متغیرش روز به روز بیشتر داره درگیرم میکنه انقدری که دیگه نمیفهمیدم چه حسی باید داشته باشم
نه اینکه بی حس شده باشما ، نه.
فقط اسم حالمو نمیدونستم ...
و عجیب تر این بود که هر روزی که میگذشت بیشتر خودمو ازش دور میدیدم .
یه مدت کوتاهی که گذشت ، انگار تونسته بودم یکم ذهنمو خالی کنم
تصمیم گرفتم برا تنوع هم که شده برم شهر کتاب یکم بچرخم
فضای رنگی رنگیش ، بخش لوازم تحریرش و همهمه ی بقیه و سکوت بخش کتاب ها ... همش جزئیاتی بود که باعث میشد یکم از واقعیت پرت شم
یاد دنیایی می افتادم که دوست داشتم داشته باشم
استقلال بیشتر ، رویاهای قابل دسترس تر ، روزای امیدوارانه تر ...
دنبال دلیل میگشتم ، برای اینکه بتونم ، برای اینکه بشه ...
هر کدومو که باز میکردم ، بو میکردم و به حسی که ازش میگرفتم فکر میکردم
کتاب مد نظرمو خریدم و با کی حس ضد و نقیض اومدم بیرون تقریبا غروب بود
تو راه نگاه میکردم به همهمه ی آدما ، به رفت و آمداشون به جمله ای که تو کتاب خونده بودم فکر کردم :
کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟
چطور بی تو تسکین دهم این دردی را که خفه‌ام می‌کند؟
روزها می‌گذرند، اما کند، مثل شب‌های بی‌خوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم.

( آلبر کامو - خطاب به عشق )
یاد چشماش بودم
از جلوی قهوه فروشی رد شدم ...
و به صدای دختر و پسری که باهم میخندیدن گوش دادم ...
صدای خندش تو گوشم پیچید ...
لرز کرده بودم ، لباسم نازک بود ...
وقتی زدم بیرون هوا آفتابی بود ، ولی هرچی بیشتر به سمت شب میرفت ، بیشتر سردم میشد.
رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم دلم خوابگاه رو نمیخواست دلم میخواست برم فلافل کثیف بخورم اما تنهایی غذا خوردن بهم نمیچسبید ...
اگه میخواستم همراه داشته باشم میشد اما حس میکردم توی اون دوره ی زمانی ، آدمایی که اطرافم بودن از تفریحات من لذت نمیبردن و دغدغه هاشون چیزهای دیگه ای بود پس تنهایی انتخاب بهتری بود
دوست نداشتم کسی رو خسته کنم ...
این حس فرار از فکر کردن رو دوست داشتم ...
انگار لحظه ها دارن دنبالم میکنن و من نا امید نمیشم ، میدوام ، بیشتر و بیشتر ...
به آسمون نگاه کردم ، به ابرا ، به تکون خوردن و ریختن برگا ، به شلوغیه ایستگاه ، به بخار لبو ... پاییز بود دیگه ، محشر و بینظیر
چشمامو بستم نفس کشیدم بودن تو دنیا رو ، زنده بودنمو ، پاییزو
نمیدونم چند دقیقه بازشون نکردم که با صدای شلوغی به خودم اومدم
اتوبوس اومده بود ... سوار شدم و از شانس خوبم هم تاحدی خلوت بود و میشد نشست
همین نشستم و بیرونو نگاه کردم متوجه نم نم قطره های بارون شدم ...
ناخودآگاه لبخند زدم ... پر از حس بودم ... دلم خواست اون لحظه پیشم نشسته بود ، دستشو میگرفتم و سرمو بهش تکیه میدادم و باهم به دور نگاه میکردیم به آسمونو و ابرا ، دلم عطر آشناشو میخواست ... راستی عطرش چی بود ؟
کاش متولد پاییز بودم ، اینطوری زودتر میتونستم آرزوش کنم ...
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: حامی
موضوع نویسنده

Hamraz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
7
47
مدال‌ها
2
یه مدت کوتاهی که گذشت ، انگار تونسته بودم یکم ذهنمو خالی کنم
تصمیم گرفتم برا تنوع هم که شده برم شهر کتاب یکم بچرخم
فضای رنگی رنگیش ، بخش لوازم تحریرش و همهمه ی بقیه و سکوت بخش کتاب ها ... همش جزئیاتی بود که باعث میشد یکم از واقعیت پرت شم
یاد دنیایی می افتادم که دوست داشتم داشته باشم
استقلال بیشتر ، رویاهای قابل دسترس تر ، روزای امیدوارانه تر ...
دنبال دلیل میگشتم ، برای اینکه بتونم ، برای اینکه بشه ...
هر کدومو که باز میکردم ، بو میکردم و به حسی که ازش میگرفتم فکر میکردم
کتاب مد نظرمو خریدم و با کی حس ضد و نقیض اومدم بیرون تقریبا غروب بود
تو راه نگاه میکردم به همهمه ی آدما ، به رفت و آمداشون به جمله ای که تو کتاب خونده بودم فکر کردم :
کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟
چطور بی تو تسکین دهم این دردی را که خفه‌ام می‌کند؟
روزها می‌گذرند، اما کند، مثل شب‌های بی‌خوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم.

( آلبر کامو - خطاب به عشق )
یاد چشماش بودم
از جلوی قهوه فروشی رد شدم ...
و به صدای دختر و پسری که باهم میخندیدن گوش دادم ...
صدای خندش تو گوشم پیچید ...
لرز کرده بودم ، لباسم نازک بود ...
وقتی زدم بیرون هوا آفتابی بود ، ولی هرچی بیشتر به سمت شب میرفت ، بیشتر سردم میشد.
رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم دلم خوابگاه رو نمیخواست دلم میخواست برم فلافل کثیف بخورم اما تنهایی غذا خوردن بهم نمیچسبید ...
اگه میخواستم همراه داشته باشم میشد اما حس میکردم توی اون دوره ی زمانی ، آدمایی که اطرافم بودن از تفریحات من لذت نمیبردن و دغدغه هاشون چیزهای دیگه ای بود پس تنهایی انتخاب بهتری بود
دوست نداشتم کسی رو خسته کنم ...
این حس فرار از فکر کردن رو دوست داشتم ...
انگار لحظه ها دارن دنبالم میکنن و من نا امید نمیشم ، میدوام ، بیشتر و بیشتر ...
به آسمون نگاه کردم ، به ابرا ، به تکون خوردن و ریختن برگا ، به شلوغیه ایستگاه ، به بخار لبو ... پاییز بود دیگه ، محشر و بینظیر
چشمامو بستم نفس کشیدم بودن تو دنیا رو ، زنده بودنمو ، پاییزو
نمیدونم چند دقیقه بازشون نکردم که با صدای شلوغی به خودم اومدم
اتوبوس اومده بود ... سوار شدم و از شانس خوبم هم تاحدی خلوت بود و میشد نشست
همین نشستم و بیرونو نگاه کردم متوجه نم نم قطره های بارون شدم ...
ناخودآگاه لبخند زدم ... پر از حس بودم ... دلم خواست اون لحظه پیشم نشسته بود ، دستشو میگرفتم و سرمو بهش تکیه میدادم و باهم به دور نگاه میکردیم به آسمونو و ابرا ، دلم عطر آشناشو میخواست ... راستی عطرش چی بود ؟
کاش متولد پاییز بودم ، اینطوری زودتر میتونستم آرزوش کنم ...
درس خوندن قبلا خیلی ذهنمو درگیر میکرد
اما بعد اون همه با خانواده زندگی کردن ، این مستقل بودن و دور بودن و خود مدیریتی که باید انجام میدادم ، ذهنمو خیلی شلوغ پلوغ کرده بود
بیخیال حواشی...
امتحان داشتم و باید درس میخوندم
تو اتاق شونزده نفره راه به جایی نمیبردم و سالن مطالعه هم یکم برام غریب بود
اما خوب باید به خاطر سکوتشم که شده میرفتم
سالن مطالعه داخل خود خوابگاه بود ، بزرگ و پر از میز و صندلیای چوبی یک شکل ...
رفتم داخل
هنوز موقع امتحانات همگانی نبود و تاحد زیادی خلوت بود
یکم که بین میزا چرخیدم تا یه میز با شرایط مناسب پیدا کنم که ... بوم ... دیدمش
دلم میخواست برم جلوش بشینم دستاشو بگیرم
یا مثلا ازش بخوام نگام کنه
یکم برام حرف بزنه ، دلم صداشو میخواست ...
اصن دلم میخواست همون جزوشو برام بلند بلند بخونه من ضعف کنم برا صداش ...
برم بگم آخه من فدای اون تار تار مژه هات که سایه انداختن رو صورتت بشم ...
اما نمیشد
من آدم خشکی نبودم ، شروع مکالمه هیچوقت برام سخت نبود ...
اما نمیشد ...
نمیشد ...
یه سوییشرت تنش بود و خیلی آروم نشسته بود و درس میخوند
تایم کمی دیده بودمشا اما جزئیات زیادی راجبش میدونستم
مثلا سرماییه ...
خیلی مواقع که داشت میرفت کلاس هم سریع نوک بینیش سرخ میشد ...
دلم میخواست دستاشو بگیرم تو دستام یا مثلا ازش بخوام مراقب خودش باشه سرمانخوره ... اما اینم نمیشد ...
نگاهش میکردم
همیشه ... مداوم ...
تو خیالم داشتم باهاش زندگی میکردم ولی ... کافی نبود ...
من بودن این آدم رو میخواستم ، خیلی بیشتر از این حرفا
خیلی بیشتر از یه رویا ...
تا اینکه چند هفته بعد یه اتفاقی افتاد ...
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: حامی

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین