- Mar
- 150
- 875
- مدالها
- 2
شبهای سیاهی، که به مهتاب قسم خورد
کز هجر تو، ماه از رخ تابان به در افتاد
آوای غریبی، ز دل شب چو برآمد
این نالهی پر سوز، ز بیتابی در افتاد
آواره و تنها، در این دشت پر از غم
مرغ دل من، در پی دانه در افتاد
این قصهی ما، چون قصهی لیلی و مجنون
پایان نگرفت و به افسانه در افتاد
هر کَس که شنید این دل پر خون و حزین را
اشکش به سر گونه، چو پیمانه در افتاد
آری، غم عشق تو، به جانم شرری زد
این شعله سوزان، به پروانه در افتاد
کز هجر تو، ماه از رخ تابان به در افتاد
آوای غریبی، ز دل شب چو برآمد
این نالهی پر سوز، ز بیتابی در افتاد
آواره و تنها، در این دشت پر از غم
مرغ دل من، در پی دانه در افتاد
این قصهی ما، چون قصهی لیلی و مجنون
پایان نگرفت و به افسانه در افتاد
هر کَس که شنید این دل پر خون و حزین را
اشکش به سر گونه، چو پیمانه در افتاد
آری، غم عشق تو، به جانم شرری زد
این شعله سوزان، به پروانه در افتاد