جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 497 بازدید, 17 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
به نام خالق زیبایی
1000036306.jpg
نام رمان: آرگش «آتش»
ژانر: جنایی، عاشقانه
نویسنده: عسل
عضو گپ نظارت (9)S.O.W
خلاصه: هیچ‌کَس از خون خودش فرار نمی‌کند… .
سایه‌ها فرو ریختند و هر حرکت با صداهای سنگین و بی‌رحم تعقیب شد، زخم‌ها عمق گرفتند و سکوت تالارها شکست، تحقیر و قدرت در هم پیچیدند و نفس‌ها سنگین شدند، اما در میان این گرداب، شعله‌ای پنهان بر دل‌ها نشست، اشتیاقی خاموش و خطرناک جان گرفت و میان وفاداری‌های شکننده و پیمان‌های شکسته، سرنوشت آرام اما بی‌رحمانه شکل گرفت.
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,330
16,945
مدال‌ها
7
1000017037.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
مقدمه:

می‌گویند بعضی عشق‌ها به دنیا بدهکارند،
به خاطر گلوله‌ای که شلیک نشد، حقیقتی که گفته نشد و بوسه‌ای که به‌موقع نرسید.
این قصه، قصه‌ی ماندن است... در شهری که قانون را گلوله می‌نویسد و سکوت را مرگ،
کسی برای عشق می‌جنگد. نه برای فرار، که برای رهایی از باتلاق گناه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
امیلی روی مرمر سرد کشیده شد، کف دست‌هایش لغزیدند و انگشتانش فشرده شدند، زانوهایش فرو رفتند و شانه‌ها عقب خم شدند. سرش به دیوار نزدیک شد و رشته‌ای از موهایش روی گونه‌ها چسبید، هر بار که نفس می‌کشید، قفسه‌ی سی*ن*ه بالا و پایین شد و پاهایش روی زمین کشیده شدند. چند لحظه مکث کرد، دست‌ها روی مرمر فشار آوردند و سعی کرد کمی بدنش را جمع کند، انگشتانش روی سنگ چنگ کشیدند و پاهایش عقب‌تر خزیدند، اما مرمر لغزنده مانع حرکت سریع شد و او به آهستگی عقب رفت.
چشم‌هایش به تالار خیره ماند، گوش‌هایش هر صدای کوچک را می‌کاوید و شانه‌ها را کمی عقب داد، سرش لرزید و دوباره به جلو خم شد، تلاش کرد تا خود را از زمین بلند کند، اما فشار سنگ سرد و سنگینی بدنش او را روی زمین نگه داشت. صدای سوت باد از پنجره‌های بلند و شکاف‌های مرمر به گوش رسید و انعکاس آن در تالار طولانی پیچید، انگار فضا با نفس‌هایش هماهنگ شده‌بود. قدم‌ها ابتدا آرام وارد شدند، ضربه‌های کفش روی مرمر با سکوت تالار ترکیب شد، سایه‌ای طولانی روی زمین کشیده شد و خزید، نزدیک‌تر شد و هر بار که سایه جلو آمد، بدن امیلی ناخواسته عقب رفت. دستش را روی مرمر فشرد، شانه‌ها افتادند، پاهایش عقب‌تر خزیدند و انگشتانش روی سنگ چنگ کشیدند، زمین صدای خش‌خش را منعکس کرد، نفسش سنگین شد و دوباره بیرون کشیده شد.ذدست‌ها کمی بلند شد، بدنش را جمع کرد و سعی کرد فاصله بیشتری ایجاد کند، شانه‌ها را بالا کشید و پاها روی سنگ کشیده شدند، کف دست‌ها روی مرمر سر خوردند و بدنش ناخواسته به سمت دیوار متمایل شد. سایه نزدیک‌تر خزید، صدای نفس‌ها با لرزش پاها ترکیب شد و امیلی عقب رفت، شانه‌ها کمی لرزیدند، دست‌ها روی مرمر جمع شدند و پاها روی زمین کشیده شدند، انگار هر حرکت او با سنگ و سکوت تالار درگیر شده باشد. حرکت بعدی سایه کندتر شد، نزدیک‌تر خزید، دست بالا رفت و روی مرمر لغزید، امیلی سرش را پایین انداخت، بدنش سنگین شد و شانه‌ها افتادند، پاهایش لغزیدند و انگشتانش روی مرمر چنگ کشیدند، سکوت طولانی شد و تنها لرزش نفس‌ها شنیده شد. او دوباره تلاش کرد بدنش را جمع کند، دست‌ها روی مرمر فشار آوردند و پاها عقب خزیدند، هر حرکتش انعکاس صدا روی سنگ ایجاد کرد و گاهی با لرزش اندک شانه‌ها همراه شد. سایه لحظه‌ای مکث کرد، سپس جلو آمد، دست روی مرمر کشیده شد و امیلی ناخواسته به عقب خزید، سرش به دیوار نزدیک شد، شانه‌ها افتادند، بدنش سنگین شد و کف دست‌ها روی مرمر جمع شدند، پاها روی سنگ لغزیدند و لب‌ها خشک شدند، زبان به سقف دهان چسبید و نفسش دوباره بیرون کشیده شد. سکوتی سنگین تالار را پر کرد، تنها لرزش نفس‌ها و انعکاس حرکت روی مرمر شنیده شد، امیلی روی زانو نشست، بدنش کمی خم شد، دست‌ها روی مرمر کشیده شدند، قفسه‌ی سی*ن*ه بالا و پایین شد و ضربان قلبش پژواک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
درِ سنگین تالار با صدایی خفه باز شد. هوای سردی خزید و شعله‌ی چراغ‌های دیواری لرزیدند. امیلی روی زمین کز کرده‌بود؛ کف دست‌هایش روی مرمر سرد پخش شده‌بودند و بندهای انگشتانش آرام روی سنگ خراش می‌کشیدند. شانه‌هایش لرزیدند و زانوها به سی*ن*ه نزدیک شدند، اما جرأت نکرد قامتش را از خمیدگی بیرون بکشد. نفسش کوتاه بالا می‌آمد، در گلو می‌شکست و نیمه‌راه خاموش می‌مرد. صدای کفش‌ها از دور آمد؛ ضربه‌ای آهسته، محکم، با فاصله‌های برابر. هر برخورد روی سنگ، موجی خفه در تالار انداخت و تا ستون‌ها خزید. امیلی تکان نخورد، اما شیارهای ناخنش روی مرمر عمیق‌تر شدند. سایه‌ی بلند روی بدنش افتاد، از موهای ریخته روی گونه‌اش گذشت و تا روی زانوان جمع‌شده‌اش نشست. بوی تیز عطر، سرد و فلزی، در هوا پیچید. امیلی پلک نزد؛ فقط لرز روی شانه‌هایش کشیده شد. قدم‌ها نزدیک شدند، وزنشان روی زمین سنگین نشست. نیک مقابلش ایستاد. سرش را اندکی خم کرد، شانه‌های پهنش با سایه سقف درهم آمیختند. نگاهش پایین لغزید و روی خطوط درهمِ موهای آشفته و پوست کبود امیلی ایستاد.
صدا آرام و محکم از بالای سرش ریخت:
- تو دیگه مال منی.
امیلی بی‌اختیار انگشتانش را به زمین فشار داد. صدای ساییده شدن پوستش روی مرمر بلند شد. لب‌های ترک‌خورده‌اش اندکی باز ماندند، اما کلمه‌ای عبور نکرد. نیک لحظه‌ای سکوت کرد، بعد قدمی جلو آمد. سایه‌اش کامل روی بدن خمیده‌اش افتاد. صدایش پایین‌تر، سردتر نشست:
- و به‌جای وفاداری... خ*یانت کردی.
امیلی سر را کمی چرخاند. موهایش روی صورتش ریختند. صدای خش‌دارش، بریده از لای دندان بیرون زد:
- مجبور... شدم.
خنده‌ی کوتاه و بی‌روحی از نیک آمد، کوتاه مثل بریدن تیغ بود:
- هیچ‌ک.س مجبور نمی‌شه. انتخاب کردی... و حالا تاوانشو می‌دی.
امیلی تکان خورد، زانوها بیشتر به سی*ن*ه چسبیدند. انگشتانش روی سنگ لرزیدند و شیارهای خراش تازه کشیدند. صدایش شکست:
- من... نمی‌خواستم.
نیک خم شد. دستش نزدیک صورتش ایستاد، اما لمس نکرد. نفسش گرم پایین ریخت و تارهای مو را تکان داد. نگاه خاکستری‌اش مستقیم در قاب تاریک چشمان نیمه‌بسته‌اش نشست. صدایش آرام و بی‌رحم برید:
- خواستی یا نه، دیگه مهم نیست. مهم اینه که از الان هیچ راهی نداری.
سکوت تالار را پر کرد. شعله‌های لرزان روی دیوار به‌سختی تکان می‌خوردند. تنها صدا، نفس‌های بریده‌ی امیلی و کوبش منظم قلبی بود که تا استخوان‌هایش می‌کوبید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
***
(دوهفته قبل)
چرخ‌های هواپیما روی باند کشیده شدند، صدایی خشک و ممتد در کابین پیچید و بدن امیلی به صندلی فشرده شد. انگشتانش که روی دسته‌ی فلزی مانده‌بودند، از شدت لرزش به هم قفل شدند و ناخن‌ها سطح سرد را خط انداختند. نگاهش به پنجره چرخید، نور خاکستری غروب روی شیشه پاشیده شد و لبه‌ی بال هواپیما را در هاله‌ای نارنجی گرفت. نفسش کوتاه شد، دمی سنگین فرو برد و سرش را به تکیه‌گاه چسباند. کنارش، آرتین نیم‌رخ نشسته‌بود. دست راستش روی پای امیلی آرام نشست، انگار می‌خواست ضربان تند انگشتان او را خاموش کند. لبخندی ساختگی روی لب داشت، اما چانه‌اش هر بار که هواپیما تکان می‌خورد، محکم‌تر جمع می‌شد.
- رسیدیم... .
آرتین آرام گفت، صدایش در صدای چرخ‌های غرش‌کننده گم شد. هواپیما ایستاد. صدای بازشدن کمربندها مثل خش‌خش آهنی در کابین پخش شد. امیلی بند را کشید، سگک آزاد شد، اما دستش برای لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. نگاهش روی جمعیت دوید؛ آدم‌ها با شتاب کیف‌ها را برداشتند، صدای چرخ‌های دستی روی کفپوش پلاستیکی پخش شد و همه به سمت خروجی هجوم بردند. پاهایش روی کف باریک هواپیما سُریدند. وزن بدنش روی زانوها افتاد و با هر قدمی که برداشت، صدای پاشنه‌ی کفشش روی فلز نردبان بیرون پیچید. بوی سوخت هواپیما در هوای سرد دم‌غروب مخلوط شد و موهایش را به پیشانی چسباند. آرتین جلوتر رفت، کیف سیاهش را روی شانه کشید و برگشت تا نگاهش را به او بدوزد. زمزمه کرد:
- حواست به من باشه، اوکی؟
و بدون آن‌که منتظر پاسخی شود، قدم بعدی را برداشت. سالن فرودگاه پر از نورهای سفید و بی‌روح بود. دیوارهای شیشه‌ای سایه‌ی آدم‌ها را چند برابر می‌کردند و صدای اعلام پرواز مثل موجی تیز، در سقف بلند طنین می‌انداخت. امیلی کیف کوچکش را محکم‌تر گرفت، بند روی ساعدش فشرده شد، رد قرمز جا انداخت، و نگاهش به زمین دوخته شد تا از شتاب جمعیت جا نماند. هر بار که آرتین شانه‌اش را عقب می‌کشید تا مطمئن شود نزدیک اوست، کمی آرام می‌گرفت. بااین‌حال، چیزی در فضای اطراف سنگین بود؛ انگار نورها زیادی سفید بودند، دیوارها زیادی صاف، و نگاه‌های غریبه‌ها زیادی سرد. از درِ بزرگ سالن بیرون رفتند. بوی دود ماشین‌ها در هوا پخش شد و سرمای شب شهری غریب پوست امیلی را سوزاند. سرش را بالا آورد؛ چراغ‌های زرد خیابان در امتداد جاده کشیده شدند، اتومبیل‌ها با سرعت عبور کردند و صدای بوق‌ها در هوا شکستند. امیلی ایستاد. چشمش میان ازدحام دوید، اما چهره‌ی آشنایی نبود. آرتین تلفنش را بیرون آورد، صفحه را روشن کرد، تماس گرفت، و زیر لب لعنتی زمزمه کرد. لحظه‌ای سکوت کشید، فقط صدای تند بوق اتومبیل‌ها پر شد. امیلی به اطراف نگاه کرد؛ هیچ‌ک.س منتظرشان نبود. هیچ‌ک.س برای استقبال نیامده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
ماشین سیاه در امتداد جاده‌ی سنگفرش حرکت کرد؛ چراغ‌های جلو سایه‌ی درختان خشک را روی دیوارهای بلند عمارت کشیدند. امیلی سرش را به شیشه‌ی سرد تکیه داد، نفس‌های کوتاه روی سطح بخار نشاند و تاریکی باغ را بلعید. در دوردست، نور چراغ‌های زرد مثل نقطه‌های محو میان مه ایستاده‌بودند. ماشین پشت درِ آهنی ایستاد. صدای زنجیرهای سنگین و غرش فلز که کنار کشیده شد، در شب پیچید. امیلی شانه‌هایش را جمع کرد، دامن پالتویش روی زانوها جمع شد و دستش بی‌اختیار روی بازوی آرتین نشست. او سرش را کمی برگرداند، لبخند کوتاهی زد، اما نگاهش بی‌قرار در آینه جلو دوید. حیاط عمارت در تاریکی غوطه خورد. تنها صدای تایرها روی شن و ردیف چراغ‌هایی بود که از میان درختان خاموش به چشم می‌آمدند. نمای ساختمان کم‌کم پدیدار شد؛ دیواری از سنگ خاکستری، پنجره‌های بلند با قاب‌های سیاه، و بامی شیب‌دار که در نور سرد ماه برّاق می‌زد. درِ ورودی گشوده شد. خدمتکاری با یونیفرم تیره خم شد و سلامی کوتاه گفت. امیلی پا روی پله‌ی مرمر گذاشت؛ صدای پاشنه‌اش در سکوت کوبیده شد و سرمای سنگ از کف کفش عبور کرد. فضای داخلی با لوسترهای بلند و شعاع زرد کم‌رمق روشن بود. دیوارها با قاب‌های سنگین پر از نقاشی پوشیده شده‌بودند و بوی ترکیبی از چرم و دود بخور در هوا پیچید. آرتین جلوتر رفت و با سر اشاره‌ای به خدمتکار کرد. امیلی دنبالش کشیده شد. فرش قرمز در امتداد راهرو پهن بود، صدای قدم‌ها روی آن خفه شد و سایه‌ی لوسترها روی دیوار بالا و پایین رفتند. پله‌های مارپیچ از سنگ سیاه بالا کشیده شدند. امیلی دستش را روی نرده‌ی فلزی گذاشت، سرمای فلز پوستش را لرزاند، و هر پله را آهسته طی کرد. خدمتکار زنی میانسال با صدای آرام درِ یکی از اتاق‌ها را گشود. «اینجا... .» گفت و کناری ایستاد.
اتاق نیمه‌تاریک بود. پرده‌های ضخیم مشکی پنجره‌ها را پوشانده‌بودند و تنها چراغی کوچک روی میز گوشه‌ی دیوار نور انداخت. تخت بزرگ با ملحفه‌های سفید و سرد در مرکز ایستاده‌بود و کمدی چوبی با آینه‌ی قدی رو‌به‌رویش قرار داشت. امیلی کیفش را روی صندلی گذاشت، شانه‌هایش افتادند و برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. صدای کوبیدن آرام به در پیچید. خدمتکار با لحنی کوتاه گفت:
- خانم‌جان، وقت شامه. پایین منتظرن.
امیلی نفسی عمیق کشید. دستش روی لبه‌ی تخت فشرده شد، نگاهش روی آینه لغزید و بعد به سمت در چرخید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
امیلی دستش را روی نرده‌ی سرد و فلزی گذاشت. سر انگشتانش از سرمای آن کمی عقب کشید و دوباره محکم گرفت تا تعادلش حفظ شود. دامن آبی تیره‌اش روی زانوها جمع شد و با هر قدم پایین رفتن، پارچه نرمش روی کفش‌های مشکی کشیده شد و صدای خفیفی در سکوت تالار ایجاد کرد. نور زرد چراغ‌های دیواری روی موهای موج‌دار قهوه‌ای‌اش بازی کرد و سایه‌ای کوتاه روی گونه‌ها و گردنش انداخت. هر پله را آرام پایین رفت. کفش‌هایش روی مرمر کمی لغزیدند و صدای خفیف برخورد با سنگ در سکوت تالار پژواک کرد. آرتین جلوتر حرکت می‌کرد؛ سایه‌اش روی فرش قرمز کشیده شد و امیلی ناخودآگاه دنبالش رفت، دستش گهگاه روی نرده سر خورد، دامنش روی پله کمی جمع شد و نفسش آهسته بالا و پایین رفت. در سالن باز شد. بوی ادویه‌های تند و چوب سوخته با گرمای نور لوسترهای بلند در هوا پیچید. امیلی قدم برداشت، دستش روی لبه‌ی صندلی رفت تا تعادل بگیرد، دامنش به آرامی با صندلی تماس پیدا کرد و هر تکان او را کمی بیشتر در مرکز توجه قرار داد. آرتین صندلی کنار خود را عقب کشید و گفت:
- بشین ببینیم، راحت باش!
امیلی دامنش را جمع کرد، روی صندلی نشست و سرش را کمی پایین انداخت. نگاهش آرام میان چهره‌های تاریک اطراف لغزید؛ مردانی با کت‌های سیاه که نور شمع روی شانه‌ها و بازوهایشان می‌افتاد و زن‌هایی با لباس‌های زرشکی که در نور کم‌شده مثل لکه‌های خون روی میز بازتاب داشتند.
یکی از مردها با لحنی خشک و تمسخرآمیز گفت:
- باز چرا از این طرف‌ها پیدات شد؟ فکر کردی سفر تفریحی اومدی آرتین؟ شما چی خانم؟ سفرتون خوب بود؟
امیلی لیوانش را آهسته برداشت، انگشتانش دور شیشه حلقه شدند و گفت:
- سفر طولانی بود.
خنده‌ی کوتاه و سرد از گوشه‌ی میز پیچید و مرد دیگری اضافه کرد:
- آها… طولانی؟ امیدوارم چیزی نخریده باشی که بعد مجبور بشی پس بدی.
امیلی لقمه‌ای برداشت، دامنش روی صندلی کمی تکان خورد، دستش روی لبه‌ی میز کشیده شد تا تعادلش را حفظ کند. سرش را خم کرد و از گوشه‌ی چشم حلقه‌ی طلایی روی میز را دید؛ نور زرد شمع روی آن لغزید و روی پوستش بازتاب پیدا کرد. نفسش آرام بالا و پایین رفت و قلبش کمی تند زد. آرتین آرام در گوشش گفت:
- فقط آرام باش… نترس، فعلاً دارن ما رو امتحان می‌کنن.
امیلی سرش را تکان داد، دستش را روی زانویش فشرد و حس کرد نگاه‌ها هنوز رویش سنگینی می‌کنند. دامن آبی‌اش روی صندلی جمع شد و هر تکان کوچک او را بیشتر در مرکز توجه قرار داد. صدای خفیف قاشق‌ها و لیوان‌ها در سکوت سالن پیچید. امیلی آهسته نفس کشید، چشم‌هایش روی میز و اطراف لغزید و فهمید که این شام، بیش از یک وعده‌ی ساده، آزمونی است که باید در آن صبور و محتاط بماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
***
(دو روز بعد)
(نیکا)
در سکوت غبارگرفته‌ی راهرو، صدای قدم‌های نیکا، شبیه تق‌تق ساعتی بود که دیرکرده باشد؛ نه برای وقت، که برای وعده‌ای از دست‌رفته. کف‌پوش هنوز همان خاکستری محوِ قبلی بود، اما در نور چرک‌مرده‌ی عصر، شبیه پوست مرده‌ای شده‌بود که هیچ پوسته‌ریزی آرام‌اش نمی‌کند.
او دست بر دستگیره ایستاد، لحظه‌ای پلک نزد. هوا، مثل آبی ساکن در ته لیوان، سنگین بود و بی‌مزّه، نه سرد، نه گرم فقط پر از چیزهایی که گفتنی نبودند.
دستگیره فلزی را چرخاند؛ صدایی نکرد، اما نیکا حس کرد چیزی درون دیوارها شکاف برداشت.
در با صدای قیژ‌قیژ باز شد.
اتاق، همان بود. دیوارهای ترک‌خورده، میز فلزی که در سکوت زنگ می‌زد و پنجره‌ای کدر که نه نور را راه می‌داد، نه سایه را. و در میان این‌ها، راوید نشسته‌بود؛ خم نشده، راست و دقیق، انگار صندلی از روی قامت او ساخته شده‌بود.
نیکا وارد شد. نه با احتیاط، نه با شتاب؛ گویی پاهایش او را آورده‌بودند، بی‌آنکه ذهنش کاملاً حاضر باشد.
او ایستاد، در فاصله‌ای نه‌چندان دور. چشم در چشم اما نه آن‌قدر که دیدن آسان باشد.
راوید نگاه کرد، اما نه با توجه، بلکه مثل کسی که در ذهنش چیز دیگری را مرور کند، و فقط سایه‌ی حضور تو را از لای پنجره‌ای نیمه‌بسته دیده باشد.
لب باز کرد:
- ساعت چند شد نیکا؟
سؤال، بی‌ربط بود. یا شاید بیش از حد مربوط؛ آن‌قدر که نمی‌شد پاسخ داد.
نیکا چیزی نگفت. فقط پلک زد. این‌بار، آهسته‌تر.
راوید خندید، نه با صدا، بلکه با انحنای لبش که بیشتر به زخم تازه شباهت داشت.
- گفتی دو روز زمان می‌خوای. زمان، همیشه هم‌قدرت نیست.
نیکا قدمی برداشت. نور از زاویه‌ای منحرف، بر موهایش افتاد و آن‌ها را طلایی خوش‌رنگ نکرد، بلکه به رنگ فلز مات درآورد؛ فلزی که سال‌ها در خاک دفن بوده و حالا، بی‌دعوت، بیرون آمده.
- من برای جواب اومدم. نه سوال‌پراکنی.
راوید سرش را کمی کج کرد و بینی خوش تراش و کمی قوز دارش را خاراند. چشمانش مانند تیغه‌هایی نازک از یخ که در نور کدر برق می‌زنند، به او خیره ماندند.
- بعضی جواب‌ها، با خودشون سوال میارن.
مثلاً چرا درِ سمت شمال همیشه بسته‌س... .
یا چرا صدای گریه، توی اتاق ضبط صدا شنیده نمیشه، حتی اگه در باز باشه؟
نیکا چهره‌اش را جمع نکرد، اما ابروهای هشتی‌اش را درهم پیچید و مانند اخم درون پیشانی‌اش فشرده‌ شد؛ مثل دست‌هایی که به‌زور از هم جدا نگه داشته می‌شوند.
- داری بازی می‌کنی؟
راوید به او‌ نگاهی نکرد، فقط لبه‌ی ناخن شستش را روی لبه‌ی میز کشید، آرام، مداوم، شبیه صدایی که بخواهد جایی را به‌خاطر بیاورد.
- بازیکن اونه که بدون مهره بازی بشه. من فقط دارم... نشون میدم راه بازی رو!
نیکا ایستاد. نه عقب رفت، نه جلو؛ فقط انگار تمام وزنش را به پاهایش سپرده‌بود تا خود را فراموش نکند.
لحظه‌ای سکوت افتاد. سکوتی که در آن، صداها زیر پوست فضا می‌لولیدند. و بعد، صدای راوید، بدون پیش‌زمینه‌ای گفت:
- دختره اسم نداشت یا شاید داشت. وقتی افتاد، سرش سمت تو بود.
نیکا هیچ‌جا را نگاه نکرد. فقط نفس کشید.
راوید آرام ادامه داد، مثل کسی که دارد اسم یک گل خشک را می‌خواند:
- سه‌ساله بود، شاید کمتر. موهاش گِل‌آلود بود، اما رنگش روشن می‌زد. مثل خاکی که شب بارون خورده باشه.
او لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت:
- تیر به گردنش خورد. مستقیم، از روبرو.
نیکا چیزی نشنید، نه با گوش. با پوستش شنید؛ پوست گردن، پوست سی*ن*ه، پوست پلک.
همه در خود لرزیدند.
دستش بی‌اراده، به پشت صندلی نزدیک رفت. به آن نرسید. فقط در هوا معلق ماند.
راوید گفت:
- تو ماشه رو کشیدی نه چون خواستی؛ چون ترسیدی ببینی که اون فقط یه بچه‌س چون سیستم، سایه رو تهدید دید.
نیکا نفس کشید، اما نفسش پایین نرفت. هوا، راه گلو را بلد نبود.
- دروغ میگی.
صدایش آرام بود، اما نه از اطمینان؛ از فرسایش چیزی که شنیده‌بود.
راوید سر تکان داد. چشم از چشم برنداشت.
- من فقط گفتم چیزی رو که خودت دیدی، ولی نذاشتی بمونه.
نیکا عقب رفت. صندلی را گرفت. نه برای نشستن، برای ایستادن.
ناگهان نور، تغییر کرد؛ نه در شدت، در زاویه. انگار لحظه‌ای اتاق کوتاه‌تر شده‌بود، یا دیوارها نزدیک‌تر آمده‌بودند.
نیکا گفت:
- چرا حالا گفتی؟ چرا... دو روز صبر کردی؟
راوید گفت:
- چون فقط وقتی بوی خاک رو حس کنی، می‌تونی دروغ رو بشناسی.
او سکوت کرد.
نیکا چشمانش را بست. در تاریکیِ پلک‌ها، تصویر کودک ظاهر نشد فقط صدای خفه‌ای بود، شبیه خیس شدن زمین زیر پایی لرزان.
- برو بیرون نیکا.
این‌بار، صدای راوید مثل زنگ ناقوس نبود؛ مثل خش‌خش برف تازه زیر پای کسی بود که در شب گم شده باشد.
نیکا، آرام، از اتاق خارج شد.
اما در را نبست.
چون حالا دیگر می‌دانست، بعضی درها نه باز می‌مانند، نه بسته؛ فقط میان لحظه‌ای آویزان‌اند مثل حقیقت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,468
مدال‌ها
10
همه‌چیز مثل کمر یک آینه شکست، بی‌صدا، بی‌رحم، بی‌امکان بازگشت.
نیکا، بی‌آنکه نگاه رومئر را ببیند، بی‌آنکه صدایش را بشنود، بی‌آنکه حتی بداند هنوز نفس می‌کشد یا نه، از کنارش گذشت، انگار کفش‌هایش را روح دیگری پوشیده‌بود. بی‌هیچ پلکی، بی‌هیچ نفس‌عمیقی، در را هل داد نه قفل بود، نه باز، فقط رد شد. انگار دیوارها هم تصمیم داشتند راهش دهند؛ همان‌قدر بی‌مقاومت، همان‌قدر مرده!
سکوت اداره از پشت شیشه‌های مات، به فریادی بی‌هجا شبیه شده‌بود. نور فلورسنت، مثل ساطوری سفید، بی‌رحمانه بر سرش فرود می‌آمد و لحظه‌به‌لحظه تاریکی ذهنش را بیشتر برملا می‌کرد. نیکا نه گوشش می‌شنید و نه قلبش می‌کوبید. زمان ایستاده‌بود. نه به رسم توقف، بلکه به رسم مرگ شده‌بود.
قدم‌هایش نه سمت خروجی، نه به‌سوی نجات، فقط به درون خلأ می‌رفتند. همان خلأ سرد و آبی‌رنگی که از عصر آن روز لعنتی در استخوانش لانه کرده‌بود. هوای بیرون را بلعید بی‌آنکه ریه‌هایش واکنش نشان دهند نه سرد بود، نه گرم فقط بی‌حس بود مثل مغزش، مثل دهانش، مثل تمام یادهایی که حالا از گوشه‌ و کنار حافظه‌اش سر بر می‌آوردند و در دم فرو می‌رفتند.
صدای شلیک نیامد. حتی گریه‌ی آن بچه نیامد. فقط گوشه‌ی چشمش یک تکه رنگ را دید. صورتی محو شبیه پاپیونی که روی سر آن دخترک بود. آنی که خودش کشته‌بود؟ یا آنی که فقط شاهدش بود؟ یا شاید، فقط آنی که آرزو کرده‌بود هرگز نمی‌دیدش؟ نمی‌دانست.
از پله‌ها که پایین می‌آمد، حس می‌کرد هر پله را نه پا، که یک کابوس می‌بلعد. کابوسی با دندان‌هایی از جنس خاطره، با لثه‌هایی پوسیده از پشیمانی.
و در آن میان، باد، خالی از معنا بر موهایش افتاد. گویی دنیا از او عبور می‌کرد، نه او از دنیا.
دخترکی با رنگ پریدگی معصومانه، بی‌جان روی زمین افتاده‌بود. نه در واقعیت، که در لابه‌لای پرده‌های خیال اما نفس نیکا را همان تصویر برید.
ناگهان ایستاد. نه به اختیار، که به اجبار ذهن. هر چه درونش بود، مثل آواری نمور از سقف روحش فرو ریخت.
نیکا دیگر نبود. فقط پوسته‌ای راه می‌رفت، پوسته‌ای که خون بر دوشش خشک شده‌بود اما بوی آن هنوز فریاد می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین