جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرینای] اثر «آنجلا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط angel8 با نام [آرینای] اثر «آنجلا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 180 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرینای] اثر «آنجلا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع angel8
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

angel8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
15
14
مدال‌ها
2
نام رمان:آرینا

نام نویسنده:آنجلا

ژانر:عاشقانه

گپ نظارت: (3)S.O.W

خلاصه:داستان عشق ناکام دختر و پسر جوانی را روایت میکند که پس از سالها دوباره یکدیگر را ملاقات میکنند با این تفاوت که بجای عشق یک سو تفاهم بذر نفرت را در دل هردویشان کاشته و هردو بی خبرند از اتفاقاتی که در گذشته رخ داد و در اینده شان تاثیر میدهد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1669337306928.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

angel8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
15
14
مدال‌ها
2
آرینا

پارت ۱

/فلش بک/

لیوان یخ در بهشت سرخ رنگی را میان دستان کوچکم گزاشت و با لبخندی که تنها کسی که گاه و بی‌گاه می‌دیدش من بودم،هر دو دستش را روی موهای خرمایی‌ام کشید و گفت:

-کدوم دیوونه‌ای چله زمستون ساعت ۱۰ شب میگه یخ در بهشت می‌خوام؟

ابرو بالا انداختم و با چشم و ابرو به خودم اشاره کردم:

-آهو خانوم میخواد،بعدشم دیوونه خودتی

طره ای از موهایم را که به قول خانم جان،مادر بزرگم را می‌گویم،سوسکی از دم اسبی‌ام بیرون بود را در دست گرفت و عمیق بویید و گفت:

-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید،دیوونه ی چشای عسلیت شدم آرینا

دستانش را از روی موهایم برداشته و مشغول نوازش مژه‌های بلندم شد و گاهی به ارامی روی پلکم دست میکشید و نجوا کرد:

-نازدارکه‌م،قوربانی چاو گه‌شت به‌م

چشم‌هایم را باز کردم و ارام خندیدم،چال‌هایم را نوازش کرد،دستانم را روی ریش‌های نه چندان بلندش گزاشتم و گفتم:

-خب اینا یعنی چی؟

با عشق در چشمانم خیره شد و گفت:

-یعنی عزیزدلم،قربون چشمای قشنگت برم

لبخندی زدم و نوازشش کردم:

-خدانکنه من قربونت برم

نفسی گرفت و مرا به اغوش کشید،من ریز نقش در اغوش او حل شده بودم و او انگار قصد کرده بود استخوان‌هایم را تکه تکه کند،با احساس درد شدیدی در ناحیه ی ارنج سرم را بالا اوردم:

-عزیزم،دستم درد اومد

اویی که هل شده بود به سرعت مشغول بازرسی دستانم شد و زیر لب برایم زمزمه می‌کرد:

-قزات له گیانم

ارام خندیدم و گفتم:

-چی میگی؟خوبم چیزیم نیست یذره دردم گرفت

اخمی کرد و گفت:

-بخاطر این یخ در بهشت کوفتی اینجوری شدی!بهت گفتم وسط زمستون نخور خوب نیس واست

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-به یخ در بهشت بیچاره چه؟یه اقایی با ۹۰ کیلو وزن همچین فشارم میداد داشتم له میشدم

همانند پسر بچه‌های کوچک دست به سی*ن*ه شد و سری بالا انداخت:

-۸۸ کیلو

ارام خندیدم و سر روی بازوانش گزاشتم تا مثلا از دلش در بیاورم،ثانیه نگذشت که دستانش دورم حلقه شد و بوسه‌ای روی موهایم گزاشت:

-زود یخ در بهشتتو بخور آرینا باید ببرمت خونتون

پس از خوردن یخ در بهشتم دست در دست یکدیگر گزاشتیم و سمت خانه روانه شدیم،به درب ابی رنگ خانه‌مان که رسیدیم، گل کاغذی صورتی رنگی را از درختی که تا روی دیوار سیمانی خانه مان پایین امده بود چید و روی موهایم گزاشت سپس خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت و گفت:

-برو تو هناسم،مراقب خودت باش

در اغوش کشیدمش و روی بازویش بوسه‌ای زدم، نمیشد بدون این‌که قد بلندی کنم گونه اش را ببوسم پس به همان بازو قناعت کردم و سرم را بالا گرفتم:

-توام خیلی مراقب خودت باش

لحظه ای که از او جدا شدم دست روی کمرم گزاشت و هدایتم کرد،پس از باز کردن درب وارد خانه شدم و دستی برایش تکان دادم و او هم به تبعیت اینکار را کرد،در را که بستم صدای قدم هایش را شنیدم،از حیاط گذشتم و وارد فضای خانه شدم و یک راست راهی اتاق خودم شدم،گل روی موهایم را روی میز گزاشتم و پس از تعویض لباس به بستر رفتم.

/حال/

با صدایش به خودم امدم:

-خانم دلپاک حواستون کجاست

سری تکان دادم و به او خیره شدم:

-حواسم همین جاست،شرمنده...

سرش را پایین انداخت و گفت:

-امروز خیلی دیر اومدید سر کار مشکلی پیش اومده؟

با ناراحتی خیره اش شدم:

-برای دوستم مشکلی پیش اومد ،نتونستم سر وقت بیام یکم طول کشید جبران میکنم،واقعا شرمندتونم

لبخندی زد و گفت:

-مشکلی نیست من امروز رو کامل براتون مرخصی رد کردم تماس هم گرفتم بهتون بگم اما خاموش بودید

شرم‌زده به او خیره شدم:

-ببخشید گوشیم شارژش تموم شده بود،ولی چرا این کار رو کردید؟واقعا خجالت زده شدم

سری تکان داد و با لبخند و ارامش همیشگی‌اش گفت:

-خانم دلپاک مشکل برای همه هست ما اگه تو این شرایط به فکر هم نباشیم به چه دردی میخوریم؟

سری تکان دادم و گفتم:

-نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم

ارام سرش را خم کرد و گفت:

-نیازی به تشکر نیست،اگر امری ندارید رفع زحمت کنم

لبخندی زدم و گفتم:

-عرضی نیست خدانگهدار

پس از خداحافظی راهی بیمارستان شدم،سر راه برای کیمیا ساندویچی گرفتم،میدانستم چیزی نمی‌خورد و خودم هم روی این‌که بخواهم از رستوران خودمان چیزی بیاورم نداشتم چون می‌دانستم مدیر بسیار مهربان انجا حاضر نمی‌شد مبلغی را از من بابتش دریافت کند و شرمنده‌تر از اینم میکرد،وارد محیط منفور بیمارستان که شدم انگار جهنمم را دیده باشم چهره‌ام درهم شد به بخش مورد نظر که رسیدم از دور چهره‌ی درد مند کیمیا را دیدم،کیمیایی که شادترین دختری بود که میشناختم الان با حال بدی مقابلم نشسته بود،او تنها دوستم بود که در هر شرایطی تنهایم نگزاشت اما امروز خودش گیر افتاده بود در به قول خودش مرداب و من باید کنارش باشم،به سمتش حرکت کردم و ارام صدایش کردم:

-کیمی،پاشو

نگاهش را به من دوخت و دستم را گرفت:

-سلام،چه زود برگشتی

لبخندی زدم:

-اره،بهرامی(مدیر رستوران)گفت برات مرخصی رد میکنم،بیخیال پاشو یچیزی بخور

سرش را تکان داد و گفت:

-میل ندارم آهو

چپ چپی نگاهش کردم و کنارش نشستم:

-میل ندارم اینجا نداریم کیمیا خانم

نگاهی به پلاستیک درون دستانم انداخت و گفت:

-تو چی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم:

-من خوردم

پوزخندی زد و گفت:

-از ظهر که پیش من بودی چیزی نخوردی،بعید هم میدونم تو این مدت کم وقت کنی چیزی بخوری

اخمی کردم و همانطور که ساندویچ را باز می‌کردم گفتم:

-تو چیکار به این کارا داری؟

ساندویچ را از دستانم گرفت و نصف کرد،نصفش را در دستانم گزاشت و گفت:

-یا هردو یا هیچکدوم

ارام خندیدم ‌و حرفش را گوش کردم،ساندویچ را کنار هم خوردیم و منتظر خبری از حال مادر کیمیا بودیم...
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

angel8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
15
14
مدال‌ها
2
پارت ۲

وقتی دکترش امد کیمیا به سرعت بلند شد و سمت دکتر پرواز کرد:

-دکتر حالش خوبه؟

دکتر لبخندی زد وگفت:

-بله خانم جای نگرانی نیست،اگر قرص هاشون رو سر ساعت مصرف کنند هیچ مشکلی نیست

کیمیا با خوشحالی تمام گفت:

-وای دکتر مرسی خدا خیرتون بده

دکتر لبخندی زد و بعد از تشکر رفت،کیمیا جیغ ارامی کشید و مرا به اغوش گرفت که به خنده افتادم،بعد از مرخص شدن خاله با ماشین کیمیا به سمت خانه حرکت کردیم،در ساختمانی ۳ طبقه زندگی می‌کردیم و در هر طبقه ۲ واحد بود من درطبقه ی اول بودم و کیمیا و مادرش هم در طبقه ی سوم اقامت داشتند،امروز ظهر رفتم تا وسایلی که پیش کیمیا جا گزاشته بودم را از او بگیرم اما هرچه در زدم،در را باز نکردند،با او که تماس گرفتم گفت که مادرش قلب درد شدیدی داشته و در بیمارستان هستند و من بلافاصله خودم را به او رساندم و از ساعت سه ظهر تا الان که ساعت نزدیک به هفت بود درگیر خاله بودیم،به خانه که رسیدیم فقط دلم یک لیوان کاپوچینو میخواست پس به سرعت دست به کار شدم،به‌طرز عجیبی به کاپوچینو اعتیاد داشتم و همیشه در خانه ام فراوانی‌اش بود حتی اگر نان و اب هم در خانه نبود کاپوچینو باید باشد،پس از حاضر شدنش ماگ به دست روی کاناپه ی مقابل تلویزیون نشستم و به این فکر کردم که مدرک لیسانسم را گرفته‌ام و الان تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که آن را قاب کرده و روی دیوار خانه‌ام بچسبانم،ماه‌های قبل که دانشگاه می‌رفتم دخل و خرجم یکی نبود زیرا خرج دانشگاه برایم کمر شکن بود اما حال که دیگر دانشگاه نمی‌رفتم احساس میکنم که شاید کمی،فقط کمی وضعم بهترشود،که اگر نشد مجبور می‌شوم دنبال شغل دوم پاره وقت مناسبی بگردم...
پس از اتمام نوشیدنی محبوبم به سمت اتاق رفتم تا کمی خودم را با خواندن کتاب سرگرم کنم اما تا نگاهم به میز کوچک گوشه‌ی اتاق افتاد کتاب زندگی ام مقابل چشمانم ورق خورد،با دیدن ساعت محبوب پدرم بغض در گلویم نشست و برای شکستن این بغض کافی بود که نگاهم به چادر و جانماز سفید مامان بیوفتد،ارام به سمتشان رفتم،عطر مادر از روی جانماز و چادرش در این چند سال رفته بود اما به خوبی در خاطر داشتمش،چهار سال پیش که از کرمانشاه امدیم به کرج وقتی خانه ی محبوبمان را پیدا کردیم پدر دوباره راهی کرمانشاه شد تا وسایل و خانه ی کرمانشاه‌مان را بفروشد،قبل ازاینکه به کرج بیایم نفروختیمش چون هنوز مطمئن نبودیم که اینجا مستقر شویم اما رفتن بابا برگشتی نداشت،در جاده تصادف کرد و برای همیشه از دست دادمش،مادرم هم پس از دو ماه مرا ترک کرد،همه می‌گفتند مهرنوش از دوری میثمش دق‌ کرد،عشق مادر و پدرم زبان‌زد بود اما من چه؟مگر من دردانه‌شان نبودم؟همانی که تب میکردم هر دو خواب به چشمشان نمی امد چگونه می‌شود که بی من بروند و هیچوقت حالم را نپرسند؟پس چه بود که می‌گفتند از دل برود هر آنکه از دیده رود؟دل من هنوز هم پس از ۴ سال خودش را میکشد برای ۳ نفری که مرا با خودم رها کردند و هیچ نیامدند که حالم را ببینند
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

angel8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
15
14
مدال‌ها
2
پارت۳

*ئالان*

با عصبانیت فریاد کشیدم:

-مارال بس کن

با گریه خودش را به من نزدیک کرد:

-ئالان من دوست دارم،چرا اینجوری میکنی با من؟

به عقب هلش دادم و گفتم:

-چهار سال پیش زندگیمو به گند کشیدی،بعد از اون قول دادی حداکثر یک سال تمومش میکنی میری

بلند تر از قبل فریاد کشیدم:

-چهار سال طولش دادی زنیکه

روی زمین نشست و گفت:

-ئالان اینکارو با من نکن،زیر قولم زدم چون دوست داشتم

سری تکان دادم و گفتم:

-نمیخواستم با زور طلاقت بدم مارال ولی خودت نخواستی،دلم سوخت برات کاش نمیسوخت

/فلش بک/

دستانم را گرفت و گفت:

-دله‌نیای دایکه؟(مطمئنی مادر؟)

سری تکان دادم و گفتم:

-اره کسگم(اره عزیزم)

لبخندی زد که تمام خستگی ام در شد:

-ده‌زانم هه‌له نا که‌ی(میدونم اشتباه نمیکنی)

برای اینکه از نگرانی در بیاید گفتم:

-خیالد راحت بو (خیالت راحت باشه)

پس از دل داری دادن به مادرم از ماشین پیاده شدیم و به همراهی پدر و ژیوار برادرم که ۲ سال از من کوچکتر بود،وارد حیاط خانه خاله شدیم،همه با اخم‌هایشان از ما استقبال کردم،با اینکه خطا از من نبود اما لحظه‌ای شرمنده ی بابا و مامان شدم که با این سنشان به خطای نکرده باشماتت نگاهشان میکردند با چشم دنبال مارال گشتم و همانطور که به او نزدیک میشدم با نگاهم تهدیدش میکردم او هم دستپاچه از جایش برخاست و گفت:

-سلام عزیزم

خشمگین به او زل زدم:

-سلام و درد،عزیزم و کوفت،این چه رفتاریه که با خانواده‌م میکنن این فامیلات؟

سرش را پایین انداخت و ارام گفت:

-پدرم ناراحت بود که انقدر خشک و الکی دارم میرم سر خونه زندگیم

پوزخندی زدم و همانطور که صندلی کنارش می‌نشستم گفتم:

-مشکل از شماست بعد ناراحت هم هستین؟

کنارم نشست و گفت:

-حتی فامیلای غیر مشترکمون از طرف تو هم نیومدن،فقط پدر و مادر و برادرت اینجان و فامیلای مشترک که اونا هم ازطرف ما دعوتن

با تعجب و حرص به او خیره شدم:

-تو جدی فکر کردی امشب دامادیمه؟

عصبی خندید و گفت:

-نیست؟

سری تکان دادم و گفتم:

-معلومه که نه!

سرش را پایین انداخت و گفت:

-پس چرا اومدی خواستگاریم؟

پوزخندی زدم و گفتم:

-چون نمیخواستم بابات سرتو ببره این کجاش عجیبه؟

خندید و گفت:

-این یعنی من برات مهمم

عصبی سر تکان دادم و گفتم:

-هر کسی که بود اگر یه‌ذره انسان بود دلش نمیخواست دختر خالش به این روز بیوفته،کجاش عجیبه برات؟

حرصی سری تکان داد و گفت:

-من که میدونم چون پای کسی وسطه اینو میگی

شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

-اگه پای کسی وسط نبود هم این وضعیت همین بود مارال!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

angel8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
15
14
مدال‌ها
2
پارت ۴

بعد از خواندن خطبه‌ی عقد و اجرای رسوم،چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم،هنگام خوردن غذا دست مارال با لیوان نوشابه‌اش برخورد کرد و شلوارم را به گند کشید،تنها کسی که آنجا قدش به من نزدیک بود، ژیوار بود پس شلوار کثیف را پای ژیوار بنده خدا کردیم و من شلوار او را پوشیدم،شلوارش برایم کمی کوچک بود و کم طاقتم کرده بود که همین باعث شد پس ازگذشت تنها یک ساعت از مراسم من و مارال روانه‌ی به اصطلاح خانه‌مان شدیم، به محض ورودمان به سمت اتاقی که کمی بزرگتر بود رفتم و گفتم:

-این اتاق توعه!بزرگتره،پنجره داره که عایقه و سیستم گرماشی و سرمایشی هم داره امیدوارم بهونه‌ای نداشته باشی

وارد اتاق شد و گفت:

-اما این تخت یه نفره س

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-دو نفره میخواستین؟

خنده‌ای کرد و گفت:

-اما تو خودت تنها روی این تخت جا نمیشی چه برسه با من

اخمی کردم و پشت کردم بهش:

-اتاق من روبروعه اگر واقعا چیزی نیاز داشتی در بزن

در را بستم و سمت اتاق خودم رفتم،دوش مختصری گرفته و مشغول تعویض لباس بودم که در باز شد و مارال با پیراهن استین کوتاه تا روی ران وارد شد:

-گفتم اگه چیزی نیاز داشتی در بزن نه که سرتو بنداز پایین مثله...

حرفم را خوردم و دست در موهایم کشیدم:

-چی میخوای؟

ارام نزدیکم شدم و همانطور که خیره ی بالا تنه ام بود دست روی بازوانم کشید و گفت:

-ئالان جان؟یعنی چی اتاقتو از من جدا کردی؟زن و شوهر باید پیش هم بخوابن عزیزم

با عصبانیت از خودم جدایش کردم و به او توپیدم:

-چی میگی؟موجی شدی؟زن و شوهر چه کوفتیه؟بدبخت من گرفتمت تا اون بابای دیوونت سرتو نبره،البته اگه ناراحتی صبح بیا بریم طلاقت بدم برو خونه بابات

با گریه خیره‌ام شد و گفت:

-خیلی کثیفی ئالان

عصبی خندیدم و گفتم:

-بیا!اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم،تو رفتی با دوست پسرت حال کردی،بابات اومده مچتو گرفته،دوست پسرت شونه خالی کرده، بعد من این وسط کثیفم؟بیابرو بیرون اعصاب منو بهم نریز برو

بی‌حرف رفت و در را بهم کوبید،خدایا به من صبری بده که به‌جای پدرش سر او را نبرم،از همان کودکی ام از او خوشم نمی‌امد،نمی‌دانم پدرش زیادی با او بد میکرد و یا مادرش زیادی او را لوس کرده بود،اما هر چه که بود احساس خوبی به او نداشتم،اهوی معصوم من کجا و این دریده کجا؟به ساعت نگاهی انداختم و فهمیدم که ساعت از ۱۲ شب گذشته گوشی‌ام را که باز کردم و هیچ پیامی از اهو ندیدم فهمیدم که خواب است،پس با فکر به این‌که فردا حتما به دیدنش بروم به خواب رفتم

/حال/

پس از جاری شدن خطبه ی طلاق بدون توجه به گریه ها و تهدید های مارال سوار ماشین شده و هنگام حرکت کردن شماره ی ژیوار را گرفتم،در خانواده فقط مکالمه‌ی منو مادر کردی بود دیگر کسی در کرمانشاه انقدر کردی صحبت نمی‌کرد و این به پدر که اصیل بود هم سرایت کرد اما من به ان خو کرده بودم و از کنترل خودم خارج بود،درست لحظه‌ای که از جواب دادنش نا امید شدم پاسخ داد:

-جانم ئالان

با حرص گفتم:

-جانم و کوفت بچه کجا بودی؟

با ناله گفت:

-داداش فقط دوسال ازم بزرگتری انقدر نگو بچه،اون سری جلوی دوست دخترم گفتی بچه هنوز که هنوزه میزنه توی سرم

خنده ی کردم و گفتم:

-خیلی خب حالا،کجایی

سرفه ای کرد و گفت:

-باشگاهم،کی میخوای بری؟

روبروی سوپر مارکت ماشین را پارک کردم و همانطور که پیاده میشدم گفتم:

-زنگ زدم همینو بگم ژیوار،کارت که تموم شد بیا سمت خونه ی من یچیزی بخور بعدش حرکت میکنیم

با کلافگی گفت:

-داداش بخدا حوصله ی تیکه های زنتو ندارم،همه چیزو اونجا اماده کن من خودم اصلا همین الان حرکت میکنم میرم

دنبال موادی پاستا گشتم و همان‌طور که یکی یکی انتخابشان میکردم به او گفتم:

-اونجا دیگه خونه ی مارال نیست ژیوار،زن من هم نیست،پس دهنتو ببند و بیا خونه م تا باهم بریم خداحافظ

بدون اینکه منتظر پاسخش باشم قطع کردم،پس از اینکه خیالم از کامل بودن خرید ها راحت شد انها را حساب کردم و به محض رسیدن به خانه مشغول درست کردن پاستا برای خودم و ژیوار شدم...
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

angel8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
15
14
مدال‌ها
2
پارت ۵

/آهو/

با سردرد فراوان حاصل از ساعت‌ها گریه از جا بلند شدم و خواب‌الود به سمت سرویس بهداشتی رفتم لحظه‌ای که چشمم به ساعت خورد خواب از سرم پرید،ساعت ۱۲ بود،به سرعت دست و رویم را شستم و مشغول درست کردن عدس پلو شدم،در حین اینکه حاضر شود قسمت جدید سریالم را تماشا کرده و بعد از حاضر شدنش مقداری از آن را برای خاله وکیمیا برداشتم،همراهم مقداری برای خودم هم برده بودم که هر سه کنار هم باشیم:

-خاله حالتون بهتره

خاله لبخندی زد و گفت:

-اره عزیز دلم خداروشکر

نمکی خندیدم و ارام گفتم:

-غذا که نخوردین؟

کیمیا مظلومانه سری تکان داد و گفت:

-نه ساعت ۱۱ تازه صبحانه خوردیم

لبخندم را تا جایی که می‌توانستم کش دادم و گفتم:

-پس براتون عدس پلو اوردم باهم بخوریم

خاله سمتم امد و گفت:

-چرا زحمت کشیدی؟خودم داشتم یچیزی اماده میکردم

سرم را کج کردم و گفتم:

-شما همش غذای خوشمزه به من دادین،اینهمه از اسمون به زمین بارید یه بارم از زمین به اسمون بباره

خاله لپ‌های تپلم را کشید و گفت:

-از زمین بباره،به به ببین چی درست کرده اهو خانم

خندیدم و گفتم:

-بخورید ببینید مزه شم خوبه؟

کیمیا با دو دستش لپ‌هایم را گرفت و گفت:

-از دوست هرچه رسد نیکوست اهو خانم

و رفتند که مشغول چیدن سفره شوند،اصلا چاق نبودم،نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما هیکل خوبی داشتم،هرگاه که لباس چسبان یا بازی میپوشیدم کیمیا بود که خیره ام میشد و میگفت:

-اهو به خدا اگه پسر بودم میگرفتمت خیلی نازی

اما صورت تقریبا تپلی داشتم،لپ های پری که هرگاه خسته،بیمار یا خجالت زده بودم یا خیلی گرمم میشد سرخ میشدند،داشتم و چال محوی که به خوبی تزئینشان کرده بود،چشمان عسلی رنگ،ابرو های بسیار پر قهوه ای و مژه های بلند و پرقهوه ای،لب های متوسط و پوست گندمی روشن و در اخر موهای بلند و مواج خرمایی ام که رگه های طلایی داشت و تا پایین کمرم بود،با صدای خاله و کیمیا که صدایم می‌زدند به سمتشان رفتم و کنارشان نشستم،طبق معمول این کیمیا بود که هیچ‌وقت نمی‌گذاشت جمع ساکت بماند و داشت خاطره ای از دانشگاهشان تعریف می‌کرد که من و خاله را به خنده وادار کند.پس از صرف شام در کنارشان به خانه‌ی خودم رفته و به سرعت حاضر شدم تا امروز سر ساعت به رستوران برسم،باعجله تاکسی گرفتم و نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم که ساعت یک ربع به پنج را نشان میداد و این شانس بد من بود که به ترافیک خوردم؟حتما که اره،ترافیک حدودا نیم ساعتی طول کشید و اینگونه شد که با ۱۷ دقیقه تاخیر وارد رستوران شدم،اماچه ورودی!تمام کارکنان در سالن ایستاده بودند و او پشت به من برای آنان صحبت میکرد،تمام وجودم گوش شده بود و بعدازچهار سال له له میزدند برای شنیدن صدایش،مگر میشد نشناسمش؟سالها پیش در گوشم نجوای عاشقانه میگفت،حواسم درگیر او بود که با صدای اقای بهرامی به خودم امدم:

-خانم دلپاک بازم که خشکتون زده

خودم را جمع و جور کرده و سمتش چرخیدم:

-س...سلام اقای بهرامی

خنده ای کرد و گفت:

-علیک سلام خانم،چرا اینجا ایستادین؟

به او اشاره کردم و گفتم:

-همینجوری،ببخشید ایشون کی هستن؟

لبخندی زد و گفت:

-ایشون اقای ئاکام هستند،دوست بنده و مدیر جدید اینجا

با انرژی تحلیل رفتهام نگاهش کردم:

-یعنی دیگه شما اینجا نیستید؟

به شوخی سرش را کج کرد و گفت:

-خوشم باشه،دیگه کارکنامم نمیخوان من اینجا باشم،نخیر خانم دلپاک منو اقای ئاکام شریک هستیم

لبخندی زدم و گفتم:

-نه اتفاقا خیلی خوشحال شدم که هنوز اینجایید

او هم لبخند مهربانی زد و گفت:

-خیلی مچکرم

بعد هدایتم کرد سمت صندوق و گفت:

-بفرمایید خانوم دلپاک که مدیر جدید اصلا به مهربونی من نیستا

لبخندی زدم و چیزی نگفتم،اخر خودم می‌دانستم مدیر جدید نامهربان‌ترین دنیا بود،شاید اگر قبلا از من می‌پرسیدند میگفتم‌ او مهربان است فقط به هرکسی نشانش نمی‌دهد،اما گذر زمان به من فهماند او دل نامهربانش را با افتخار برای همه به نمایش می‌گذارد،روی صندلی‌ام نشسته و با اعصابی داغون منتظر مشتری ها شدم
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین